🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب: آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : چهارم 🌹
«فصل سوم»
🌹از جادههای پر پیچ و خم این فصل از زندگی که رد شوم، خدا به استقبالم خواهد آمد.🕊
تا آن روز صبوری میکنم
که دنیا را ساختهاند تا برای رسیدن به آنچه تو را میسازد،
از هیچ رنجی 🌿نهراسی و محکم باشی و بروی و... بروی و... بروی...
🌹تا چراغهای روشن هدف را از دور ببینی ،
جلوی در ساختمان بیمارستان ایستادهام. چشمم گره خورده به تابلوی سردرش، که نوشته:
🌹بقیّة اللّه خَیْر لَکمْ إن کُنتم مؤمنین🌹
در خیالم خود را با لباس سبز پاسداری میبینم و آرم سپاه که روی سینهام نقش بسته است.🕊
روحم پرمیکشد از روی میدانهای مین طلائیه تا خنکای نسیم هویزه و زمین پر از پوکههای تیر و ترکش دشت عباس...
رها میشوم میان موجهای خروشان اروند و دستم میخورد به دستهای بسته غواصهای کربلای چهار.😔
دلم میتپد به یاد شهدای کربلای پنج و غروب شلمچه ...
🌹صورتم خیس میشود، از نمنم باران پاییزی اشک حسرت سالهای دفاع مقدس که به دنیا نیامده بودم و توفیق خدمت نداشتم.😭
مشتهایم محکم فشرده میشود از غیرت کوبنده پاسداریام!
با خودم میگویم:«هنوز دیر نشده است؛ سپاه اسلام هنوز رزمنده میخواهد»
و...
در ذهنم میبینم که دارم بند پوتینهایم را محکم میبندم.🍃
لبخندی روی لبهایم مینشیند.
🌻زیر لب عاشقانه با خود نجوا میکنم:«ان شاءلله لباس سبز پاسداری یا لباس اتاق عمل، کفن غرق در خون آخرتم باشد...»
در رؤیاهایم شناورم که دستی روی شانهام مینشیند و من از بلندای خیال فرود میآیم به همان ساختمان بیمارستان!
«حسن کجایی؟! یک ساعته صدات میکنم!»❣
صدای آشنای محمد، دوست دوران دانشگاهم، مرا بیرون میآورد از افکاری که چند روزی است آتش🍃 انداخته به جانم!
میگویم: بسم الله الرحمن الرحیم
و با هم میرویم داخل بیمارستان..🍃✨🍃
#ادامه_دارد .........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : پنجم 🌹
«فصل چهارم»
🌹اینک من، محمد حسن!
بنده کوچک حضرت عشق!
سربازی گمنام در بیمارستان بقیهالله الاعظم(عج)،🌻
شوق قطرهای را دارم که به دریا رسیده!
جان این قطره کوچک، به دستان تو بند است؛
دستهایم 🤲را بگیر حضرت عشق ...
لباس اتاق عمل میپوشم و با محمد میروم برای دیدن مسئول بیهوشی.
توی راهرو، جلوی رختکن میایستم.
نگاهی به اطراف میاندازم و به تعداد زیاد اتاقها و رفت و آمد کادر اتاق عمل و آمار بالای بیماران خیره میشوم!🍃
🌹با تعجب، بلند و هیجان زده میگویم:«اینجا برای خودش یه شهرهها! من گم میشم توی این راهروها!»🍃
🌹محمد میزند به پهلویم و زیر لب میگوید:«چرا اینجوری نگاه میکنی؟ الان میگن این تا حالا اتاق عمل ندیده»
من هم در جوابش میگویم:«باشه اگه گم شدم، یه گوشه از گشنگی مُردم خونم گردن تو!»😊
میگوید:«بازم که به فکر خورد و خوراکی! نمیمیری! همه جا دوربین و آیفون داره! آیفون بزن میام پیدات میکنم!»
🌹طبق معمول، مشغول کل کل هستیم که مسئول بیهوشی به سمتمان میآید.به چهره گل انداخته من که به زور جلوی خندهام را گرفتهام نگاهی میاندازد و میگوید:«سلام! شما کجا بودی تا حالا؟ میدونی این رفیقت چند روزه سر ما رو برده از بس گفته دوستم🌷 قراره بیاد اینجا؟»
هر سه میخندیم و من برگه معرفی را میدهم دستش و میگویم:«ببخشید! کارهای اداری طول کشید.»🍃
نگاهی به برگه میاندازد و میگوید:«از فردا بیا هم مشغول به کار شو، هم شیفت برات بنویسم.»
🌹لبخند تشکر آمیزی میزنم و با هول و اشتیاق میپرسم:«یه سوال دارم! محمد میگه شما با جایی که برای سوریه نیرو اعزام میکنند در ارتباطید.میشه من برم
اونجا برای اعزام، شما هم منو سفارش کنید؟»🍃
یک لحظه انگار نگاهش به انعکاس شیشه عینکم میخشکد!
میگوید:«سوریه؟! 🌺شما اول برادریت رو ثابت کن! چقدر عجله داری، هستیم در خدمتتون آقای قاسمی! چهار تا شیفت بیا، بذار از راه برسی، بعد نوربالا بزن!»
خجالت میکشم از حرفش و در جواب میگویم:«ای بابا! من اصلاً به خاطر همین اومدم اینجا!»
میخندد😊 و بعد از خداحافظی میخندد و بعد از خداحافظی با من تا میانه راهرو با محمد میرود و در گوشش چیزی میگوید...🌿
انگار هنوز جدی نگرفته است سؤالم را!
اما من، دلم بی صبر و قرار است و مهیا برای وعده دیدار....🍃✨🍃
#ادامه_دارد .........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : ششم 🌹
«فصل پنجم»
🌹روزها پشت سر هم قطار میشوند و با سرعت، میآیند و میروند.
بیآنکه ما فرصت کنیم نگاهی به گذشتههایمان بیندازیم و جبران کنیم آنچه کنار گذاشتهایم وانبار کردهایم برای روز مبادا...😔
🌹چند وقتی است که در اتاق عمل مشغول هستم. رشتهام را دوست دارم و تلاش میکنم بهترین باشم و بهترین کار را برای بیماران انجام دهم.🍃
🌹یک مدت، ریکاوری2 بودم؛ یک مدت هم ثابتِ عملهای سبُک اورولوژی2_1 و ارتوپدی2_2 .
یک بار رفتم به مسئول بیهوشی گفتم: «من قبلاً بیمارستان ارتش اهواز✨ کار کردم و صفر کیلومتر نیستم. میخواهم بیهوشی ثابت جراحی مغز و اعصاب باشم.»
او هم وقتی دید کارم خوب است و عاشق جراحیهای فوق تخصصی هستم پذیرفت.🍃
🌹درگیری در قسمتهایی از سوریه شدت دارد، تقریباً هر روز تا نیمههای شب، اعمال جراحی مجروحینی که از آنجا اعزام میشوند، طول میکشد، بیشتر وقتها از من میخواهند اضافه بر شیفتهای موظفم، شبها هم بمانم و عملها را راه بیندازم.👌
🌹دیروز ساعت هفت شب، شیفتم تمام شده بود ولی هنوز مجروح داشتیم.
میخواستم بمانم که مسئول بیهوشی آمد و گفت:«برو خونه! به یکی دیگه میگم شب بمونه.»
گفتم: «چرا؟»❓
گفت:«سقف ساعت اضافه کاریت پر شده، پولش برات حساب نمیشه!»
از شرمندگی حرفش، سرم را انداختم پایین و با دلخوری آهسته جواب دادم:«کی حرف پول زد؟ من به خاطر این مجروحها هر شب هم حاضرم بمونم بیمارستان.»🍃
در دلم گفتم:«حتماً فکر کرده برای پول داوطلب شیفت شبم! نکنه رفتارم یه جوری بوده که انگار دنبال اضافه کارم؟»
حق دارد!👌
🌹هیچ کس نمیداند که من نذر کردهام آنقدر برای رزمندگان مدافع حرم، کار کنم تا حضرت زینب (س) مرا هم به عنوان رزمنده بطلبد...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️#پیام_شب_شهید
♦️شهید محسن حججی از ولایت فقیه و رهبری امام خامنه ای میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان(عج)🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب: آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : هفتم 🌹
«فصل ششم»
🌹سخت میگذرد توی این شهر شلوغ و پر از دود و دم.
انگار با هر نفسی 🌿که میکشم،
یک سطل از همین دود ماشینها جاری میشود در رگهایم.
خستهام...خیلی خسته...
🌷یک شب خواب دیدم رفتهام داخل ضریح و سرم را گذاشتهام روی سنگ قبر مطهر امام رضا(ع).
دلم بد جوری هوایی شده است...😭
🌺با امروز شش ماه است در بیمارستان بقیهالله تهران استخدام شدهام. تقریباً کل هفته را شیفت هستم. هر روز صبح میروم اتاق عمل و تا شب که کارم تمام شود، منتظرم یکی بیاید و خبر بدهد که اسمم را برای اعزام به سوریه رد کردهاند.👌 در تمام این مدت، تقریباً هر روز روی اعصاب محمد هستم با دو تا سؤال تکراری: «خبری نشد؟...کاری نکردی برام؟!»
او هم طبق معمول، لپم را محکم میکشد و با خنده، خیلی کشدار میگوید:«نعععع!!!»❣
میدانم که قبل از من خیلیها ثبت نام کردهاند.
🌹یکبار که حسابی ترمز بریده بودم، رفتم سراغ دکتر سلیمان و خیلی جدی گفتم: «دست شما درد نکنه که سفارش منو نکردین برای اعزام!»🍃
دکتر با تعجب از بالای عینکش نگاهی کرد و با خنده گفت: «باشه آقا جان! چرا میزنی؟!»
💐از آن طرف هم بلند شدم و رفتم یقه محمد را چسبیدم و شروع کردم به گلایه که تو چه دوستی هستی؟!من اینجا ماندهام و خودت مدام داری میری سوریه ماموریت!🤔
بعد، صورتم را در زاویهای گرفتم که طبق معمول لپم را بکشد وهمان حرف تکراری که: «باشه بابا! کشتی ما رو! نوبت توام میشه!»
🌷از آنجا هم رفتم سراغ مسئول بیهوشی و دوباره تأکید کردم که مرا هم معرفی کند برای اعزام! بعد هم رفتم جلوی آی سی یو ، راهروی پارت B اتاق عمل و به خودم گفتم: «آفرین حسن! با همین فرمون جلو بری جواب میگیری!»
خدایا! ای کاش گشایشی بشود!❄️
دیگر روی پاهایم بند نیستم.
ماه صفر است و به اربعین نزدیک شدهایم.🕊
این روزها به این نتیجه رسیدهام که باید بروم و دست به دامن🙏 امام حسین(ع) بشوم.
بیمارستان برای درمانگاه کربلا، کادر پزشکی میخواهد.
🌹رفتهام و برای پیاده روی اربعین ثبت نام کردهام.حالا که قسمت نمیشود بروم و خدمت حضرت زینب(س) در سوریه باشم حداقل کاری که میتوانم انجام بدهم خدمت به زوار سیدالشهدا است شاید فرجی بشود...🕊
🌹خوشبختی یعنی حسین(ع) نگاهت کند!
خوشبختی خونم کم شده... خیلی کم...
دلم همچنان بین زمین و آسمان معلق است و بغضی، چند وقت است چنگ انداخته و دارد گلویم را میخراشد.
مدام خودم را میبینم که نشستهام روبهروی ضریح خانم زینب(س) و خیره شدهام به برق نقرهای ضریح و دارم زیارتنامه میخوانم.
خدایا!
یعنی میشود؟!🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐