eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
113 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : پانزدهم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣سال 1379، شهرک دانشگاه، پایگاه بسیج چهارده معصوم، مسئول عملیات بودم. یکی از دوستانم به نام محمد تقی، چند جوان و نوجوان به من معرفی کردند و گفتند: ـ برادر توحیدی این بسیجی‌های تازه نفس تحویل شما.🌿 ❣ارادت خاصی به ایشان داشتم و قبول کردم. یکی از این نوجوانان نحیف بود و جثةریزی داشت، پرسیدم: ـ اسمت چیه؟ ـ مرتضی بعد از مکث کوتاهی دوباره گفت: ـ مرتضی کریمی هستم. بگی و نگی یه جورایی خبردار هم ایستاده بود. پیش خودم گفتم: ـ آخه من این بچه را چه‌کارش کنم؟ کجا ازش استفاده کنم؟ بهش گفتم: ـ من نیروی قوی می‌خوام با هیکل درشت تو به درد کار من نمی‌خوری. ـ حاجی به جثه ریزه‌و‌پیزه‌ام نگاه نکن من به دردت می‌خورم. امتحانم کن اگه نتونستم، هرچی بگید قبول می‌کنم.🌿 ❣حرف‌هایش به دلم نشست و قبول کردم توی ایست بازرسی‌ها بهش اسلحه می‌دادم، شانه‌اش طاقت نمی‌آورد. قدش کج می‌شد؛ اما نهایت سعی‌اش را می‌کرد که وظیفه‌اش را درست و کامل انجام دهد. ایست بازرسی جاده کرج، چهار‌‌راه ایران خودرو، خطرناک‌ترین مکان بود. جلوی کامیون‌ها و ماشین‌ها را می‌گرفتیم، بازرسی می‌کردیم. اصلاً شکایت نمی‌کرد. همان‌جا بود که به مرتضی ایمان پیدا کردم و فهمیدم که جنم خوبی دارد. صدایش کردم و رضایت خودم را بهش گفتم خیلی خوشحال شد. چاکرم حاجی گفت و رفت.🌿 ❣از آن روز به بعد، مرتضی به قول خودش شد: «بادیگارد» من. هرجا می‌رفتیم یا دوشادوش من راه می‌رفت یا دقیقاً پشت سرم یا یک قدم جلوتر از من. می‌گفتم: ـ پسر این کارا چیه می‌کنی دست بردار ـ نه حاجی! من بادیگارد و محافظ شما هستم باید از شما مراقبت کنم.🌿 ❣سال 1380، یک اتوبوس از سپاه گرفتم. بیست‌و‌پنج نفر از بچه‌های بسیج را بردم مشهد. یک کلت پلاستیکی خرید. گذاشت در جیبش اول گمان کردم، برای یکی از بچه‌های اقوامش خریده. از صحن شیخ طوسی وارد شدیم، دیدم مرتضی می‌لنگه، هول شدم، پرسیدم: ـ چی شده مرتضی! چرا می‌لنگی؟ ـ هیچی حاجی جریان داره از بازرسی که رد شدیم، خم شد، کلت رو از توی جورابش در آورد گذاشت توی جیبش. گفتم: ـ آخه این را چرا با خودت آوردی، الان ما را می‌گیرند! ـ حاجی محافظ که بدون اسلحه نمی‌شه.🌿 ❣خلاصه، نماز ظهر شروع شد ما هم یه گوشه به نماز ایستادیم. موقع رکوع یک‌دفعه صدایی آمد. کلت روی زمین افتاد و پخش شد. خادمان خودشان را رساندند اول گمان کردند، اسلحه واقعیه و ما هم منافق یا تروریست هستیم. کارت شناسایی‌ام را نشان دادم و ماجرا را تعریف کردم خدا را شکر به‌خیر گذشت.🌿 ❣در بازار امام رضا، جلوتر از من راه می‌رفت، می‌گفت: ـ کنار، کنار، حاج آقا دارند میان. هرچه می‌گفتم: ـ بابا نکن! ـ نه شما امانت هستید باید مراقبتان باشم.🕊❣🕊 ادامه دارد ......... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹 🦋بسم الله الرحمن الرحیم🦋 🍁کتاب : گنجشک های بابا 🍁 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم مرتضی کریمی شالی🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : بیستم ♦️ 💐«راوی شهید :»💐 ❣پنج سال از مرتضی بی‌خبر بودم تا اینکه توی استخر نزدیک میدان حر یک نفر چشم‌هایم را از پشت گرفت. دستم را بردم پشت سرم، یک مشت ریش نصیبم شد. نشناختمش، یک‌دفعه بغلم کرد. برگشتم دیدم مرتضی است. هر دو از دیدن هم خوشحال شدیم از روزهای آشنایی حرف زدیم از شهرک دانشگاه و سفر مشهد. شماره تلفن به من داد که با هم در ارتباط باشیم، چند روز گذشت توی خیابان گوشی از دستم افتاد رفت زیرماشین و له شد. دوباره چند سالی بین من و مرتضی فاصله افتاد. دربه‌در دنبال شماره تلفنش می‌گشتم یک روز با یکی از دوستانم درباره سوریه صحبت می‌کردیم اسم مرتضی را آورد. گفت: ـ مرتضی کریمی مسئول ثبت‌نام برای مدافعان حرمه. خوشحال شدم، شماره‌اش را گرفتم و دوباره پیدایش کردم.🌿 ❣بهش زنگ زدم؛ اما من را نشناخت کمی سربه‌سرش گذاشتم دیدم نه‌خیر مثل اینکه سرش خیلی شلوغه. گفتم: ـ مرتضی منم توحیدی، شهرک دانشگاه، مشهد، بادیگارد! یادش آمد، کلی تحویل گرفت. حاجی نوکرتم ببخش که نشناختمت بدون اینکه درجه و مقامش را بدانم، باهاش خیلی راحت صحبت کردم. گفتم: ـ باید بیایی خونمون. آمد منزلمان، یک ساعتی با هم صحبت کردیم. گفت: ـ می‌خوام برم سوریه. ـ مرتضی من و تو همیشه کنار هم بودیم پس این‌بار هم باید با هم باشیم من را هم با خودت ببر. ـ حاجی الان نمی‌شه، چند روز دیگه من عازم هستم. ان‌شاءالله برگشتم درباره‌اش صحبت می‌کنیم. یک عکس سلفی با هم گرفتیم، خداحافظی کردیم و رفت و آن آخرین دیدار من و مرتضی بود.🕊❣🕊 🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙💥🌙 💐«راوی شهید :»💐 ❣از بچگی به‌خاطر مرتضی خیلی کتک خورده بودم، گاهی می‌گفت: ـ داداش حلالم کن. منم با خنده و شوخی می‌گفتم: حالا بچه‌ای! بزرگ شدی تلافیش را سرت در می‌آورم.🌿 ❣تا اینکه یک روز یکی از دوستانم که شمال زندگی می‌کرد، ما را به خانه‌اش دعوت کرد.🌿 ❣من و مرتضی صبح راه افتادیم، ظهر نشده، رسیدیم. ناهار را کنار شالیزار داخل یک آلاچیق خوردیم تا آن روز شالیزار را درست حسابی ندیده بودم. دوستم چلتوک برنج را نشونم داد و گفت: این‌ها اگر سر‌وصورت یکی بخوره خارشش می‌گیره. منم گفتم: ـ آخ جون حالا وقتشه سر مرتضی تلافی کنم. البته قصد شوخی داشتم. از چلتوک‌ها یک مشت به‌صورت مرتضی مالیدم. گفتم: ـ این هم تلافی کتک‌هایی که به‌خاطر تو خوردم. بعدش فرار کردم کمی دنبالم آمد و برگشت از دور نگاهش می‌کردم صدام کرد بیا بابا کاریت ندارم. کمی دور زدیم، رفتیم خانه دوستم، روی ایوان نشستیم، برایمان چایی آورد. مشغول چایی خوردن بودم، چقدر هم خوشمزه بود. یک مرتبه دیدم، مرتضی نیست. تا متوجه بشم قضیه چیه، یک‌دفعه یه چیز خنک از سرم ریخت، روی صورتم. دوتاشان از خنده غش کردند به زحمت چشمانم را باز کردم یک کاسه ماست را روی سرم ریخته بود، من هم نامردی نکردم خودم را انداختم روی دوتاشان. همه با هم ماستی شدیم دوستم گفت: ـ حالا من چه‌کار کنم همسرم به لباس‌هایم خیلی حساسه! داخل جوی پرآب کنار منزلشان با لباس، آب‌تنی کردیم. خیس خیس جلوی آفتاب ایستادیم کمی خشک شدیم. بعد صورت هم را بوسیدیم و حلالیت خواستیم؛ چون واقعاً قصد آزار همدیگر را نداشتیم و فقط با هم شوخی کردیم.🕊❣🕊 ادامه دارد ........... 🌹 🕊 🌹 🕊 🌹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊