🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : ششم 🌹
«فصل پنجم»
🌹روزها پشت سر هم قطار میشوند و با سرعت، میآیند و میروند.
بیآنکه ما فرصت کنیم نگاهی به گذشتههایمان بیندازیم و جبران کنیم آنچه کنار گذاشتهایم وانبار کردهایم برای روز مبادا...😔
🌹چند وقتی است که در اتاق عمل مشغول هستم. رشتهام را دوست دارم و تلاش میکنم بهترین باشم و بهترین کار را برای بیماران انجام دهم.🍃
🌹یک مدت، ریکاوری2 بودم؛ یک مدت هم ثابتِ عملهای سبُک اورولوژی2_1 و ارتوپدی2_2 .
یک بار رفتم به مسئول بیهوشی گفتم: «من قبلاً بیمارستان ارتش اهواز✨ کار کردم و صفر کیلومتر نیستم. میخواهم بیهوشی ثابت جراحی مغز و اعصاب باشم.»
او هم وقتی دید کارم خوب است و عاشق جراحیهای فوق تخصصی هستم پذیرفت.🍃
🌹درگیری در قسمتهایی از سوریه شدت دارد، تقریباً هر روز تا نیمههای شب، اعمال جراحی مجروحینی که از آنجا اعزام میشوند، طول میکشد، بیشتر وقتها از من میخواهند اضافه بر شیفتهای موظفم، شبها هم بمانم و عملها را راه بیندازم.👌
🌹دیروز ساعت هفت شب، شیفتم تمام شده بود ولی هنوز مجروح داشتیم.
میخواستم بمانم که مسئول بیهوشی آمد و گفت:«برو خونه! به یکی دیگه میگم شب بمونه.»
گفتم: «چرا؟»❓
گفت:«سقف ساعت اضافه کاریت پر شده، پولش برات حساب نمیشه!»
از شرمندگی حرفش، سرم را انداختم پایین و با دلخوری آهسته جواب دادم:«کی حرف پول زد؟ من به خاطر این مجروحها هر شب هم حاضرم بمونم بیمارستان.»🍃
در دلم گفتم:«حتماً فکر کرده برای پول داوطلب شیفت شبم! نکنه رفتارم یه جوری بوده که انگار دنبال اضافه کارم؟»
حق دارد!👌
🌹هیچ کس نمیداند که من نذر کردهام آنقدر برای رزمندگان مدافع حرم، کار کنم تا حضرت زینب (س) مرا هم به عنوان رزمنده بطلبد...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️#پیام_شب_شهید
♦️شهید محسن حججی از ولایت فقیه و رهبری امام خامنه ای میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان(عج)🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب: آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : هفتم 🌹
«فصل ششم»
🌹سخت میگذرد توی این شهر شلوغ و پر از دود و دم.
انگار با هر نفسی 🌿که میکشم،
یک سطل از همین دود ماشینها جاری میشود در رگهایم.
خستهام...خیلی خسته...
🌷یک شب خواب دیدم رفتهام داخل ضریح و سرم را گذاشتهام روی سنگ قبر مطهر امام رضا(ع).
دلم بد جوری هوایی شده است...😭
🌺با امروز شش ماه است در بیمارستان بقیهالله تهران استخدام شدهام. تقریباً کل هفته را شیفت هستم. هر روز صبح میروم اتاق عمل و تا شب که کارم تمام شود، منتظرم یکی بیاید و خبر بدهد که اسمم را برای اعزام به سوریه رد کردهاند.👌 در تمام این مدت، تقریباً هر روز روی اعصاب محمد هستم با دو تا سؤال تکراری: «خبری نشد؟...کاری نکردی برام؟!»
او هم طبق معمول، لپم را محکم میکشد و با خنده، خیلی کشدار میگوید:«نعععع!!!»❣
میدانم که قبل از من خیلیها ثبت نام کردهاند.
🌹یکبار که حسابی ترمز بریده بودم، رفتم سراغ دکتر سلیمان و خیلی جدی گفتم: «دست شما درد نکنه که سفارش منو نکردین برای اعزام!»🍃
دکتر با تعجب از بالای عینکش نگاهی کرد و با خنده گفت: «باشه آقا جان! چرا میزنی؟!»
💐از آن طرف هم بلند شدم و رفتم یقه محمد را چسبیدم و شروع کردم به گلایه که تو چه دوستی هستی؟!من اینجا ماندهام و خودت مدام داری میری سوریه ماموریت!🤔
بعد، صورتم را در زاویهای گرفتم که طبق معمول لپم را بکشد وهمان حرف تکراری که: «باشه بابا! کشتی ما رو! نوبت توام میشه!»
🌷از آنجا هم رفتم سراغ مسئول بیهوشی و دوباره تأکید کردم که مرا هم معرفی کند برای اعزام! بعد هم رفتم جلوی آی سی یو ، راهروی پارت B اتاق عمل و به خودم گفتم: «آفرین حسن! با همین فرمون جلو بری جواب میگیری!»
خدایا! ای کاش گشایشی بشود!❄️
دیگر روی پاهایم بند نیستم.
ماه صفر است و به اربعین نزدیک شدهایم.🕊
این روزها به این نتیجه رسیدهام که باید بروم و دست به دامن🙏 امام حسین(ع) بشوم.
بیمارستان برای درمانگاه کربلا، کادر پزشکی میخواهد.
🌹رفتهام و برای پیاده روی اربعین ثبت نام کردهام.حالا که قسمت نمیشود بروم و خدمت حضرت زینب(س) در سوریه باشم حداقل کاری که میتوانم انجام بدهم خدمت به زوار سیدالشهدا است شاید فرجی بشود...🕊
🌹خوشبختی یعنی حسین(ع) نگاهت کند!
خوشبختی خونم کم شده... خیلی کم...
دلم همچنان بین زمین و آسمان معلق است و بغضی، چند وقت است چنگ انداخته و دارد گلویم را میخراشد.
مدام خودم را میبینم که نشستهام روبهروی ضریح خانم زینب(س) و خیره شدهام به برق نقرهای ضریح و دارم زیارتنامه میخوانم.
خدایا!
یعنی میشود؟!🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
#شهید_وحید_یدالهی
▪️محل تولد: کرمانشاه
▪️نام پدر: ابوالقاسم
▪️تاریخ تولد: 4/9/47
▪️تاریخ شهادت: 21/5/66
▪️محل شهادت: سردشت
▪️عملیات: نصر 7
این شهید بزرگوار سرانجام در ارتفاعات سردشت به تاریخ 22/5/66 به شرف شهادت نائل آمد. قطعاً در آزمونی حقیقی تر قبول شد و دل به قبولی دنیا نداد
#سالروز_شهادت
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : هشتم 🌹
«فصل هفتم»
🌹هرصبح به عشق تو بیدار میشوم
و میدانم که یک روز، دستهایم را میگیری...
🌹هر روز، دلم آیینه باران میشود به شوق دیدار تو، و در هر تکه از قلبم تو را میبینم که با هزار چهره لبخند 😊میزنی به جان پر التهاب و بیشکیب من! تقریباً دو هفتهای میشود که محمد از سوریه برگشته است.🍃
🌹سرعمل هستم که زنگ میزند و میگوید: «باید گذرنامهات رو پس بگیری، کار اعزام درست شده!»
در رویایم غرق میشوم و بال در میآورم و مثل کبوتری دلتنگ، دور حرم حضرت زینب(س) در طوافم.🕊
میچرخم و...میچرخم و...میچرخم...
و مدام میگویم: «قربان درد دلت بیبی زینب ...»😔
🌹محمد میآید بیمارستان و با هم میرویم گذرنامهام را پس میگیریم و برنامه پیاده روی اربعین و سفر کربلا لغو میشود. کارهای اداری اعزام به سوریه، به سرعت پیش میرود و من در تمام این مدت، زیر لب میگویم: «قربان امام حسین🌷 بروم که هنوز به پابوسش نرفته، دعایم مستجاب شد!»🍃
🌹خسته اما هیجان زده، بعد از یک روز پرکار، الان که برگشتهایم خانه، چراغ اشتیاقی در دلم روشن شده که جانم را هر لحظه گرم و گرمتر میکند.🍃
🌹نمیتوانم توصیف کنم که دقیقاً چه حس و حالی دارم.صدای مداحی سید رضا نریمانی افتاده در سرم و مدام زیر لب برای خودم زمزمه میکنم:
«منم باید برم...
آره برم سرم بره...😭
نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...»🍃
🌺دراز کشیدهام و دارم فکر میکنم قبل از رفتن، چقدر کار دارم که باید انجام بدهم:
خبر دادن به خانواده، جمع کردن بار سفر،حلالیت گرفتن از همه، کمی
خودسازی و صیقل دادن به روح و جانم و...
نوشتن وصیتنامه!!!✨
باید وصیت نامه بنویسم، آن هم همین الان!
💐همین طور که خوابیدهام با تنبلی به محمد میگویم:«برگهای چیزی بده وصیت نامه بنویسم!»💐
یک لحظه مکث میکند و بعد، انگار خودش را جمع و جور کرده باشد، طبق معمول با کل کل و کشیدن لپهایم به استقبال حرفم میآید و همان داستان قدیمی مسخره بازیهای✨ دو نفرهمان..
او هم شاید باور نکرده که من چقدر در هدفم مصمم هستم!
❣میخندد و میگوید:«مسخره! من این همه میرم و میآم، از این سوسول بازیا در نیاوردم؛ حالا تو آدم شدی، نرفته میخوای وصیت نامه بنویسی؟!»
و من درک میکنم که دراعماق خندههایش، چه اضطرابی نهفته است...خلاصه بعد از کلی شوخی و خنده، ☺️یک برگه میآورد. با بدجنسی کاغذ را میکوبد روی سرم و با حرص خنده داری میگوید:«بنویس!!»
... و من مینویسم:
🌹«بسم رب الشهدا والصدیقین»
وصیتنامه حقیر، محمد حسن قاسمی
اکنون که در این فرصت ناچیز، دست به نوشتن وصیتنامه بردهام، امیدوارم که هر چه زودتر این زندان تن را ترک گفته و از این سنگینی سینه و غم و اندوه رها شوم.🍃
بیتابم و هر روز برایم سختتر میگذرد...
اول خدا را شکر🙏 میکنم که پاسدار شدم انشاالله پاسدار بمانم.
💐ثانیاً، روی سخنم با پدر و مادر عزیزم است که اگر مرا با اسم حسین(ع) آشنا نکرده بودند چه بسا زندگی به این شکل پیش نمیرفت و پا در راه حسین(ع) نمیگذاردم.🍃
🌸اگر خطری بر من وارد شد و دچار آسیب یا شهادت شدم، به جز شکر خدا راضی نیستم کاری انجام دهید.
خوشحال باشید که میوه دلتان به ثمر رسیده است.🍃
🌹برادر و خواهر عزیزم، کانون خانواده و راهنمایی شما بود که مرا به راه پاسداری کشید.
شما را به فاطمه زهرا حلال کنید...»🙏
کاغذ را تا میکنم و میگذارم لای کتاب اصول بیهوشی میلر توی کمدم.
و...
باز زمزمه میکنم و با خودم دَم روضه میگیرم:
«دلم یه جوریه
آره پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم ........🍃✨🍃
#ادامه_دارد .......
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐