eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
118 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و سه♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️پدر و مادرم و مادربزرگم و بقیه آمدند و نشستند. چایی و میوه خوردند ، گفتیم و خندیدیم. حسن می‌خواست نگرانی روز گذشته را جبران کند برای هرکدام از اعضای خانواده هدیه خریده بود. کادوها را داد، قرار گذاشت، هرشب مهمان یک خانواده باشیم، بدون خرید کادو؛ اما هدیه دادن‌ها ادامه پیدا کرد. انگار اعضای خانواده مایل بودند، در سرزمین وحی یک یادگاری از همدیگر داشته باشند مادربزرگم نگران بود. می‌گفت: ـ دور خانه خدا را چطوری بچرخم؟ صفا و مروه را چطور برم؟ اگر خسته شدم چی؟ اگر توانم کم شد چی؟ حسن گفت: مادر جان نگران نباش، من همه‌جا می‌برمت.❄️ ⭕️مسجد زیبای شجره محرم شدیم زیر یکی از درختانش به تماشای جلوه‌های کم‌نظیرش ایستادیم. بعد، سوار اتوبوس شدیم و به‌سمت مکه حرکت کردیم. به‌محض اینکه رسیدیم، حسن رفت و اعمال خودش را انجام داد. کمی استراحت کرد و مادرجون را برد. با صبر و مهربانی تمام مراحل را همراهش بود. مادربزرگم تا آخر عمرش لطف حسن را به یاد داشت و دعاش می‌کرد بعد از شهادتش خیلی غصه می‌خورد.❄️ ⭕️مادرم به میمنت اینکه حاجیه خانم شده بودم، همه را به اتاقش دعوت کرد. برای من‌ و حسن جشن گرفت، شب به‌یاد‌ماندنی شد. سومین سفر از هفت سفر عشقمان به‌پایان رسید. با کلی سوغاتی مادی و معنوی؛ اما با دلتنگی به ایران بازگشتیم.❄️❄️ 🌻«راوی برادر شهید :» ⭕️نیمه شب بود که رسیدند. هر کاری کردم، اجازه نداد، گوسفند را سر ببرم و گفت: ـ داداش جان نصفه شب گناه داره حیوان زبان بسته را سر بزنیم، باشد برای فردا. ـ آخه قربونی را جلوی پای شما باید ببریم، فردا که به درد نمی‌خوره؟ ـ ما که صحیح و سالم رسیدیم، پس نگران نباشید، همگی بخوابید فردا کارها را راست و ریست می‌کنم.❄️ ⭕️ساعت حدود نه صبح گوسفند را سر بریدیم، اول سهم یک‌سری خانواده‌های بی‌بضاعت را کنار گذاشت. سهم خواهر و برادرها را داد. گوشت‌های قربانی که کنار گذاشته بود، خودش برد. اجازه نداد کمکش کنیم. بعدها متوجه شدیم که داداش حسن چند خانواده را تحت پوشش داشت و نمی‌خواست ما بدانیم. به یاد همه بود و برای کوچیک و بزرگ سوغاتی خریده بود.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و چهار♦️ 🌻«راوی همسر شهید:» ⭕️زندگی عادی ادامه داشت. حسن گاه‌گاهی مأموریت می‌رفت، من هم به درس و خانه‌داری مشغول بودم، کم‌کم از خانه مستأجری که میدان نارنج داشتیم، بیرون آمدیم. حوالی حرم، یک واحد در طبقه چهارم خریدیم. آسانسور نداشت، به همین خاطر پدرم راضی به خرید این خانه نبود. گفت: ـ موقع فروش دچار مشکل می‌شوید. حسن گفت: ـ بابا جون، نگران نباشید، ان‌شاءالله مشکلی پیش نمی‌یاد.❄️ ⭕️اثاثمان را بردیم و جابه‌جا کردیم؛ اما طولی نکشید که مجبور به فروشش شدیم.❄️ ⭕️باردار شدم و رفت‌وآمد تا طبقه چهارم برایم سخت شد. چهار، پنج‌ماه توی بنگاه ماند. خیلی می‌آمدند، می‌دیدند؛ اما به‌خاطر پله‌ها نمی‌خریدند. بالاخره، یک بنده خدایی برای یک وراث چهار، پنج‌ساله خرید که برایشان سرمایه شود. با پولش رفتیم، افسریه یک خونه خریدیم، وسایل را چیدیم؛ اما نمی‌دانم، چرا حسن خوشش نیامد. من هم خیلی دل‌چسبم نبود. بیشتر به‌خاطر اینکه از حرم و پدر، مادرها دور افتاده بودیم و خیلی دلتنگ می‌شدیم.❄️ ⭕️حسن هر روز صبح باید رو به حضرت عبدالعظیم(ع) و شیخ صدوق تمام‌قد می‌ایستاد و دست روی سینه می‌گذاشت و سلام و احترام می‌کرد. می‌گفت: ـ این‌ها برای آدم خیر و برکت می‌آورند. با توسل به این بزرگان دچار مشکل نمی‌شویم. می‌گفت: ـ فاطمه، هرجا گرفتار شدی، بدان که اشکالی توی کارت بوده و بگرد ببین اشکال کار کجاست.❄️ ⭕️بالاخره آنجا هم پنج‌ماه بیشتر دوام نیاوردیم. فروختیم و دوباره آمدیم شهرری. برای سومین‌بار به‌دنبال خرید خانه بودیم دو تا پاشو کرده بود، توی یک کفش که من می‌خوام یک خانه دوبلکس بخرم اتاق بالا و پایین داشته باشد. هر زمان بچه‌ها بزرگ شدند، برای خودشان راحت باشند بروند آنجا درس بخوانند تو هم طبقه پایین آشپزی کنی و به کارهایت برسی. حیاط داشته باشد و بچه‌ها بازی کنند. حیاطش حوض داشته باشه در همه کارها هم از پدرم کمک فکری می‌خواست پدرم انصافاً، هم ‌فکری و هم ‌مالی خیلی کمکمون کرد.❄️✨❄️ ادامه دارد ...... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 (ع) 💢! به تو دارم 💎ای خدای و ای بی‌همتا ! دستم است و کوله‌پشتی سفرم ، من بدون و توشه‌ای به‌امید و کرم تو می‌آیم. من توشه‌ای برنگرفته‌ام؛ چون [را] در نزد چه حاجتی است به و ؟! 💎سارُق، چارُقم پر است از به تو و و کرم تو؛ همراه خود دو بسته آورده‌ام که آن در کنار همه ناپاکی‌ها، یک ارزشمند دارد و آن گوهر💧 بر است؛ گوهر💧 بر(ع) است؛ گوهر💧 دفاع از ، ، دفاع از محصورِ در چنگ ظالم. 💎! در دستان من چیزی نیست؛ نه برای [چیزی دارند] و نه قدرت دارند، اما در دستانم چیزی را کرده‌ام که به این دارم و آن روان بودن به‌سمت تو است. وقتی آنها را به‌سمتت کردم، وقتی آنها را برایت بر و گذاردم، 💎وقتی را برای از دینت به گرفتم؛ اینها من است که دارم قبول کرده باشی. @shahidabad313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : سی و پنج♦️ 🌻«راوی پدر خانم شهید :» ⭕️گفت بابا دوست دارم، یه خونه دوبلکس بخرم، خیلی گشتیم تا آنچه باب میلش بود و وسعش می‌رسید، پیدا کردیم. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق پایین. حیاط نقلی با حوض کوچولو. برایش معامله کردیم قبلش یک افغان داخلش نشسته بود خیلی درب و داغون و کثیف بود. فاطمه وقتی دید، گفت: یا خدا! حسن، اینجا را چطوری می‌خواهی درستش کنی؟ خیلی داغونه! ـ تو نگران نباش، درستش می‌کنم.❄️ ⭕️بچه‌ها چند روز پیش ما ماندند، منزلشان از آن حالت درآمد. حسن آقا خیلی زحمت کشید، گچ‌ها را کند دوباره از نو گچ‌کاری کرد و رنگ زد. پله‌ها سی‌سانتی‌ بود، بیست‌سانتی‌ کرد، سرامیک‌ها و موزاییکش را عوض کرد. آشپزخانه و حمام را درست کرد به حیاط و حوضش رسیدگی کرد، درها را عوض کرد، خلاصه یک خونه نقلی دوبلکس قشنگی شد. ماشینش را هم برای خریدن خونه فروخته بود. گفتم: ـ غصه نخور بابا، خدا بزرگِ دوباره می‌خرید.❄️ کلی از من تشکر کرد که اگر نبودی الآن من صاحب‌خانه نبودم. کم‌کم جای‌جای خانه تکمیل شد و به یک آرامش رسیدند.❄️ ⭕️تصمیم گرفتم، ماشینم را بفروشم موضوع را از فاطمه شنیده بود، آمد و گفت: ـ بابا اگر اجازه بدید، ماشین شما را بخرم. ـ چه بهتر، من از خدامِ. ماشینم سالمه دلم نمی‌آمد، به غریبه بفروشم. ـ چون می‌دونم ماشین خوبیِ برای همین گفتم از شما بخرمش. مبلغی به من داد؛ اما ماشین را نگرفت و گفت: ـ تمام پولش را بدم، بعد می‌برم. خیلی اصرار کردم؛ اما قبول نکرد، حتی بردم، گذاشتم درب منزلشان، اما برگرداند. گفت: کل پولش را بدم بعد. طولی نکشید که پول ماشین را هم داد کاملاً به آرامش رسیدند. ❄️ ⭕️خونه، زن، ماشین و بچه سالم. اینجا دیگه مرد می‌خواست که دل بکند، برود و مدافع بشود. از عزیزانش، از لذت‌های دنیا بگذرد. جوانی که سر سفره عقد از عروسش بخواهد که برای شهادتش دعا کند، انتظاری جز این نمی‌رفت. حسن، طوری زندگی می‌کرد که حسرت به دل همه گذاشت. هر زمان می‌روم، محل کارش می‌گن حیف شد که رفت جاش خیلی خالیه. حالا ببینید، من با جای خالی حسن چه‌کار می‌کنم. فاطمه و بچه‌هایش چه‌کار می‌کنند؟ چطور تحمل می‌کنند؟ فقط خدا کمک می‌کنه.❄️✨❄️ ادامه دارد ......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا