#معرفی_شهدا
#شهید_عبدالرسول_رهدار
▪️فرزند اسماعيل
▪️تاریخ شهادت :1360/03/21
▪️محل شهادت : قصر شيرين کرمانشاه
شهید عبدالرسول رهدار، دوم فروردین 1338، در شهرستان زابل به دنیا آمد. پدرش اسماعیل، کارگر ذوب آهن بود و مادرش زینب نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. از سوی ژاندارمری در جبهه حضور یافت. بیست و یکم خرداد 1360، با سمت فرمانده دسته در باختران هنگام درگیری با نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش گلوله به شکم، به شهادت رسیدمزار او در گلزار شهدای بهشت زهرای شهرستان تهران واقع است.
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : هجدهم 🌹
«فصل هفدهم»
🌹یا ربِّ قَوّ علی خِدمَتِکَ جَوارِحی، و اشدُد علی العَزیمةِ جَوانِحی...🌹
🌷دو روز است که مجروح زیادی برایمان نیامده و امروز هم درگیری خاصی گزارش نشده است.🍃
🌷همه چیز مرتب و منطقه آرام است و ما هم مشغول چک کردن تجهیزات پزشکی و رسیدگی به کارهای اورژانس و اتاق عمل هستیم!🍃
🌸دکتر سلیمان و متخصص بیهوشی برای تکمیل تجهیزات یک بیمارستان میدانی در اطراف حلب رفتهاند و تأکید کردهاند اگر مجروح آمد سریع اطلاع بدهیم و اگر مجبور به اقدام جراحی شدیم وارد عمل✨ شویم تا آنها برسند.
ساعتی بعد مجروحی ایرانی به نام حسین میآورند که تیر قناسه به شکمش خورده و شدیداً خونریزی دارد و هوشیاریاش پایین است و ممکن است به سمت شوک هموراژیک برود.🍃
🌸دکتر علی ـ رزیدنت جراحی ـ مجروح را معاینه میکند و میگوید: «خونریزی فعال داره، فشارش پایینه جای معطلی نیست باید الان جراحی بشه!»
و نگاهی به من میاندازد!
میگویم: «زنگ بزن💥 دکتر بیاد!»، جواب میدهد: «زنگ میزنیم ولی نمیشه صبر کنیم. ببین قاسمی الان فقط منم و تو! تو بیهوشش کن، من عملو شروع کنم تا اونا برسند!»🍃
🌹سر برانکارد را دو تایی میگیریم و به سرعت سمت اتاق عمل میرویم.
بیمار را سریع بیهوش میکنم و میگویم:«دکتر جان شروع کن، یا علی!»
دکتر علی شکم را باز میکند گلوله وارد شکم شده و در چند جا روده کوچک و معده را سوراخ کرده است.
سریع رگهای خونریزی دهنده پیدا شده و بسته میشوند.🍃
🌷یک رگ آجری رنگ درست و حسابی از ورید ژوگولار گردن بیمار میگیرم وسرم درمانی را آغاز میکنم.
در حالی که چشمم به صفحه دستگاه مونیتورینگ است میروم به اتاق بغلی
که برای خودمان آزمایشگاه کوچکی تجهیز کردهایم و کارهای کراس مچ را جهت خون💥 دادن به بیمار انجام میدهم.
به سرعت سه واحد خون آماده میکنم. فشار خون بیمار از چهار و نیم به یازده میرسد.🍃
💐جراحی همچنان پیش میرود آن هم با موفقیت و بدون نقص!خونریزی کنترل شده و بیمار از حالت بحرانی خارج شده است وصدای بیب...بیب دستگاه پالس اکسیمتر الان زیباترین ترانه دنیا برای من است نفس راحتی میکشم.🍃
🌷دکتر سلیمان و متخصص بیهوشی، سراسیمه میرسند و با دیدن علایم حیاتی نرمال مجروح نفس راحتی میکشند و ادامه کار را در دست میگیرند. عمل به خوبی✨ تمام میشود... من و دکتر علی و دکتر سلیمان دست میاندازیم گردن هم و میخندیم. مراحل اعزام بیمار فراهم میشود و پس از چند ساعت، مجروح را به بیمارستانی در حلب منتقل میکنند.🍃
🌹خدایا تو را سپاس که در این مقطع زمانی، من و دکتر علی را چنان توانمند ساختهای که شرمنده بیتالمالی که هزینه تحصیلمان شده است نیستیم.🍃✨🍃
#ادامه_دارد ...........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🔹️#پیام_شب_شهید
♦️شهید محسن وزوایی از دنبال کردن خط امام میگوید...
🍀#عند_ربهم_یرزقون
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : نوزدهم🌹
«فصل هیجدهم»
🌹یک ماه و نیم از آمدنم به سوریه گذشته است.
چند روزی میشود که بچهها برگشتهاند ایران و بیمارستان را به من تحویل دادهاند.🍃
🌺وقتی پیشنهاد مسئولیت شد، اولش یکه خوردم و گفتم:«من تازه کارم و از پس یک بیمارستان و قضایای اورژانس و مدیریت و اینها برنمیام!»😔
اما بعد از کلی چک و چانهزدن، دوستان، راضیام کردند که قبول کنم و گفتند: «قابلیتهایی داشتهای که تصمیم گرفتهاند تو مسئول بیمارستان باشی!»🍃
🌺مسئولیت سنگینی است ولی چاره دیگری هم نیست! اگر از عهدهاش بربیایم و قبول نکنم باید در پیشگاه خداوند🙏 جواب کم کاریام را بدهم.
الان که اینها را مینویسم آخر شب است.
بیمارستان جو آرامی دارد؛ کارها انجام شده است؛ شام از همان سوپهای خوشمزهای 😋خوردهام که نمیدانم چرا هیچ کس خوشش نمیآید!🍃
💐شب است و فرصت نوشتن چند خطی دست داده است: «بیمارستان را از حاج علی تحویل گرفتهام، خدا را شکر که تا الان اوضاع بر وفق مراد است. کار، سنگین و خسته کننده شده که معلوم میشود عیار نوکریام بالا رفته است، الحمدلله!🙏
🌺لیست کمبود دارو و اقلام پزشکی را به کربلایی تحویل دادهام که رسیدگی کند و به ابومجید گزارش بدهد. انبار دارویی مرکز، کمبود شدید دارد و داروهای غنیمتی هم رو به اتمام است. البته فعلا سرمها کفایت میکنند. کمبودهای انبار و اغذیه و... هم زیاد است. با همین روال میسازیم!🍃
🌷940 گالن مازوت تحویل گرفتهام که برای 3 یا 4 روز بیمارستان کافی است. مسئول تحویل گازوئیل، اذیت میکند، هماهنگ نیست...🍃
🌷منتظر هستم که ساعت 12شب شود و موتور برق را پر از گازوئیل کنم.
به نوکری امام حسین راضیام، برای خودش صفایی دارد کار کردن در دستگاه سیدالشهدا!🍃
🌸این روزها سایه استراحت را با تیر میزنم. امشب جناب خستگی با همان قیافه آویزان شش در چهارش میآید و دست میگذارد روی شانهام و میگوید: «داش حسن! کوتاه بیا! ما بگیم غلط کردیم☺️ دست از سرمون برمیداری؟ ما که رفتیم ولی کاش یه دل سیر بخوابی دلمون نسوزه!»
از تصویر ذهنیام در مورد خستگی یک لحظه با صدای بلند میخندم.😊
🌷البته خدا را شکر اینجا یک گوشه دنج پیدا کردهام و کسی نیست که تعجب کند.
بیخیال عالم و آدم!
من، محمد حسن،
فرزند منصور!
در همین تاریکی شب، خداوند را شاهد میگیرم که در شغل شریف پاسداری،✨ ذرهای در اعماق قلبم احساس خستگی و پشیمانی ندارم!👌
خداوندا به فضل و کرمت محتاجم!
اللّهُم الرزُقنی توفیق الشَهادة🍃✨🍃
#ادامه_دارد ........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌺
💐
🌻 بسم الله الرحمن الرحیم 🌻
❣کتاب : آخرین امدادگر❣
🧡عاشقانه های زندگی #شهید محمد حسن قاسمی 🧡
🕊 #شهید مدافع حرم 🕊
✨نویسنده : پریسا محسن پور✨
🌹قسمت : بیستم🌹
«فصل نوزدهم»
🌹 زندگی جریان دارد
در هیاهوی ترکش و خمپاره و خون و جنون!
و ما همچنان که میجنگیم....✨
نفس میکشیم،
میخندیم،
زندگی میکنیم
و اگر خدا خواست
میمیریم.....🍃
🌺تقریباً به اینجا عادت کردهام و روال کار دستم آمده است.
به زبان عربی مسلط شدهام.
از خودم راضیام!!👌
اصلاً با این لهجه غلیظ عربی شدهام اصل جنس!🍃
🌷سعی میکنم پویایی و نشاط خودم و نیروهای مستقر در بیمارستان الحاضر را حفظ کنم تا زندگی با آرایش جنگی قابل تحملتر شود.🍃
🌸حاج علی نیروهای تازه وارد را توجیه میکند و میگوید:«یادتان باشد که این
جنگ، یک جنگ چند ملیتی است با مجروحینی متفاوت و دشمنانی متعدد و سرزمینی ناپایدار.»🍃
💐از حاج علی یاد گرفتهایم که به عقاید شخصی هر ملیتی احترام بگذاریم.
برای مثال رزمندگان پاکستانی اکثراً موهای بلند و حلقهای در یک گوش خود دارند و هنگامی که زخمی میشوند و برای درمان به اورژانس انتقال مییابند به چیدن موها و قیچی شدن لباسهایشان حساس هستند.🍃
🌻من هم در کنار توصیههای حاج علی یک نقشه کوچک دارم و نیروهای جدید که میآیند نقشهام را میگذارم جلویشان و شرایط جغرافیایی منطقه را برایشان کاملاً توضیح میدهم تا موقعیت خود را بشناسند و در آخربا آب و تاب😇 فراوان به راههای فرار هنگام محاصره شدن در روز مبادا، تأکید خاصی میکنم. بماند که بعد از کلی آموزش، همه را سرکار میگذارم و حسابی میترسانمشان!🍃
🌹البته همیشه خندههای انفجاری بیموقع محمد قضیه را لو میدهد و....
دیدن چهره متعجب بچههای جدید نمیتواند خندهاش 😂را نگه دارد!
گاهی هم با هم میرویم مناطق روستایی اطراف بیمارستان چرخی میزنیم و تجدید قوا میکنیم.
کلاً پر حرف نیستم اما پایش اگر بیفتد در مورد صخره نوردی که رشته تخصصی ورزشیام✨ است و عکاسی حرفهای میتوانم ساعتها برای بچههای اینجا حرف بزنم و خاطره بگویم.🍃
🌷به بچهها یاد دادهام یک کیف کمری کوچک حاوی قیچی و تیغ جراحی و
چسب و باند و گاز و وسایل رگ گیری و داروهای اورژانس، همراهشان باشد و با خیال راحت هر جا میخواهند بروند.
درست است که وسط معرکه جنگ بی امان هستیم اما زندگی 💥را که نمیشود تعطیل کرد! قرار نیست به خاطر خوی وحشی و جنگطلبیهای تکفیریها عزا بگیریم.🍃
💐شکر خدا هم کار میکنیم و هم زندگی! گاهی خسته میشویم اما دلسرد، هرگز!
در گیر و دار شلوغیهای بیمارستان و عملیاتهای اخیر، بحث ازدواج 💞من هم داغ شده است!
تصمیم گرفتهام وقتی ماموریت یک سالهام تمام شد، آذرماه برگردم ایران و بهامید خدا ازدواج❣ کنم.
🌻چند روز پیش دکتر سلیمان من را کشید گوشهای و گفت: «بگو ببینم تو اصلاً معیارهات برای ازدواج چیه؟»
چشمهایم را بستم و شروع کردم به گفتن مشخصات همسر آیندهام: «با ایمان، عفیف، محجبه، ولایی، عاقل و...».
آنقدر گفتم که با صدای قهقهه😂 دکتر چشمهایم را با تعجب باز کردم که
میگفت:
«حالا حالاها باید بگردی پسر خوب! پاشو برو! »
هر دو خندیدیم...
و من رفتم تا بگردم!!🍃
🌸من، محمد حسن، یک پاسدار!
خداوند را شاکرم که تمام تلاشم را کردهام تا چشمهایم به حرام آلوده نشوند و دعا میکنم انشاءالله به زودی دیدهام به سیمای نورانی مهدی فاطمه(ع) روشن گردد...🍃✨🍃
#ادامه_دارد ........
💐
🌺
💐
🌺
💐http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌺
💐
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
#معرفی_شهدا
#شهید_عبدالامیر_شاکور
▪️نام پدر : عبدالرضا
▪️تاریخ تولد: 6-7-1345 شمسی
▪️محل تولد: اهواز
▪️ تاریخ شهادت :18-4-1367شمسی
▪️ محل شهادت : خرمشهر
▪️مزار :گلزار شهدا اهواز(خوزستان)
🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿