❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و هشتم)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️خدا محمد را از ما پذیرفته بود و این شکر را داشت، یک لحظه یاد خانه و بچه ها افتادم حتما برای نماز که بلند می شدند نبودن من نگرانشان می کرد خودم را جمع و جور کردم و چادرم را روی سرم محکم کردم به جوان گفتم خیلی به من محبت کردی موقع تشییع و دفن اینجا این قدر شلوغ می شد و عجله می کردن نمی ذاشتن با خیال راحت یه دل سیر پسرمو ببینم، از خجالت سرخ شد پرسید همین؟ گفتم بله دیگه فعلا بچه ام اینجاست هر روز میام بهش سر می زنم و بر می گردم خونه با دستش اشاره کرد به سمتی و گفت خون دست هاتون رو بشورین با دست راستم چادرم را نگه داشته بودم دست چپم را هم مشت کردم انگار بخواهم خون محمد را نگه دارم برای خودم و گفتم نه.
♦️بیرون به خلوتی دم سحر نبود تاریک و روشن صبح رسیده بود و گاهی ماشینی رد می شد یا تک و توک آدم هایی تند قدم برمی داشتند تا خودشان را ار سرما نجات دهد باید برای برگشت ماشین پیدا می کردم کاری از دستم بر نمی آمد توسل کردم و دوباره شروع کردم به فرستادن صلوات گوشه خیابان بهشت معصومه سلام ﷲ علیها را گرفتم و به سمت در خروجی می آمدم چشمم دنبال ماشین می گشت ولی خبری نبود لباسم کم بود سرما کمرم را خشک کرده بود یک ماشین از کنارم رد شد و تا دستم را بالا ببرم از من گذشت بنده خدا دلش نیامد من را وسط بیابان رها کند کمی جلوتر ایستاد و دنده عقب گرفت یک مرد و زن بودند وقت تعارف نبود سوار شدم و گفتم تا یک جایی داخل شهر مرا برسانند بقیه اش را ماشین می گیرم ولی معرفتشان زیاد بود ادرس خانه را دادم و سر کوچه پیاده شدم چند تایی از بچه های مسجد خودشان را رسانده بودند و داشتند پارچه نوشته ها و عکس های امام و شهدا را آماده می کردند انگار کارشان شده بود هر چند وقت یکبار برای یکی از رفقایشان حجله می گذاشتند آب و جارو می کردند گلدان می چیدند کوچه و محله را آماده و بلند گو و صوت را تنظیم می کردند و احتمالا مدام توی دلشان ار خدا و خودشان می پرسیدند کی نوبت ان ها می رسد، من را که آن موقع صبح انجا دیدند تعجب کردند هول شدند طفلکی ها نمی دانستند باید چه بگویند حتی رویشان نمی شد یا نمی دانستند باید به من تسلیت بگویند یا نه فقط یک سلام دادند و با سرهای پایین ایستادند کنار دیوار یکی شان پرسید حاج خانوم کاری اگه هست ما در خدمتیم حاج آقا تا بیان ما گوش به فرمان شماییم محمد رفقیمون بوده تشکر کردم و خیالش را راحت که اگر لازم باشد خبرشان می کنم و قدم برداشتم سمت خانه کلید را که داخل قفل چرخاندم و وارد شدم تقریبا بیدار شده بودند از پله های راهرو گذشتم و وارو هال که شدم مادرم جلویم در آمد از نگرانی و بی خبری کلافه شده بود پرسید اشرف سادات کجا بودی؟ گفتم رفته بودم پیش محمد و دستم را بالا آوردم و کف دستم را که از خون محمد سرخ بود نشانش دادم زد توی صورتش و پایین گونه اش را گرفت توی ناخن هایش، زیر لب گفت بمیرم برات مادر و صدای گریه خودش و بقیه پیچید توی خانه .
♦️محمد را در حرم تشییع کردند نه فقط او را محمد به همراه چهل و پنج شهید دیگر در حرم تشییع و طواف داده شدند بعد هم شهدا را به خانواده هایشان تحویل دادند ما برای دفن پیکر محمد منتظر حاج حبیب بودیم همین شد که محمد دو روز دیگر هم در سرد خانه ماند. یک رور و نیم دیگر بعد از رفتن حاج حبیب توانسته بودند بهشان خبر بدهند که برگردند یک روز نیم هم طول کشیده بود تا برگردند سه روز چشم انتظار آمدن حاجی بودم و برای دیدن محمد می رفتم سردخانه بچه آدم چیزی نیست که بشود به راحتی ازش دست کشید.
♦️روز سوم هنوز خورشید وسط آسمان نیامده بود که حاج حبیب رسید توی خانه مهمان داشتیم صدای ترمز کامیون تا داخل خانه هم آمد آرام زیر لب گفتم حاج حبیب آمد چادرم را از روی میله کوتاه جالباسی کشیدم و رفتم سمت در خانه صدای گریه و شیون دخترها و خواهرهای خودم و حاجی پشت سرم بود خودم را رساندم به در کوچه.
ادامه دارد....
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
#سلام_امام_زمانم♥
در پناه نگاه زلالتان،
صبحی دیگر، جان گرفت
و جهان، دوباره روشن شد
و عطر نفس هایتان،
سپیده را بیدار کرد
و نسیم محبتتان،
زندگی را جاری ساخت.
شکر خدا که در پناه شماایم
و دست نوازشگر و پدرانه ی شما
بر سر ماست...
#ألـلَّـهُـمَ_عَـجِّـلْ_لِـوَلـیِـکْ_ألْـفَـرَج🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و نه)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️روی زمین سرد کوچه نشسته و تکیه اش را داده بود به دیوار بلند بلند گریه می کرد شانه هایش تکان می خورد و اشک های دانه درشت می چیدند روی صورتش، حاج حبیب گریه می کرد مردم گریه می کردند، خشکم زد و نتوانستم قدم از قدم بردارم هاج و واج داشتم حلقه مرد و زنی که دور حاجی را گرفته بودند تماشا می کردم می زد پشت دستش و نمی توانست حتی اسم محمد را به زبان بیاورد بس که نفسش از میانه گریه بالا نمی آمد خودم که ندیدم اما یکی از همسایه ها برای آن یکی تعریف می کرد که شنیدم ماشین هنوز کامل نایستاده بود حاجی حجله و عکس محمد را که می بیند خودش را می اندازد پایین و با زانو زمین می خورد بلندش کرده بودند ولی پاهایش شل می شود و دوباره می افتد پر بازوهایش را گرفته بودند و کشیده بودنش کنار دیوار سیمانی دیدم همان جا بایستم حاجی شاید دوام نیاورد جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم نزدیکش من را دید و چنان صدای گریه اش بلند شد که به جانش ترسیدم نشستم رو به رویش کف دو تا دستم را دراز کردم سمتش و گفتم حاجی منو نگاه کن، گریه می کرد حاجی دستاتو بذار تو دستای من گریه میکرد حاجی یک نگاه به صورت من بنداز گریه می کرد زار می زد انگار صورتش را شسته باشند خیس بود چشم هایش را بسته و لب هایش را روی هم فشار می داد اشک همین طور از گوشه چشم هایش سر می خورد و راه می گرفت بالاخره راضی شد کف دست های لرزانش را گذاشت توی دستم انگار هیچ خونی توی رگ های آن دست ها جریان نداشت یخ کرده بودند کمی انگشت هایش را فشار دادم تا حواسش جمع من شود گفتم حاجی یادته اون شبی رو که بهت گفتم دلم گواهی میده محمد دیگه نیست؟ یادته بهم گفتی خانم سادات چیزی رو که در راه خدا دادی دیگه چشمت دنبالش نباشه گریه اش شدید تر شد، پا شو بریم تو خونه من نمیگم گریه نکن ولی چیزی که برای خدا دادی دیگه دنبالش نگردد پاشو بریم تو خونه اونجا گریه کن بچه ها سه روزه منتظرن شما بیای یا علی بگو بلند شو توانستم راضی اش کنم به زحمت و با کمک مردم بلند شد لرزان و کم توان قدم برداشت سمت خانه چند قدم که رفت دستش را به دیوار گرفت و کمی صبر کرد تا آرام بگیرد بعد چند لحظه دوباره راه افتاد.
♦️من خبر نداشتم این را حاجی بعدها برایم تعریف کرد می گفت همان وقتی که دست هایش را فشار دادم دلدار شد می گفت انگار خدا دوباره نیرویم را بر گرداند آن شب حاج حبیب تا صبح نخوابید. نه اینکه فقط نخوابد دورِ خانه می چرخید و اسم محمد از دهانش نمی افتاد. حرف هیچ کسی هم آرامش نمی کرد تا اذان صبح دور خانه راه رفت و مدام گفت محمد بابا و اشک را از صورتش پاک کرد اخر سر هم به بهانه نماز راضی شد آبی به صورتش بزند نمازش را که خواند همان جا بی حال افتاد و رساندیم بیمارستان.
♦️صبح پیکر محمد را آوردند مسجد المهدی همان طور که خودش خواسته بود من همراه چند تا از خانم ها زودتر رفته بودیم داخل مسجد یک لحظه پرده میان مسجد را بالا زدم و نگاه انداختم به قسمت مردانه پیکر محمد داخل تابوت آن جلو رو به روی محراب بود از آن طرف هم حاج حبیب به همراه عده ای داشت داخل مسجد می شد یک آن با خودم فکر کردم حاجی از وقتی آمده محمد را ندیده اگر بخواهد پرچم روی تابوت را کنار بزند و برای دیدن یا بوسیدن این بچه دست ببرد زیر سرش و اوضاع پیکرش را ببیند حتما طاقتش طاق می شود و زبانم لال همان جا سکته می کند زیر لب گفتم خدایا خودت کمک کن پرده را زدم بالا و خودم را رساندم نزدیک تابوت دوستانش اطراف تابوت نشسته بودند و زیارت عاشورا می خواندند تقریبا همزمان با حاجی رسیدم کنار محمد مسجد هنوز خلوت بود رفتم جلو و یک گوشه از صورت محمد را باز کردم .
ادامه دارد.......
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
دَستش توی عملیات قطع شـده بود.
یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف رو شسته،
بهش گفتم: مادر برات بمیره!
چطور با یک دست اینها رو شستی؟
گفت: مادر! اگه دو تا دستم رو هم نداشتم
باز وجدانم راضی نمیشد کـه من خونه باشم
و شما زحمت شستن لباسها رو بکشی...
#شهید علی ماهانی
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در آخرین پنجشنبه سال
چقدر جای خالی
بعضیها رو زیاد احساس میکنیم...
به رسم کهن،
یاد میکنیم از آنها که
وقتشان و مکانشان از ما جداست..
یاد میکنیم از آنها که دلتنگشان میشویم..
یاد میکنیم از آنها که هنوز دوستشان داریم..
یاد کنیم شهدایی🌹 که عاشقانه رفتند
دلمان گرم به خاطره پدرهایی که نیستند،
مادرهایی که رفته اند..
فرزندانیکه زودتر ازپدرومادرشان رفتهاند
دلمان گرم
بیاد خواهرها و برادرهایی که سفر کردند..
فاتحه ای ره توشه میکنیم..
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_نود)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️دستم را گذاشتم روی پیشانی اش به حاجی نشانش دادم و گفتم ببین چقدر آروم خوابیده حاجی ما رو سربلند کرد حاجی خم شد و از همان یک تکه صورت پسرش که پیدا بود بوسه ای برداشت و دوباره صدای گریه اش پیچید توی مسجد چانه اش چسبیده بود به سینه اش اشک هایش بدون اینکه بریزند صورتش مستقیم می افتادند روی پیراهنش روی پرچمی که تابوت محمد را پوشانده بود برای محمد دعا کرد مهمان جوان ابا عبدﷲ باشی بابا جان، دور و بری ها کمکش کردند و آمد یک گوشه به دوستان محمد سپردم نگذارند حاجی پیکر محمد را ببیند و از احوالش مطلع شود خیالم را راحت کردند و بر گشتم قسمت خانم ها به پیکر محمد نماز خواندیم و تشییع کردیم سمت حرم محمد دو بار برای خداحافظی حرم رفت و اطراف ضریح طوافش دادند مدام زیر لب می گفتم خدایا راضی ام به رضایت خدایا شکرت بچه ام عاقبت به خیر شد محمد خوش به احوالت مادر جان.
♦️از حرم باید محمد را می بردیم گلزار شهدای هادی بن جعفر، باد سرد می خورد به صورتم دلم می خواست این راه طولانی را تا آخرش بروم کفن و شال سفارشی محمد را گذاشته بودم داخل یک ساک دستی سبک و انداخته بودمش روی مچ دستم، وقتی گفتم خودم می خواهم محمد را داخل قبر بگذارم یکی دو نفر با سکوت فقط نگاهم کردند انگار آدم جن زده دیده باشند دو سه نفر مخالفت کردند شاید حاجی هم خوش نداشت اما تا شنیدند خواسته محمد بوده تسلیم شدند.
♦️گلزار محشر کبری بود تکه زمینی که تا هفته قبل خالی بود ظرف چند روز پر می شد همین طور جوان هایی را که هیچ نسبتی با هم نداشتند اما همه شان انگار شکل هم بودند کنار هم توی قبرهای تنگ و تاریک می خواباندند و کمی آن طرفتر دوباره قبر می کندند برای جوان ها ی توی راه. خاک قبرهای تازه پخش شده بود زمین گلی بود هوا گرفته و خاکستری و بالای سر هر قبری کسی نشانه ای گذاشته بود یکی میله پرچم یکی گلدان، پرچم ها خودشان را مثل آدم های مصیبت زده تکان می دادند بچه های مسجد نوحه می خواندند بین جمعیت راه می رفتم زیر لبم نوحه ای را که می خواندند تکرار می کردم دستم را مشت کرده بودم و می زدم به سینه ام و نگاهم را دوخته بودم به همان عکسی که خودم از عکاسی تحویل گرفته بودم همان عکسی که در آن موهای محمد بلندتر از همیشه تو هم فر خورده بود چند نفس عمیق کشیدم داخل بینی ام می سوخت صدای یا حسین کشیدن دوست و فامیل و همسایه و آشنا و غریبه پیچید توی آسمان و تابوت محمد را روی دست بردند، حاج حبیب را که دیدم که زیر بغلش را گرفته بودند و پایش روی زمین کشیده می شد آن قدر مظلومانه گریه می کرد که دل نداشتم بروم سمتش مادر و مادر شوهرم نشسته بودن روی خاک سرد و چادرشان را کشیده بودند روی صورتشان دلم برایشان ریش شد خسته بودند سه روز بود گریه شان بند نمی امد.
ادامه دارد.......
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری 🌿❤️
یابن الحسن بگو کجایی...
تنگه دلم از این جدایی...
#حاج_مهدی_رسولی
#امام_زمان
#نیمه_شعبان
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#سلام_امام_زمانم 😊
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانیَم
هرگز نمی شود که از این در برانیَم
یابن الحسن برای تو بیدار می شوم
روزت بخیر ای همه زندگانیَم
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊