♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و چهارم♦️
🌻«راوی همسر شهید:»
⭕️یک هفته بعد از عقد آمد و گفت:
ـ فاطمه بیا با هم بریم حرم.
وقتیکه میگفت، حرم میدانستم که منظورش حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است. یادمِ که هوا سرد بود، نماز مغرب و عشا را در مصلا خواندیم و زیارت کردیم. بعدش به پیشنهاد حسن پارک رفتیم و آرامگاه پشت حرم هر زمان بیرون میرفتیم، جایی را انتخاب میکرد که خلوت باشد و بتوانیم یه چیزی هم بخوریم. کمی باقالی خرید، یه جایی را پیدا کرد و با هم نشستیم. همینطور که باقالیها را میخورد، صحبت هم میکرد. همان شب گفت:
ـ فاطمه میخوام دو هفته بروم مأموریت.
شوکه شدم ، مکثی کردم و گفتم:
ـ الآن؟! چرا اینقدر طولانی؟!
ـ سعی میکنم، کارها را زود انجام بدم و بیام.❄️
⭕️در این دو هفته، من هم با خانوادهام رفتم مشهد؛ اما در تمام لحظات چشمم بهدنبال حسن بود. مدام میگفتم، کاش حسن هم الآن کنارم بود. سر پنج روز
آمد. دو روز پیشمان بود، دوباره رفت؛ یک هفتهای برگشت. یک روز در میان تماس میگرفت؛ اما خواسته بود که نپرسم کجا میره و چهکار میکنه. حتی میگفت: لطفاً موقع تلفن، مواظب حرفزدنت باش. هر سؤالی را نپرس.
یادمِ صبح بود، آمد. من هم خانه بودم. به هم زنگ زد و گفت:
ـ فاطمه بیا پشتِ پنجره.
پرده را کنار زدم، دیدم با یک موتورتریل ایستاده روبهروی منزلمان و برای من دست تکان میدهد. گفتم:
ـ بیا تو.
ـ الآن نمیتونم، باید موتور اداره را تحویل بدم. شب مییام بهتون سر میزنم.
شب آمد بستنی هم خریده بود کمی نشست و به بابام گفت:
ـ حاجی فردا دوباره عازم هستم.
پدرم گفت:
ـ حسن آقا چقدر میروی مأموریت کمی استراحت کن دوره نامزدی دیگه تکرار نمیشهها.
ـ بابا من از خدامِ، اما کارها نباید روی زمین بمونه.❄️
⭕️اینبار هم سفرش دو هفتهای طول کشید. وقتی آمد، برام یک لاکپشت آورده بود. گفت:
ـ فاطمه میدونستم، لاکپشت دوست داری برات آوردم.
اما من بهقدری دلتنگش بودم که تا دیدمش اختیار اشکام را نداشتم؛ فقط گریه میکردم، نمیتوانستم، صحبت کنم. تقریباً سه روزی گذشت. دوباره آمد و گفت: میخوام برم مأموریت، سه روزه برمیگردم.
بابام با جدیت تمام گفت:
ـ حسن آقا بسه دیگه، فاطمه داره اذیت میشه.❄️
⭕️بعد از عروسی کارهایش را لو داد. گفت:
ـ همه این سفرها برای سوریه بود میرفتم کارها را انجام میدادم و میآمدم.
گفت:
ـ فاطمه اگر بدونی اون روزها چه خطرهایی از سرم گذشت؛ هزار بار خدا را شکر میکردی که سالم برگشتم. گاهی چند روز داخل آب غواصی میکردیم. گاه چند روزی بدون امکانات یک جایی مخفی میشدیم، مهمات سنگین را از طریق آب جابهجا میکردیم یا از طریق هواپیما و محرمانه انتقال میدادیم.
هیچکدام از اینها را برایم نگفته بود، فقط میگفت:
ـ میرم مأموریت، و اجازه هم نداشتم بپرسم.❄️
⭕️بعد از ازدواجمان پانزده روز لبنان رفت باز هم گفت:
ـ میرم مأموریت.
وقتی برگشت، از روی شکلات و لباسی که برایم آورده بود، متوجه شدم. بعدش هم که همه چی را برایم تعریف کرد خودش هم یک پالتوی قشنگ از یک دوست لبنانی هدیه گرفته بود.❄️✨❄️
ادامه دارد .........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
👈#متن_وصیت_نامه:
🌷#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
📍#قسمت_اول
☀️بسم الله الرحمن الرحیم
💧#شهادت میدهم به🏡#اصول_دین
🌒#اشهد أن لا اله الا الله و🏝#اشهد أنّ محمداً رسول الله و♨️#اشهد أنّ امیرالمؤمنین علیبن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنیعشر ائمّتنا و معصومیننا حجج الله.
💎#شهادت میدهم که 🌋#قیامت حق است،🕋#قرآن حق است، #بهشت و #جهنّم حق است، #سؤال و #جواب حق است، #معاد، #عدل، #امامت، #نبوت حق است.
💢#خدایا! تو را#سپاس میگویم بهخاطر نعمتهایت.
💎#خداوندا! تو را #سپاس که مرا صلب به صلب، قرن به قرن، از صلبی به صلبی منتقل کردی و در زمانی #اجازه_ظهور و وجود دادی که امکان #درک یکی از برجستهترین اولیائت را که قرین و قریب معصومین است، عبد صالحت #خمینی_کبیر را #درک کنم و #سرباز رکاب او شوم.
💎اگر #توفیق صحابه رسول اعظمت محمد مصطفی(ص) را نداشتم و اگر بیبهره بودم از دوره #مظلومیت علیبن ابیطالب و فرزندان #معصوم و مظلومش، مرا در همان راهی قرار دادی که آنها در همان #مسیر، #جان خود را که #جان_جهان و#خلقت بود، تقدیم کردند.
💎#خداوندا ! تو را شکرگزارم که پس از #عبد صالحت #خمینی_عزیز، مرا در #مسیر #عبد_صالح دیگری که مظلومیتش #اعظم است بر صالحیتش، مردی که #حکیم امروز #اسلام و #تشیّع و #ایران و #جهان سیاسی #اسلام است، #خامنهای عزیز ــ که #جانم فدای #جان او باد ــ قرار دادی.
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و پنجم♦️
🌻«راوی مادر خانم شهید :»
⭕️یکی دو روز، به نوروز 1386 مانده بود. از ما خواست که با فاطمه بروند، حرم عبدالعظیم(ع) و سال تحویل در حرم باشند. پدرش اجازه نمیداد، میگفت:
ـ سال تحویل دور هم باشیم، فاطمه هنوز عضو خانواده ماست.
خلاصه با رأیزنی، اجازه پدرش را گرفتم و رفتند. بعد از اینکه فاطمه برگشت، یک کادو از کیفش درآورد. گفت:
ـ مامان این هدیه را حسن آقا داد توی حیاط ایستاده بودیم. بهمحض اینکه سال تحویل شد، حسن از کیفش درآورد و به من داد، مامان خیلی بد شد! من اصلاً حواسم نبود یک هدیه برایش بگیرم.
اشکالی نداره دخترم ما هم کمکم یاد میگیریم که چهکار کنیم.❄️
⭕️تا اینکه نزدیک تولدش شد، (25 شهریور 1386). یک متن «تولد مبارک» با عکسش زدیم، در روزنامه چاپ شد. روزنامه را گرفتم، لوله کردم و دادم به حسن آقا. پرسید:
ـ این چیه؟
ـ لطفاً خودتون ببینید.
روزنامه را باز کرد. عکس خودش را و تبریک تولدش را دید؛ خیلی خوشحال شد. یک خط شعر قشنگ برای فاطمه خواند و از تکتک ما تشکر کرد همه محارم را هم با جان صدا میکرد. بابا جان، مادر جان، فاطمه جان از همه شما ممنونم. خیلی خوشحال شدم.❄️❄️
🌻«راوی خواهر خانم شهید:»
⭕️یکی از ویژگیهای قشنگ حسن آقا که بیشتر از تمام خاطرات توی ذهنم مانده است که گویی حکشده و همیشه برای دوستانم تعریف میکنم، نحوه صدازدن ایشان نسبت به خواهرم بود. هرگز حتی برای یکبار هم نشنیدم، خواهرم را با فاطمه خالی صدا بزند. میگفت:
ـ فاطمه جان فدات بشم، فاطمه جان قربونت برم، فاطمه جان عزیز دلم،
این اخلاقش خیلی برایم جالب بود.❄️
⭕️ یکی دیگر از خصلتهای زیبای ایشان، این بود که به بزرگترها احترام خاصی میگذاشت. سر سفره تا همه نمینشستند، دست به غذا نمیزد. مادرم همیشه دیر میآمد. تا تهدیگها را در بیاورد، بقیه شروع میکردند؛ الا شوهرِ خواهرم، منتظر میماند تا مادرم بیاید. همیشه میگفت:
ـ مادرها مظلومه هستند.
با تکتک ما، با احترام و بزرگواری رفتار میکرد. با دوستان و آشنایان طوری برخورد میکرد که احساس میکردی آن فرد یک شخصیت ویژهای دارد.❄️
⭕️هر وقت میرفتیم، منزلشان مهمانی، مدام سرپا بود. بدوبدو میکرد که کسی جا نماند همه غذا داشته باشند، کم و کسری نباشد. به فاطمه هم میگفت:
ـ تو بشین حواست به مادر جون باشه من کم و کسریها را میآرم.
بعد از مهمانی هم با ادب و احترام بدرقهمان میکرد.❄️
⭕️توی سفرهایی که میرفتیم، مدام بدوبدو داشت. یک سفر رفتیم، اصفهان و یک سفر بابلسر، صبح بلند شدم، دیدم حسن آقا بیدار شده و بدون اینکه مزاحم خواب بقیه شود، نان تازه خریده بود سفره پهن کرده بود و تمام لوازم صبحانه را چیده بود، از قبل برنامهها را مینوشت که چیزی از قلم نیفتد. تفریح، خورد و خوراک، خرید و رسیدگی به بزرگ و کوچک. هیچکدام را جا نمیانداخت با حوصله و ادب و بدون اینکه تندی یا اوقات تلخی کند، سفرمان را با لذت و خوشی بهپایان میرساندیم.❄️✨❄️
ادامه دارد ..........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋
🕊کتاب : درعا 🕊
🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺
🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊
♦️ قسمت : بیست و ششم♦️
🌻«راوی برادر شهید :»
⭕️یک سال بعد از تولد داداش حسن، من ازدواج کردم و ارتباط تنگاتنگی با هم نداشتیم؛ اما دفعات کمی که کنار هم بودیم، اخلاقش دستم آمده بود. رفتار خاصی با من داشت، انگار حق پدری گردنش داشته باشم، یادمِ از سفر مشهد یک انگشتر سبز خیلی زیبا برایم آورده بود. گفت:
ـ داداش حسین این انگشتری شبیه انگشتری حضرت آقاست خوشم آمد، براتون خریدم.❄️
⭕️روز پاسدار همیشه گل و شیرینی میخرید، میآمد دیدنم. حسن مرا به یاد پدرم میانداخت.
برای پدرم خیلی عزیز بود حرمتش را نگه میداشت. همه جا با هم میرفتند، انگار به هم قفل و زنجیر شده باشند. علاقه عجیبی به پدر داشت که شاید در وجود ما این کمتر بود. وقتی پدرم مریض شد و بیمارستان خوابید، رفت دیدنش. همینکه به بالای سرش رسید، از حال رفت. حسن را بردیم، روی یک تخت دیگه خواباندیم تا حالش کمی بهتر شد. اشکش بند نمیآمد، فوت پدر برای حسن ضایعه سنگینی بود. خیلی در روحیهاش تأثیر گذاشت.❄️
⭕️روز فوت پدر، حسن یک حرکت قشنگی کرد که به ذهن هیچکدام از ما خطور نمیکرد. کفن بابا را برداشت و تمام امامزادهها را چرخاند و تبرک کرد. شب آمد خانه، رفت یه گوشه به نماز ایستاد. کفن پدر هم کنارش بود. بعد از نماز کفن را گرفت، بغلش زارزار گریه میکرد. آن شب همه منزل پدر بودیم، صبح که بیدار شدیم، دیدم حسن کمی سرحال شده. لبخند روی لبش نشسته. مادر پرسید:
ـ حسن جان چی شده؟ انگار حالت بهتره؟
ـ خواب بابا را دیدم به هم گفت، «پسرم اینقدر دلتنگی نکن، تو خیلی زود میآیی پیشم.»
یک سال و چند ماه از فوت پدرم نگذشته بود که حسن شهید شد.❄️❄️
ادامه دارد ........
🦋
♥️
🦋
♥️
🦋
♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🦋
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹️#شبی_با_شهدا
🔸️درس تواضع و سادگی از شهید عباس کریمی
🍀#عند_ربهم_یرزقون
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃