فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخرین پنجشنبه سال
چقدر جای خالی
بعضیها رو زیاد احساس میکنیم...
به رسم کهن،
یاد میکنیم از آنها که
وقتشان و مکانشان از ما جداست..
یاد میکنیم از آنها که دلتنگشان میشویم..
یاد میکنیم از آنها که هنوز دوستشان داریم..
یاد کنیم شهدایی🌹 که عاشقانه رفتند
دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند،
مادرهایی که رفته اند..
فرزندانیکه زودتر ازپدرومادرشان رفتهاند
دلمان گرم
بیاد خواهرها و برادرهایی که سفر کردند..
فاتحه ای ره توشه میکنیم..
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️دستم را گذاشتم روی پیشانی اش به حاجی نشانش دادم و گفتم ببین چقدر آروم خوابیده حاجی ما رو سربلند کرد حاجی خم شد و از همان یک تکه صورت پسرش که پیدا بود بوسه ای برداشت و دوباره صدای گریه اش پیچید توی مسجد چانه اش چسبیده بود به سینه اش اشک هایش بدون اینکه بریزند صورتش مستقیم می افتادند روی پیراهنش روی پرچمی که تابوت محمد را پوشانده بود برای محمد دعا کرد مهمان جوان ابا عبدﷲ باشی بابا جان، دور و بری ها کمکش کردند و آمد یک گوشه به دوستان محمد سپردم نگذارند حاجی پیکر محمد را ببیند و از احوالش مطلع شود خیالم را راحت کردند و بر گشتم قسمت خانم ها به پیکر محمد نماز خواندیم و تشییع کردیم سمت حرم محمد دو بار برای خداحافظی حرم رفت و اطراف ضریح طوافش دادند مدام زیر لب می گفتم خدایا راضی ام به رضایت خدایا شکرت بچه ام عاقبت به خیر شد محمد خوش به احوالت مادر جان.
♦️از حرم باید محمد را می بردیم گلزار شهدای هادی بن جعفر، باد سرد می خورد به صورتم دلم می خواست این راه طولانی را تا آخرش بروم کفن و شال سفارشی محمد را گذاشته بودم داخل یک ساک دستی سبک و انداخته بودمش روی مچ دستم، وقتی گفتم خودم می خواهم محمد را داخل قبر بگذارم یکی دو نفر با سکوت فقط نگاهم کردند انگار آدم جن زده دیده باشند دو سه نفر مخالفت کردند شاید حاجی هم خوش نداشت اما تا شنیدند خواسته محمد بوده تسلیم شدند.
♦️گلزار محشر کبری بود تکه زمینی که تا هفته قبل خالی بود ظرف چند روز پر می شد همین طور جوان هایی را که هیچ نسبتی با هم نداشتند اما همه شان انگار شکل هم بودند کنار هم توی قبرهای تنگ و تاریک می خواباندند و کمی آن طرفتر دوباره قبر می کندند برای جوان ها ی توی راه. خاک قبرهای تازه پخش شده بود زمین گلی بود هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری کسی نشانه ای گذاشته بود یکی میله پرچم یکی گلدان، پرچم ها خودشان را مثل آدم های مصیبت زده تکان می دادند بچه های مسجد نوحه می خواندند بین جمعیت راه می رفتم زیر لبم نوحه ای را که می خواندند تکرار می کردم دستم را مشت کرده بودم و می زدم به سینه ام و نگاهم را دوخته بودم به همان عکسی که خودم از عکاسی تحویل گرفته بودم همان عکسی که در آن موهای محمد بلندتر از همیشه تو هم فر خورده بود چند نفس عمیق کشیدم داخل بینی ام می سوخت صدای یا حسین کشیدن دوست و فامیل و همسایه و آشنا و غریبه پیچید توی آسمان و تابوت محمد را روی دست بردند، حاج حبیب را که دیدم که زیر بغلش را گرفته بودند و پایش روی زمین کشیده می شد آن قدر مظلومانه گریه می کرد که دل نداشتم بروم سمتش مادر و مادر شوهرم نشسته بودن روی خاک سرد و چادرشان را کشیده بودند روی صورتشان دلم برایشان ریش شد خسته بودند سه روز بود گریه شان بند نمی امد.
ادامه دارد.......
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 🌿❤️
یابن الحسن بگو کجایی...
تنگه دلم از این جدایی...
#حاج_مهدی_رسولی
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#سلام_امام_زمانم 😊
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمی شود که از این در برانیَم
یابن الحسن برای تو بیدار می شوم
روزت بخیر ای همه زندگانیَم
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود و یک)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️دخترها دست هایشان را گذاشته بودند جلوی دهانشان و تا می توانستند آهسته و بی صدا اشک می ریختند از وقتی گفته بودم برادرتان همیشه نگران بود صدای گریه و بی تابی شما را نامحرم بشنود حواس جمع گریه می کردند.
♦️ فاطمه افتاده بود یک گوشه روی زمین و چند نفر دورش را گرفته بودند و اصرار می کردند کمی آب بخورد رفتم طرفش سرش را که بلند کرد و خونسردی مرا دید آرام شد بی سر و صدا از میان خانم ها راه باز کردم و رفتم سمت مردها آدم هر چه قدر هم برای موقعیت ویژه ای خودش را آماده می کند وقتش که می رسد چشم هایش را می بندد و فکر می کند همه چیز فقط یک خیال است خواب می بیند و هنوز فرصت دارد زمین زیر پایم نرم شده بود ولی هیچ به فکرم نمی رسید که این انرژی فوق العاده از کجا سر ریز شده به دلم گمان می بردم که لابد دلیلی دارد و من نمی دانم، حس کردم همه دنیا چشم در آورده اند و مرا تماشا می کنند و از همه دنیا مهم تر محمد بود ان شب آخر خیلی سفارش کرده محکم باشم نه اینکه به ظاهر محمد دلش می خواست من با رضایت خاطر از بالای سرش بلند شوم دلم می خواست جز مادری کارهای دیگری هم ازم بر بيايد.
♦️ دامادم حسن آقا خودش را به زحمت از بین جمعیت رساند نزدیکم گفتم می خوام بروم بالای قبر صدایش گرفته بود بغض نمی گذاشت خوب حرف بزند گفت محمد خودش می دونست جاش اینجاست نشونم داده بود سرم را تکان دادم و نگفتم محمد خیلی چیزهای دیگر را هم می دانست پدر و برادرم دورم را گرفتند از نگاه و صدای مطمئنم خیالشان کمی راحت شد که حالم خوب است نگاه کردم به اشک های پدرم که خیلی راحت از چشمش سر می خوردند و صورتش که سرخ شده بود صدای مردانه از پشت سر ما بلند شد تا مردم راه بدهند و من رد شوم از تپه های کوچک خاک که ریخته بودند چند گوشه عبور کردم و رسیدم بالای قبر خالی، محمدم؛ هوشیارم مطمئن و حواس جمع پاهایم نمی لرزند دست هایم قوت دارند نگاهم شفاف و روشن است چشم هایم دو دو نمی زنند تپش قلبم منظم است فقط گاهی دلم شور می زند صبحی اصرار کردند یک قرص آرام بخش بخورم قبول نکردم گفته بودم امروز روز عزت و سربلندی ماست حالم از همیشه بهتر و دلم آرام است ایستاده ام مقابل یک قبر خالی و بالا و پایین را نگاه می کنم با چشم انداره می زنم بزرگ نیست برای یک جوان شانزده ساله که لاغر بود با قد و قواره ای متوسط شاید مناسب باشد زمین خیس و خاک کمی سفت است چادرم خاکی و گلی شده از زیر پایم جمعش می کنم و یک دور می پیچم دور کمرم مقنعه چانه دارم را روی سرم تکان می دهم و وکمی جلو می کشم کفش هایم را در می آورم خم می شوم و با بسم ﷲ دستم را تکیه می دهم به گوشه قبر اول پای راستم را می گذارم پایین داخل قبر بعد هم پای چپم را می نشینم و دست هایم را می کشم روی خاک، سرما از نوک انگشتانم می دود توی تنم لرزم می گیرد با کف دست خاک را صاف می کنم و چند تا کلوخ و سنگ های ریزی را که زیر دستم غلت می زنند بر می دارم و می گذارم بالای قبر آن قدر بالا تا پایین مساحت آن مستطیل کوچک و جمع و جور را دست کشیده ام که زیر ناخن هایم پر از خاک شده است خاطر جمع که شدم بلند می شوم و دست هایم را باز می کنم با سر اشاره می کنم تا محمد را بگذارند توی بغلم.
♦️بالا زیارت عاشورا می خوانند تازه سلام های اول را می دهند که جوانم را کفن پیچ شده می گذارند روی دستم به پهلو می خوابانمش روی خاک سرد و خیس باران خورده، پلاستیک دور صورتش را باز می کنم دست می زنم به صورت محمد و می کشم به سر و صورت و سینه ام انگشت هایم را می گذارم زیر سرش بین خاک و صورتش دوباره دقیق می شوم می دانم این آخرین دیدار است از داخل قبر که بیرون بروم باید تا روز قیامت تا صحرای محشر صبر کنم با انگشت صورتش را نرم و سبک نوازش می کنم، روز هفتمی است که این چشم ها بسته شده اند گلوله که هجوم برده سمتش و پشت سرش را برده و بچه ام افتاده روی خاک مثل گل، افتاده روی زمین بدنش سه روز مانده روی زمین.
ادامه دارد.......
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخوان دعای فرج را🤲🤲🤲🤲
که صبح☀️ نزدیک است🌹🥀💫
هم نوا با شهیدان🕊🕊🕊
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود و دو)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️روی زمین جنوب آفتاب گرم خوزستان با کسی تعارف ندارد می سوزاند و خشک می کند آفتاب ظهر سوز سرمای شب بیابان باد و باران سه روز هم مانده توی سردخانه تا پدرش برسد و حالا روز هفتم بود. پیشانی اش پر از زخم های ریزی بود که خون رویشان دلمه بسته بود پلک هایش روی هم آمده بودند انگار که خواب باشد صورتش گونه هایش سفت بودند پوستش پلاسیده و تیره نشده بود اگر پشت سرش متلاشی نشده بود می گفتم همان صورت جوان و خنده روی محمد است که باید بگذارم روی خاک لابد همه خون بدنش از پشت سرش رفته بود این ها را نمی دانم ولی هنوز رنگ به صورت داشت دست هایش را گرفتم توی دستم بی اختیار لبخند زدم از دلم رد شد حیف بود اگر این دست های حنا گذاشته شده محمد را دوباره نمی دیدم زیر لب می گویم خدا ازت راضی باشه محمد جان سربلندم کردی عزیزم کردی، از اطرافم از دور و نزدیک صدای گریه مرد و زن می آید ولی صدای حاج حبیب نیست چشم می چرخانم و می بینم یکی از جوان های فامیل قلم دوشش کرده تا با آن جثه کوچک و نحیف توی دست و پا نباشد حاجی روی شانه جوان هم گریه اش بند نمی آمد از کمر تا شده و با آستین پیراهن اشکش را پاک می کند موقع گریه کردن دستش را روی پا یا پیشانی اش می زند و مردم از دیدن حال و روزش به گریه می افتند. بغضی که دم گلویم گیر کرده را قورت می دهم محکم پلک می زنم تا نگاهم شفاف شود. تو شهیدی مادر پیش خدا خیلی مقام داری منو دعا کن همیشه دعا می کردم عاقبت بخیر بشی حالا دعام مستجاب شده عاقبت بخیری مگه گریه داره برای محمد بی قراری نمی کردم ولی می دانستم تا اخر عمر فراموشش نمی کنم تا آخر عمرم همین طور برایش حرف می زنم و نگاهش می کنم انگار نشسته باشد رو به رویم و صدایم را بشنود خدایا شاهد باش من این بچه رو از وجودم جدا کردم و دادم منتی هم نیست ولی صبرش رو خودت به من بده نکنه خجالت زده عمه جانم بشم. دستم را شل می کنم و زیر صورت محمد بیرون می کشم محمد مثل یا کریم تیر خورده با پلک هایی که بسته اند و بال هایی که هنوز خونی و گرمند می ماند روی خاک مثل وقت هایی که یک طرفی می خوابید و دستش را می گذاشت زیر صورتش از بالا کسی تلقین می خواند دستم روی شانه محمد تکان می خورد جمله ها را تکرار می کنم عرق سردی از لای موهایم تا کمرم شره می کند کف پایم از سرمای خاک بی حس شده اگر محمد شهید نشده بود و یقین نداشتم ابا عبدالله بالای سرش می رسند و او را خودشان می برند حتما از غصه اینکه جوانم را با دست های خودم گذاشته ام روی خاک سرد و نمناک دق می کردم شال سبزم را دور گردنم باز می کنم می بوسم و می گذارم روی چشم هایم بعد هم می اندازم روی صورت محمد هر چه خواسته بود مو به مو انجام داده ام از خودم می پرسم محمد تمام شد یا تازه شروع شده با صدای لرزان و نگران حاج حبیب به خودم می آیم نگران حالش می شوم دستم را می گیرم به لبه سفت قبر و با زحمت پاهایی را که چسبیده به خاک شهید کم سن و سالم از زمین بلند می کنم و با یک یا علی خودم را بالا می کشم سر تا پایم خاکی شده رنگ چادرم دیگر مشکی نیست از پایین پای محمد سنگ های لحد را می چینند و من فقط حواسم پی صورت محمد است زیر شال سبزی که یادگار راس الحسین است یاد روضه های عصر عاشورا می افتم یاد روضه هایی که می گفتند صورت امام شکلش عوض شده بود گلویم می سوزد چشم هایم تار می شوند و پلک می زنم فقط یک سنگ لحد مانده تا صورت محمد هم از چشمم پنهان شود با صدای خفه داد می زنم صبر کنید دو قدم می روم جلو و خم می شوم روی قبر محمد چانه و صدا و دست و پایم می لرزید می گویم محمد جان هر چه خواستی همون شد بدنت مثل ارباب سه روز مونده توی بیابون زیر آفتاب و باد و خاک. هر سفارشی بهم کرده بودی رو انجام دادم مبارکت باشه مادر ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت خواسته منه سلام منو به مادرم حضرت زهرا برسون و بگو من دستم خالیه می ترسم از تنهایی شب اول قبر بهشون بگو منو اون شب تو تاریکی و وحشت قبر تنها نذارن وقتی همه می ذارن و میرن خودشون رو برسونن.دلم نمی خواست از محمد دل بردارم ولی چاره ای نبود دو قدم رفته را بر گشتم عقب و سنگ لحد آخر را چیدند شروع کردند به خاک ریختن باد تندی وزید و ذره های سبک خاک را بلند کرد خاک مزار شهید شانزده ساله ام نشست روی سر و صورتم لا به لای مژه هایم روی لب های خشک و به هم چسبیده ام دی ماه سال ۱۳۶۵ بود. من اشرف سادات منتظری ام متولد دی ماه سال ۱۳۳۰ حالا که فکر می کنم دوباره به دنیا آمده ام هر هر دو بار در یک ماه یک بار از مادرم متولد شدم یک بار هم وقتی مادر شهید شدم خسته بودم دلم بود بهانه ای میخواست برای گریه کردن، بهانه ای که خدا را خوش بیاید و ناشکری نباشد به بهانه ای که ارزشش را داشته باشد روضه علی اکبر.
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊