eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : سوم✨💥 مهر❤️ آقامصطفی در دلم نشسته بود. مانده بودم به چه کسی و چه‌طوری بگویم. پدرم خیلی با من نرم و مهربان بود😍. در عوض مادرم سرسخت و مقاوم بود و به‌آسانی کوتاه نمی‌آمد. نشستم کنار پدرم. دستش را گرفتم. رگ‌های برآمدۀ دستش را نوازش کردم. جوانی‌اش را با تدریس به بچه‌پسرهای شیطان سپری کرده بود 😊و حالا در سن هفتادونه‌سالگی بسیار صبور بود. آهسته گفتم: «آقا ، فامیل ما عارفیه. من کسی رو می‌خوام که فامیلش عارفی باشه.»🌸 آقام خیلی به این چیزها اهمیت می‌داد. گفتم: «کسی رو می‌خوام که فامیل خودش عارفی باشه، تازه فامیل مادرش هم عارفی باشه!»☺️ پدرم، هم عموی مادر آقامصطفی می‌شد، هم دایی پدرش. برای همین فامیل مادر آقامصطفی هم عارفی بود. گفتم: «کسی رو می‌خوام که ریش داشته باشه، مؤمن باشه، ساکن مشهد باشه، اهل زابل نباشه!»💐 آقام داشت فکر می‌کرد. حواسش نبود که من دارم مشخصات چه کسی را می‌دهم. گفت: «حالا ما همچین آدمی رو از کجا بیاریم بابا؟» گفتم: «آقا یک کمی فکر کنین یادتون میاد!»🤔 گفت: «من همچین کسی رو نمی‌شناسم. همین رو قبول می‌کنیم. منتهی گفتم باید صبر کنن تا اول ربابه ازدواج کنه.» شب بعد دوباره زنگ در حیاط به صدا درآمد. این بار برادرم در خانه بود و در را باز کرد. دیدم آقامصطفی تنهایی آمده است. نشست کنار پدرم🌿. ما هم نشسته بودیم. نگاهی به من کرد، بعد به پدرم گفت: «عمو من اومدم خواستگاری!»💍 با شنیدن این جمله رنگ از رویم پرید. همه با تعجب به مصطفی نگاه کردند. من نشسته بودم در جمع دخترها. آقام اشاره🤓 کرد، یعنی شماها بلند شوید بروید توی اتاق. هال و پذیرایی ما دوتا در سه‌لت داشت. موقع مهمانی‌ درها را باز می‌کردیم و هال بزرگ می‌شد. من سریع رفتم پشت در سه‌لتی که آنها آن‌طرفش نشسته بودند. نشستم و گوش دادم. مصطفی به پدرم می‌گفت: «دو ماه مونده که سربازی‌ام تموم بشه. فعلاً شغلی ندارم، برای همین خانواده‌ام مخالف ازدواج من هستن و برام خواستگاری نمیرن؛ اما من دوست دارم زودتر ازدواج کنم تا به گناه نیفتم. از دختر شما هم خوشم اومده.😍 با این شرایطی که من دارم، شما دخترتون رو به من میدین؟»🕊💞 ادامه دارد ..... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : چهارم ✨💥 من دختر کوچک خانواده بودم. ربابه یک سال از من بزرگ‌تر بود. مادرم به‌شدت پای‌بند سنت‌ها بود. می‌گفت: «آسیاب به نوبت!»😊 با خودم گفتم: «آقام الان فکر می‌کنه که اون اومده خواستگاری ربابه.» بعد از خودم پرسیدم: «از کجا معلوم که خواستگار ربابه نباشه؟ اون که اسمی از من نبرد!»💐 ولی دلم گواهی می‌داد که خواستگار من است. به آشپزخانه رفتم و به ربابه گفتم: «شنیدی آقامصطفی اومده خواستگاری؟»💍💐 ربابه بااکراه گفت: «من از مردهای ریشو و مؤمن خوشم نمیاد!»🤔 گفتم: «واقعاً؟ یعنی تو بهش جواب نمیدی؟» گفت: « نه!»😁 خوشحال شدم. گفتم: «ربابه من برعکسِ تو، ازش خوشم اومده!» گفت: «آره. با روحیات تو جور درمیاد.»😉 پرسیدم: «تو ناراحت نمی‌شی اگه من زودتر ازدواج کنم؟»💐 گفت: «نه! تازه کمکت هم می‌کنم.» صبح روز بعد مادرم گفت: «زینب آماده باش! امشب می‌خوان برات نشون بیارن.»💍💍 نمی‌توانستم با مادرم بحث کنم و متقاعدش کنم که به آنها بگوید نیایند. رفتم خانۀ آبجی بزرگم. گفتم: «فاطمه جون بیا با هم بریم بیمارستان🏨 می‌خوام با پسر حاج‌محمود صحبت کنم.» آبجی‌ام گفت: «مگه از جونت سیر شدی؟»😯 گفتم: «چه کار کنم؟ نمی‌خوامش، ولی مامان میگه از این بهتر دیگه برات نمیاد.»😔 فاطمه گفت: «خب راست میگه! می‌خوای زن یکی بشی که هشتش گرو نُهش باشه؟» گفتم: «ولی من ازش خوشم نمیاد!»🌺🌺 ادامه دارد ...... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️برای هـر چیـزی 🌹جوازی لازم است ❤️و جواز گذشتن از 🌹صـراط ❤️محبت و عشق 🌹به علی بن ابی طالب است 🌹فرخنده_میلاد_باسعادت_حضرت_علی_علیه_السلام و روز_پدر_مبارک http://eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 مشخصات: 🤓 💫کتاب : رویای بیداری 💫 🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞 💥✨قسمت : پنجم✨💥 زابل رسم نبود دختر و پسر قبل از ازدواج با هم صحبت کنند، حتی در مراسم خواستگاری🌹. من بدون اجازۀ پدر و برادرهایم آمده بودم و اگر می‌فهمیدند خیلی عصبانی می‌شدند. هر طور بود آبجی‌ام را راضی کردم، رفتیم بیمارستان 🏨من در محوطۀ بیمارستان روی نیمکتی نشستم و ‌فاطمه رفت او را از داخل بخش آورد، ایستاد روبه‌روی من، تعارفش نکردم که کنارم بنشیند😏. چادرم را کشیده بودم توی صورتم، تُن صدایم پایین بود تُندتُند و بدون مکث شروع کردم به حرف‌زدن. گفتم: من اومدم بهتون بگم که هیچ علاقه‌ای به شما ندارم 🙃و مطمئنم که ما با هم هیچ وجه مشترکی نداریم. لطفاً هوای منو از سرتون بیرون کنین. ما به درد هم نمی‌خوریم. اگه این وصلت سر بگیره، زندگی به کام هردومون تلخ میشه. 🤨به مامان‌تون بگین پشیمون شدین. بگین نیان خواستگاری.» به دهان باز و چهرۀ منقلب او توجهی نکردم، بلند شدم و راه افتادم به طرف در خروجی، خواهرم کلی عذرخواهی کرد و گفت: «اِن‌شاءالله همسر شایسته‌ای نصیب‌تون بشه.»🙏 خدا ، خدا می‌کردم برادرهایم از قضیه بو نبرند. سرشب، خانم حاج‌محمود زنگ زد و بعد از کمی مقدمه‌چینی به مادرم گفت: «استخاره کردیم، بد اومده!» نفس راحتی کشیدم😊 چند روز بعد، خواهر آقامصطفی به مناسبت عید نیمۀ شعبان ما را دعوت کرد. اول که وارد شدیم پسرعمویم گفت: «زینب‌خانم خبر خوشی برای شما دارم!» شاد شدم 😇دخترهای جوان هم که خبر خوش را در خواستگاری می‌بینند. منتظر بودم که یکی سر حرف را باز کند، اما آنها از آب و هوا، از تورم، از افزایش بی‌رویۀ قیمت‌ها، از اتفاقات روزمره و پیش‌پاافتاده می‌گفتند.😌 لحظات کُند و کُشنده می‌گذشت. رفتم داخل آشپزخانه و پرسیدم: «لیلاخانم کمک لازم ندارین؟» لیلاخانم گفت:« نه عزیزم، شما راحت باش. داداشم هست. پذیرایی می‌کنه.»💐💐💐💐 ادامه دارد ..... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰گزیده ای از وصیت نامه شهید 🍀خامنه ای عزیز را عزیز جان خود بدانید @shahidabad313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•