eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و‌ شش♦️ 🌻«راوی دایی همسر شهید :» ⭕️حدوداً سال 1389 بود. یک روز جوار حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دیدمش. پرسیدم: ـ حسن آقا منزلتان را آوردید، نزدیک حرم؟ ـ بله؛ دایی اکبر، من که از خودم چیزی ندارم نزدیک این بزرگواران هستم، بلکه عنایتی به من داشته باشند.❄️ ⭕️چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم از نوع حرف‌زدن حسن آقا متوجه شدم که به حضرت عبدالعظیم(ع) دلبستگی عجیبی دارد از شغلشان پرسیدم، گفت: ـ برای شهرداری کار می‌کنم یک خدمتی به مردم می‌کنم، ان‌شاءالله که خدا از من قبول کند. متوجه شدم به‌لحاظ امنیتی مایل نیست، شغل واقعیش را مطرح کند؛ اما راست می‌گفت، هرازگاهی برای خدمتگزاران شهرداری کیک و آب میوه می‌خرید، یه گوشه می‌نشاندشان تا بخورند. جارو را ازشون می‌گرفت و کوچه و خیابان را جارو می‌زد.❄️ ⭕️وقتی اولین‌بار باهاش صحبت کردم، به‌قدری مهربان و خونگرم بود که انگار سال‌هاست، می‌شناسمش. پدر بزرگوار شهید غفاری خادم بودند و برادرانش حسین آقا و آقا داوود هم خادم‌اند. از طریق حسین آقا غفاری با خانواده ایشان آشنا شدم. پسرشان علی آقا از دانش‌آموزان من بودند. حسن آقا خیلی فعال بود. همیشه در تمام صحنه‌ها حضور داشت؛ اما هرگز مایل نبود، از کارهایش سر دربیاوریم. حسن آقا غفاری و دیگر شهدا سیره حضرت امام(ره) را که فرمودند، انقلاب اسلامی باید صادر شود، عملاً اجرا کردند. یقین داشتم که شهید غفاری چند سالی مهمان ماست او گمنام زمین و مرد آسمانی بود. در واقع، مسیرش الی‌الله و برای رسیدن به محبوب بود، نگرانی خواهرزاده‌ام و بچه‌هایش را داشتم. وقتی مهلا جان به ‌دنیا آمد، خوشحال شدم. با خودم گفتم که فاطمه دیگر تنها نیست و با تولد علی جان دیگر نور‌علی ‌نور شد.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و هفت♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️وقتی باردار بودم، به‌صورتم نگاه کرد و گفت: ـ این بچه‌ ما دختره. ببین کی گفتم فاطمه! ـ آخه از کجا این‌قدر با اطمینان می‌گی؟! ـ می‌دونم دیگه دلم به هم می‌گه این دختره، یک دختر خوشگل و مامانی.❄️ ⭕️نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد هرچی می‌خواستم، قبل از گفتن برایم می‌خرید. انگار تجربه چندین بچه را داشته باشد، گاهی اوقات به‌قدری به خواسته‌هایم توجه می‌کرد که خجالت می‌کشیدم. ❄️ ⭕️نه‌ماه مثل برق و باد گذشت و دختر گلم، میوه دل بابا، مهلاجان به‌دنیا آمد. کم مانده بود خیابان را برایش چراغانی کند. حسن عاشقانه دوستش داشت، می‌گفت: ـ این دختر را من کجای سرم بذارم، کجای چشمام بذارم که اذیت نشه. در کنار عشق به خانواده، کار خودش را هم دوست داشت، می‌گفت: ـ فاطمه! کار من حساسه، حتی یک ثانیه هم نمی‌توانم، رهایش کنم. بچه‌های ما الآن دارند، در سوریه از کشور خودمان دفاع می‌کنند و پرپر می‌شوند؛ اگر چنین ایثاری نکنند، داعش وارد ایران می‌شود آن وقت کار دفاع از سرزمینمان سخت‌تر است تلفات و ویرانی‌های بیشتری را متحمل می‌شویم باید حواسم به هماهنگی مدافعان باشد. یک عده می‌روند، یک عده می‌آیند، بعضی شهید می‌شوند، مفقود می‌شوند. هرکدام برای خودش داستانی دارد با کمی تحمل همه مشکلات حل می شود.❄️ ⭕️روزها و هفته‌ها گذشت و مهلا یک‌ساله شد. خوب راه می‌رفت، می‌خندید، سه‌تایی بازی می‌کردیم. لبخندهایش دل باباش را می‌برد. تا اینکه برای یک مأموریت سه‌ماهه به عراق رفت. چهل‌وپنج روز گذشت هر سه دلتنگ بودیم؛ بیشتر از همه مهلا یک جورایی با حال و هوای کودکیش سراغ باباش را می‌گرفت، یک روز زنگ زد و گفت: ـ فاطمه! دلم براتون تنگ‌ شده؛ اگر می‌تونی مهلا را بردار و بیا عراق. هم خوشحال بودم از دیدن حسن و هم نگران از رفتن به کشور غریب، به پدرم گفتم؛ اما سخت مخالفت کرد. گفت: ـ یک زن جوان، با یک بچه یک‌ساله، کشور غریب. خیلی سخته.❄️ ⭕️پدرم را راضی کردم. چند روزی مهلا را بغل می‌کردم ، کیفم را دستم می‌گرفتم، توی اتاق راه می‌رفتم و تمرین می‌کردم که ببینم از عهده‌اش برمی‌آیم یا نه. به عشق دیدن حسن، حاضر بودم، هر سختی را تحمل کنم.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💎! پاهایم است، ندارد.  از پلی که از می‌کند، ندارد. من در عادی هم پاهایم می‌لرزد، وای بر من و تو که از نازک­تر است و از بُرنده‌تر؛ 💎اما یک امیدی به من می‌دهد که ممکن است نلرزم، ممکن است پیدا کنم. من با این پاها در حَرَمت پا گذارده‌ام دورِ خانه‌ات چرخیده‌ام و در اولیائت در و عباست(ع) آنها را دواندم و این پاها را در سنگرهای ، کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم‌ها، آنها را ببخشی. 💎! سر من، عقل من، لب من، گوش من، قلب من، همه اعضا و جوارحم در همین به‌سر می‌برند؛☀️! مرا بپذیر؛ بپذیر؛ آن‌چنان بپذیر که دیدارت شوم. جز تو را نمی‌خواهم، من توست، ☀️ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و هشت♦️ ⭕️بلیط گرفتم و با پدر و مادرم رفتم فرودگاه، سوار هواپیما شدم. هواپیما آرام بلند می‌شد؛ اما دل من آشوب بود از یک طرف خانوده‌ام نگران بودند، از طرف دیگر به‌شدت دلشوره داشتم. هواپیما اوج گرفت و انگار یک‌لحظه در آسمان گم شدم حال خوشی نداشتم. یک‌دفعه به یاد حرف‌های حسن افتادم که می‌گفت: ـ فاطمه! توکل به خدا دلت را آرام می‌کنه. توکل کردم، حالم عوض شد و دلم قرص❄️ ⭕️پاهایم را در فرودگاه نجف زمین گذاشتم، به نظرم عطری خوش، اما غریب به مشامم رسید. یاد عدالت و مهربانی‌های مولا علی(ع) افتادم. حسِ خوبی به هم دست داد و محکم قدم برداشتم از فرودگاه نجف یک ماشین گرفتم و به‌سمت آدرسی که حسن داده بود، حرکت کردم.❄️ ⭕️نزدیک هتل که رسیدم، حسن را دیدم به انتظار من و دختر قشنگش ایستاده بود. با دیدن ما لبخند قشنگی زد و خستگی از تنم رفت.❄️ ⭕️یک هفته با هم بودیم، توی همین مدت، عید غدیر شد. مردم عراق جشن باشکوهی برپا کردند و من خیلی لذت بردم.❄️ ⭕️وقتی عطر و عشق امیرالمؤمنین(ع) را در کشور عراق با جان و دل حس کردم، به یاد همه شهدای دفاع مقدس افتادم. با خودم گفتم، چه جوان‌هایی با چه آرزوهایی زیر خاک خوابیدند. از زندگی، زن، بچه، پدر و مادر یکایک آرزوهایشان گذشتند تا من و حسن و مهلا امروز را ببینیم؛ بیاییم عراق، نجف، قبر مطهر علی(ع) را زیارت کنیم. بین‌الحرمین بایستیم و حرم حضرت عباس(ع) و حرم سالار شهیدان را زیارت کنیم. شهدای ما آرزوی دیدن چنین روزهایی را داشتند؛ اما خیلی‌ها نتوانستند، کربلا را ببینند.❄️ ⭕️دو روز شهر نجف بودیم. دل سیر زیارت کردم. بعد رفتیم کربلا حرم مطهر امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع) را زیارت کردیم. بین‌الحرمین به زیبایی تکه‌ای از بهشت می‌درخشید. مجدد برگشتیم به شهر نجف. خیلی دوست داشتم، سامرا و کاظمین هم بروم؛ اما تنها بودیم و به‌لحاظ امنیتی امکان نداشت.❄️ ⭕️دو روز دیگر در نجف ماندیم. حسن مأموریتش را در کمتر از سه‌ماه به‌پایان رساند بعد با هواپیما برگشتیم ایران. هفت سفر عشق من با سفر به «کربلا و نجف» به‌پایان رسید. خیلی خوشحال بود شیرینی و کادو خرید. یک جشن سه نفره گرفتیم. گفت: ـ خوشحالم که سفرهای عشقمان به خوشی و سلامتی به اتمام رسید. فاطمه راضی هستی؟ ـ بله آقا من راضی هستم، خدا هم ازت راضی باشد.❄️ ⭕️هفت سفر عشق من و حسن از حرم بی‌بی‌ فاطمه معصومه(س) شروع شد و به کربلا ختم شد. هرکدام شیرینی‌ خاص خودش را داشت، همه به‌یاد‌ماندنی شدند. هرکدام از عکس‌ها را که نگاه می‌کنم، خاطرات با حسن بودن در من زنده می‌شود و حس می‌کنم که او هنوز هست.❄️✨❄️ ادامه دارد ......‌‌.. 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا