❇️سرباز وفرار از زن بی حجاب
خاطره ای از شهید برونسی
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفدهم✨💥
در دوران دبیرستان منیژه🌸، داشتن نوعی یونیفرم، الزامی بود و میبایست تمامی دانشآموزان آن را تهیه میکردند و می پوشیدند. این مدل یونیفرم، لباس پوشیدهای 🌿نبود و چیزی بود که منیژه از آن تنفر داشت. خود من هم با چنین پوششی مخالف بودم. روز اول با پوششی کامل🌹 به مدرسه رفت، وقتی به خانه آمد با دیدن چهرهاش فهمیدم از چیزی ناراحت شده. سلام کرد و رفت توی اتاق با همان لباسها نشست و تکیه داد به دیوار، سرش را گذاشته بود روی زانوهایش، چیزی نمیگفت. 😔رفتم کنارش نشستم و دستم را بردم زیر چانهاش سرش را بلند کردم. چشمهایش از اشک سرخ😭 شده بود. با بغضی که ته گلویش مانده بود، زد زیر گریه و گفت: «من دیگه مدرسه نمیرم.»
با تعجب گفتم: «چرا؟!»🤔
گفت: «امروز، خانم مدیر کلی جلو بچهها سرم داد زد و بهم گفت: باید از قانون لباس فرم پیروی کنی. اگه دیدم فردا هم با این لباسا اومدی اصلاً اجازه نمیدم بری کلاس!»🧐
دستش را گرفتم و گفتم: «بلند شو ببینم، دختر من گریه نمیکنه.»👌
هرجوری بود از دلش درآوردم. به او گفتم: فردا خودم میام باهات مدرسه»
صبح زود منیژه بیدار شد تا به مدرسه برود. من هم چادرم را سر کردم و باهم راه افتادیم به مدرسه✨ که رسیدیم منیژه اتاق مدیر را به من نشان داد. وقتی وارد اتاق شدم، مدیر پشت میزش بود و معلمان هم روی صندلیها با آن لباسهای به قول خودشان فرم شاهنشاهی نشسته بودند و هیچ کس را تحویل نمیگرفتند. حتی حاضر نبودند جواب سلاممان 😔را بدهند با هم حرف میزدند و میوه تعارف میکردند.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هجدهم✨💥
دست منیژه را گرفتم و رفتم سر میز مدیر، سرش پایین بود و کتاب📙 میخواند سلام کردم، سرش را تکان داد گفتم: «من مادر پورانوری هستم. همون که گفتید لباسش مناسب مدرسه نیست»
با بیخیالی سرش را بلند کرد و گفت: «من همه حرفها رو به دخترت 🧕گفتم، چیه! قشونکشی راه انداخته!»
بهم برخورد، چادرم را محکمتر گرفتم و گفتم: «ببین خانم، من چهار تا دختر 👧دارم میخوای بلیط جهنم رو برا خودم بخرم و دخترام رو بیحجاب کنم، برا آخرتم چه کنم؟!»🤔
مدیر با لبخندی تمسخرآمیز به من نگاه کرد و با صدای بلند گفت: «این قانون مدرسهاس و دختر شما هم از این امر مستثنی نیست.»🧐
من هم در کمال خونسردی و با آرامش به او گفتم: «من از هیچکس به جز خدا ترسی ندارم لباسش همینه که میبینی اگه دوست نداری پروندهٔ دخترم🌸 رو بده میخوام از مدرسه ببرمش، اصلاً نمیخوام یه لحظه هم اینجا بمونه.»
مدیر گفت: «پس لابد میخوای بیسواد بمونه؟!»🤔
گفتم: «میفرستمش کلاس قرآن و خیاطی یادش میدم تا همین جا که سواد خوندن و نوشتن یاد گرفته بسشه👌»
من روی حرفم پافشاری میکردم و مدام تکرار میکردم: «اومدم دخترم رو از مدرسه ببرم.»🧐
معلمها ساکت شدند و زل زده بودند به من و منیژه ، مدیر از اینکه میدید من خودم دخترم را در مدرسه ثبتنام کردهام و حالا آمدهام که او را ببرم، خیلی
تعجب 😟کرده بود. از پشت میز بلند شد و آمد کنارم ایستاد و با دستش روی شانهام زد وگفت: «حالا میخوای بری خانه چهکار کنی که اینقدر عجله داری؟»😉
گفتم: «دارم میرم، شام عروسی خواهرم رو درست کنم.»
بعد از کمی با کنایه ادامه دادم: «اگه بخوایین براتون بفرستم!»😏
با وقاحت گفت: «آره، باید سهم غذای منو بفرستی.»
گفتم: «باشه میفرستم.»🌿
بعد از کلی بحث و جدل، مدیر نتوانست صحبتهای مرا رد کند و به ناچار پذیرفت. به خانه برگشتم، نزدیک غروب بود که زنگ خانه✨ به صدا درآمد. توی حیاط مشغول غذا پختن بودم. چادرم را سر کردم و رفتم دم در، مستخدم مدرسه بود، سلام کرد و بیمقدمه گفت: «شام مدیر رو بهم بدین ببرم.»🌿
برگشتم و به منیژه گفتم: «بدو یه بشقاب و یه کاسه با یه سینی از آشپزخانه برام بیار.»😕
وقتی غذا را در ظرفها میریختم توی دلم با خودم گفتم: «او میخواست اگه این قضیه عروسی💞 صحت نداشته باشه، با ما برخورد کنه.»
دوباره چادرم را سر کردم و سینی غذا را بردم دم در و دادم دست مستخدم، منیژه وقتی فهمید مستخدم آمده، گفت: «مادر اینا ول کن نیستن.»
گفتم: «تو فکر نباش»🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
✋ایســــــــــٺ
شُما یِڪ پِیغام 💭
اَز ســــــۅے🎈
♥️شُہَـــــــــدا♥️
دارید
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : نوزدهم✨💥
از آنروز به بعد منیژه با همان پوشش کامل🧕 به مدرسه میرفت. لباسی با آستینهای بلند، دامن و شلوار، که آنها را خودم برایش دوخته بودم و یک روسری، که عمهاش به او هدیه✨ داده بود.
یک روز که با هم رفتیم خانه عمهاش، پارچهٔ چادریاش را که تازه خریده بود، آورد و به ما نشان داد. منیژه گفت: «چقدر این پارچه قشنگه! چه گلهای ریز و خوشرنگی🌟 داره!»
عمهاش که متوجه شد منیژه از پارچه خوشش آمده، همان روز پارچة چادریاش را برش زد و از باقیماندهٔ آن برایش یک روسری دوخت.
در آن سالها همیشه در صحبتهایش با شوخی میگفت: «من چهار طبقه لباس
میپوشم.»🌺
میچرخید و میخندید هر چه که میپوشید به او میآمد. حجاب او زیباییاش را دو چندان میکرد. چند روزی از آن ماجرا گذشت، یکروز با دیدن چهرهاش 🌸متوجه شدم که دوباره ناراحت است. تا عصر چیزی نمیگفت کِز کرده بود گوشهٔ اتاق و با خودش حرف میزد. غلامعلی که از سر کار برگشت، گفت: «منیژه کجاست؟»🤔
گفتم: «انگار بازم توی مدرسه اذیتش کردند، از ظهر که از مدرسه برگشته رفته توی اتاق.»
غلامعلی رفت توی اتاق، تا پدرش را دید از جایش بلند شد و سلام کرد. پدرش از او پرسید: 🧐«چی شده؟ بازم تو مدرسه کسی چیزی بهت گفته؟»
گفت: «آره بابا! یکی از معلما با حرفاش مدام اذیتم میکنه و میگه باید لباسات مثل بقیه دانشآموزا باشه! 😔خیلی به من گیر میده! یه خطکش میگیره دستش و محکم میزنه به پاهام و میگه این چیه تو پوشیدی؟»😔
من و خواهرهایش توی هال نشسته بودیم. وقتی این را از زبانش شنیدم بلند گفتم: «خدایا 🙏چه کنیم با این آدمای خدانشناس. خودت کمک کن یا الله.»
پدرش سعی میکرد او را با حرفهایش آرام کند، بهش گفت: «بابا جون! برا چی ناراحتی با همین لباسا🍃 برو مدرسه! اگه هم دیدی که دوباره اذیتت میکنن، میبرمت قم، اونجا درس بخونی.»
با شنیدن این حرف خوشحال☺️ شد، چون میدانست که من و پدرش او را در این راه تنها نمیگذاریم. روزهایی را هم که برای مراسم جشنهای🌺 شاهنشاهی بایستی با لباسهای مدرسه حاضر میشد. بدترین روزهای عمرش بود. منیژه به پروین و خواهرهایش میگفت: «اصلاً نمیریم مدرسه اگه هم پرسیدند میگیم مریض شدیم.»☺️
گفتم: «حالا اینبار رو رد کنید، دفعهٔ بعد چی؟»می گفت : یه فکر میکنیم .🍃🌸🍃
ادامه دارد .........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️