eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : بیست و نهم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان🕊 هرچه روح‌الله بزرگتر می‌شد، تحرکش هم بیشتر می‌شد. دوست نداشت زیاد در آغوش بگیرمش، اما چاره‌ای جز این نداشتم. روی تخت خیلی نمی‌توانست چهاردست‌ و پایی کند و باید مدام مراقب بودم که نیفتد. روی پایم می‌نشاندمش و کنار سید، روی صندلی می‌نشستم. سید با او حرف می‌زد و بازی می‌کرد،او هم کلی ذوق می‌کرد و می‌خندیدند. هر از گاهی روح‌الله را به صورت سید نزدیک می‌کردم تا او را ببوسد. بعضی وقت‌ها هم کنار سید می‌گذاشتمش و با همان بند قنداقه یا روسری‌ام دستش را به تخت گره می‌زدم تا بروم و برگردم. دلم می‌خواست هر چه زودتر از آنجا خلاص شوم. شرایط بیمارستان بد نبود، اما دلم دیگر طاقت ماندن نداشت. وقتی که به بیمارستان آمدم بهار بود و حالا زمستان هم به نیمه رسیده بود. می‌ترسیدم بهارها و خزان‌ها بیایند و بروند و ما همان‌جا باشیم. سمیه داشت دو ساله می‌شد و روح‌الله هم یازده‌ماهه، گاهی اوقات حریف روح‌الله نمی‌شدم. یک موکت روی زمین پهن می‌کردم و می‌گذاشتم کمی آزاد باشد عرض موکت آن‌قدر زیاد نبود که بتواند زیاد رویش چهار دست و پا برود. تا کمی می‌رفت، به انتها می‌رسید. بعضی وقت‌ها خسته می‌شدم از اینکه بگیرمش و نگذارم ازموکت بیرون رود. او هم همان‌طور سرش را بالا می‌گرفت و حتی تا توی سالن چهار دست‌ و پا می‌رفت. سعی می‌کردم بگیرمش تا روی کف آلودۀ بیمارستان نرود، اما وقتی می‌دیدم گریه می‌کند و داد می‌زند، رهایش می‌کردم و با عصبانیت می‌گفتم: «برو ببینم کجا می‌خوای بری!» او هم خسته شده بود. خسته شده بود از این اتاق تکراری، از این روزها و شب‌های مثل هم. یاد گرفته بود که دست بگیرد و بلند شود. هنوز نمی‌توانست راه برود، اما گوشۀ تخت محمد را می‌گرفت و حرکت می‌کرد. روزهای اول تا چشم از او برمی‌داشتم، به زمین می‌افتاد یا سرش به گوشۀ تخت برخورد می‌کرد. روزی نبود که جایی از بدنش سرخ و کبود نشود. دیگر عادت کرده بود و بیشتر وقت ها گریه هم نمی کرد. وضعیت سید نسبت به روزهای اول فرق کرده و کمی در دستانش تغییر به ‌وجود آمده بود. از روزی که به بیمارستان ده دی آمده بودیم، بیشتر روزها دست‌ها و پاها و بدنش را فیزیوتراپی می‌کردند و ورزش می‌دادند. زخم‌هایش هم تقریباً کنترل شده بودند و چند پرستار فقط مخصوص شست‌وشوی زخم‌ها بودند. ادامه دارد ..... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی ام 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان🕊 در یازدهمین ماه حضورمان در بیمارستان اتفاقی که خستگی این چند ماه را از تنم بیرون می‌کرد، تکان‌خوردن دست‌های سید بود که می‌توانست آنها را کمی بالا و پایین آورد. گرچه هنوز قدرت زیادی برای حرکت ‌دادنشان نداشت، اما اتفاقی بود که یازده ماه منتظرش بودم و پزشکان نویدش را داده بودند. می‌گفتند احتمال تکان ‌خوردن دست‌های جانباز قطع نخاع گردنی زیاد هست و حالا همان طور شده بود که گفته بودند. نوید تحرک بیشتر دستانش را هم داده بودند. امیدوار بودم که معجزۀ دیگری رخ دهد و سایر اعضای بی‌حرکت بدنش هم روزی به حرکت درآید، اما هیچ کدام از پزشکان امید این اتفاق را نداده بودند. گلوله هنوز داخل گردنش بود و همۀ پزشکان، به‌اتفاق، نظرشان بر این بود که بیرون ‌آوردن گلوله ممکن است به قیمت جانش تمام شود. به همین خاطر فعلاً کاری به کارش نداشتند. فقط هر چند روز یک بار عکس می‌گرفتند تا ببینند حرکتی کرده یا نه. داخل عکس قشنگ می‌شد گلوله را دید. یک ماهی می‌شد که اکثر جانبازان را از بیمارستان ده‌دی به آسایشگاه جانبازان منتقل کرده بودند و تقریباً اتاق‌ها خالی بودند، اما به سید و چند نفر دیگر هنوز اجازۀ ترخیص نمی‌دادند. این امر به‌خاطر وجود زخم‌های بستر در بدن سید و آن چند نفر بود. می‌گفتند تا زخم‌ها مداوا نشود نمی‌توانیم مرخص‌شان کنیم. خسته شده بودم. با وجود یک بچۀ کوچک شیرخوار که هر روز فضولی‌هایش بیشتر می‌شد، خیلی سختم بود که بیشتر از این بمانم. دوست داشتم زودتر ما را هم مثل بقیه به آسایشگاه بفرستند. اگر آنجا می‌رفتیم، لااقل سمیه هم کنارمان بود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. از آخرین باری که با پدربزرگ و مادربزرگش آمده بود، خیلی می‌گذشت، می‌گفتند خیلی برای من و پدرش بی‌تابی نمی‌کند. به شرایط عادت کرده بود. دلم می‌خواست همه کنار هم باشیم اما اینجا نمی‌شد. وقتی دیدم بیشتر جانبازان رفتند و ما ماندیم خیلی ناراحت شدم پیش پرستاران رفتم و کلی سر و صدا کردم. وقتی دیدم این کار جواب نداد، آدرس بنیاد جانبازان را پرسیدم و به آنجا رفتم. آنجا هم ناراحتی‌ام را با فریادزدن ابراز کردم و گفتم: «توروخدا کاری بکنید، یک بچه‌ام توی بیمارستان داره تلف میشه، دخترم هم توی یه شهر دیگه.» به خاطر فشار زیادی که متحمل می‌شدم، این ‌گونه از کوره در رفتم. بعدها که با خودم فکر می‌کردم، می‌دیدم هیچ‌کدام مقصر نبودند. وضعیت سید ایجاب می‌کرد که در بیمارستان بمانیم، گرچه دعواهای آن روز من خیلی زود کارساز شد و دو روز بعد سید را به آسایشگاه جانبازان یا همان مرکز توان‌بخشی جانبازان امام خمینی(ره) مشهد منتقل کردند. ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و یکم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان🕊 من و روح الله هم وقتی سید را بردند وسایل را جمع کردیم و یک ساعت بعد به سمت آسایشگاه حرکت کردیم. خوشحال بودم که حتماً در آنجا شرایط بهتر از بیمارستان است و می‌شود سمیه را هم آورد. وقتی داشتم با روح‌الله وارد آسایشگاه می‌شدم، مأمور جلو در اجازۀ رفتن به داخل را به من نداد. دلیلش را که پرسیدم گفت اینجا فقط جانبازان حق ماندن دارند همراهی لازم نیست. خودمان پزشک و پرستار و کمک پرستار داریم که تمام نیازهایشان را برآورده می‌کنند. غم بزرگی بر دلم نشست. تا قبل از این، خیال می‌کردم می‌شود همه‌مان آنجا باشیم. کاش در همان بیمارستان می‌ماندیم. چه‌طور می‌شد سید را تنها بگذارم؟ من در این شهر غریب چه باید می‌کردم؟ کجا می‌رفتم؟ خانۀ برادرشوهرم بود اما رویم نمی‌شد زیاد آنجا بمانم. با خودم گفتم می‌روم و با مدیر آسایشگاه صحبت می‌کنم، شاید رضایت داد که ما هم آنجا بمانیم. مدیر را که دیدم گفتم: «خونۀ ما اینجا نیست. من و دو تا بچه‌ام توی این شهر غریب چیکار کنیم؟ تو رو خدا اجازه بدین پیش شوهرم باشم. دلم نمیاد تنهاش بذارم. او نمی‌تونه هیچ کاری انجام بده. من باید باشم...» حرف‌هایم مؤثر نیفتاد و گفت: «خانم اینجا جای شما نیست. ما مثل چشم‌هامون از شوهرت و بقیۀ جانبازان مراقبت می‌کنیم. برو خیالت راحت باشه. چند روز در هفته هم می‌تونی بیای و ملاقاتش کنی.» وقتی دیدم اصرارم بی‌فایده است، گفتم: لااقل اجازه بدین الان باهاش خداحافظی کنم اجازه داد، داخل رفتم. بعد از عبور از یک محوطۀ سرسبز نسبتاً بزرگ، وارد ساختمان آسایشگاه ‌شدم. داخل ساختمان اتاق‌هایی دوتخته وجود داشت و هیچ همراهی داخل اتاق‌ها نبود. پیدا کردن سید با وجود کلاه سبزی که همیشه بر سر می‌گذاشت، کار سختی نبود. چشمم که به او افتاد، اشک‌هایم بی‌اختیار جاری شد. پیشش رفتم و بی‌مقدمه گفتم: «نمی‌ذارن اینجا باشم میگن برو ،نمی‌تونم بدون تو برم. چی‌کار کنم؟» سید گفت: «چاره‌ای نیست، برومن هم انشاء‌الله به‌زودی میام. معلوم نیست تا کی اینجا بمونم. تو هم برو خونۀ سرخس رو تخلیه کن و وسایل رو ببر به فرگ، برو پیش سمیه، من هم میام.» ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و دوم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 چاره‌ای جز این نداشتم، نمی‌شد تنهایی به سرخس بروم. معلوم نبود سید تا کی بستری است که خانۀ سیدحسن بمانم. پیشنهادش را بالاجبار پذیرفتم. بعد از ساعتی با سید خداحافظی کردم و از آسایشگاه بیرون آمدم. به سمت خانۀ سیدحسن راه افتادم. سیدحسن نبود. جاری‌ام گفت: «سیدحسن سرکلاسه. ظهر میاد.» وقتی آمد گفتم: «اجازه نمیدن پیش سید بمونم، میخوام برگردم فرگ. فقط یک زحمت بکشین با من بیاین سرخس تا خونه رو تخلیه کنم.» گفت: «خب همین‌جا پیش ما بمونید به سید هم نزدیک‌اید هر وقت بخواین می‌تونید بهش سر بزنید.» گفتم: «آخه کار یکی دو روز که  نیست. معلوم نیست چقدر طول بکشه. الان نزدیک یک ساله که محمد تو بیمارستان بستریه، نمی‌دونم از این به بعد چند روز، چند ماه یا چند سال طول می‌کشه...» صبح روز بعد با سیدحسن و جاری‌ام به سرخس رفتیم و شروع کردیم به جمع‌ کردن وسایل، وسایل زیادی نداشتیم. صاحب‌خانه و چند نفر دیگر از همسایه‌ها برای کمک آمدند. تا شب همه چیز را جمع و صبح روز بعد به سمت کاشمر حرکت کردیم. هم ناراحت بودم و هم خوشحال؛ناراحت به‌خاطر دوری از سید و خوشحال به‌خاطر نزدیک‌ شدن به سمیه، بیشتر از یک ماه بود که ندیده بودمش. نزدیک ظهر بود که به کاشمر رسیدیم و از آنجا به فرگ رفتیم. قبل از رفتن خبر داده بودیم که می‌خواهیم راه بیفتیم. بیشتر از یک سال بود که روستا را ندیده بودم. آخرین بار، یک ماه به مجروحیت سید بود. آن موقع هم زمستان بود. آن‌قدر برف باریده بود که نمی‌شد داخل کوچه‌ها راه رفت. زمستان که می‌شد از اول تا آخرش برف و باران می‌بارید. به هر سختی که بود، ماشین نیسان جلو در خانۀ پدرشوهرم رسید. قرار بود دوباره به همان خانه‌ای برویم که زندگی مشترک‌مان را در آن آغاز کرده بودیم . ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و سوم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 سمیه را بغل کردم دقایق زیادی سرش را روی شانه‌ام گذاشته بود. دلم برایش یک ذره شده بود. همان بلوز و شلوار و کلاهی را به تن داشت که در بیمارستان بافته بودم. مدام می‌گفت: «بابا... بابا...» همه آمدند تا وسایل را پیاده کنند. من زودتر از بقیه داخل اتاق رفتم تا روح‌الله سرما نخورد. یک چراغ نفتی از قبل روشن کرده بودند تا اتاق گرم شود. گوشه گوشه‌اش برایم خاطرات سید را زنده می‌کرد؛ خاطرات همان روزهای اولی که هنوز جنگی در کار نبود و با آرامش کنار هم زندگی می‌کردیم. دقایقی را با خاطرات سید سر کردم. کم‌کم وسایل را آوردند و شروع کردند به گذاشتن هر کدام در گوشه‌ای ، خیلی زود فرش را پهن کردند و سایر وسایل را چیدند. همه سعی می‌کردند به من روحیه بدهند تا جای خالی سید را حس نکنم، اما چگونه می‌توانستم بدون او زندگی کنم؟ او در شهر غریب با این وضعیت جسمانی، تک و تنها چه می‌کرد؟ آیا کسی بود که لیوان آبی به دستش دهد؟ یا اگر گرسنه‌اش شد غذا را در دهانش بگذارد؟ یا وقتی مدفوع می‌کرد، شلوارش را عوض کند؟ اینها سؤالاتی بود که ذهنم را به خود مشغول کرده بود. چند روز بیشتر تا نوروز 1363 نمانده بود. مادرشوهر و خواهرشوهرهایم مثل سال‌های گذشته شیرینی و قطاب و تافتون درست کرده بودند و داشتند آخرین خانه‌تکانی‌ها را انجام می‌دادند تا مهیای سال جدید شوند. این دومین نوروزی بود که باید بدون سید سرمی‌کردم. سال گذشته در جبهه بود و امسال روی تخت آسایشگاه. روز اول سال مصادف بود با تولد دوسالگی سمیه، در این دو سال فقط چند روز پدرش را دیده بود، نمی‌دانستم این فراق کی به وصال خواهد رسید. مثل سال قبل، آن سال هم حال و هوای عید نداشتم. مادربزرگ سمیه قبل از عید برای سمیه و روح‌الله لباس نو خریده بود. همان‌ها را تن‌شان کردم. خودم هم همان لباس‌های قبل را که شسته بودم، پوشیدم. مثل همیشه، روز اول عید خانۀ پدرشوهرم پر می‌شد از مهمان. هر کس که می‌آمد، اول سراغ سید محمد رامی‌گرفت  و حالش را می‌پرسید. سرگرم مهمان‌ها که می‌شدم، کمی از دردم یادم می‌رفت، اما فقط برای دقایقی و باز دوباره یاد سید می‌افتادم. قبل از تحویل سال با آسایشگاه تماس گرفته و با او صحبت کرده بودم. می‌گفت که خوب است، نگرانش نباشم؛ اما چه‌طور می‌شد نگران نباشم؟ ادامه دارد ...... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سی و چهارم💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل دوم : تابستان 🕊 موتور جنگ همچنان روشن بود و وارد چهارمین سال خود شده بود. در این یک ‌سالی که سید مجروح شده و در بیمارستان بستری بود، خبرهای جنگ را هم دنبال می‌کردم. تقریباً همۀ مردم ایران از عملیات و اتفاقاتی که می‌افتاد باخبر بودند. گاهی اوقات که ایران به موفقیتی می‌رسید، داخل بیمارستان هم شیرینی پخش می‌کردند و گاهی اخبار ناراحت‌کننده‌اش همه را غمگین می‌کرد. در این یک سال عملیات‌های والفجر دو، سه، چهار، پنج و شش نیز انجام شده بود که تقریباً می‌شد گفت با موفقیت همراه بودند؛ برعکسِ عملیات والفجر یک، که سید در آن مجروح شد و موفقیت‌آمیز نبود. اوایل، هفته‌ای یک‌بار برای ملاقلات سید به مشهد می‌رفتم، اما هر چه بیشتر می‌گذشت فاصلۀ ملاقات‌ها بیشتر می‌شد. از کاشمر به مشهد فقط یک اتوبوس وجود داشت که آن هم عصرها راه می‌افتاد. من مجبور بودم زودتر از روستا راه بیفتم. تا یک ماشین پیدا می‌شد و مرا به شهر می‌آورد، حداقل یک‌ساعتی طول می‌کشید. با وجود دو بچۀ یک‌ساله و دوساله، این کار برایم خیلی سخت بود. به همین دلیل، هر دو سه هفته یک‌بار به سید سر می‌زدم. دلم برایش تنگ می‌شد اما چاره‌ای جز این نداشتم. مشهد هم که می‌رفتم، فقط یکی دو شب خانۀ سیدحسن می‌ماندم. دلم نمی‌خواست آنها را هم به زحمت بیندازم. موقعِ اذیت‌ کردن بچه‌ها بود. دوتایی با هم، خانه را شش خانه می‌کردند. برای همین پا روی دلم می‌گذاشتم و کمتر به دیدن سید می‌رفتم . تابستان از راه رسیده بود. شش ماهی می‌شد که سید در آسایشگاه بود و من در روستا. یک روز که برای ملاقاتش رفته بودم، پزشکش گفت: « به خاطر وصل بودن مداوم سوند، کلیه‌اش عفونت کرده و سنگ‌کلیه تولید شده چون سنگ‌ها بزرگ‌اند، امکان رفع‌شون نیست و باید سنگ‌شکن کنیم. برای درمان زخم‌های بسترش هم باید به تهران ببریمش. همون‌جا فکری هم به حال کلیه‌اش می‌کنیم.» دوباره زخم‌های بسترش عود کرده بود و در آسایشگاه حریف‌شان نمی‌شدند. مجبور شده بودند او را به بیمارستان بقیه‌الله تهران منتقل کنند تا آنجا زخم‌ها را کنترل کنند. من و روح‌الله هم با او رفتیم و سمیه را دوباره پیش پدربزرگ و مادربزرگش گذاشتیم. سمیه به این وضعیت عادت کرده بود و بی‌تاب من نبود. خیلی از روزها که برای ملاقات پدرش به مشهد می‌رفتم، او را پیش پدربزرگش می‌گذاشتم. ادامه دارد ....... 🌹 🔹http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹 🕊🌹🔹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا