eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : صد🕊 فصل دوم : زمستان بلندترین شب سال در راه بود. هنداونه🍉 و انار و شلغم را سارا آماده کرده و در ظرف چیده بود. سال‌های گذشته دور و برمان شلوغ‌تر بود، اما امسال فقط ما بودیم و روح‌الله و بچه‌هایش👫. روح‌الله که آمد، وضعیت سید را با پزشکش در میان گذاشت. پزشک 👨‍⚕هم یک سرم برایش تجویز کرد. همیشه وقتی می‌خواستند به سید سرم بزنند، خیلی اذیت می‌شد چون به‌سختی می‌توانستند رگ از او پیدا کنند. معمولاً از گردنش رگ می‌گرفتند،🙈 اما این دفعه روح‌الله خیلی زود توانست رگ پیدا کند و سرم را به انگشت سوم دستش وصل کرد. شب‌های چلۀ قبلی سید می‌گفت و می‌خندید، اما امسال اصلاً حوصلۀ حرف‌زدن و خوردن نداشت.😔 اصلاً  لب به هیچ چیز نمی‌زد. روحیۀ سید روی همه تأثیر گذاشته بود.خیلی زود شب چله را تمام کردیم و از بلندبودنش چیزی نفهمیدیم. آن شب، روح‌الله و سارا هم خانۀ 🏠ما خوابیدند. احساس می‌کردم سید بی‌قرار است اما چیزی نمی‌گفت. چند بار تا صبح حالش را پرسیدم، می‌گفت خوبم. کمتر خواب به چشم هر دومان آمد و بیشتر شب 🌙را بیدار بودیم. نزدیک اذان صبح، روح‌الله را صدا زد تا بیاید و وضویش دهد. روح‌الله که داشت وضویش می‌داد، سید گفت حالت تهوع دارم و همان موقع بالا آورد. این چیز عجیبی نبود خیلی اتفاق می‌افتاد معمولاً بالا که می‌آورد، بهتر می‌شد آن روز هم همین‌طور شد.🌸🌸 مثل همیشه بعد از نماز صبح بیدار بود. کتاب دعایش را به دستش دادم و شروع کرد به خواندن. تا همه بیدار می‌شدند، چند ساعتی را دعا🙏 می‌خواند. روح‌الله شیفت صبح بود، چای و صبحانه‌اش را خورد و رفت. سید هر روز اول یک استکان آب‌جوش می‌خورد و بعد چای اما آن‌روز گفت: «فقط چای می‌خوام.» چای را که خورد گفت: «همین کافیه.» همان موقع تلفن ☎️خانه زنگ زد و سید گوشی را جواب داد. تا موقعی که خداحافظی کرد، چایش سرد شد. سارا که آمد چایش را عوض کند، نگذاشت برای صرف صبحانه هم گفت: «فعلاً میل ندارم.» سیدبنیامین به سمتش رفت و گفت: «آقاجون خوبید؟» گفت: «آره خوبم.» اما ظاهرش با آنچه می‌گفت فرق داشت. سارا به روح‌الله زنگ زد و گفت: «حال‌ آقاجون خوب نیست.» روح‌الله هم گفت: «آمبولانس 🚍هماهنگ می‌کنم بیاد تا بابا رو بستری کنند. به عمو هم زنگ می‌زنم که از فرگ بیاید پیش‌شون.» یک صندلی سفید پلاستیکی همیشه کنار تخت سید بود، سارا آمد و رویش نشست، یک دستمال برداشت و عرق های محمد را خشک کرد. محمد می‌گفت: «خوابم میاد.» سارا هم به شوخی گفت: «دیشب که نخوابیدین. الان میرین بیمارستان و تا ظهر پدر خواب رو درمیارید.» سید لبخندی زد 😊و چشمانش را بست . ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 کرامات شهدا🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد.خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه ، کارت و پلاکش رو تحویل گرفتم. اونا رو چک کردم ، دیدم درسته. رفتم جسدش رو ببینم. کفن رو کنار زدم ، با تعجب توأم با خوشحالی گفتم: اشتباه شده ، اشتباه شده ، این فرزند من نیست افسر ارشدی که مأمور تحویل جسد بود گفت: این چه حرفیه می زنی؟ کارت و پلاک رو قبلا چک کردیم و صحت اونها بررسی شده. هر چی گفتم باور نکردند.کم کم نگران شدم با مقاومتم مشکلی برام پیش بیاد. من رو مجبور کردند که جسد را به بغداد انتقال بدم و دفنش کنم.به ناچار جسد رو برداشتم و به سمت بغداد حرکت کردم تا توی قبرستان شهرمون به خاک بسپارم. اما وقتی به کربلا رسیدم ، تصمیم گرفتم زحمت ادامه ی راه رو به خودم ندهم و اون جوون رو توی کربلا دفن کنم. چهره ی آرام و زیبای آن جوان که نمی دانستم کدام خانواده انتظار او را می کشید ، دلم را آتش زد. خونین و پر از زخم ، اما آرام و با شکوه آرمیده بود. او را در کربلا دفن کردم، فاتحه ای برایش خواندم و رفتم ... سال ها از آن قضیه گذشت.بعد از جنگ فهمیدم پسرم زنده است . اسیر شده بود و بعد از مدتی با اسرا آزاد شد. به محض بازگشتش ، ازش پرسیدم: چرا کارت و پلاکت رو به دیگری سپردی؟ وقتی داستان مربوط به کارت و پلاکش رو برایم تعریف کرد ، مو به تنم سیخ شد پسرم گفت: من رو یه جوون بسیجی ایرانی و خوش سیما اسیر کرد. با اصرار ازم خواست که کارت و پلاکم رو بهش بدم. حتی حاضر شد بهم پول هم بده. وقتی بهش دادم ، اصرار کرد که راضی باشم. بهش گفتم در صورتی راضی ام که بگی برای چی میخای. اون بسیجی گفت: من دو یا سه ساعت دیگه شهید میشم، قراره توی کربلا در جوار مولا و اربابم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دفن بشم، می خوام با این کار مطمئن بشم که تا روز قیامت توی حریم بزرگترین عشقم خواهم آرمید... 📚منبع:کتاب حکایت فرزندان فاطمه 1 صفحه 54 شهید آرزو میکنه کنار اربابش حسین دفن بشه ، اونوقت جاده ی آرزوهای من ختم میشه به... http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : صد و یک🕊 فصل دوم : زمستان ساعت 🕤هشت‌ و بیست‌ دقیقه بود. داشتم زیر لب حمد و قل‌هوالله می‌خواندم. حواسم به خودم بود که سارا جیغ زد و با گریه😭 گفت: «آقاجون یک جوریه! قفسۀ سینه‌اش بالا و پایین نمیره!» روی تخت دراز بودم، برای یک لحظه ته دلم خالی شد. سارا کنار سید بود و نمی‌توانست بیاید و مرا روی ویلچر بگذارد. گوشی تلفن☎️ را که همیشه کنارم بود، برداشتم و به آمبولانس زنگ زدم که سریع‌تر برسد. این اولین باری نبود که این‌گونه می‌شد. تابستان🌳 همین امسال هم به‌خاطر حالت تهوع کارش به بیمارستان و آی‌سی‌یو کشیده بود. آن موقع هم مثل یک جسم بی‌جان روی تخت آی‌سی‌یو درازکشیده بود و تنها کاری که می‌کرد این بود که لبخند تحویل‌مان می‌داد. حتی دست و سرش را هم نمی‌توانست دیگر تکان دهد، اما بعد از یک هفته خوب خوب شد. سارا فقط گریه 😭می‌کرد و می‌گفت: «آقاجون نفس عمیق کشیدند و خوابیدند، دست‌شون هم خیلی سرده!» دست و دلم می‌لرزید. نمی‌توانستم دعایم را کامل بخوانم. خدا خدا می‌کردم که آمبولانس 🚍زود برسد. کاری از دستم برنمی‌آمد. قدرت بلندشدن و آمدن کنار تختش را هم نداشتم. آخر هفته بود و مدرسۀ بنیامین تعطیل بود. او و یاسین بلندبلند گریه😭😭 می‌کردند و داد می‌زدند: «آقاجون... آقا جون...» خیلی طول نکشید که برادرشوهرم، سیدحسین و لحظه‌ای بعد آمبولانس رسیدند اما در همین دقایق دلم خون شد. پرستار اورژانس سریع داخل آمد و از عجله‌ای که داشتند مشخص بود وضعیتش خوب نیست. سارا بیشتر از من گریه می‌کرد. روح‌الله که تازه رسیده بود، به محض دیدن پدرش، دو دستی به سرش زد. پرستارها اصلاً فرصت حرف ‌زدن نداشتند. شروع کردند به شوک‌دادن. فهمیدم علایم حیاتی ندارد. وقتی سی‌پی‌آر می‌کردند، انگار دستگاه را گذاشته بودند روی قفسۀ سینۀ من. قلبم💕 داشت از سینه درمی‌آمد. دلم می‌خواست داد بزنم. بغض سنگینی گلویم را می‌فشرد. سیدیاسین و سیدبنیامین اصلاً آرام نمی‌شدند. مدام گریه😭 می‌کردند. باورم نمی‌شد، فکر می‌کردم دارم خواب می‌بینم. پرستار👩‍⚕ گفت: «علایم حیاتی برگشت. خدا رو شکر قلبش می‌زنه.» این را که گفت، دستم را رو به آسمان 🙏بردم و از ته دل خدا را شکر کردم. سارا کنارم آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: «دیدین خوب شد؟» هنوز بدنم می‌لرزید. هر چه صدایش می‌زدیم جواب نمی‌داد. فقط علایم حیاتی برگشته بود، اما تغییری در ظاهرش ایجاد نشده بود و همچنان انگار خواب بود. بلافاصله به بیمارستان🏩 منتقلش کردند و دوباره در آی‌سی‌یوی بیمارستان مدرس بستری شد، درست مثل تابستان. اصلاً تکان نمی‌خورد و کلی دستگاه به او وصل بود. طاقت دیدن این صحنه‌ها را نداشتم. روح‌الله مدام می‌گفت: «حال آقاجون خوبه و گفتند بهتر شده!» اما چهره‌اش خیلی نشان نمی‌داد که حرفش راست باشد. آشوب و استرس عجیبی مرا فراگرفته بود.😔😔😔 همه‌اش دلهره داشتم. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. دوست داشتم کنارش می‌بودم. خانه که می‌آمدم، دیدن تخت خالی‌اش آزارم می‌داد. سعی می‌کردم هر چه زودتر به بیمارستان 🏨برگردد. از خدا خواستم مثل 24 اردیبهشت1362 که معجزه‌ای شد و بیشتر رفقایش شهید شدند و او ماند، بار دیگر معجزه کند. هر چه دعا و نذر و نیاز بلد بودم، خواندم.🙏🌷 جمعه شب بود و پرستار آی‌سی‌یو اجازۀ ملاقات داد. همه آمده بودند؛ از برادرها و خواهرها گرفته تا دوست و آشنا و همسایه‌ها. خیلی امید داشتم. شش ماه قبل وضعیتش حتی بدتر از این بود. این دفعه خیلی بهتر به نظر می‌رسید. امیدوار بودم که مثل قبل خوب میشود.                                                                                  ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : صد و دو🕊 فصل دوم : زمستان سید روی تخت🛏 دراز بود، مثل بیشتر این سی‌وچهار سال و هفت ماه. فرقش در این بود که قبلاً دست‌ها و سر را کمی تکان می‌داد، اما حالا دیگر همین کار را هم نمی‌کرد. چقدر آرام خوابیده 😴بود. می‌دانستم وضعیت جسمی‌اش او را در باز کردن چشم و گفتن کلام عاجز کرده، اما یقین داشتم که مثل همیشه دارد از همه آنهایی که به دیدنش آمده بودند، تشکر می‌کند. روزی نبود که کسی یک قدم برایش بردارد و او بارها و بارها قدردانی نکند. به خانه🏠 که برگشتیم خیلی از اقوام هم همراه من و روح‌الله و سارا آمدند. همه بودند، اما سید نبود و او که نبود، انگار هیچ‌کس نبود.  همه شروع کردند به دعاخواندن🙏. دومین روز از فصل سرد سال بود، اما هوا آن‌چنان که انتظارش می‌رفت سرد نبود. اصلاً حال خوشی نداشتم. شب🌙 قبل چشم روی هم نگذاشته بودم. تا می‌خواستم بخوابم خواب‌های وحشتناکی به سراغم می‌آمد. به همراه سارا داشتم آمادۀ رفتن به بیمارستان🏨 می‌شدم. دلم برای سید تنگ شده بود. تلفن📞 روح‌الله زنگ خورد. تنها چیزی که گفت سلام بود و دیگر هیچ نگفت و تلفن را انداخت. به سمت تخت آمد و سرش را روی تخت گذاشت و شروع  کرد به گریه😭. نیاز نبود بگوید پشت خط که بود و چه گفت، اما باورم هم نمی‌شد که خبر رفتن سید را شنیده. نه... سید مرا تنها نمی‌گذاشت. قول داده بود تنهایم نگذارد.🌷🌷 هیچ وقت بدقولی نمی‌کرد. واقعیت نداشت. حتماً بیدار می‌شوم و می‌بینم همۀ آنچه که شنیده‌ام در خواب بوده و سیدمحمدم روی تختش دراز کشیده. نمی‌دانم چرا بقیه این‌قدر بی‌تابی و گریه😭😭 می‌کردند. روح‌الله و سارا و سمیه، ایمان، فاطمه، محمد امین، یاسین و بالاخص بنیامین. آخر سید که نمرده بود. نمی‌توانستم به خودم بقبولانم. گفتند باید آمادۀ مراسم خاک‌سپاری شویم. باز هم باورم نمی‌شد. سید را طبق وصیت خودش در روستایشان، کنار پدر و مادرش به خاک سپردند🌷. باز هم باورم نشد. همه آمده بودند کل شهر باخبر شده بودند، اما باز هم باورم نمی‌شد. انگار همه دروغ می‌گفتند. دل‌خوش به قولی که داده بود، بودم. سوم، هفتم و چهلم هم تمام شد اما هنوز باورم نشد. مثل سید که هیچ‌گاه مرگ مادرش را باور نکرد 😔😔و جمعه‌ها چشمش به در بود که مثل همیشه بعد از نماز جمعه بیاید، من هم منتظرش بودم. منتظر بودم که در باز شود و سید سوار بر ویلچرش با لب‌های همیشه‌خندان بیاید.🕊🕊 مراسم چهلم که تمام شد مهمان‌های دور و نزدیک یکی‌یکی شروع به رفتن کردند. سمیه و بچه‌هایش هم رفتند. روح‌الله و سارا هم همین‌طور. من ماندم و یک خانه پر از خاطرات سید محمد🌺🌺. خاطرات مردی که بیشتر از 34 سال از گردن به پایین قطع نخاع بود و به اندازۀ همین تعداد سال به او سوند و کسیۀ ادراری وصل بود و زخم بستر و درد و سوزش معده، همراه همیشگی‌اش در این چند سال بودند.😔😔 کسی که فقط در 24 سال از عمر 57 ساله‌اش، طعم راه‌رفتن، غذاخوردن، لباس‌پوشیدن و حمام‌رفتن را چشید و مجبور بود هیچ‌گاه به داشتن فرزند بیشتر فکر نکند و با همۀ این نداشته‌ها که تحملش حتی برای یک روز شاید در مخیله نگنجد، 34 سال و 7 ماه و 8 روز را بدون گفتن حتی یک آخ و با چهره‌ای بشاش و زبانی متشکر گذراند. حالا باورم شده بود که سید دیگر نیست و بعد از قریب به 35 سال به یاران شهیدش 🌷🌷پیوسته است. از پرستار خواستم مرا روی ویلچر تنها بگذارد. کنار تخت محمد آمدم. عکسش را در آغوش گرفتم و به اندازۀ تمام روزها و سال‌هایی که من و بچه‌ها در حسرت یک آغوش مانده بودیم،  قاب بی‌جان را بغل کردم و گریستم.😭😭😭😭 پایان eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 با سلام خدمت همراهان بزرگوار کانال مشق عشق ❤️ آخرین قسمت کتاب در حسرت یک آغوش در کانال قرار گرفت، امیدوارم که از خواندن کتاب لذت برده باشید و امیدوارم که به حق مادرمون حضرت زهرا (س) بتونیم حقی که این شهدای والامقام بر گردن تک تک ما دارند ادا کنیم . 🙏ان شاالله‌ مورد شفاعت شهید بزرگوار سید محمد موسوی قرار بگیریم .🌷🌷 به امید خدا و عنایت خود شهدا به شرط حیات از امروز کتاب « رویای بیداری» روایت خاطرات شفاهی خانم زینب عارفی همسر شهید 🌷مدافع حرم « مصطفی عارفی» در کانال قرار میگیرد . التماس دعا 💐💐💐 http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 ❤️ رویای بیداری ❤️ خاطرات شفاهی خانم زینب عارفی همسر شهید💞 مدافع حرم مصطفی عارفی 🌻نویسنده : نسرین پرک 🌻 http://eitaa.com/mashgheshgh313