🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
با سلام خدمت همراهان بزرگوار کانال مشق عشق ❤️
آخرین قسمت کتاب در حسرت یک آغوش در کانال قرار گرفت، امیدوارم که از خواندن کتاب لذت برده باشید و امیدوارم که به حق مادرمون حضرت زهرا (س) بتونیم حقی که این شهدای والامقام بر گردن تک تک ما دارند ادا کنیم .
🙏ان شاالله مورد شفاعت شهید بزرگوار سید محمد موسوی قرار بگیریم .🌷🌷
به امید خدا و عنایت خود شهدا به شرط حیات از امروز کتاب « رویای بیداری» روایت خاطرات شفاهی خانم زینب عارفی همسر شهید 🌷مدافع حرم « مصطفی عارفی» در کانال قرار میگیرد .
التماس دعا 💐💐💐
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
❤️ رویای بیداری ❤️
خاطرات شفاهی خانم زینب عارفی
همسر شهید💞 مدافع حرم مصطفی عارفی
🌻نویسنده : نسرین پرک 🌻
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
#کتاب_دوم : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
🌷🕊مقدمۀ راوی🕊🌷
قرار گذاشتیم که نامِ یکی بشود شهید و دیگری همسر شهید و همسفر شویم تا بهشت.
متن پیش رویتان روایت سیزدهسال زندگی عاشقانۀ من و مصطفی عارفی است؛ زوج معاصری که در یکی از روزهای پایانی سال 1381، مصادف با عید فرخندۀ غدیر خم، قدم در راه پرپیچ و خم زندگی مشترکشان گذاشتند.
روایت از جایی شکل میگیرد که من در سن 16سالگی، هنگام برگشت از مدرسه، برای اولینبار مصطفی را دیدم. با اینکه فامیل هردومان عارفی بود و نسبت فامیلی داشتیم، تا آن لحظه هرگز یکدیگر را ندیده بودیم. ما برای به هم رسیدن تلاش کردیم، برای با هم بودن سختی کشیدیم، برای عبور از گذرگاههای دشوار زندگی عاشقانه پل ساختیم، از ناهمواریهای راه شکوِه نکردیم، اما برای با هم ماندن فرمان خدا را بر احساس خود ترجیح دادیم: «کسانىکه ایمان آورده و هجرت کرده و در راه خدا با مال و جانشان به جهاد پرداختهاند، نزد خدا مقامى هر چه والاتر دارند و اینان همان رستگاراناند.»
ولی افسوس که در برههای از زمان، مصطفی بهتنهایی پلههای ترقی را طی کرد، به کمال رسید و ثمرۀ رسالت دنیوی و اخروی خود را همزمان گرفت و من از همراهی او باز ماندم. او حاصل عمر باعزت و بابرکتش را نه با کسالت و بیحالی، بلکه با مدد از ائمۀ اطهار درو کرد و نگذاشت ذرهای از آن، در گردباد زمان هدر رود.
من که سالها پا به پای او آمده بودم، ناگاه باحسرت به پرواز او چشم دوختم. از ترس اینکه مبادا از مسیر حق و حقیقت جدا شوم، از بانو حضرت زینب سلام الله علیها مدد خواستم تا در تربیت طاها و امیرعلی، دو یادگار عزیز مصطفی، حمایتم کند تا انشاءالله بتوانم دو سرباز مخلص و توانا به امام زمان عج تحویل دهم.
پس از رفتن مصطفی، نه تنها پیوند ما گسسته نشد بلکه زندگی معنوی من با حس حضور او اغاز شد و این حضور، این همراهی در رؤیا و بیداری تا وصال دوبارۀ ما در محضر خدا ادامه خواهد داشت.
بارها به زبان آورده و خواهم آورد که در این راه چیزی جز زیبایی ندیدم.
در این کتاب مواردی از مشقتهای زندگی و مشکلات بیاهمیت مالی و کممحبتی و بیمهریهای برخی از افراد بیان نشده تا مبادا کینه و کدورتی سر باز کرده و موجبات آزردهخاطرشدن آنها را فراهم سازد.
هر بار که به گذشته برمیگردم، با مرور این خاطرات گاهی اشک، گاهی لبخند و گاهی آه همنشینم میشود.
زینب عارفی، همسر شهید مصطفی عارفی💞💞💞💞💞💞💞💞
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : اول ✨💥
💐آشنایی در راه مدرسه💐
پانزده سال پیش بود. یک روز که پیاده از مدرسه 🎒به خانه میآمدم، از دور سربازی را دیدم قدبلند و لاغر که دم در خانۀ لیلاخانم ایستاده بود. عماد، پسر لیلاخانم هم بغلش بود🌹. نشناختمش! خانۀ ما در شهر ادیمی بود، از توابع شهرستان زابل. ادیمی شهرک کوچکی بود و تقریباً همه همدیگر را میشناختند. چادر سیاهم را جلوتر کشیدم. کیفم🎒 را روی شانه جابهجا کردم. نزدیکتر که شدم، دیدم پسرعمویم، شوهر لیلاخانم، آنطرف ایستاده است. سلام کردم. یک لحظه نگاهم روی صورت سرباز جوان ثابت ماند. چهرۀ نورانی، ریش بلند و چشمهای نجیبی داشت.😇
یک ماه قبل، از طرف بسیج رفته بودم مشهد. خیلی از فضای معنوی مشهد🕌 خوشم آمده بود. دوست داشتم ساکن مشهد بشوم. از آقا امامرضا(ع) خواستم پسری مؤمن، متدین و ولایتمدار که ساکن مشهد هم باشد نصیبم کند🙏 آن موقع شانزده سال بیشتر نداشتم. از همان روزی که دعا کرده بودم چنان به آقا اعتقاد داشتم که هر لحظه منتظر بودم با خودم گفتم نکند این مرد جوان را آقا برای من فرستاده است!😊
سرم را انداختم پایین و با قدمهای بلند، خودم را به خانه رساندم. در حیاط بسته بود. از روی پرچینها وارد باغ🏡 شدم. پدرم دورتادور خانهمان را درخت کاشته بود. زیر سایۀ درختی نشستم. نمیتوانستم دربارۀ جوانی که دیده بودم با کسی حرف بزنم. انگار او همان شاهزادۀ رؤیاهایم بود که با اسب سفید آمده بود😇 همان مشخصاتی را داشت که به امام رضا(ع) داده بودم؛ ریش بلند، یقه بسته و نگاهی که هنگام برخورد با نامحرم به زمین میدوخت. مادرم که
داشت برای مرغها🐔 دان میریخت با دیدن من پرسید: «زینب چرا اونجا نشستی؟ پاشو بیا تو. ناهار حاضره!» چادرم را تکاندم و رفتم خانه ، شب تلویزیون 📺تماشا میکردیم که صدای در آمد. معمولاً کسی در نمیزد. چون این خانه باغ را پدرم تازه ساخته بود و هنوز فرصت نکرده بود که دیوارهای دور ساختمان را بالا ببرد، آشناها از روی پرچینها وارد باغ میشدند، یک راست میآمدند پشت در هال، بعد در میزدند.🌺 دوباره صدای در آمد. برادرهایم نبودند، مادرم هم رفته بود روضه. من بودم با خواهر بزرگترم و خانم برادرم. به هم نگاه کردیم.😊
گفتم: «یکی در رو باز کنه!»
خواهرم گفت: «من که نمیرم!»
خانم برادرم گفت: «حتماً غریبه است که در میزنه!»
تکرار کردم:...غریبه🤔🤔
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : دوم ✨💥
با عجله دنبال چادر گشتم، چادر رنگی پیدا نمیکردم. چادر عروسی خانم برادرم را از لای سجاده کشیدم🌹 . خانم برادرم گفت : زینب ! چادر سفید سرت کردی ، حواست باشه کی پشت دره! و چشمکی پراند😉. در را باز کردم پسرعمویم بود همراه همان آقایی که صبح دیده بودم. سلام کردم ، پسرعمویم گفت: «معرفی میکنم، ایشون آقامصطفی عارفی، برادر لیلا خانم هستن.»🌸
گفتم: «خوش آمدین!»🌿
پسرعمویم گفت: «عمو خونه است؟ اومدیم احوالشون رو بپرسیم.»
گفتم: «بله هستن. بفرمایید داخل.»🌻
حدس میزدم برادر لیلاخانم باشد و حالا مطمئن شده بودم لیلاخانم یک برادر بیشتر نداشت. اگر هم تا آن موقع به زابل آمده بود ، من او را ندیده بودم. نمیدانستم قدمهایم را کند بردارم یا تند. با هم به در هال رسیدیم. بعد از کمی تعارف، اول من وارد شدم و آنها بعد از گفتن یاالله یاالله وارد شدند💐. پدرم بلند شد با آنها دست داد و گفت: «بَهبَه! بوی مشهد🕌 اومد. خوش اومدی آقامصطفی. خانواده خوبن؟»
آقامصطفی گفت: «سلام رسوندن خدمتتون.»🌹
من و خواهرم، ربابه، آمده بودیم توی آشپزخانه. پرسیدم: «کی چایی ببره؟»
ربابه گفت: «من که نمیبرم!»😊
جلو آینه روسریام مرتب کردم. خواهرم گفت: «چقدر چادر سفید بهت میاد!»
لبخندی زدم 😊و سینی چای را برداشتم. چایها را گرداندم و نشستم کنار خانم برادرم. پسرعمویم آهسته با آقامصطفی صحبت میکرد. متوجه شدم به من اشاره میکند. آقامصطفی یک لحظه سرش را بالا گرفت، نگاهم کرد☺️ و دوباره به زمین چشم دوخت. آن شب سر نماز خیلی دعا کردم.🙏 به امام رضا(ع) گفتم: «امام رضا! آقامصطفی مشهدیه. اگه دعایی که کردم فراموشتون شده، یادآوری میکنم!»😉
صبحروز بعد پدرم گفت: «زینب بیا کارت دارم.» ساکت و منتظر نشستم. پدرم گفت: «یک موردی هست، مامانت خیلی خوشش اومده. ما هم بهش جواب مثبت دادیم ، در واقع بله رو گفتیم.»🌺
حس کردم گونههایم داغ شد. پرسیدم: «کی هست؟»
پدرم گفت: «پسر حاجمحمود! خونه داره، ماشین داره، کارمنده.»🕊
بلند شدم، از اینکه حدسم غلط از آب درآمده بود، حالم دگرگون شد. گفتم: «من نمیخوامش، به هیچ عنوان شماها برای من تصمیم نگیرین. من خودم باید تصمیم بگیرم. یک وقت کسی رو انتخاب نکنین که من پایسفرۀعقدبشین نیستم!»
مادرم گفت: «از کی تا حالا ما همچین حرفهایی میشنویم؟ پنج تا دختر شوهر دادیم یک کلام حرفی نزدن گفتم : من حرف می زنم ، پای سرنوشتم درمیونه.💐💐💐💐💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•