eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : شصت و ‌شش♦️ 🌻«راوی پدر خانم شهید :» ⭕️مهلا بابایی بود. علی هم که تازه یک سالش تمام شده بود خیلی متوجه قضایا نبود. دوتایی وارد خونه شدیم چشمم به فاطمه و بچه‌ها افتاد. یک‌دفعه احساس سنگینی کردم انگار یک‌باری روی دوشم گذاشته شد که باید به امانت نگه دارم مراقبش باشم که نیفتد، نشکند، آسیب نبیند. وای خدای من! چه لحظات سختی بود.❄️ ⭕️ساعت دو بعدازظهر بود که خبر شهادت سه شهید به گوشم رسید. هنوز باورم نمی‌شد، نمی‌دانستم، راسته یا دروغ گاهی توی فضاهای مجازی اشتباهاتی می‌شد. به همین دلیل مطمئن نبودم با سپاه تماس گرفتم به برادرانش زنگ زدم، خبر را تأیید کردند، رفتم سپاه شهرری که تصمیم بگیریم، چه‌کار کنیم.❄️ ⭕️وقتی مطمئن شدم که خبر کاملاً صحت دارد، برگشتم که دوباره برم پیش فاطمه پاهام یاریم نمی‌کردند. نمی‌دانستم، به فاطمه چی بگم، نمی‌توانستم توی چشمان مهلا و علی نگاه کنم؛ مانند افراد مجرم و گناهکار می‌ماندم که از میدان فرار می‌کنه. توی مسیر خونه تلو‌تلو می‌خوردم گاه کوچه را اشتباهی می‌رفتم انگار که راه گم کرده باشم، گیج بودم.❄️ ⭕️رفتم، دیدم فاطمه نشسته و آرام گریه می‌کند. تا مرا دید، از حالتم متوجه شد که خبر دقیق است. بغضش ترکید: ـ دیدی بابا حسن رفت؟ دیدی گفتم، دو شب زنگ نزده، مشکوک می‌زنه؟ دیدی بابا؟ حالا من چه‌کار کنم؟ جواب مهلا را چی بدم؟ مهلا هنوز منتظر شنیدن صدای باباشه. جواب علی را چی بدم که دوست داشت، باباشو توی لباس خادمی ببینه؟! سنگینی بغضم، اجازه نداد، حرف بزنم. رفتم طبقه بالا دیدم، مهلا روی تختش دراز کشیده و گریه می‌کنه. بغلش کردم، ساکت نمی‌شد من هم طاقت نیاوردم و گریه کردم. اون یک‌ذره شکی هم که توی وجودشان بود که شاید اشتباه باشد، با ناراحتی و گریه من به یقین رسید.❄️ ⭕️اول تیر 1394 شهید شده بود، دوم تیر آوردند دو روز معراج شهدا ماند. اطلاعیه دادند، پلاکارد زدند. هر جای شهرری را سر می‌چرخاندم، عکس و اسم حسن بود.❄️ ⭕️تشییع جنازه هم انجام شد، مردم سنگ‌تمام گذاشتند. از سال 1351 که در شهرری ساکن هستم و زندگی می‌کنم؛ همچنین، جمعیتی ندیده بودم. حتی 22 بهمن. به یاد روزهایی افتادم که از مردم فراری بود از جلوی دوربین و روزنامه فرار می‌کرد. مهلا که مات مانده بود نه باورش می‌شد و نه طرف جنازه می‌آمد؛ اما علی را بردم پهلوی جنازه.❄️ ⭕️پیکرش را گذاشتم، توی قبر و خودم هم رفتم داخل. آقای سید موسوی دورچه‌ای می‌خواست، تلقین بده، دنبال سرش می‌گشت که روی خاک بذاره. گفتم: ـ حاجی دنبال چی هستید، شما این طفلک که سر نداره. پرسیدم: من کجای شهید را تکان بدم؟ اینکه هیچی نداره. گفت: ـ هر جا که به قسمت اصلی بدن مربوط می‌شه. ساق پایش را گرفتم. تنها قسمتی از بدن که باقی مانده بود، ایشان تلقین می‌دادند و من تکان می‌دادم. یاد روزی افتادم که بیهوش شده بودم، حسن پایم را گرفته بود، ماساژ می‌داد. اون ماساژ می‌داد که زنده بمانم؛ اما من تکان می‌دادم که توی قبر بگذارم.❄️ ⭕️مراسم تمام شد همه رفتند، سراغ زندگیشان. بچه‌ها تا چهلم پیش خودم بودند. بعد از چهلم هم تنهایشان نگذاشتم و تا عمر دارم، نوکریشان را می‌کنم.❄️✨❄️ ادامه دارد ......... 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👈: 🌷 📍 💢 به خانواده شهدا (۲)... 💎عزیزانم! تا پیشکسوتان این ملتید، قدر خودتان را بدانید. شهیدتان را در خودتان جلوه‌گر کنید، به‌طوری که هر کس شما را می‌بیند، پدر شهید یا فرزند شهید را، بعینه خوِد شهید را احساس کند، با همان، . 💎خواهش می‌کنم مرا کنید و نمایید. من نتوانستم حق لازم را پیرامون خیلی از شماها و حتی فرزندان شهیدتان ادا کنم، هم می‌کنم و هم دارم. 💎 دارم جنازه‌ام را بر دوش گیرند، شاید به‌ اصابت دستان پاک آنها بر جسدم، خداوند مرا مورد قرار دهد. http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : شصت و هفت♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️سفرِ حسن شصت روزه بود؛ اما شش روز بیشتر طول نکشید سر چهار روز شهید شد. دو روز بعد از شهادتش، پیکرش را آوردند جمعا شش روز مهمان بی‌بی زینب(س) بود. قبل از دفن جاهایی را که دوست داشت، طوافش دادند. حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع)، شیخ صدوق، امامزاده حسن، منزل مادرش، منزل مادرم و منزل خودمان.❄️ ⭕️خیلی دوست داشتم، تابوت را بگذارند، وسط اتاق دل سیر باهاش حرف بزنم؛ اما قلب کوچک و کم توان بچه‌هایم طاقت دیدن این صحنه را نداشتند. کفن و دفن انجام شد. مراسم به‌ پایان رسید همه رفتند من ماندم و دلتنگی‌هایم و چشمان منتظر علی و مهلا.❄️ ⭕️بردند بهشت‌زهرا همان جایی که نشانم داده بود، دفنش کردند. با اینکه طبق وصیت‌نامه حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را انتخاب کرده بود؛ اما نشد. سردار امام قلی فرمودند: ـ بنا به‌دلایلی نمی‌توانیم شهدا را در اماکن زیارتی و پراکنده دفن کنیم. یکی اینکه بدعت‌گذاری می‌شود و دوم اینکه حضرت آقا «رهبر عزیزمان» برای زیارت شهدا به بهشت‌زهرا می‌روند؛ اما برایشان مقدور نیست که در جاهای دیگر حضور یابند.❄️ ⭕️تا چهلم پیش پدر و مادرم بودم. دور و برم شلوغ بود. می‌آمدند و می‌رفتند؛ اما دلم تنها بود انگار دلم رفته بود. وجودم انگار خالی شده بود. روزها بد نبود؛ مشغول ‌کار بودم؛ اما امان از دلِ شب. تا صبح فکر و خیال می‌کردم. به آینده خودم، به علی و مهلا اگر لحظه‌ای هم خوابم می‌برد، با صدای حسن بیدار می‌شدم. صدایش توی گوشم می‌پیچید: ـ فاطمه جان، عزیز ، یک‌دفعه از خواب می‌پریدم. ❄️ ⭕️چهل روز تمام شد، مراسم چهلم را باشکوه تمام برگزار کردند و من به خانه خودم آمدم. خانه‌ای که دیگر بدون حسن بود، وارد اتاق که شدم، قلبم تنگ شد، نفسم بالا نمی‌آمد. بچه‌ها ترسیدند. توی خانه‌ای که حسن برایم خریده بود، بعد از شهادتش گریه نکرده بودم؛ یعنی نبودم که گریه کنم. سه‌تایی نشستیم روی مبل و دلِ سیر اشک ریختیم.❄️ ⭕️هر لحظه صدایش را می‌شنوم. گاه عطرش توی اتاق می‌پیچد و گاه صبح با استشمام آن عطر بیدار می‌شوم. باعجله می‌آیم پشت پنجره، گمان می‌کنم که الآن اینجا بوده و رفته سر کار، گاه علی پدرش را صدا می‌کند، وقتی‌ که می‌گه بابا، باورم می‌شود که هست. گاه مثل یک سایه از جلوی چشمانم عبور می‌کند.❄️ ⭕️گاه صبح که بیدار می‌شوم، می‌روم سراغ نامه‌ای که هر روز برای مهلا میوه دلش می‌نوشت. گاهی مهلا هم همین حس را دارد. صبح بیدار می‌شود، سراغ نامه پدرش را می‌گیرد که برایش بخوانم. یک‌دفعه یادش می‌افتد که دیگر پدر نیست. روی مبل می‌نشیند و به‌جای خالی بابا حسن، خیره می‌شود. وقتی همه این حس‌ها را کنار هم می‌گذارم ، باورم می‌شود که حسن هست و در کنار ما زندگی می‌کند به آرامش خاصی می‌رسم.❄️✨❄️ ادامه دارد ............ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
🔹️ 🔸️شهید عبدالحسین برونسی ‌می‌گوید... ♦️تحمل و عزم راسخ در راه امر به معروف و نهی از منکر 🍀 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 🦋🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🦋 🕊کتاب : درعا 🕊 🌺خاطرات : زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» 🌺 🎊✨نویسنده :هاجر پور واجد✨🎊 ♦️ قسمت : شصت و هشت ♦️ 🌻«راوی همسر شهید :» ⭕️شش‌ماه از شهادت حسن گذشته بود تمام لحظات، دلتنگ و غمگین، با یاد و خاطرات حسن زندگی می‌کردم. خانواده‌ام داشتند، نگرانم می‌شدند. لبانم لبخند را فراموش کرده بودند تا اینکه یک روز از دفتر امور شهدای سپاه تماس گرفتند با خودم گفتم، یعنی با ما چه‌کار دارند؟ هنوز منتظر بودم، شاید حسن بیاید. هنوز شهادتش را باور نکرده بودم؛ اما قضیه شیرین‌تر از این حرف‌ها بود ملاقات با مقام معظم رهبری را به اطلاعم رساندند. به‌قدری خوشحال شدم که نمی‌دانستم، این خبر خوش را نخست به کدام‌یک از عزیزانم بدهم.❄️ ⭕️ده روز، طول کشید و لحظه دیدار فرا رسید. من و فرزندانم علی و مهلا، مادر بزرگوار شهید غفاری و پدر و مادرم برای رفتن آماده شدیم. روزهای آخر پاییز بود و هوا کمی سرد.‌ بچه‌ها را خوب پوشاندم و رفتیم چند جا ایست بازرسی بود. یکی‌یکی پشتِ‌سر گذاشتیم و وارد یک جایگاه شدیم.❄️ ⭕️همان روز، پنج خانواده از شهدای مدافعان حرم حضور داشتند. از ما پذیرایی کردند، همه بی‌صبرانه منتظر آقا بودیم و مهلا بی‌تاب‌تر از بقیه. مدام می‌پرسید: مامان پس چی شد، چرا آقا نیومد؟ - مامان جان، برای زیارت آدم‌های بزرگ باید صبر کنیم. انتظار بکشیم تا دیدنش برای آدم دل‌چسب بشه.❄️ ⭕️علی هم مدام شیطنت می‌کرد. می‌بردم بیرون و می‌آوردم داخل، نزدیک اذان ظهر شد و حضرت آقا با یک صلابتی بی‌نظیر وارد شدند. علی به‌محض اینکه حضرت آقا را دید، از بغلم پرید زمین و داد می‌زد آقا، آقا. علی و مهلا جلوتر از همه بودند به‌سمت بچه‌ها نگاه کردند و دستی بر سر علی و مهلا کشیدند. دلم آرام گرفت و خدا را شکر کردم که به دیدار رهبر عزیزم نائل شدم. از طرفی خوشحال بودم که زحمات مادرم به ثمر نشسته بود روزهای با حسن‌بودن در ذهنم تداعی شد.❄️ ⭕️یک روز غروب از سر کار آمد و بچه‌ها را برداشتیم و رفتیم منزل مادرم. وارد اتاق که شدیم، علی به عکس آقا که روی دیوار بود، نگاه کرد و گفت: ـ آقا، آقا. گریه می‌کرد و می‌خواست، تصویر آقا را بوس کند. حسن آقا، علی را برد، جلو و بچه هم عکس را بوسید. از من پرسید: ـ فاطمه جریان چیه؟ گفتم مادرم علی را می‌گیره بغلش می‌بره کنار عکس آقا و بهش یاد می‌ده که این آقای ماست و باید دوستش داشته باشی و بوسش کنی. علی هم تا عکس آقا را می‌بینه، ناخودآگاه بی‌تابی می‌کنه. حسن خیلی خوشحال شد و از مادرم تشکر کرد و خدا را شکر کرد که علی ولایی بزرگ می‌شه. ❄️ ⭕️همین خاطرات را داشتم، مرور می‌کردم که متوجه شدم، باید اقامه ببندم ، نماز را به جماعت خواندیم حضرت آقا مقابل خانواده‌ها روی صندلی نشستند ما دومین خانواده‌ای بودیم که به حضورشان رسیدیم. اول، مادر بزرگوار شهید رفتند. آقا با آرامش و امیدواری با ایشان صحبت کردند. مادر، با لبخند از حضورشان مرخص شدند.❄️✨❄️ ادامه دارد ........ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️ 🦋 ♥️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🦋 ♥️🦋♥️🦋♥️🦋♥️🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا