🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : شصت و دوم
🛑دی ماه بود هوا سرد و گزنده، سمیه را دادم بغل صمد در را قفل کردم و رفتم در خانه گل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوارمان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ما باشد. توی ماشین که نشستم دیدم گل گز خانم گوشه پرده را کنار زده و نگاهمان می کند و با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد، بچه ها شروع کردند به داد و هورا و بازی کردن، طفلی ها خوشحال بودند خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. صمد همان طور که رانندگی می کرد، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را می داد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می نشاند و می گفت: « برایم شعر بخوان.» گاهی هم خم می شد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد. به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت، رفتیم توی قهوه خانه لب جاده که بر خلاف ظاهرش صبحانه تمیز و خوبی برایمان آورد. هنوز صبحانه ام را نخوره بودم که سمیه از خواب بیدار شد. آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم، همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور می کردند، کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران. پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.
🛑صمد که برگشت یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: تو صبحانه نخوردی. بخور، بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد به جاده نگاه می کردم. کوه های پر برف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم معصومه با دهان باز خوابش برده بود، مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دو دستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت، گفتم: « سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: آره انگار خیلی خسته بودی حتما دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی دلم سوخت گفتم راحت بخوابی. خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: « بچه را بده، خسته می شوی مادر جان». صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: ای مادر ! چقدر مهربانی تو خندیدم و گفتم: چی شده، شعر می خوانی؟!» گفت: راست می گویم تو همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو خیلی خسته می شوی نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا در بیاورد. حالا سوال جور وا جور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار. همان طور که جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: « کم مانده برسیم.» ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم ،می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخوره، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است خوبی ؟! سلامتی؟!
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🤚❣️ #سلام_امام_زمانم❣️🤚
بیا که با تو بگویم غم ملالت دل💔
چرا که بی تو ندارم
مجال گفت و شنید
بهای وصل تو💞
گر جان بود خریدارم
که جنس خوب
مُبصّر به هر چه دید خرید✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🤲🌺
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت: شصت و سوم
🛑سر پل ذهاب آن چیزی بود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت، یا اگر داشت اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده بود یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و ما یحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: اینجا که شهر ارواح است سرش را تکان داد و گفت: منطقه جنگی است دیگر.
🛑کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود باز هم صمد ایستاد این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشه ماشین به نگهبانش نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: می ترس؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نه ، گفت: اینجا برای من مثل قایش می ماند وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.
🛑ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: رسیدیم. از پله های ساختمان بالا رفتیم روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود. گفت: این یادگارهایی است که بچه ها نوشته اند. توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور، به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش، جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: فعلا این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم با سلیقه خودش پرده اش را درست کند. بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان داد. کمی بعد آمد دست وصورت بچه ها را شسته بود یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: می روم دنبال شام زود بر می گردم.
🛑روزهای اول صمد برای نهار پیشمان می آمد، چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کنار ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دو ماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عق او از خواب بیدار می شدیم شوهرش ناهار پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: من هم از امروز ناهار نمی آیم تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.
🛑زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود روزی نبود صدای انفجار از دور یا نزدیک به گوش نرسد یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم حالا در اینجا این صدا برایمان عادی شده بود.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : شصت و چهارم
🛑یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم، صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت سمیه را بغل کردم و دیدم گوشه اتاق و گفتم: صمد بچه ها را بگیر بیایید اینجا، هوایپما الان بمباران می کند صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست. هواپیما هنوز وسط آسمان بود حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید صمد افتاده بود به دنده شوخی و سر به سرم می گذاشت از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم، فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود می گفت: آن هواپیما را دیشب دیدی ؟! بچه ها زدندش خلبان هم اسیر شده، گفتم: پس تو می گفتی هواپیمایی نیست من اشتباه می کنم گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی، نمی خواستم بچه ها هم بترسند.
🛑کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت بین همسایه ها همسر آقای همدانی و بشیری و آقای سماواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرور یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نقل خاطره و تعریف، مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم قابلمه ها را می دادیم به بچه ها، آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر.
🛑یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود متوجه نشده بودیم او هم به گمان اینکه توی ساختمان نیسیتم غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هم هر چه منتظر شدیم خبری از غذا نشد آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
🛑یک روز با صدای رژه سربازان توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند خوب که نگاه کردم یکی از هم روستایی هایمان توی رژه دیدم ، او سید آقا بود در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی، دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم یک روز صمد گفت: امروز می خواهیم برویم گردش، بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور، پرسیدم: حالا کجا می خواهیم برویم؟ گفت: خط، گفتم: خطرناک نیست. گفت: خطر که دارد اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهیده شده همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم، همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم جلوی ساختمان بود سوار شدیم بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم صمد نگه داشت اورکتی به من داد و گفت: این را بپوش چادرت هم در آور اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است اینجا را به آتش می بندد. بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند زدند زیر خنده و گفتند: مامان بابا شده.!
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*طرح یارانه جدید حتما ببینید*👆
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : شصت و پنجم
🛑صمد بچه ها را کف ماشین خواباند پتویی رویشان کشید و گفت: « بچه ها ساکت باشید اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم. همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود، صمد پیاده می شد می رفت توی سنگره ها با رزمنده ها حرف می زد و بر می گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید، یک بار ایستادیم صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
🛑نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد کتری را از توی ماشین آورد از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت، اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری، من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم و سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند.
🛑موقع ناهار پتویی انداختم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت، بچه ها که گرسنه بودند با ولع نان و تن ماهی می خوردند. بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی افتاده بود نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت حس بدی داشتم گفتم: صمد بیا برگردیم. گفت: میترسی؟! گفتم: نه اما خیلی ناراحتم، یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد. پسر بچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد دلم برایش سوخت. گفتم: مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟! محکم جوابم را داد: « می جنگند.» بعد دوربینش را از توی ماشین اورد و گفت: بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم حوصله نداشتم. گفتم: ول کن حالا، توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: چرا این قدر ناراحتی؟! گفتم: دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد. گفت: جنگ سخت است دیگر، ما وظیفه مان این است دفاع، شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند. گفتم: از جنگ بدم می آید دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. گفت: خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.
🛑با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم، صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: اینا بچه های من هستند همه فکرم پیش این هاست غصه من این هاست دلم می خواهد هرکاری از دستم بر می آید، برایشان انجام بدهم. تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.
🛑فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند می رفت اما آن روز زود بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم بعد از نماز صمد مثل همیشه یونیفرم پوشیدم تا برود. گفتم: کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی، خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت گفت: نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده... گفتم: دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی کمتر دلتنگ می شوم در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: قدم خانم، باز داری لوس می شوی ها.
#ادامه_دارد....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
🤚❣ #سلام_امام_زمانم ❣🤚
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلی مَنْ فِی الْأَرْضِ وَ السَّمآءَ...
🌱سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند.
📚 بحار الأنوار، ج99، ص 117.
#اللهمعجللولیکالفرج🤲✨
💚❤️#امام_زمان
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🔅
🍃
🌹﷽🌹
کتاب_دختر_شینا🌼🕊
خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼
همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊
نویسنده :بانو بهناز ضرابی..
✅قسمت : شصت و ششم
🛑چادر را از سرم در آوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه، خانم های دیگر هم آمده بودند صبحانه را آماده کردم آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند در طبقه اول اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید بچه ها از آن ها بالا می رفتند سُر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند، نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت اما به فکر بچه ها بودم. تلو تلو خوران سمیه را برداشتم و بدو بدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول، ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه، بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: تا خط خیلی فاصله نداریم اگر پادگان سقوط کند ما اسیر می شویم، با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود وقتی اوضاع کمی آرام شد دوباره به طبقه بالا رفتم. پشت پنجره ایستادیم و رد دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شد که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: نگاه کنید آنجا را یا امام هشتم. چند هواپیما در ارتفاع پائین در حال پرواز بودند ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان بر می آمد این بود که دراز بکشیم روی زمین دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم فریاد می زدیم بچه ها دست ها را روی سرتان بگذارید دهانتان را نبندید. خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند اما سمیه گریه می کرد در همان لحظات اول، صدای گروپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند با خودم فکر می کردم دیگه همه چیز تمام شد الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم دود اتاق را برداشته بود شیشه ها خرد شده بود اما چسب هایی که روی شیشه ها بود نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود خدا رو شکر کسی طوری نشده بود.
#ادامه_دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯