✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدوهشتم♦️
👈این داستان⇦《 رتبه 》🔻
_♡_♡_♡_♡_♡_♡_♡_♡_♡_
📎اون تابستان ... اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم... علیرغم اینکه خیل دلم میخواست بریم ... اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی میشد ...📚
🔹مدرسه هم برنامهاش رو خیلی زودتر از سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع میکرد ... علیالخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمونهای آزمایشی * بود ... و کل بچههای پیش هم از قبل ... ثبت نام شده محسوب میشدن ...
امتحان نهایی رو که دادیم ... این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه ... خودش هر چی کتاب📚 که فکر میکرد به درد کنکور میخوره برام خرید ... هر چند اون ایام، تنوع کتابها و انتشارات مثل الان نبود ... و غیر 3 تا انتشارات معروف ... بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ...
💢 آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم ... رتبه کشوریم ... تک رقمی شد ... کارنامهام رو که به مادرم نشون دادم ... از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد ...😢
🔸کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمیکرد ... و من چارهای نداشتم جز اینکه ... حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم ...😊
🔻اونقدر غرق درس خوندن شده بودم ... که اصلا متوجه نشدم... داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه میکنم ... زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ...😍💪
▫️مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو میگذروند ... زن آرام و صبوری ... که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ...😳
🔻زمانی که مشاورهای مدرسه ... بین رشته ها و دانشگاههای تهران ... سعی میکردن بهترین گزینهها و رشتههای آینده دار رو بهم نشون بدن ... و همه فکر میکردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق میشدم که همین طوری پیش برم ...
🌺آینده زندگی ما ... داشت طور دیگهای رقم میخورد ...
🔹نهار نخورده و گرسنه ... حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم 🛎... محو درس و کتاب که میشدم ... گذر زمان رو نمیفهمیدم ... به جای مادرم ... الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم ...😊
🍀✨سلام سلام الهام خانم ... زود، تند، سریع ... نهار چی خوردید؟ ... که دارم از گرسنگی میمیرم ...
🔸برعکس من که سرشار از انرژی بودم ... چشمهای نگران و کوچیک الهام ... حرف دیگهای برای گفتن داشت ...😳😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
14.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 کلیپ بسیار دیدنی
🕊🥀 یاد یاران...
🥀 شهدا را #باصلواتی یاد کنید
اللهم صل محمد وآل محمد وعجل فرجهم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊❤🕊❤🕊
کلیپی بسیار زیبا با صدای #شهید
🌺شهادت بال نمیخواد حال میخواد
.................این جمله آخره منه😭
#شهیدمحمدرضادهقان
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدونهم♦️
👈این داستان⇦《 بیعرضه؟... 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
📎الهام روحیه لطیف و شکنندهای داشت ... فوقالعاده احساساتی ... زود میترسید ... و گریهاش میگرفت ...😢
🔹چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ...
به داداش نمیگی چی شده؟ ...
- مامان قول گرفت بهت نگم ... گفت تو کنکور داری ...📝
🔸یه دست کشیدم روی سرش ...
اشکال نداره ... مامان کجاست؟ ... از خودش میپرسم ...
داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی☎️ حرف میزنه ... حالش هم خوب نبود ... به من گفت برو تو اتاقت ...
🔻رفتم سمت پذیرایی ... چهرهاش بهم ریخته بود ... و در حالی که دستهاش میلرزید ... اونها رو مدام میآورد بالا توی صورتش ...
شما اصلا گوش👂 میکنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرفها رو میزدی⁉️ ...
من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم ... اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم ... فقط به خاطر بچههام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه ... الان مهران ...🍀
و چشمش👀 افتاد بهم ... جملهاش نیمهکاره توی دهنش موند ... صدای عمه سهیلا ... گنگ و مبهم از پای تلفن☎️ شنیده میشد ...
🔹چند لحظه همون طور ... تلفن📞 به دست، خشکش زد ... و بعد خیلی محکم ... با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ...😳
برو توی اتاقت ... این حرفها مال تو نیست ...
🔸نمیتونستم از جام حرکت کنم ... نمیتونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم ... بیمعطلی رفتم سمتش و محکم تلفن📞 رو از توی دستش کشیدم ...
چی کار میکنی مهران❓ ... این حرفها مال تو نیست ... تلفن رو بده ...
و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن📞 رو از دستم بیرون بکشه ... اما زور من ... دیگه زور یه بچه نبود ...💪
عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن☎️ حرف می زد ...
این چیزها رو هم بیخود گردن حمید ننداز ... زن اگه زن باشه ... شوهرش رو جمع میکنه نره سراغ یکی دیگه ... بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ...😳😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدودهم ♦️
👈این داستان⇦《 اولاد نااهل 》🔻
~♡~♡~♡~♡~♡~♡~♡~
📎بدون اینکه نفس بکشه بیوقفه حرف میزد ... و مادرم هم از این طرف تلاش میکرد تلفن📞 رو از دستم بگیره ...
بهت گفتم تلفن رو بده ...
🔹این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود 💓... یه قدم رفتم عقب ...
خوب ... میگفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرفتون؟... دیگه حرف و سفارش دیگهای ندارید❓ ...
حسابی جا خورده بود ...😳
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که میرسید از این حرفها میزنید ... به شوهر خودتون که میرسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...😨
🔻- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگترها دخالت نکنی❓ ...
🔸- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که میگفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نااهلم راحت بشم ...😔
🔹راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد میکنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ...
این رو گفتم و تلفن📞 رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد...
🔻کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
خودم دیدمشون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچههاشون ...
چشمهاش بیشتر گر گرفت 😨...
بچه هاش❓ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سالشونه؟...
🔻فکر میکردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید میفهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشمهای خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...⚡️😔😔
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨
✨❣✨❣✨
❣
✨
❣
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#رمان_نسل_سوخته
نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی🌹
👈 #قسمت: صدویازده ♦️
👈این داستان⇦《 ۱۵ سال 》🔻
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖇دیگه نمیدونستم چی بگم ... معلوم بود از همه چیز خبر نداره ... چقدرش رو میتونستم بهش بگم؟ ... بعد از حرفهای زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه ...😳
یهو حالت نگاهش عوض شد ...
دیگه چی میدونی؟ ... دیگه چی میدونی که من ازش خبر ندارم❓ ...
چند لحظه صبر کردم ...
میدونم که خیلی خستهام ... و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده ... فردا هم روز خداست ...🍃✨
نه مهران ... همین الان ... و همین امشب ... حق نداری چیزی رو مخفی کنی ... حتی یه کلمه رو ...😔
🔹از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون... با تعجب بهم زل زد ...😳
تو میدونستی❓...
🔸فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ ... یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود ... چون من میدونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش ... شیشههای ماشینش رو هم آوردن پایین ...🚘
🔻عمه، 2 تا داداش داشت ... مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا... پسرخالهها و پسرعموهاش به کنار ...
زیر چشمی به مامان نگاه کردم ... رو کردم به سعید ...😒
- اون که زنش رو گرفته بود ... اونم دائم ... بچه هم داشت... فقط رو شدنش باعث میشد زندگی ما بره روی هوا ... و از هم بپاشه ... برای من پدر نبود ... برای شما که بود ... نبود❓...
💢اون شب، بابا برنگشت ... مامان هم حالش اصلا خوب نبود... سرش به شدت درد میکرد🤕 ... قرص خورد و خوابید ... منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم ...🌭🌭
شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد ... تا صبح، توی پذیرایی راه میرفتم و فکر میکردم 🤔... تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود ... قرار بود مامان و بچهها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن ...😐
🔹مادرم خیلی باشعور بود ... اما مثل الهام ... به شدت عاطفی و مملو از احساس ... اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود ... چیزی که سالها ازش میترسیدم ... داشت اتفاق میافتاد ...😱
🔸زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود ... گفته بود ... بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه ... و انتخاب پدرم واضح بود ... مریم، 15 سال از مادرم کوچکتر بود ...😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
✨
❣
✨http://eitaa.com/mashgheshgh313
❣
✨❣✨❣✨