✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
#داستان_دنباله_دارنسل_سوخته🔻
👈#قسمــت : سی🔻
👈این داستان⇦ 《دعوتنامه》
ــ≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤
🌼اون شب ... بالشتم از اشک شوق خیس بود ... از شادی گریه می کردم😭 ... تا اذان صبح خوابم نبرد 😕... همون طور دراز کشیده بودم و به خدا و تک تک اون حرف ها فکر می کردم...
✨اول ... جملاتی که کنار تصویر اون #شهید بود ... هر کس که مرا طلب کند می یابد ...
من 4 سال ... با وجود بچگی ... توی بدترین شرایط ... خدا رو طلب کرده بودم ... و حالا ...❗️❕
و حالا ... خدا خودش رو بهم نشون داد👌 ... خودش و مسیرش... و از زبان اون شخص بهم گفت ... این مسیر، مسیر عشق و درده ... اگر مرد راهی ... قدم بردار ... و الا باید مورچه ای جلو بری ... تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی...
به ساعت نگاه کردم⌚️ ... هنوز نیم ساعت تا #اذان باقی مونده بود ... از جا بلند شدم و رفتم #وضو گرفتم ...
جا نمازم رو پهن کردم و ایستادم🍃 ... ساکت ... بی حرکت ... غرق در یک سکوت بی پایان ...💫
- #خدایا ... من مرد راهم ... نه از درد می ترسم ... نه از هیچ چیز دیگه ای ... تا تو کنار منی ... تا شیرینی زیبای دیدنت ... پیدا کردنت ... و شیرینی امشب با منه ... من از سوختن نمی ترسم ... تنها ترس من ... از دست دادن توئه ... رهام کنی و از چشمت بیوفتم ... پس دستم رو بگیر ... و من رو تعلیم بده ... استادم باش برای #عاشق_شدن ❤️... که من هیچ چیز از این راه نمی دونم ... می خوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم ... می خوام عاشقت باشم ... می خوام عاشقم بشی ...❣
دست هام رو بالا آوردم ... نیت کردم ... و #الله_اکبر ...
هر چند فقط برای #نماز_وِتر فرصت بود ... اما اون شب ... اون اولین #نماز_شب_من بود ...✨
🌸نمازی که تا قبل ... فقط شیوه اقامه اش رو توی کتاب ها خونده بودم ... اون شب ... پاسخ من شده بود ... پاسخ من به #دعوتنامه_خدا ...
⇦چهل روز ... توی دعای دست هر نمازم ... بی تردید ... اون حدیث قدسی رو خوندم ... و از خدا ... خودش رو خواستم ... فقط خودش رو ... تا جایی که بی واسطه بشیم ... من و خودش ... و فقط #عشق ...❤️
و این شروع داستان جدید من و خدا شد ...👌
#هادی_های_خدا ... یکی پس از دیگری به سمت من می اومدن ... هیچ سوالی بی جواب باقی نمی موند ... تا جایی که قلبم آرام گرفت ... حتی رهگذرهای خیابان ... هادی های لحظه ای می شدند ... واسطه هایی که خودشون هم نمیدونستن ...
و هر بار ... در اوج فشار و درد زندگی ... لبخند و شادی عمیقی وجودم رو پر می کرد ... خدا ... بین پاسخ تک تک اون هادی ها ... خودش رو ... محبتش رو ... توجهش رو ... بهم نشون می داد ...
معلم و استاد من شد ...🌸
من سوختم ... اما پای تصویر اون شهید ... تصویری که با دیدنش ... من رو در مسیری قرار داد که ... به هزاران سوختن می ارزید ... و این ... آغاز داستان عاشقانه من و خدا بود ...🌼
ــ* ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ
#ادامــــــہ_دارد....💠💫
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اونےکہغریبترازحسیـنبےکفنہ💔
غریبوکریماهلبیتامامحسنہ💔
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀
29.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺دنیا خراب شود که مادر فرزندش را با دستان خودش به خاک سپارد ؛ مگر آنکه برای خدا و اهل بیت پیامبر باشد...
دشمن بداند باز هم پسر دارم !
سخنان زینبی مادر بزرگوار شهید محمود رادمهر در مراسم تدفین پسر شهیدش ...
#ام_وهب_مازندران
شهید #محمود_رادمهر
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈#قسمــت : سی و یکم 🔻
👈این داستان⇦ 《 هدیه خدا》
ــ≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤≥≤
🎉عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...❣
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...✨
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...📿
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...👶
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...💛
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست💔 ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...🗒
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...💜
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...🎁
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود😍... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ🙄 ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...😏
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...🌾🌸
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...🚙
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم❤️ ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید🌞 ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم🔑 ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...☺️
ــ* ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ *ــ ــ
#ادامــــــہ_دارد....💠💫💠
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته:🔻
👈#قسمت : سی ودوم🔻
👈این داستان《نماز قضا》
ـ........................................
🌸توی راه ... توی ماشین🚙 ... چشم هام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه ... و نماز شبم رو همون طوری نشسته خوندم ...🌼
💠نماز صبح ... هر چی اصرار کردیم نمی ایستاد ... می گفت تا به فلان جا نرسیم نمی ایستم ... و از توی آینه ... عقب... به من نگاه می کرد ...😒
دیگه دل توی دلم نبود ... یه حسی بهم می گفت ... محاله بایسته ... و همون طوری نماز صبحم رو اقامه کردم ...😐
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ... تا آخرین لحظه رهام نمی کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم😥 ...
هوا که روشن شد ایستاد ... مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا کردم☹️ ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ... توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- #ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم😊 ...
- آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ... که می ایسته کنار داداشش به نماز ... ناراحتم که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...🤗
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود😔 ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... #حضرت_علی ... سر نماز تیر از پاش کشیدن متوجه نشد👌 ... ولی چند تا تکان #نمازت رو بهم ریخت ...😥
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...💐💐
ـ<><><><><><><><><><><>
#ادامــــــه_دارد...🌹
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
👈#قسمت : سی وسوم🔻
👈این داستان⇦《دلت می آید؟》
🍁نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...🍃🌸
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ... پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...😕
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...😟
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...😏
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟😔 ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...☹️
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد ... و دنبال اون خانم بلند شد ...
-😐 نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آورد بالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی گفت ...☺️
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...😌
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
- واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت می پوشی بدی بره؟😏... تو مگه چند دست لباس داری که اونم بره؟ ... بابا رو هم که می شناسی ... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی نمی خره😕 ... برو یه چیزی به مامان بگو ... بابا دوباره باهات لج می کنه ها ...🤔
#ادامــــه_دارد....🌸🌼
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨