eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : شصت و چهارم 🛑یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم، صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت سمیه را بغل کردم و دیدم گوشه اتاق و گفتم: صمد بچه ها را بگیر بیایید اینجا، هوایپما الان بمباران می کند صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست. هواپیما هنوز وسط آسمان بود حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید صمد افتاده بود به دنده شوخی و سر به سرم می گذاشت از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم، فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود می گفت: آن هواپیما را دیشب دیدی ؟! بچه ها زدندش خلبان هم اسیر شده، گفتم: پس تو می گفتی هواپیمایی نیست من اشتباه می کنم گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی، نمی خواستم بچه ها هم بترسند. 🛑کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت بین همسایه ها همسر آقای همدانی و بشیری و آقای سماواتی هم بودند که همشهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرور یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نقل خاطره و تعریف، مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم قابلمه ها را می دادیم به بچه ها، آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر. 🛑یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود متوجه نشده بودیم او هم به گمان اینکه توی ساختمان نیسیتم غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هم هر چه منتظر شدیم خبری از غذا نشد آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. 🛑یک روز با صدای رژه سربازان توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند خوب که نگاه کردم یکی از هم روستایی هایمان توی رژه دیدم ، او سید آقا بود در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی، دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم یک روز صمد گفت: امروز می خواهیم برویم گردش، بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور، پرسیدم: حالا کجا می خواهیم برویم؟ گفت: خط، گفتم: خطرناک نیست. گفت: خطر که دارد اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهیده شده همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم، همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم جلوی ساختمان بود سوار شدیم بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم صمد نگه داشت اورکتی به من داد و گفت: این را بپوش چادرت هم در آور اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است اینجا را به آتش می بندد. بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند زدند زیر خنده و گفتند: مامان بابا شده.! ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
9.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*طرح یارانه جدید حتما ببینید*👆 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️❤️🍃❤️❤️🍃
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : شصت و پنجم 🛑صمد بچه ها را کف ماشین خواباند پتویی رویشان کشید و گفت: « بچه ها ساکت باشید اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم. همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود، صمد پیاده می شد می رفت توی سنگره ها با رزمنده ها حرف می زد و بر می گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید، یک بار ایستادیم صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: « آنجا خط دشمن است آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.» 🛑نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد کتری را از توی ماشین آورد از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت، اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری، من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم و سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. 🛑موقع ناهار پتویی انداختم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت، بچه ها که گرسنه بودند با ولع نان و تن ماهی می خوردند. بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی افتاده بود نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند. موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت حس بدی داشتم گفتم: صمد بیا برگردیم. گفت: میترسی؟! گفتم: نه اما خیلی ناراحتم، یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد. پسر بچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد دلم برایش سوخت. گفتم: مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟! محکم جوابم را داد: « می جنگند.» بعد دوربینش را از توی ماشین اورد و گفت: بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم حوصله نداشتم. گفتم: ول کن حالا، توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: چرا این قدر ناراحتی؟! گفتم: دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد. گفت: جنگ سخت است دیگر، ما وظیفه مان این است دفاع، شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند. گفتم: از جنگ بدم می آید دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند. گفت: خدا کند امام زمان زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم. 🛑با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم، صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: اینا بچه های من هستند همه فکرم پیش این هاست غصه من این هاست دلم می خواهد هرکاری از دستم بر می آید، برایشان انجام بدهم. تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند. 🛑فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند می رفت اما آن روز زود بلند شدم وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم بعد از نماز صمد مثل همیشه یونیفرم پوشیدم تا برود. گفتم: کاش می شد مثل روزهای اول برای ناهار می آمدی، خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خنده ام گرفت گفت: نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده... گفتم: دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهرها بیایی کمتر دلتنگ می شوم در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت: قدم خانم، باز داری لوس می شوی ها. .... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤚 ❣🤚 📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلی مَنْ فِی الْأَرْضِ وَ السَّمآءَ... 🌱سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند. 📚 بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. 🤲✨ 💚❤️
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : شصت و ششم 🛑چادر را از سرم در آوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه، خانم های دیگر هم آمده بودند صبحانه را آماده کردم آمدم بچه ها را از خواب بیدار کردم صبحانه را خوردیم. استکان ها را شستم و بچه ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند در طبقه اول اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه ها می فرستادند. پتوها در آن اتاق نگهداری می شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می رسید بچه ها از آن ها بالا می رفتند سُر می خوردند و این طوری بازی می کردند. این تنها سرگرمی بچه ها بود بعد از رفتن بچه ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس های کثیف را توی تشتی ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند بچه ها از ترس جیغ می کشیدند. تشت را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم ها سر و صدا می کردند و به این طرف و آن طرف می دویدند، نمی دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می شد خواستم بروم دنبال بچه ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می رفت اما به فکر بچه ها بودم. تلو تلو خوران سمیه را برداشتم و بدو بدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود گریه می کرد و آرام نمی شد. بچه ها هنوز داشتند توی همان اتاق بازی می کردند آن قدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند خانم های دیگر هم سراسیمه پایین آمدند. بچه ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگری ساختمان را لرزاند این بار بچه ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم ها اتاق به اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول، ده پانزده نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه، بوی تند باروت و خاک سالن را پر کرده بود. بچه ها گریه می کردند ما نگران مردها بودیم. یکی از خانم ها گفت: تا خط خیلی فاصله نداریم اگر پادگان سقوط کند ما اسیر می شویم، با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم فکر اسارت خودم و بچه ها بدجوری مرا ترسانده بود وقتی اوضاع کمی آرام شد دوباره به طبقه بالا رفتم. پشت پنجره ایستادیم و رد دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شد که یک دفعه یکی از خانم ها فریاد زد: نگاه کنید آنجا را یا امام هشتم. چند هواپیما در ارتفاع پائین در حال پرواز بودند ما حتی رها شدن بمب هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان بر می آمد این بود که دراز بکشیم روی زمین دست ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم فریاد می زدیم بچه ها دست ها را روی سرتان بگذارید دهانتان را نبندید. خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی زدند اما سمیه گریه می کرد در همان لحظات اول، صدای گروپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند با خودم فکر می کردم دیگه همه چیز تمام شد الان همه می میریم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم دود اتاق را برداشته بود شیشه ها خرد شده بود اما چسب هایی که روی شیشه ها بود نگذاشته بود شیشه ها روی زمین یا روی ما بریزد همان توی پنجره و لا به لای چسب ها خرد شده و مانده بود خدا رو شکر کسی طوری نشده بود. ...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : شصت و هفتم 🛑صداهای مبهم و جور وا جوری از بیرون می آمد یکی از خانم ها گفت: بیایید بیرون اینجا امن نیست بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود و گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدمی مان را می دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم یکی از خانم ها گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد حاج آقای ما خانه بود گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد توی خانه نمانید، بروید دره های اطراف. بعد از خانه های سازمانی سیم خار دارهای پادگان بود اما در جایی قسمتی از آن کنده بود و هر بار که با صمد یا خانم ها می رفتیم پیاده روی از آنجا عبور می کردیم اما حالا با این همه بچه و این اضطراب و عجله گذشتن از لای سیم خار دار و چاله چوله ها سخت بود بچه ها راه نمی آمدند نق می زدند و بهانه می گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود‌ ما کاملا از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پلی قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می توانستیم خلبان هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان ها هم ما را می دیدند از ترس ندانستیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل، کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم. یکی از خانم ها ترسیده بود می گفت: اگر خلبان ها ما را ببینند همین جا فرود می آیند و ما را اسیر می کنند هر چه برایش توضیح می دادیم که روی این زمین ها هواپیماها نمی تواند فرود بیاید قبول نمی کرد و باز حرف خودش را می زد و بقیه را می ترساند. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود سعی می کردیم از خاطراتمان بگوئیم یا تعریف های بکنیم تا او کمتر بترسد اما هواپیماها ول کن نبودند تقریبا هر نیم ساعت هفت هشت تایی می آمدند و پادگان را بمباران می کردند. 🛑دیگر ظهر شده بود نه آبی همراه خودمان آورده بودیم نه چیزی برای خوردن داشتیم بچه ها گرسنه بودند بهانه می گرفتند از طرفی نگران مردها بودیم و اینکه اگر بروند سراغمان نمی دانند ما کجاییم. یکی از خانم ها که دعاهای زیادی را از حفظ بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ما هم با او تکرار می کردیم بچه ها نق می زدند و گریه می کردند. کلافه شده بودیم یکی از خانم ها که این وضع را دید بلند شد و گفت: این طوری نمی شود هم بچه ها گرسنه اند و هم خودمان من می روم چیزی می آورم بخوریم. دو سه نفر دیگر هم بلند شدند و گفتند: ما هم با تو می آییم. می دانستم کار خطرناکی است اولش جلوی رفتنشان را گرفتم اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. با رفتن خانم ها دلهره عجیبی گرفتیم که البته بی مورد هم نبود چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد. دل توی دلمان نبود این بار هم هواپیماها پادگان را بمباران کردند هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند، می دویدند و زیگزاگی می آمدند بالاخره رسیدند با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند با خوردن خوارکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی ما هم بیشتر می شد نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند وضو گرفتیم و نماز خواندیم لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...🤚💫 🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. 🤲🌱✨
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : شصت و هشتم 🛑دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر، باید چه کار کنیم به خانه برگردیم یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم به این نتیجه رسیدیم بر گردیم در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می کرد صدای نرم و حزن انگیز خانمی بود که خوب دعا می خواند و این بار ختم امن یجیب گرفته بود. 🛑نزدیکی خانه های سازمانی که رسیدیم دیدم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می زنند ما را که دیدند به طرفمان دویدند. یکی از آن ها صمد بود با چهره ای خسته و خاک آلوده بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریبا با خاک یکسان شده و خیلی ها شهید و مجروح شده بودند چند ماشین جلوی در پارک شده بود صمد اشاره کرد سوار شویم پرسیدم کجا؟!گفت: همدان، کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند. گفتم: کمی صبر کن برویم لباس بچه ها را بیاورم. نشست پشت فرمان و گفت: اصلا وقت نداریم اوضاع اضطراریه زود باش باید شما را برسانم و برگردم. همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم اقلا بگذار لباس های سمیه را بیاورم چادرم... معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: سوار شو گفتم اوضاع خطرناک است شاید دوباره پادگان بمباران شود. در ماشین را بستم و پرسیدم: چرا نیامدید سراغمان، از صبح تا حالا کجا بودید؟! همان طور که تند تند دنده ها را عوض می کرد گاز داد و جلو رفت، گفت: اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند به همین خاطر گردانم را از پادگان خارج کردم، یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف، خدا رو شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد هر سیصد نفرشان سالم اند اما گردان های دیگر شهید و زخمی شدند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم. 🛑شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو میرفتیم یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم، دلم گرفت و پرسیدم: صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند شب کجا می خوابند؟ داشت رو به رو به جاده تاریک نگاه می کرد سرش را تکان داد و گفت: توی همان دره هستند جایشان که امن است اما خورد و خوراک ندارند باید تا صبح تحمل کنند. دلم برایشان سوخت گفتم: کاش تو بمانی، برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: پس شما را کی ببرد؟!گفتم: کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟! توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود گفت: نمی شود نه، ماشین ها کوچک اند جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند و گرنه من از خدایم است بمانم چاره ای نیست باید خودم ببرمتان بغض گلویم را گرفته بود گفتم: مجروح ها و شهدا چی؟! جوابی نداد گفتم: کاش رانندگی بلد بودم، دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: به امید خدا می رویم ان شالله فردا صبح بر می گردم. 🛑چشم هایم در آن تاریکی دو دو می زد یه لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند اصلا آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. ...‌ http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯