•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : اول ✨💥
💐آشنایی در راه مدرسه💐
پانزده سال پیش بود. یک روز که پیاده از مدرسه 🎒به خانه میآمدم، از دور سربازی را دیدم قدبلند و لاغر که دم در خانۀ لیلاخانم ایستاده بود. عماد، پسر لیلاخانم هم بغلش بود🌹. نشناختمش! خانۀ ما در شهر ادیمی بود، از توابع شهرستان زابل. ادیمی شهرک کوچکی بود و تقریباً همه همدیگر را میشناختند. چادر سیاهم را جلوتر کشیدم. کیفم🎒 را روی شانه جابهجا کردم. نزدیکتر که شدم، دیدم پسرعمویم، شوهر لیلاخانم، آنطرف ایستاده است. سلام کردم. یک لحظه نگاهم روی صورت سرباز جوان ثابت ماند. چهرۀ نورانی، ریش بلند و چشمهای نجیبی داشت.😇
یک ماه قبل، از طرف بسیج رفته بودم مشهد. خیلی از فضای معنوی مشهد🕌 خوشم آمده بود. دوست داشتم ساکن مشهد بشوم. از آقا امامرضا(ع) خواستم پسری مؤمن، متدین و ولایتمدار که ساکن مشهد هم باشد نصیبم کند🙏 آن موقع شانزده سال بیشتر نداشتم. از همان روزی که دعا کرده بودم چنان به آقا اعتقاد داشتم که هر لحظه منتظر بودم با خودم گفتم نکند این مرد جوان را آقا برای من فرستاده است!😊
سرم را انداختم پایین و با قدمهای بلند، خودم را به خانه رساندم. در حیاط بسته بود. از روی پرچینها وارد باغ🏡 شدم. پدرم دورتادور خانهمان را درخت کاشته بود. زیر سایۀ درختی نشستم. نمیتوانستم دربارۀ جوانی که دیده بودم با کسی حرف بزنم. انگار او همان شاهزادۀ رؤیاهایم بود که با اسب سفید آمده بود😇 همان مشخصاتی را داشت که به امام رضا(ع) داده بودم؛ ریش بلند، یقه بسته و نگاهی که هنگام برخورد با نامحرم به زمین میدوخت. مادرم که
داشت برای مرغها🐔 دان میریخت با دیدن من پرسید: «زینب چرا اونجا نشستی؟ پاشو بیا تو. ناهار حاضره!» چادرم را تکاندم و رفتم خانه ، شب تلویزیون 📺تماشا میکردیم که صدای در آمد. معمولاً کسی در نمیزد. چون این خانه باغ را پدرم تازه ساخته بود و هنوز فرصت نکرده بود که دیوارهای دور ساختمان را بالا ببرد، آشناها از روی پرچینها وارد باغ میشدند، یک راست میآمدند پشت در هال، بعد در میزدند.🌺 دوباره صدای در آمد. برادرهایم نبودند، مادرم هم رفته بود روضه. من بودم با خواهر بزرگترم و خانم برادرم. به هم نگاه کردیم.😊
گفتم: «یکی در رو باز کنه!»
خواهرم گفت: «من که نمیرم!»
خانم برادرم گفت: «حتماً غریبه است که در میزنه!»
تکرار کردم:...غریبه🤔🤔
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : دوم ✨💥
با عجله دنبال چادر گشتم، چادر رنگی پیدا نمیکردم. چادر عروسی خانم برادرم را از لای سجاده کشیدم🌹 . خانم برادرم گفت : زینب ! چادر سفید سرت کردی ، حواست باشه کی پشت دره! و چشمکی پراند😉. در را باز کردم پسرعمویم بود همراه همان آقایی که صبح دیده بودم. سلام کردم ، پسرعمویم گفت: «معرفی میکنم، ایشون آقامصطفی عارفی، برادر لیلا خانم هستن.»🌸
گفتم: «خوش آمدین!»🌿
پسرعمویم گفت: «عمو خونه است؟ اومدیم احوالشون رو بپرسیم.»
گفتم: «بله هستن. بفرمایید داخل.»🌻
حدس میزدم برادر لیلاخانم باشد و حالا مطمئن شده بودم لیلاخانم یک برادر بیشتر نداشت. اگر هم تا آن موقع به زابل آمده بود ، من او را ندیده بودم. نمیدانستم قدمهایم را کند بردارم یا تند. با هم به در هال رسیدیم. بعد از کمی تعارف، اول من وارد شدم و آنها بعد از گفتن یاالله یاالله وارد شدند💐. پدرم بلند شد با آنها دست داد و گفت: «بَهبَه! بوی مشهد🕌 اومد. خوش اومدی آقامصطفی. خانواده خوبن؟»
آقامصطفی گفت: «سلام رسوندن خدمتتون.»🌹
من و خواهرم، ربابه، آمده بودیم توی آشپزخانه. پرسیدم: «کی چایی ببره؟»
ربابه گفت: «من که نمیبرم!»😊
جلو آینه روسریام مرتب کردم. خواهرم گفت: «چقدر چادر سفید بهت میاد!»
لبخندی زدم 😊و سینی چای را برداشتم. چایها را گرداندم و نشستم کنار خانم برادرم. پسرعمویم آهسته با آقامصطفی صحبت میکرد. متوجه شدم به من اشاره میکند. آقامصطفی یک لحظه سرش را بالا گرفت، نگاهم کرد☺️ و دوباره به زمین چشم دوخت. آن شب سر نماز خیلی دعا کردم.🙏 به امام رضا(ع) گفتم: «امام رضا! آقامصطفی مشهدیه. اگه دعایی که کردم فراموشتون شده، یادآوری میکنم!»😉
صبحروز بعد پدرم گفت: «زینب بیا کارت دارم.» ساکت و منتظر نشستم. پدرم گفت: «یک موردی هست، مامانت خیلی خوشش اومده. ما هم بهش جواب مثبت دادیم ، در واقع بله رو گفتیم.»🌺
حس کردم گونههایم داغ شد. پرسیدم: «کی هست؟»
پدرم گفت: «پسر حاجمحمود! خونه داره، ماشین داره، کارمنده.»🕊
بلند شدم، از اینکه حدسم غلط از آب درآمده بود، حالم دگرگون شد. گفتم: «من نمیخوامش، به هیچ عنوان شماها برای من تصمیم نگیرین. من خودم باید تصمیم بگیرم. یک وقت کسی رو انتخاب نکنین که من پایسفرۀعقدبشین نیستم!»
مادرم گفت: «از کی تا حالا ما همچین حرفهایی میشنویم؟ پنج تا دختر شوهر دادیم یک کلام حرفی نزدن گفتم : من حرف می زنم ، پای سرنوشتم درمیونه.💐💐💐💐💐
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : سوم✨💥
مهر❤️ آقامصطفی در دلم نشسته بود. مانده بودم به چه کسی و چهطوری بگویم. پدرم خیلی با من نرم و مهربان بود😍. در عوض مادرم سرسخت و مقاوم بود و بهآسانی کوتاه نمیآمد. نشستم کنار پدرم. دستش را گرفتم. رگهای برآمدۀ دستش را نوازش کردم. جوانیاش را با تدریس به بچهپسرهای شیطان سپری کرده بود 😊و حالا در سن هفتادونهسالگی بسیار صبور بود. آهسته گفتم: «آقا ، فامیل ما عارفیه. من کسی رو میخوام که فامیلش عارفی باشه.»🌸
آقام خیلی به این چیزها اهمیت میداد. گفتم: «کسی رو میخوام که فامیل خودش عارفی باشه، تازه فامیل مادرش هم عارفی باشه!»☺️
پدرم، هم عموی مادر آقامصطفی میشد، هم دایی پدرش. برای همین فامیل مادر آقامصطفی هم عارفی بود. گفتم: «کسی رو میخوام که ریش داشته باشه، مؤمن باشه، ساکن مشهد باشه، اهل زابل نباشه!»💐
آقام داشت فکر میکرد. حواسش نبود که من دارم مشخصات چه کسی را میدهم. گفت: «حالا ما همچین آدمی رو از کجا بیاریم بابا؟»
گفتم: «آقا یک کمی فکر کنین یادتون میاد!»🤔
گفت: «من همچین کسی رو نمیشناسم. همین رو قبول میکنیم. منتهی گفتم باید صبر کنن تا اول ربابه ازدواج کنه.»
شب بعد دوباره زنگ در حیاط به صدا درآمد. این بار برادرم در خانه بود و در را باز کرد. دیدم آقامصطفی تنهایی آمده است. نشست کنار پدرم🌿. ما هم نشسته بودیم. نگاهی به من کرد، بعد به پدرم گفت: «عمو من اومدم خواستگاری!»💍
با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید. همه با تعجب به مصطفی نگاه کردند. من نشسته بودم در جمع دخترها. آقام اشاره🤓 کرد، یعنی شماها بلند شوید بروید توی اتاق. هال و پذیرایی ما دوتا در سهلت داشت. موقع مهمانی درها را باز میکردیم و هال بزرگ میشد. من سریع رفتم پشت در سهلتی که آنها آنطرفش نشسته بودند. نشستم و گوش دادم. مصطفی به پدرم میگفت: «دو ماه مونده که سربازیام تموم بشه. فعلاً شغلی ندارم، برای همین خانوادهام مخالف ازدواج من هستن و برام خواستگاری نمیرن؛ اما من دوست دارم زودتر ازدواج کنم تا به گناه نیفتم. از دختر شما هم خوشم اومده.😍 با این شرایطی که من دارم، شما دخترتون رو به من میدین؟»🕊💞
ادامه دارد .....
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐💐آغاز هفتتون پر برکت💐💐
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهارم ✨💥
من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگتر بود. مادرم بهشدت پایبند سنتها بود. میگفت: «آسیاب به
نوبت!»😊
با خودم گفتم: «آقام الان فکر میکنه که اون اومده خواستگاری ربابه.»
بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!»💐
ولی دلم گواهی میداد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری؟»💍💐
ربابه بااکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!»🤔
گفتم: «واقعاً؟ یعنی تو بهش جواب نمیدی؟»
گفت: « نه!»😁
خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکسِ تو، ازش خوشم اومده!»
گفت: «آره. با روحیات تو جور درمیاد.»😉
پرسیدم: «تو ناراحت نمیشی اگه من زودتر ازدواج کنم؟»💐
گفت: «نه! تازه کمکت هم میکنم.»
صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش! امشب میخوان برات نشون بیارن.»💍💍
نمیتوانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانۀ آبجی بزرگم. گفتم: «فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان🏨 میخوام با پسر حاجمحمود صحبت کنم.»
آبجیام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟»😯
گفتم: «چه کار کنم؟ نمیخوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.»😔
فاطمه گفت: «خب راست میگه! میخوای زن یکی بشی که هشتش گرو نُهش باشه؟»
گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!»🌺🌺
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️برای هـر چیـزی
🌹جوازی لازم است
❤️و جواز گذشتن از
🌹صـراط
❤️محبت و عشق
🌹به علی بن ابی طالب است
🌹فرخنده_میلاد_باسعادت_حضرت_علی_علیه_السلام و روز_پدر_مبارک
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•