eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️سرباز وفرار از زن بی حجاب خاطره ای از شهید برونسی http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هفدهم✨💥 در دوران دبیرستان منیژه🌸، داشتن نوعی یونیفرم، الزامی بود و می‌بایست تمامی دانش‌آموزان آن را تهیه می‌کردند و می پوشیدند. این مدل یونیفرم، لباس پوشیده‌ای 🌿نبود و چیزی بود که منیژه از آن تنفر داشت. خود من هم با ‌چنین پوششی مخالف بودم. روز اول با پوششی کامل🌹 به مدرسه رفت، وقتی به خانه آمد با دیدن چهره‌اش فهمیدم از چیزی ناراحت شده. سلام کرد و رفت توی اتاق با همان لباس‌ها نشست و تکیه داد به دیوار، سرش را گذاشته بود روی زانوهایش، چیزی نمی‌گفت. 😔رفتم کنارش نشستم و دستم را بردم زیر چانه‌اش سرش را بلند کردم. چشم‌هایش از اشک سرخ😭 شده بود. با بغضی که ته گلویش مانده بود، زد زیر گریه و گفت: «من دیگه مدرسه نمی‌رم.» با تعجب گفتم: «چرا؟!»🤔 گفت: «امروز، خانم مدیر کلی جلو بچه‌ها سرم داد زد و بهم گفت: باید از قانون لباس فرم پیروی کنی. اگه دیدم فردا هم با این لباسا اومدی اصلاً اجازه نمی‌دم بری کلاس!»🧐 دستش را گرفتم و گفتم: «بلند شو ببینم، دختر من گریه نمی‌کنه.»👌 هرجوری بود از دلش درآوردم. به او گفتم: فردا خودم میام باهات مدرسه» صبح زود منیژه بیدار شد تا به مدرسه برود. من هم چادرم را سر کردم و باهم راه افتادیم به مدرسه✨ که رسیدیم منیژه اتاق مدیر را به من نشان داد. وقتی وارد اتاق شدم، مدیر پشت میزش بود و معلمان هم روی صندلی‌ها با آن لباس‌های به قول خودشان فرم شاهنشاهی نشسته بودند و هیچ کس را تحویل نمی‌گرفتند. حتی حاضر نبودند جواب سلاممان 😔را بدهند با هم حرف می‌زدند و میوه تعارف می‌کردند.🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : هجدهم✨💥 دست منیژه را گرفتم و رفتم سر میز مدیر، سرش پایین بود و کتاب📙 می‌خواند سلام کردم، سرش را تکان داد گفتم: «من مادر پورانوری هستم. همون که گفتید لباسش مناسب مدرسه نیست» با بی‌خیالی سرش را بلند کرد و گفت: «من همه حرف‌ها رو به دخترت 🧕گفتم، چیه! قشون‌کشی راه انداخته!» بهم برخورد، چادرم را محکم‌تر گرفتم و گفتم: «ببین خانم، من چهار تا دختر 👧دارم می‌خوای بلیط جهنم رو برا خودم بخرم و دخترام رو بی‌حجاب کنم، برا آخرتم چه کنم؟!»🤔 مدیر با لبخندی تمسخرآمیز به ‌من نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «این قانون مدرسه‌اس و دختر شما هم از این امر مستثنی نیست.»🧐 من هم در کمال خونسردی و با آرامش به او گفتم: «من از هیچ‌کس به جز خدا ترسی ندارم لباسش همینه که می‌بینی اگه دوست نداری پروندهٔ دخترم🌸 رو بده می‌خوام از مدرسه ببرمش، اصلاً نمی‌خوام یه لحظه هم اینجا بمونه.» مدیر گفت: «پس لابد می‌خوای بی‌سواد بمونه؟!»🤔 گفتم: «می‌فرستمش کلاس قرآن و خیاطی یادش می‌دم تا همین جا که سواد خوندن و نوشتن یاد گرفته بسشه👌» من روی حرفم پافشاری می‌کردم و مدام تکرار می‌کردم: «اومدم دخترم رو از مدرسه ببرم.»🧐 معلم‌ها ساکت شدند و زل زده بودند به من و منیژه ، مدیر از اینکه می‌دید من خودم دخترم را در مدرسه ثبت‌نام کرده‌ام و حالا آمده‌ام که او را ببرم، خیلی تعجب 😟کرده بود. از پشت میز بلند شد و آمد کنارم ایستاد و با دستش روی شانه‌ام زد وگفت: «حالا می‌خوای بری خانه چه‌کار کنی که این‌قدر عجله داری؟»😉 گفتم: «دارم می‌رم، شام عروسی خواهرم رو درست کنم.» بعد از کمی با کنایه ادامه دادم: «اگه بخوایین براتون بفرستم!»😏 با وقاحت گفت: «آره، باید سهم غذای منو بفرستی.» گفتم: «باشه می‌فرستم.»🌿 بعد از کلی بحث و جدل، مدیر نتوانست صحبت‌های مرا رد کند و به ناچار پذیرفت. به ‌خانه برگشتم، نزدیک غروب بود که زنگ خانه✨ به صدا درآمد. توی حیاط مشغول غذا پختن بودم. چادرم را سر کردم و رفتم دم در، مستخدم مدرسه بود، سلام کرد و بی‌مقدمه گفت: «شام مدیر رو بهم بدین ببرم.»🌿 برگشتم و به منیژه گفتم: «بدو یه بشقاب و یه کاسه با یه سینی از آشپزخانه برام بیار.»😕 وقتی غذا را در ظرف‌ها می‌ریختم توی دلم با خودم گفتم: «او می‌خواست اگه این قضیه عروسی💞 صحت نداشته باشه، با ما برخورد کنه.» دوباره چادرم را سر کردم و سینی غذا را بردم دم در و دادم دست مستخدم، منیژه وقتی فهمید مستخدم آمده، گفت: «مادر اینا ول کن نیستن.» گفتم: «تو فکر نباش»🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ایســــــــــٺ شُما یِڪ پِیغام 💭 اَز ســــــۅے🎈 ♥️شُہَـــــــــدا♥️ دارید http://eitaa.com/mashgheshgh313 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : نوزدهم✨💥 از آن‌روز به بعد منیژه با همان پوشش کامل🧕 به مدرسه می‌رفت. لباسی با آستین‌های بلند، دامن و شلوار، که آن‌ها را خودم برایش دوخته بودم و یک روسری، که عمه‌اش به او هدیه✨ داده بود. یک روز که با هم رفتیم خانه‌ عمه‌اش، پارچهٔ چادری‌اش را که تازه خریده بود، آورد و به ما نشان داد. منیژه گفت: «چقدر این پارچه قشنگه! چه گل‌های ریز و خوش‌رنگی🌟 داره!» عمه‌اش که متوجه شد منیژه از پارچه خوشش آمده، همان روز پارچة چادری‌اش را برش زد و از باقیماندهٔ آن برایش یک روسری دوخت. در آن سال‌ها همیشه در صحبت‌هایش با شوخی می‌گفت: «من چهار طبقه لباس می‌پوشم.»🌺 می‌چرخید و می‌خندید هر چه که می‌پوشید به او می‌آمد. حجاب او زیبایی‌اش را دو چندان می‌کرد. چند روزی از آن ماجرا ‌گذشت، یک‌روز با دیدن چهره‌اش 🌸متوجه شدم که دوباره ناراحت است. تا عصر چیزی نمی‌گفت کِز کرده بود گوشهٔ اتاق و با خودش حرف ‌می‌زد. غلامعلی که از سر کار برگشت، گفت: «منیژه کجاست؟»🤔 گفتم: «‌انگار بازم توی مدرسه اذیتش کردند، از ظهر که از مدرسه برگشته رفته توی اتاق.» غلامعلی رفت توی اتاق، تا پدرش را دید از جایش بلند شد و سلام کرد. پدرش از او پرسید: 🧐«چی شده؟ بازم تو مدرسه کسی چیزی بهت گفته؟» گفت: «آره بابا! یکی از معلما با حرفاش مدام اذیتم می‌کنه و می‌گه باید لباسات مثل بقیه دانش‌آموزا باشه! 😔خیلی به من گیر می‌ده! یه خط‌کش می‌گیره دستش و محکم می‌زنه به پاهام و می‌گه این چیه تو پوشیدی؟»😔 من و خواهرهایش توی هال نشسته بودیم. وقتی این را از زبانش شنیدم بلند گفتم: «خدایا 🙏چه کنیم با این آدمای خدانشناس. خودت کمک کن یا الله.» پدرش سعی می‌کرد او را با حرف‌هایش آرام کند، بهش گفت: «بابا جون! برا چی ناراحتی با همین لباسا🍃 برو مدرسه! اگه هم دیدی که دوباره اذیتت می‌کنن، می‌برمت قم، اونجا درس بخونی.» با شنیدن این حرف خوشحال☺️ شد، چون می‌دانست که من و پدرش او را در این راه تنها نمی‌گذاریم. روزهایی را هم که برای مراسم جشن‌های🌺 شاهنشاهی بایستی با لباس‌های مدرسه حاضر می‌شد. بدترین روزهای عمرش بود. منیژه ‌به پروین و خواهرهایش می‌گفت: «اصلاً نمی‌ریم مدرسه اگه هم پرسیدند می‌گیم مریض شدیم.»☺️ گفتم: «حالا این‌بار رو رد کنید، دفعهٔ بعد چی؟»می گفت : یه فکر میکنیم .🍃🌸🍃 ادامه دارد ......... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا