eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
113 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨❣✨❣✨ ❣ ✨ ❣ ✨ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊 نویسنده : شهید سیدطاها ایمانی 🌹 👈 _ آخر♦️ 👈این داستان⇦《 چشم‌های کور من 》🔻 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 📎پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ... چند سال می‌گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...😔 🔹نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست‌هام مخفی کردم ... خدایا ... چی می بینم‌❓ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت‌های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...🍃✨ 🔸زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ... اونقدر تک تک صحنه‌ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می‌دیدم که به انتظار ایستاده‌اند ...🌷 🔻- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشمهای کور من ...😔😔 🔹داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ... به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی‌دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه‌مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...🍃✨ 🔸اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ... 🔻از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...👟👟 🔹همه رو گذاشتم توی اون کوله🎒 ... نمی‌خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می‌افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می‌کشیدم ... نباید جا می‌موندم ...🌹 🔸چیزی که سالها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...🍃✨ ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ... سالهاست ساکم رو بستم ... شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ... 🔹میرم سراغش و برش می‌گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ... تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ... 🔻و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب‌های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج🍃✨🌹 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ✨ ❣ ✨http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❣ ✨❣✨❣✨
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 🌳چند روزی از شــهادت شــاهرخ گذشــت. جلوی در مقر ايستاده بودم یک خودرو نظامی جلو در ایستاد و يك پيرزن پياده شــد، راننده كه از بچه های سپاه بود گفت: این مادر از تهران اومده، قبلا هم ســاکن آبادان بوده، ميگه پسرم تو گروه فداییان اسلام بوده ببین میتونی کمکش کنی. 🌳جلو رفتم، با ادب سلام کردم و گفتم: من همه بچه ها رو میشناسم ، اسم پسرت چیه؟ تا صداش کنم. پیرزن خوشحال شد و گفت: ميتونی شاهرخ ضرغام رو صدا کنی، َسرم يکدفعه داغ شد، نميدانســتم چه بگويم آوردمش داخل و گفتم: بنشينيد اينجا رفته جلو، هنوز برنگشته. 🌳عصــر بود که برادر کيان پور(برادر شــاهرخ که از اعضای گروه بود و چند روز قبل مجروح شده بود) از بيمارستان مرخص شد. يک روز آنجا بودند بعد هم مادرش را با خودش به تهران برد. قبــل از رفتن، مــادرش ميگفت: چند روز پيش خيلی نگران شــاهرخ بودم همان شــب خواب ديدم که در بيابانی نشسته ام و گریه میکنم شاهرخ آمد، گفت: مادر چرا نشستی پاشو بريم. گفتم: پسرم کجائی، نمیگی این مادر پیر دلش برا پسرش تنگ میشه ؟ با ادب دستم را گرفت و مرا کنار يک رودخانه زيبا و بزرگ برد، گفت: همين جا بنشين بعد به سمت یک سنگر و خاکريز رفت از پشت خاکريز دو سيد نورانی به استقبالش آمدند، شاهرخ با خوشحالی به سمت آنها رفت، ميگفت و میخندید. بعد هم در حالی كه دستش در دستان آنها بود گفت: مادر من رفتم منتظرمن نباش! 🌳سال بعد وقتی محاصره آبادان از بين رفت، دوباره اين مادر به منطقه ذوالفقاری آمد. قرار شــد محل شهادت شاهرخ را به اونشــان دهيم، من به همراه چند نفر ديگر به محل حمله شانزده آذر رفتيم، داخل جاده خاكی به دنبال نفربر سوخته بودم. قبل از اينکه من چيزی بگويم مادرش سنگری را نشان داد و گفت: پسرم اینجا شهید شده درسته؟ در پشــت سنگر نفربر را پيدا کردم با تعجب جلو رفتم و گفتم: بله، شما از کجا ميدونستيد!؟ همينطور كه به سنگر خيره شده بود گفت: من همين جا را در خواب ديدم آن دو جوان نورانی همين جا به استقبالش آمدند!! اصلا احســاس نميکنم که شهيد شده، بعد ادامه داد: باور کنيد بارها او را ديده ام مرتب به من سرميزند هيچوقت من را تنها نميگذارد! 🌳مدتی بعد به همراه بچه های گروه پيگيری كرديم و خانه ای مناسب در شمال تهران برای این مادر و خانواده اش مهیا کردیم و تحويل داديم. روز بعد مادر شاهرخ کلید و سند خانه را پس فرستاد، با تعجب به منزلشان رفتم و از علت کار سوال کردم ، خانم عبدالهی خيلی با آرامش گفت: شاهرخ به اينكار راضی نيست می گه من به خاطر اين چيزها جبهه نرفتم! ما هم همين خانه برامون بسه. 🌳ســالها بعد از جنگ هم که به ديدن اين مادر رفتيم، ميگفت: اصلا احساس دوری پسرش را نميکند. ميگفت: شاهرخ مرتب به من سرميزند. پسرش هم مي گفت: مادرم را بارهاديده ام بعد از نماز سر سجاده مينشيند و بســيار عادی با پسرش حرف ميزند انگار شاهرخ در مقابلش نشسته، خیلی عادی سلام و احوالپرسی ميكند. خاطرات شهید بزرگوار ، حر انقلاب شهید گمنام شاهرخ ضرغام🌷 شادی روح امام و شهدا ، و شهید شاهرخ ضرغام صلوات🌷 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌼🌾💐🌷🌻🍁🌺🌸
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_هوری🌹🍃 زندگی_نامه_و_خاطرات : سردار_شهید_سید_علی_هاشمی 🌷🕊 ( قسمت شصت و چهارم)🌹🍃 🌼آن روزها با مردی از تبار هاشمی آشنا شدم. او جوانمردی بود که در کوی ُخلق و خوی، نمونه نداشت. انسانی به تمام معنا ساخته شده و جان باخته ي راه خدا و فرزند راستین خمینی کبیر، شهید علی هاشمی او تنها یک فرمانده نبود، بلکه معلم اخلاق بود. هر کس یک بار با او مصافحه میکرد، عاشقش ميشد. 🌼خدا به بنده توفیقی داد تا در سال ۱۳۶۲ قبل از عملیات خیبر و در سال ۱۳۶۳ قبل از عملیات بدر، چند صباحی جزء گروه رزمندگان قرارگاه نصرت باشم؛ قرارگاهی که عرصه ي نبرد را با همت و تلاش فرماندهان و مدیرانش بر ارتش بعثی عراق تنگ کرد و این نبود جز تدبیر رادمردی چون شهید علی هاشمی. از زمانی که در خدمت سردار شهید مهدی نریمی مسئول مخابرات قرارگاه بودم، با علی هاشمی آشنا شدم و در برخوردی که اولین بار با ایشان داشتم، جز مهر و دوستی در دل من نکاشت، آن زمان شهید هاشمی فرمانده سپاه ششم امام صادق و فرمانده قرارگاه نصرت بود و بیشتر اوقات در تیم های شناسایی و اطلاعات عملیات به همراه تیم ویژه خود همراه بود و بنده نیز به دلیل نوع مسئولیتی که به عنوان مخابراتی و بیسیم چی داشتم با برخی از این تیمها همراه و در مناطق طلائیه و بعد از عملیات خیبر در جزایر مجنون همراهشان بودم او انسانی صبور و با تقوی بود. بارها در نمازش خضوع و خشوع را میدیدم. از شایستگی او آن بود که به رغم یک فرماندهی جدی و تلاش گر و چهره ای مصمم با دوستان جز با تبسم برخوردی نداشت و این خصلت وی نه با من که یک بیسیم چی ساده بودم، بلکه با دیگر همرزمانش نیز چنین بود. شاید نتوانم آنچه که حق ایشان است بیان کنم ولی جا دارد حاج عباس هاشمی از آن روزها بگوید و سردار احمد غلامپور یاد آن روزها كند که ساعتها و تا پاسي از شب در قرارگاه شهید هاشمی در سنگر مخابرات می نشست و عملیات را بررسی میکرد، امروز از آن مظلومیت بگویند، دیگر صبر ما لبریز شد که از مظلومیت علی هاشمی آن سردار دلاور جنوب نگوییم، فاتح خیبر، بدر، طلائیه، شلمچه و اروند را کسی جز علی هاشمی نخوانید که همه ي سرداران شهید و حاضر، زمانی شاگردی او را کرده اند. هاشمی همچون ابالفضل برای خمینی سرداری کرد، او به نهر علقمه زد تا دین زنده بماند، او به هورالعظیم زد و هور با همه ي سختيهايش در مقابل علی هاشمی زانو زد. با آنکه میتوانست در خط مقدم باشد اما گمنامی در هور را برای اطاعت امر امامش و پیروز شدن اسلام انتخاب کرد. 🌼من که از فرسنگها راه کاشان به قرارگاه نصرت آمده بودم، هنوز دل در گرو آن سرزمین دارم و این علاقه را شهید هاشمی در دلمان ایجاد کرد. خدایا میدانم اگر یک نماز قبول از من بپذیری، نمازهایی است که در مسجد قرارگاه به امامت او خواندم. هنوز نقش چفیه و دشداشه ي عربی علی هاشمی در چشمانم نور میزند. 🌴 🔻 🌴http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔻 🌴 🔻 🌴 ♦️🌴🔻🌴🔻🌴🔻🌴
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_شهید_چمران🌹🍃 🌷🕊زندگی_نامه_و_خاطرات : شهید_دکتر_مصطفی_چمران 🌷🕊 ( قسمت_ آخر)🌹🍃 ♦️خود دکتر طرح تسخیر دهلاویه را از طریق ستاد جنگ های نامنظم و به فرماندهی ایرج رستمی اجرا کرد نیروهای مؤمن ستاد، پلی ابتکاری و چریکی بر روی رودخانه کرخه زدند از رودخانه عبور کردند و دهلاویه را فتح کردند این اولین پیروزی پس از عزل بنی صدر از فرماندهی کل قوا بود سرمشقی برای پیروزی های بعدی. ♦️در سی ام خرداد ماه هزار سیصد و شصت یعنی یک ماه پس از پیروزی در ارتفاعات ﷲ اکبر مصطفی در جلسه فوق العاده شورای عالی دفاع در اهواز با حضور مرحوم آیت ﷲ اشراقی شرکت کرد. این آخرین جلسه شورای عالی دفاع بود که مصطفی در آن شرکت داشت فردای آن روز، روز غم انگیز و بسیار سخت و هولناکی بود. ♦️نزدیکی های صبح ایرج رستمی فرمانده منطقه دهلاویه به شهادت رسید. سرگرد ایرج رستمی افسر هوابرد شیراز بود ولی درجه خود را برداشته بود و توی منطقه و خط مقدم همراه بسیجی ها می جنگید به تعبیر همرزمان مصطفی، رستمی برای چمران شبیه حضرت عباس بود برای امام حسین مصطفی به شدت از شهادت رستمی افسرده و ناراحت بود می گفت: خدا رستمی را دوست داشت و برد اگر ما را هم دوست داشته باشد می برد. ♦️دهلاویه در فاصله ۶۵کیلومتری اهواز قرار دارد رودخانه کرخه هم که از حمیدیه به سوسنگرد و سپس از مجاورت دهلاویه می گذرد حساسیت نظامی منطقه را زیاد کرده بود مثل همیشه ایستاده بود روی خاک ریز داشت مقدم پور که به جای شهید رستمی آمده بود را نسبت به منطقه توجیه می کرد ناگهان سه تا خمپاره پشت سر هم آمد ترکش صورت مقدم پور و سینه اصغر حدادی راننده دکتر را شکافت و هر دو بلافاصله شهید شدند اما دکتر هنوز زنده بود ترکش خمپاره شصت به پشت سرش اصابت کرده بود در بیمارستان سوسنگرد هر کاری که می شد انجام شد ولی خون ریزی بند نمی آمد عصر سی و یکم خرداد هزار سیصد شصت پیکر بی جان دکتر مصطفی چمران به اهواز رسید. ♦️خیلی گریه می کردم گریه سخت یک دفعه خدا آرامشی به من داد فکر کردم خب ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید باید خود را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیر داشتم آن را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی حالم خیلی منقلب بود برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود او عصبانی شد چرا این حرف ها را می زنی گفتم اما امروز ظهر دیگر تمام می شود. هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد گفتم برو که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد او گفت حالا می بینی که این طور نیست تو داری تخیل می کنی گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم با همه وجودم گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت نه نه بعد بچه ها آمدند مارا ببرند بیمارستان. گفتند دکتر زخمی شده من بیمارستان را می شناختم آنجا کار می کردم وارد حیاط شدیم. خودم می دانستم مصطفی شهید شده و در سردخانه هست زخمی نیست. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم اللهم تقبل منا هذا القربان و بالاخره بدن خسته و خونینش در قطعه ۲۴ ردیف ۷۱ شماره ۲۵ بهشت زهرای تهران آرام گرفت. ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔅 💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔆💠🔅💠🔅💠🔅
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_پنجاه و سه)💦💥 ⬅️سال ها از شهادت سید گذشت حالا دیگر هر بار به سراغ مزار او می رفتیم با دوستان سید رو به رو می شدیم دوستانی از نسل سوم انقلاب که سال ها بعد از شهادت او به دنیا آمدند اما به راه او ایمان داشتند. ⬅️ یادم هست همین امسال روز هفدهم بهمن وقتی به سر مزار سید رفتم جوانانی را دیدم که از منطقه ای در چهل کیلومتری رفسنجان به سر مزار او آمده بودند آنها کیک و شیرینی و شمع ... با خودشان آورده بودند با تعجب گفتم اینجا چه خبر است؟ گفتند امروز تولد شهید سید حمید میر افضلی است ما با اینکه او را ندیده ایم اما ارادت خاصی به این شهید داریم خلاصه آن روز جشن تولد برای سید حمید برگزار شد آن هم از سوی کسانی که سید را ندیده بودند اما بهتر از ما او را می شناختند بعضی وقت ها به سید حسودی می کنم ما پیر شدیم و به زودی بوی الرحمان ما بلند شده اما سید همچنان جوان مانده و مشغول هدایت نسل جوان است. ⬅️ یک شب خیلی از فراق دوستانم به خصوص سید حمید ناراحت بودم سیل اشک امانم را گرفته بود کسی که روزگاری را با قافله شهدا سپری کرده و حالا ...حق دارد ناراحت شود با این که شب میلاد امام رضا بود اما دلم خیلی گرفت نمی دانستم چه کنم؟ به خداوند شکایت کردم که چرا ما شهید نشدیم ما که در همه صحنه ها حضور داشتیم خلاصه با دلی گرفته و ناراحت خوابیدم. همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که وارد یک پادگان نظامی شدم درست مثل روزهای دفاع مقدس که به مقر بچه های لشکر ثارﷲ می رفتیم در همان لحظه دیدم که سید حمید با چهره ای بسیار نورانی و جذاب در حال خروج از محوطه پادگان است با خوشحالی به سمتش رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت بیا برویم ... با هم از درب پادگان بیرون آمدیم به من گفت ماشین داری گفتم نه، همان موقع یکی از رفقای قدیم ما با ماشین از راه رسید او هم به استقبال سید آمد و سید سوار شد اما این رفیق قدیمی به خاطر مسائل سیاسی با من کمی کدورت داشت فتنه هایی که جنگ رزمندگان را به خط و خطوط سیاسی آلوده کرد ما را نیز از هم جدا کرد. راننده رو به سید کرد و من را نشان داد و گفت فلانی سوار نشود اما سید گفت باید او هم سوار شود راننده چیزی نگفت و من سوار شدم و همگی حرکت کردیم در راه بودیم که سید گفت امروز مهمان هم هستید بعد هم با خنده به جیب پر از پول خودش اشاره کرد همون موقع یاد شهادت سید افتادم گفتم سید جان من خیلی ناراحتم ما همیشه با هم بودیم اما شما رفتید و ما تنها ماندیم تا این حرف را زدم سید برگشت و به من گفت راضی باشید به رضای خدا به خداوند خوش بین باشید هی نگویید چرا ما شهید نشدیم. بعد ادامه داد ما همیشه به فکر شما هستیم. اون طرف در بهشت که از ما پذیرایی می کنند و ... ما از نعمت های بهشتی استفاده نمی کنیم تا شما هم بیایید. بعد هم به نکته مهم دیگری اشاره کرد تذکری داد که بسیاری از بزرگان اخلاق درباره لقمه حلال و حرام می گویند. سید به عنوان آخرین جمله گفت:مواظب باشید هر غذایی را نخورید بعضی غذاها شما را مریض می کند. این جمله که به پایان رسید از خواب پریدم. از آن روز بیشتر به اینده امیدوار بودم یقین پیدا کردم که اگر در مسیر شهدا باشیم آن ها نیز با ما هستند. ⬅️فردای آن روز به سراغ رفیق دوران جهاد خودمان رفتیم همان کسی که دیشب در کنار من و سید حمید بود. نقل آن رویای صادقه باعث شد که یاد روزهای خوب همراهی با سید حمید برای ما تداعی شود و کدورت ها از بین برود آری سید حمید آمده بود تا جمع ما را بار دیگر حفظ کند. 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و هشت)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️آقا فرمودند این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید یک آن یاد چهره آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای اقا احوال چند تایشان را گفتم خواستم دعایشان کنند اقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند دعا کردن وظیفه ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است و یک کار یاد من دادند، آمدم خانه و سحر که شد وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی آقا ریختم داخل یک ظرف آب تکه کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف، بعد از آن هر مریض و گرفتاری آمد دست خالی برنگشت . ♦️کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد آب نیسان برایمان آوردند هر طوری بود نگذاشتم آن ظرف از تربت سید الشهدا علیه السلام و آب خالی شود نه که من نگذارم خودشان نظر کردند. کیسه کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم اقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید گاهی چند واسطه کسی از کربلا برایم تربت می فرستند می گوید قصه را شنیده توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا علیه السلام بوده که خاک را تغییر داده است و حالا شده تربت سحرها بلند می شوم و توی خانه می چرخم به عکس محمد نگاه می کنم می گویم مادر اگر ما عزتی داریم صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست می گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین علیه السلام سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره آبی به لب های خودت که هیج حتی به فرزند شیر خواره ات نرسید ولی عالمی را سیراب کردی وفتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ظرف ظرف آب تربت درخانه من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بود این ها را زمزمه می کنم و می نشینم برایش گریه می کنم خودم تنهایی در این دنیا از هر کسی کاری بر می آید از من هم اینها، درِ خانه ام همیشه به روی مردم باز است حرف ها و درد هایشان را می شنوم اگر از دستم بربیاید خودم غمشان را بر طرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم. هنوز هم برای بچه های خودم، برای جوان های فامیل برای مردمی که به دیدنم می آیند از حضرت امام حسین علیه السلام حرف می زنم قصه شال و شهید من بهانه است حرف اصلی قصه کربلاست به این تقدیر خودم می بالم. ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃🔅🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🔅 🍃 🌹﷽🌹 کتاب_دختر_شینا🌼🕊 خاطرات : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌼 همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌷🕊 نویسنده :بانو بهناز ضرابی.. ✅قسمت : هشتاد و هفت 🛑به باغ بهشت که رسیدیم دویدم گفتم: می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم چه جمعیتی آمده بود تا رسیدم تابوت روی دست های مردم به حرکت در آمد دنبالش دویدم تابوت آن جلو بود و منتظر نما، ایستادم توی صف بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت در آمد همیشه مال مردم بود داشتند می بردندش بدون غسل و کفن با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: بچه هایم را بیاورید این ها از فردا بهانه می گیرند بابایشان رفته و دیگر بر نمی گردد. صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود تابوت را زمین گذاشتند صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود جلو رفتم خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم من که این قدر بی تاب بودم آرام شدم یاد حرف پدر شوهرم افتادم که گفت: صمد توی وصیتنامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند، کنارش نشستم یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش ریش هایش خونی شده بود بقیه بدنش سالم سالم بود با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و پیراهن چهار خانه سفید و آبی را پوشیده بود قشنگ و نورانی شده بود می خندید و دندان های سفیدش برق می زد کاش کسی نبود کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم زیر لب گفتم: خداحافظ، همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود چند نفر آمدند و صمدم را بردند صمدی که عاشقش بودم او را بردند و از من جدایش کردند سنگ لحد را که گذاشتند و خاک را رویش ریختند یک دفعه یخ کردم آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود خاموش شد پاهایم بی حس شد قلبم یخ کرد امیدم ناامید شد احساس کردم بین آن همه آدم تنهای تنها هستم بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر بین یک عده غریبه بی تکیه گاه و بی اتکا پشتم خالی شده بود داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق. 🛑کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشستم سر خاکش. باورم نمی شد صمد زیر آن باشد زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم نگذاشتند دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند وقتی برگشتم خانه پر از مهمان بود دوستانش می آمدند از خاطراتشان با صمد می گفتند هیچ کس را نمی دیدم هیچ صدایی را نمی شنیدم باورم نمی شد صمد آن کسی باشد که آن ها می گفتند دلم می خواست زودتر همه بروند خانه خالی بشود من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم، زهرا را ببوسم، موهای خدیجه را ببافم، معصومه را روی پاهایم بنشانم، در گوش سمیه لالایی بخوانم، بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند تنها شدم تنها ماندیم مهدی سه ساله مرد خانه ما شد. اما نه، صمد هم بود هر لحظه هر دقیقه می دیدمش، بویش را حس می کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود اتو کردم و به جا لباسی زدم کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند دستی روی لباس بابایشان می کشیدند پیراهن بابا را بو می کردند می بوسیدند بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود صمد همیشه با ما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: درس بخوانید، با هم مهربان باشید، مواظب مامان باشید، خدا را فراموش نکنید. گاهی می آمد نزدیک نزدیک در گوشم می گفت: قدم زود باش بچه ها را زودتر بزرگ کن سرو سامان بده زود باش چقدر طولش می دهی باید زودتر از اینجا برویم، زود باش. فقط منتظر تو هستم به جان خودت قدم این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم زود باش خیلی وقت است اینجا نشسته ام، منتظر توام، ببین بچه ها بزرگ شده اند. دستت را به من بده، بچه ها راهشان را بلدند، بیا جلوتر دستت را بگذار توی دستم، تنهایی دیگر بس است بقیه راه را باید با هم برویم .... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ╰━━🌷🕊🌺🕊🌷━━╯