فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان(عج)🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب: آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : هفتم 🌹
«فصل ششم»
🌹سخت میگذرد توی این شهر شلوغ و پر از دود و دم.
انگار با هر نفسی 🌿که میکشم،
یک سطل از همین دود ماشینها جاری میشود در رگهایم.
خستهام...خیلی خسته...
🌷یک شب خواب دیدم رفتهام داخل ضریح و سرم را گذاشتهام روی سنگ قبر مطهر امام رضا(ع).
دلم بد جوری هوایی شده است...😭
🌺با امروز شش ماه است در بیمارستان بقیهالله تهران استخدام شدهام. تقریباً کل هفته را شیفت هستم. هر روز صبح میروم اتاق عمل و تا شب که کارم تمام شود، منتظرم یکی بیاید و خبر بدهد که اسمم را برای اعزام به سوریه رد کردهاند.👌 در تمام این مدت، تقریباً هر روز روی اعصاب محمد هستم با دو تا سؤال تکراری: «خبری نشد؟...کاری نکردی برام؟!»
او هم طبق معمول، لپم را محکم میکشد و با خنده، خیلی کشدار میگوید:«نعععع!!!»❣
میدانم که قبل از من خیلیها ثبت نام کردهاند.
🌹یکبار که حسابی ترمز بریده بودم، رفتم سراغ دکتر سلیمان و خیلی جدی گفتم: «دست شما درد نکنه که سفارش منو نکردین برای اعزام!»🍃
دکتر با تعجب از بالای عینکش نگاهی کرد و با خنده گفت: «باشه آقا جان! چرا میزنی؟!»
💐از آن طرف هم بلند شدم و رفتم یقه محمد را چسبیدم و شروع کردم به گلایه که تو چه دوستی هستی؟!من اینجا ماندهام و خودت مدام داری میری سوریه ماموریت!🤔
بعد، صورتم را در زاویهای گرفتم که طبق معمول لپم را بکشد وهمان حرف تکراری که: «باشه بابا! کشتی ما رو! نوبت توام میشه!»
🌷از آنجا هم رفتم سراغ مسئول بیهوشی و دوباره تأکید کردم که مرا هم معرفی کند برای اعزام! بعد هم رفتم جلوی آی سی یو ، راهروی پارت B اتاق عمل و به خودم گفتم: «آفرین حسن! با همین فرمون جلو بری جواب میگیری!»
خدایا! ای کاش گشایشی بشود!❄️
دیگر روی پاهایم بند نیستم.
ماه صفر است و به اربعین نزدیک شدهایم.🕊
این روزها به این نتیجه رسیدهام که باید بروم و دست به دامن🙏 امام حسین(ع) بشوم.
بیمارستان برای درمانگاه کربلا، کادر پزشکی میخواهد.
🌹رفتهام و برای پیاده روی اربعین ثبت نام کردهام.حالا که قسمت نمیشود بروم و خدمت حضرت زینب(س) در سوریه باشم حداقل کاری که میتوانم انجام بدهم خدمت به زوار سیدالشهدا است شاید فرجی بشود...🕊
🌹خوشبختی یعنی حسین(ع) نگاهت کند!
خوشبختی خونم کم شده... خیلی کم...
دلم همچنان بین زمین و آسمان معلق است و بغضی، چند وقت است چنگ انداخته و دارد گلویم را میخراشد.
مدام خودم را میبینم که نشستهام روبهروی ضریح خانم زینب(س) و خیره شدهام به برق نقرهای ضریح و دارم زیارتنامه میخوانم.
خدایا!
یعنی میشود؟!🍃✨🍃
#ادامه_دارد ..........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
#شهید_وحید_یدالهی
▪️محل تولد: کرمانشاه
▪️نام پدر: ابوالقاسم
▪️تاریخ تولد: 4/9/47
▪️تاریخ شهادت: 21/5/66
▪️محل شهادت: سردشت
▪️عملیات: نصر 7
این شهید بزرگوار سرانجام در ارتفاعات سردشت به تاریخ 22/5/66 به شرف شهادت نائل آمد. قطعاً در آزمونی حقیقی تر قبول شد و دل به قبولی دنیا نداد
#سالروز_شهادت
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : هشتم 🌹
«فصل هفتم»
🌹هرصبح به عشق تو بیدار میشوم
و میدانم که یک روز، دستهایم را میگیری...
🌹هر روز، دلم آیینه باران میشود به شوق دیدار تو، و در هر تکه از قلبم تو را میبینم که با هزار چهره لبخند 😊میزنی به جان پر التهاب و بیشکیب من! تقریباً دو هفتهای میشود که محمد از سوریه برگشته است.🍃
🌹سرعمل هستم که زنگ میزند و میگوید: «باید گذرنامهات رو پس بگیری، کار اعزام درست شده!»
در رویایم غرق میشوم و بال در میآورم و مثل کبوتری دلتنگ، دور حرم حضرت زینب(س) در طوافم.🕊
میچرخم و...میچرخم و...میچرخم...
و مدام میگویم: «قربان درد دلت بیبی زینب ...»😔
🌹محمد میآید بیمارستان و با هم میرویم گذرنامهام را پس میگیریم و برنامه پیاده روی اربعین و سفر کربلا لغو میشود. کارهای اداری اعزام به سوریه، به سرعت پیش میرود و من در تمام این مدت، زیر لب میگویم: «قربان امام حسین🌷 بروم که هنوز به پابوسش نرفته، دعایم مستجاب شد!»🍃
🌹خسته اما هیجان زده، بعد از یک روز پرکار، الان که برگشتهایم خانه، چراغ اشتیاقی در دلم روشن شده که جانم را هر لحظه گرم و گرمتر میکند.🍃
🌹نمیتوانم توصیف کنم که دقیقاً چه حس و حالی دارم.صدای مداحی سید رضا نریمانی افتاده در سرم و مدام زیر لب برای خودم زمزمه میکنم:
«منم باید برم...
آره برم سرم بره...😭
نذارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...»🍃
🌺دراز کشیدهام و دارم فکر میکنم قبل از رفتن، چقدر کار دارم که باید انجام بدهم:
خبر دادن به خانواده، جمع کردن بار سفر،حلالیت گرفتن از همه، کمی
خودسازی و صیقل دادن به روح و جانم و...
نوشتن وصیتنامه!!!✨
باید وصیت نامه بنویسم، آن هم همین الان!
💐همین طور که خوابیدهام با تنبلی به محمد میگویم:«برگهای چیزی بده وصیت نامه بنویسم!»💐
یک لحظه مکث میکند و بعد، انگار خودش را جمع و جور کرده باشد، طبق معمول با کل کل و کشیدن لپهایم به استقبال حرفم میآید و همان داستان قدیمی مسخره بازیهای✨ دو نفرهمان..
او هم شاید باور نکرده که من چقدر در هدفم مصمم هستم!
❣میخندد و میگوید:«مسخره! من این همه میرم و میآم، از این سوسول بازیا در نیاوردم؛ حالا تو آدم شدی، نرفته میخوای وصیت نامه بنویسی؟!»
و من درک میکنم که دراعماق خندههایش، چه اضطرابی نهفته است...خلاصه بعد از کلی شوخی و خنده، ☺️یک برگه میآورد. با بدجنسی کاغذ را میکوبد روی سرم و با حرص خنده داری میگوید:«بنویس!!»
... و من مینویسم:
🌹«بسم رب الشهدا والصدیقین»
وصیتنامه حقیر، محمد حسن قاسمی
اکنون که در این فرصت ناچیز، دست به نوشتن وصیتنامه بردهام، امیدوارم که هر چه زودتر این زندان تن را ترک گفته و از این سنگینی سینه و غم و اندوه رها شوم.🍃
بیتابم و هر روز برایم سختتر میگذرد...
اول خدا را شکر🙏 میکنم که پاسدار شدم انشاالله پاسدار بمانم.
💐ثانیاً، روی سخنم با پدر و مادر عزیزم است که اگر مرا با اسم حسین(ع) آشنا نکرده بودند چه بسا زندگی به این شکل پیش نمیرفت و پا در راه حسین(ع) نمیگذاردم.🍃
🌸اگر خطری بر من وارد شد و دچار آسیب یا شهادت شدم، به جز شکر خدا راضی نیستم کاری انجام دهید.
خوشحال باشید که میوه دلتان به ثمر رسیده است.🍃
🌹برادر و خواهر عزیزم، کانون خانواده و راهنمایی شما بود که مرا به راه پاسداری کشید.
شما را به فاطمه زهرا حلال کنید...»🙏
کاغذ را تا میکنم و میگذارم لای کتاب اصول بیهوشی میلر توی کمدم.
و...
باز زمزمه میکنم و با خودم دَم روضه میگیرم:
«دلم یه جوریه
آره پر از صبوریه
چقدر شهید دارن میارن از تو سوریه
منم باید برم ........🍃✨🍃
#ادامه_دارد .......
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : نهم🌹
«فصل هشتم»
دلم!
جانم!
بی قراری مکن!
موعدِ رسیدن نزدیک است...
اسامی شهرهایی که هواپیماها قرار است به آن مقصد بروند اعلام میکنند: بانکوک، دبی،پکن...
مسافران با چهرهها و رفتارهایی مختلف صف ایستادهاند تا از گیت فرودگاه رد
شوند.
از ظاهر و صحبتهایمان و آن چفیهای که محسن دور گردنش انداخته مشخص است که عازم کجاییم. پچپچ بعضی از مسافرها سوار بر همهمه جمعیت تاب میخورد و به گوشمان میرسد:
ـ دارن میرن از سوریه دفاع کنن!
ـ مگه ما خودمون بدبخت بیچاره نداریم؟!
ـ مدافعان اسد!
و....
به روی خودمان نمیآوریم.
چقدر دلم میخواهد بگویم ما ایران هم که باشیم مخلص تکتک شماها هستیم! حرفم را میخورم و زیر لب میگویم: «خیلی چیزها هست که خیلیها نمیدانند...
باید سکوت کرد، چارهای نیست.
قبل از سوار شدن حسابی ما را گشتهاند و عشق من به چاقوهایم همه را به دردسر انداخته است.
مأمور حفاظت پرواز نگاه چپی به سرتا پایم میاندازد و چاقوها را میگیرد و خیلی جدی میگوید: «حالا برو!»
شروع میکنم به چک و چانهزدن برای پس گرفتن چاقوها.حوصلهاش سر میرود و میگوید:«آخه به چه دردت میخوره؟ اونجا همه چی هست!»
مظلومانه و آرام جواب میدهم: «برای پوست کندن پیازی چیزی!»
خودم از حرفی که زدهام خندهام میگیرد و قول میگیرم که آن طرف، چاقوها را پس بگیرم.
محمد کلافه میشود و بلند میگوید: «آبرو نمیذاری واسه آدم!»
سوار هواپیما میشویم با پروازی که مخصوص بار و تجهیزات و مهمات است و خود بخود خطراتی دارد که بماند!
...میرسیم دمشق.
تأکید میکنند کرکره پنجرههای هواپیما را پایین بیاوریم چرا که احتمال تیراندازی معارضین زیاد است.
سریع پیاده میشویم.
فرودگاه کاملاً تاریک است.
میآیند دنبالمان و میگویند همین امشب باید به شهر حلب پرواز کنیم.
منطقه خوب نبوده!
نه زیارت میرویم و نه استراحت میکنیم.
سریع سوار اتوبوس میشویم که برویم روی باند، کنار هواپیمای بار بری، و ازآنجا به حلب اعزام شویم.
چند ساعت از نیمه شب گذشته و ما همچنان داخل اتوبوس فرودگاه نشستهایم؛ هواپیما چهار ساعت تأخیردارد.
اتوبوس پر است از مجاهدین عراقی که اینجا به «حیدریون» معروفند.
حدودا 100نفر هستیم و جا برای نشستن نیست.
ما و خیلیهای دیگر سرپا ایستادهایم.
فقط من و محمد و محسن و مصطفی ایرانی هستیم.
تقریباً همه دارند سیگار میکشند. هوای داخل پر از دود شده و نفس کشیدن سخت است!
چند بار میرویم پایین، روی باند فرودگاه نفسی تازه کنیم، ولی هوای سرد دمشق، مجال نمیدهد و هر بار از سرما برمیگردیم داخل ماشین.
محمد بدجوری کلافه است، اما من چیزی در ذهنم جرقه میزند...
با چند نفر از بچههای حیدریون دست و پا شکسته به عربی حرف میزنم.
آنها هم دوست دارند با ما همکلام شوند.
حرف کربلا پیش میآید و از حال و هوای زیارت میپرسم، سر صحبت باز میشود. از خودم شرمنده میشوم وقتی میبینم نیروهای حیدریون این همه مخلص و پرشور و دوست داشتنیاند و چقدر زود قضاوت کردهام!
کمکم با هم آشنا میشویم، حیدریون همه، عاشق امام رضا(ع) هستند و آنقدر با هیجان و اشتیاق از سفر مشهد و زیارت امام رضا تعریف میکنند که دلم بیهوا پر میکشد کنار ضریح ثامن الحجج(ع).
توجه همه در اتوبوس به سمت ما جلب شده است؛ مخصوصاً که فهمیدهاند ما کادر درمان هستیم!
آنقدر با معرفتاند که تا متوجه میشوند از بوی سیگار اذیت شدهایم، همه سیگارهایشان را خاموش میکنند.
این هم از عنایات حضرت زینب(س) است که دلهایمان چنین به هم نزدیک شده است.
موبایلم را روشن میکنم و عکسهای صخره نوردیام و مناظر سرسبز شهرکرد را که عکاسش خودم بودهام نشان میدهم.
از طبیعت زیبای اطراف شهرمان خوششان آمده است و با تعجب به عکسهای من که دارم از صخرهها بالا میروم خیره شدهاند.
یاد روزهایی که با سید رضا و بقیه دوستانم برای صخره نوردی به اطراف شهرکرد میرفتیم میافتم، خلاصه که پرچم شهر کرد اینجا هم بالاست!!
وقتی اشتیاقشان را میبینم عکسهایی که در اتاق عمل انداختهام را هم نشان میدهم.
با کنجکاوی عملهای جراحی و من که در عکسها لباس اتاق عمل پوشیدهام برانداز میکنند و من هم برایشان با تک جملههایی که از عربی بلدم توضیح میدهم.
همه دور ما جمع شدهاند. کمکم برایمان جا بازمیکنند تا کنارشان بنشینیم کنارشان و با هم عکس یادگاری بگیریم.
جو اتوبوس عوض شده است و از آن حالت سکوت و خستگی، درآمدهایم وهمگی روحیه گرفتهایم!
ادامه دارد.
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺http://eitaa.com/mashgheshgh313
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️#پیام_شب_شهید
♦️شهید حسین همدانی از اتمام حجت و درس مقاومت جانبازان به ما میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون