💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،
🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ
💫سلام بر تو هنگامیکه بر میخیزی،
💫سلام بر تو زمانی که مینشینی،
💫سلام بر تو وقتی که میخوانی و بیان میکنی، سلام بر تو هنگامیکه نماز میخوانی و قنوت بجا میآوری،
💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود مینمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر میگویی
💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار مینمایی🌱
📜زیارت آل یس.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود و شش)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️بنا کرد به سلام و احوال پرسی از دلم رد شد که این از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید حال و احوال می کرد نه فقط بعد از شهادتش حتی جبهه هم که بود همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم آزادیان با دستش اشاره کرد حاج خانم اینا چی تو دستتون تا بخواهم جواب بدهم محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد و دل کنم مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره با آدم عزیزی افتاده باشد و دلم غنج برود با لبخند گفت مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت برات سوغاتی آوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم برویم این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا زیارت آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است بوسید و گذاشت روی چشم هایش از داخل ضریح برداشتم دستش را دراز کرد سمت صورتم از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد من عصا به بغل هاج و واج و منقلب محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت غصه نخور مامان جان برو نذرت را ادا کن امشب. سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم سمت راست آسمان بود سمت چپ را نگاه کردم آسمان بود سپیده زده بود از خنکی نسیم اول صبح، مور مورم شد بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم نه سعید آل طاها و صدایش و نه حسن ازادیان و نه محمدی اثر پیدا نکردم توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود ترس عجیب دلم را گرفت دلهره ای همراه هیجان قلبم را پر کرد با تردید با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن بذار ببینم می تونم بایستم با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی بی کمک بدون عصا، گریه کردم و بلند گفتم خدایا شکرت اقا جان از شما هم ممنونم حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم ممنونم شما به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین امدم، رفتم آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند.
♦️ حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم گفتم حسین جان، ظرف ها را جا به جا کردم گفتم حسین جان، صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیده برگشتم جواب سلامش را بدهم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری چرا پا شدی راه افتادی مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی
برادر حاج حبیب حاج محمد اقا شب را منزل ما مانده بود من هم چادر سرم بود و حاجی چیزی از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب برادرش وارد آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایم را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم خوبه حاجی یعنی خوب شدم .
ادامه دارد......
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم میچینـم ✨
سفـره هفت سین امّا
فکر تو ام که تو صحرا
خیمه زدی آقااا ...💔
💚 اَللّٰھَُّـــمَّ ؏َجِّـــلْ لِوَلیِّـڪَ الْفَـــرَج 💚
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود و هفت)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️حاج حبیب کوتاه نیامد برادرش هم ناراحت شد گفت من غریبه ام به خودت فشار آورده ای تا بساط صبحانه رو به راه کنی اصلا روز عاشورایی چه کسی دهانش باز می شود چیزی بخورد نشستم روی صندلی گوشه آشپزخانه حالا بوی عطر، مشام حاجی و برادرش را هم پر کرده بود اشاره کردم به حاج حبیب و گفتم دیشب نذر کردم آقا منو دست خالی رد نکردن جوابم رو دادن حاجی زانو زده بود و دست می کشید روی شال اشک هایش می افتادند روی آن تکه پارچه سبزی که عطرش تمان خانه گرفته بود سه تایی گریه می کردیم.
♦️نقل آن روز اول توی مسجد صدا کرد همه چشم بودند هاج و واج نگاه می کردند و صدای پچ پچشان میان صدای روضه خوان گم می شد من را دیشب دیده بودند که به سختی با دو تا عصا از در رفته بودم بیرون و حالا روی پای خودم داشتم عزادارای می کردم گاهی گریه می کردم گاهی سینه می زدم غذا پخش می کردم دوست و آشنا طاقت نیاوردند دورم را گرفتند اولش احوال پرسی معمولی بود همان اشرف سادات همیشگی بودم و نبودم، بعد کم کم صدای گریه هایشان موج گرفت خودم هم مثل بقیه زن ها بغض کردم موج گریه و یا حسین گفتن جمعیت از زنانه گذشت و رسید به مردها اسم معجزه و شفا گرفتن توی دلم نبود اصلا خودم را قابل این حرف ها نمی دانستم نه به حرف حتی از فکرم نگذشت فقط می گفتم محمد وساطت کرده و آقا ما را بی جواب نگذاشته اند به حاج آقای حسینی هم که جلوی منبر ایستاده و به حرفم گرفته بود همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیر زمین و دیگ ها را شستم.
♦️سوم امام که گذشت خیلی ها خبر شده بودند همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرک است بکش روی سر مریض ما، آن ها هر چه می گفتند من فقط می گفتم حسین می گفتم من کاره ای نیستم از اباعبدﷲ بخواهید لطف و کرمش زیاد است خیلی آقاست می خواستند دعایش کنم مریض های بد حال، بچه های کوچک، تازه عروس، پیرمرد و پیر زن، جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چَشم، من آبرویی ندارم ولی دعا می کنم شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود.
♦️ یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت ایتﷲ گلپایگانی هستند پسر آقا بودند طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم وارد خانه آقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند اقا روضه دارند کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده اتاق بود که صدای یاﷲ گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان افتاد به آقای گلپایگانی افتاد، روی پا ایستادیم با مهربانی زیاد سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند پیرمردی نورانی و خوش رو بود آرام و با اطمینان حرف می زد احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب حاجی شال را با احترام بوسید و بلند شدند و گرفتند مقابل آقا بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدﷲ علیه السلام خواسته بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند. این ها را به آقا هم گفتم، گفتم ما هیچیم و هیچ کاره هر چه بوده کار خود اهل بیت است من این لیاقت امانتی را ندارم خواستم بماند پیش ایشان نپذیرفتند گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید هم اهل بیت و هم خلق خدا شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا ابرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد آقا زاده شان یک بسته کوچک با احترام خدمت ایشان آوردند.
ادامه دارد.....
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود و هشت)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️آقا فرمودند این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید یک آن یاد چهره آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای اقا احوال چند تایشان را گفتم خواستم دعایشان کنند اقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند دعا کردن وظیفه ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است و یک کار یاد من دادند، آمدم خانه و سحر که شد وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی آقا ریختم داخل یک ظرف آب تکه کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف، بعد از آن هر مریض و گرفتاری آمد دست خالی برنگشت .
♦️کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد آب نیسان برایمان آوردند هر طوری بود نگذاشتم آن ظرف از تربت سید الشهدا علیه السلام و آب خالی شود نه که من نگذارم خودشان نظر کردند. کیسه کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم اقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید گاهی چند واسطه کسی از کربلا برایم تربت می فرستند می گوید قصه را شنیده توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا علیه السلام بوده که خاک را تغییر داده است و حالا شده تربت سحرها بلند می شوم و توی خانه می چرخم به عکس محمد نگاه می کنم می گویم مادر اگر ما عزتی داریم صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست می گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین علیه السلام سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره آبی به لب های خودت که هیج حتی به فرزند شیر خواره ات نرسید ولی عالمی را سیراب کردی وفتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ظرف ظرف آب تربت درخانه من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بود این ها را زمزمه می کنم و می نشینم برایش گریه می کنم خودم تنهایی در این دنیا از هر کسی کاری بر می آید از من هم اینها، درِ خانه ام همیشه به روی مردم باز است حرف ها و درد هایشان را می شنوم اگر از دستم بربیاید خودم غمشان را بر طرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم. هنوز هم برای بچه های خودم، برای جوان های فامیل برای مردمی که به دیدنم می آیند از حضرت امام حسین علیه السلام حرف می زنم قصه شال و شهید من بهانه است حرف اصلی قصه کربلاست به این تقدیر خودم می بالم.
#پایان
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
خانم سیده اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان 🌹🍃
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
ان شالله هر روز قسمتی از
( کتاب_دختر_شینا) را در کانال قرار می دهیم. 🍃🌹
دختر_شینا
#خاطرات_قدم_خیر_محمدی_کنعانی روایتی از زندگی همسر #سردار_شهید_حاج_ستار_ابراهیمی_هژیر می باشد
#نویسنده این کتاب #بانو_بهناز_ضرابی می باشد.
نام: قدم خیر محمدی کنعانی
تولد: ۱۳۴۱/۰۲/۱۷ روستای قایش، رزن،همدان
ازدواج: ۱۳۵۶/۰۸/۱۳
وفات: ۱۳۸۸/۱۰/۱۷
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر
#تولد: ۱۳۳۵/۱۱/۱۰ روستای قایش، #رزن ،همدان
#شهادت: ۱۳۶۵/۱۲/۱۲ ، شلمچه
#الهی_به_امید_تو...🌹🍃
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
💚🌸💚
#سلام_مولا_جانم♥🤚
🦋خیالت را نفس میکشم؛
این عطر هوای توست
که هر صبح، دلتنگی هایم را
🍃به دست باد میسپارد...
سلام ای رویای صادقه من؛
کِی محقق میشوی؟🤲
✨أللَّھُمَ عـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج✨
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊