eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
112 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : دوازدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 کمردرد شدیدی داشتم که نمی‌دانستم از کار زیاد است یا اینکه زمان وضع حمل فرارسیده. قابله هم که مرا معاینه کرد، گفت: «وقتش نزدیکه!» عید که شد، دردم گرفت😰 و همان روز اول عید، بچه‌ام در خانه به دنیا آمد. دختر بود. از قبل قرار بود اگر دختر باشد، اسمش را سمیه بگذاریم. سید همان روز اول سال قرار بود اعزام شود و با اینکه برای به ‌دنیا آمدن بچه لحظه‌شماری می‌کرد، بعد از به ‌دنیا آمدن سمیه با همان لباس بسیجی که برای اعزام به تن کرده بود، داخل اتاق شد و بی‌آنکه پوتین‌هایش را از پا درآورد، با حالت چهاردست‌ و پا کنارمن و دخترش آمد، رویش را بوسید😍😘، برای چند ثانیه در آغوشش گرفت و دوباره رفت و من و نوزاد تازه ‌متولد شده را تنها گذاشت. قبل از تولد سمیه، خیاط دو دست لباس سفید که هم مناسب دختر بود و هم مناسبِ پسر و یک لحاف و تشک برایش دوخته بود. هر روز کهنه‌ها و لباس‌هایش را می بردم سرِ جوی آب می‌شستم.💧 بیست روز بعد از آمدن سمیه، سید به استخدام سپاه درآمد. همیشه آرزویش این بود که پاسدار شود. محل کارش سرخس بود. بیشتر پاسدارانِ سرخس، کاشمری بودند. روزهای اول خودش می‌رفت و ما همین جا، در کاشمر بودیم، بعد که دید شرایط این‌گونه سخت است، خانه‌ای در سرخس اجاره کرد و ما به آنجا نقل مکان کردیم.🏠 سخت‌تر از همه‌ چیز، دل‌کندن از خانه‌ای بود که هیچ ‌وقت خلوت نبود. همیشه درش باز بود و رفت و آمدش شب و روز نمی‌شناخت، اما حالا در غربت، در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که غیر از من و سید و سمیه کس دیگری نبود. هر از گاهی صاحب‌خانه پیشم می‌آمد، یا من به خانه‌شان می‌رفتم، اما از آن صفای خانۀ پدری سید خبری نبود. سید که نبود، بیشتر دلم برای خانه‌مان تنگ می‌شد. بعضی وقت‌ها از شنبه که می‌رفت تا آخر هفته برنمی‌گشت. ساعت کاری‌اش مشخص نبود. تنهایی و غربت آزارم می‌داد. اگر سمیه نبود همیشه بیکار بودم. هر وقت سید می‌آمد، هر چه لازم داشتیم برای چند روز آماده می‌کرد تا در نبودنش به چیزی احتیاج نداشته باشیم. حقوقی که می‌گرفت، دوهزار تومان بود🪙 که پانصد تومان آن را بابت اجاره می‌دادیم. آخر برج صد تومان دویست تومانی را هم می‌شد پس‌انداز کنیم. تنها چیزی که باعث می‌شد بتوانم سختی‌ها و دوری‌ها را تحمل کنم، عشقی بود که به محمد داشتم.♥️ ادامه دارد..... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سیزدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» سید در سپاه سرخس به عنوان مسئول فرهنگی مشغول به کار بود و بعد از چند ماهی که از شروع کارش می گذشت ، مسئول پایگاه بسیج روستای آق دربند شد، در این روستا که در جنوب سرخس قرار داشت، به خاطر قرارگیری در لب مرز و داشتن یک معدن بزرگ زغال‌سنگ، نسبت به سایر روستاهای سرخس اهمیت بیشتری داشت و در واقع سید و تعداد دیگری از پاسداران مسئولیت حفاظت از این روستا را هم بر عهده داشتند. از وقتی که به آق‌دربند رفته بود، فاصلۀ رفت و برگشتش طولانی‌تر شده بود. حتی گاهی اوقات از دو هفته بیشتر می‌شد که نمی‌آمد. نگرانش می‌شدم. هر شب دعا می‌کردم که زنگ بزند. خانه‌مان تلفن نداشت. به صاحب‌خانه زنگ می‌زد و من بدو بدو می‌رفتم و با او صحبت می‌کردم. تماس که می‌گرفت کمی از آشوب دلم کاسته می‌شد. نزدیک به دو سال از شروع جنگ می‌گذشت. کمتر کسی فکرش را می‌کرد که این‌قدر طولانی شود. بیشتر از یک سال می‌گذشت که خرمشهر دست عراقی‌ها بود. آرزو می‌کردم روزی بیاید که دیگر جنگ تمام شده و همۀ مردم در کنار خانواده‌هایشان در امنیت و راحتی باشند. این آرزوی همه بود. همیشه در مسجد دعا می‌کردند و همه آمین می‌گفتند. خوشحال‌کننده‌ترین خبری که از زمان شروع جنگ تا آن زمان شنیده بودیم، خبر آزادسازی خرمشهر در سوم خرداد 1361 بود. تا آن سال، خیلی خبرهای خوشی نمی‌رسید. شادی همۀ ایران را فراگرفته بود و همه جا شیرینی پخش می‌کردند. آن قدر خوشحال بودیم که انگار خبر پایان جنگ رسیده بود. با فتح خرمشهر گویی روحی تازه در همه دمیده شد و موتور جنگی ایران قدرت بیشتری یافت. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : چهاردهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 تیرماه سال 1361 بود که فهمیدم دوباره باردار هستم. سمیه هنوز چهار ماهه بود و شیر می‌خورد. سعی کردم وابستگی‌اش را به شیر کمتر کنم، چرا که مجبور بودم زودتر از شیر بگیرمش. سید همچنان در آق‌دربند بود. از وقتی که فهمیده بود باردار هستم سعی می‌کرد زود به زود برگردد، اما همیشه می‌گفت: «جنگه دیگه! وضعیت حساسه. نمی‌تونم نباشم!» اینها را که می‌گفت در مقابلش احساس شرمندگی می‌کردم و اراده‌ام قوی‌تر می‌شد. سمیه که هفت ماهه شد، از شیر گرفتمش می‌توانست بنشیند و کمی چهار دست و پا کند. در این مدت خیلی روی پدر را به خود ندیده بود. هر وقت سید می‌آمد، دو سه روزی پیش‌مان بود و تمام کارش در طول روز بازی با سمیه بود. از اینکه فرزند دیگری در راه داشتیم، شادمان بود و می‌گفت: «اگه پسر بود اسمش رو می‌ذاریم روح‌الله، اگر هم دختر بود هر چی خواستی اسمش رو بذار.» آن قدر امام را دوست داشت که همیشه آرزو می‌کرد بچه‌مان پسر باشد تا اسمش را روح‌الله بگذارد. ماه‌های آخر بارداری‌ام بود. کمی فعالیت برایم سخت‌تر شده بود. سمیه می‌توانست دستش را به جایی بگیرد و بایستد کمتر می‌توانستم او را بغل کنم. او هم عادت کرده بود و خیلی تقاضا نمی‌کرد. نزدیکی‌های نوروز 1362 سید دوباره اعزام شد. این دفعه تعداد زیادی اعزام شده بودند. خیلی از همکارانش هم با او بودند. می‌گفت همه هستند. خبرهایی در راه بود. منتظر بودیم برای عید بیاید. نوروز نشده تماس گرفت و گفت: «داریم برای عملیات مهمی آماده می‌شیم. عید همین‌جا هستیم.» لحظۀ تحویل سال خودم بودم و سمیه، روز اول عید مصادف با تولد یک‌سالگی سمیه بود. تازه یاد گرفته بود بابا بگوید و مدام تکرار می‌کرد. شب که می‌شد، به سمت در می‌رفت و منتظر پدر می‌ماند. برای پدرش خیلی بی‌تابی می‌کرد. نمی‌دانستم چقدر آنجا خواهد بود. هر روز را به امید اینکه خواهد رسید سر می‌کردم. ادامه دارد ......... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : پانزدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 چند روز اول عید ، صبح و شب خانه بودیم. فقط برای عید دیدنی به خانۀ صاحب‌خانه‌مان رفته بودم. دلم هوای روستایمان را کرده بود. همیشه، این روزها همه می‌آمدند خانه‌مان، اما اینجا جز چند تا از همسایه‌ها کسی را نمی‌شناختم. با چند تا از همکاران سید رفت و آمد مختصری داشتیم، اما بیشتر آنها هم برای سال نو به شهرهایشان رفته بودند. فکرش را نمی‌کردم سید عید را بماند. قرار بود وقتی برگشت با هم به کاشمر برویم. پدر من و پدر و مادر سید مدام به خانۀ صاحب‌خانه‌مان زنگ می‌زدند و می‌گفتند با سمیه به روستا برویم اما برای من سخت بود که با یک بچۀ کوچک و با این وضعیت جسمانی به تنهایی سفر کنم، به علاوه، سرخس مستقیماً برای کاشمر ماشین نداشت، باید به مشهد می‌آمدم، از مشهد هم فقط یک اتوبوس برای کاشمر وجود داشت. ترجیح می‌دادم تنها بمانم. خدا خدا می‌کردم روزهایی که سید نیست، بچه‌ام به‌دنیا نیاید. گرچه صاحب‌خانه همیشه می‌گفت که اگر کاری داشتم یا دردم گرفت به او اطلاع دهم و در روز دو سه باری به من سر می‌زد تا ببیند چه می‌کنم. این روزهای آخر بارداری بیشتر سراغم را می‌گرفت. سیزده روز نوروز تمام شده بود و سید نیامد. چند باری تماس گرفت و گفت: «احتمالاً تا آخر فروردین همین‌جا می‌مونیم و بعد میایم.» از رادیو خبر عملیات بزرگی را شنیده بودم که از 21 فروردین آغاز شده بود؛ عملیات والفجرخیلی خبرها خوشایند نبود. آن‌گونه که می‌شنیدیم، ایران در این عملیات چندان موفق نبود. عملیات تمام شده بود و منتظر بودم سید برگردد. چند روزی از پایان عملیات والفجر 1 می‌گذشت، اما خبری از سید نشد. یک هفته‌ای هم می‌شد که زنگ نزده بود. نگرانش بودم، دلهره تمام وجودم را فراگرفته بود. اردیبهشت هم از راه رسید. همیشه سرِ قولش بود. قول داده بود فروردین تمام ‌نشده، برگردد. پدر و مادرش هم مثل من نگران بودند. هر روز زنگ می‌زدند و خبرش را می‌گرفتند. بی‌خبری، آنها را نیز مثل من آزار می‌داد. خواب‌های آشفته می‌دیدم. تا آن زمان هیچ‌وقت آن‌قدر دلهره و اضطراب نداشتم. احساس می‌کردم اتفاقی افتاده است. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : شانزدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 خواب های آشفته می دیدم . تا آن زمان هیچ وقت آن قدر دلهره و اضطراب نداشتم. احساس میکردم اتفاقی افتاده است. یک شب خواب دیدم مجروح شده یک تیر شانه‌اش را ساییده و  به گردنش اصابت کرده است. وقتی بیدار شدم خوشحال شدم که آنچه دیدم، واقعیت نداشته. سمیه خیلی بهانه‌گیری می‌کرد. از لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شد، اذیت‌هایش شروع می‌شد. دیگر حریفش نمی‌شدم. بیشترین دلیل این بهانه‌هایش نبودِ محمد بود. عصر که می‌شد برای اینکه فکرم را مشغول کنم و سمیه هم کمی و حال و هوایش عوض شود، از خانه بیرون می‌آمدم و توی کوچه با چند نفر از خانم‌های همسایه هم‌ صحبت می‌شدم، سمیه هم با بچه‌ها بازی می‌کرد. یک روز که جلو در خانه با چند نفر از همسایه‌ها نشسته بودیم، یکی از خانم‌هاناگهان فریاد زد: «شوهرت اومد!» تا نگاهم را به سمتی که او می‌نگریست چرخاندم و دیدم مردی از دور با کلاه سبز می‌آید، از حال رفتم. کمی که حالم جا آمد، دیدم برادرشوهرم، سیدحسن و خانمش بالای سرم هستند. بعد فهمیدم که خانم همسایه آمدن برادرشوهرم، سیدحسن را خبر داده که چون قبلاً به خانۀ ما آمده بود، می‌شناختش. من آن‌قدر در فکر سید بودم که فکر کردم می‌گوید شوهرت آمده و با دیدن شکل و شمایل آقاسیدحسن که از راه دور خیلی شبیه سید بود فکر کردم سید اومده از فرط خوشحالی از حال رفتم. سیدحسن چند سالی از محمد کوچکتر بود و در مدرسۀ علمیۀ مشهد درس حوزوی می‌خواند. او به‌خاطر درس، به مشهد آمده و تازه ازدواج کرده بود. سیدحسن گفت: « الان سید تو راهه. اومدیم تو رو ببریم مشهد. سید زنگ زده و گفته داره میاد مشهد. چون وقت زیادی ندارد و سریع می‌خواد برگرده، ما اومدیم تو رو با خودمون به مشهد ببریم که او این همه راه به سرخس نیاد.» نمی‌دانستم با شنیدن این خبر خوشحال باشم یا ناراحت ، باورم نمی‌شد. ادامه دارد .... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : هفدهم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 باورم نمی‌شد با خودم می‌گفتم حتماً داستانی سر هم کرده‌اند. گفتم: «چرا به خونۀ صاحب‌خونه‌مون زنگ نزده؟همیشه که به اونجا زنگ می‌زد؟ گفتند: «چند باری زنگ زده، ولی چون کسی جواب نداده با ما تماس گرفته و دیگه امکان زنگ زدن نداشته، وسایلت رو جمع کن تا اول صبح فردا بریم مشهد.» هیچ‌کدام از حرف‌هایشان باورم نمی‌شد. هر چقدر اصرار می‌کردم که تو رو خدا راستش را بگویید، من طاقت شنیدن هر چیزی را دارم، فایده‌ای نداشت که نداشت. از آمدن‌شان متعجب بودم. هر چه می‌گفتند آمده‌ایم به تو و سمیه سر بزنیم، در کَتَم نمی‌رفت که نمی‌رفت. سعی می‌کردم خودم را آرام نشان دهم. در درونم غوغایی بود. دلم نمی‌خواست بدون سید زایمان کنم. با آمدن آنها گاهی دلهره‌ام کم می‌شد و گاهی ناگهان دلهره بر وجودم می‌افتاد. خوابی هم که دیده بودم مزید بر علت شده بود که بیشتر احساس کنم حتماً چیزی شده که اینها در جریان‌اند و حرف‌هایی که می‌زنند بهانه‌ای است برای بردن من به مشهد! شب تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. تا می‌خواستم بخوابم فکرهای وحشتناکی سراغم می‌آمد. احساس می‌کردم برادرشوهر و جاری‌ام چیزهایی می‌دانند که من نمی‌دانم. فکر می‌کردم به من و سمیه حس ترحمی دارند که قبلاً نداشتند؛ اما باز با خودم می‌گفتم: «چون محمد نیست رفتارشون این‌طوریه، صبور باش!» صبح که شد صاحب‌خانه درِ خانه‌مان را زد و گفت: «دندونم درد می‌کنه. می‌خوام برم پیش دندون‌پزشک، اگه شما هم می‌خواین برید مشهد، بیایید تا با هم بریم!» این برایم غیرمنتظره بود، اما طوری صحبت می‌کرد که مطمئن شدم دندانش درد می‌کند. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹