#خاطره
همیشه می گفت #سرباز_امام_زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده،
می گفت من صدای هل من ناصرامام_حسین را الان می شنوم.
حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد.
محمدرضا می گفت چون حضرت آقـا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک میکنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم.
میگفت شما فکر کن امام زمان (عج) ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛
امام زمان (عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان سرباز و #آماده که ایشان را خوشحال کند؟
#شهیدمحمدرضادهقان
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و ششم6⃣3⃣
🌳برای دريافت آذوقه رفتم اهواز رســيدم به استانداری سراغ دكتر چمران را گرفتم، گفتند: داخل جلسه هســتند لحظاتی بعد درب ساختمان باز شد دكتر چمران به همراه اعضای جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبی هاشــمی و شاهرخ و بــرادر ارومی( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند، جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم از قبل می شناختم يكي از رفقا من را به شاهرخ معرفی كرد و گفت: آقا سيد از بچه های محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم كمی با هم صحبت كرديم بعد گفت: ســيد ما تو ذوالفقاری هســتيم وقت كردی يه سر به ما بزن، من هم گفتم: ما تو منطقه ُدب حردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال ميشــيم، گفت: چشم به خاطر بچه های پيغمبر هم كه شده می يام.
🌳چند روزبعد در سنگرهای خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامی از دور به سمت ما می آمد، كاملا در تير رس بود خيلی ترسيدم اما با سلامتی به خط ما رسید با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده خيلی خوشحال شدم بعد از كمی صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد يه خواهشی از شما دارم با تعجب پرسيدم: چی شده!! هرچی بخوای نوكرتم، سريع رديف ميكنم كمــی مكث كــرد و با صدائی بغض آلــود گفت: ميخوام بــرام دعا كنی.
تعجب من بيشــتر شد منتظر هر حرفی بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدی مادر شــما حضرت زهراست(س)! خدا دعای شما رو زودتر قبول ميكنه دعا كن من عاقبت به خير بشم! كمی نگاهش كردمو گفتم: شــما همين كه الان تو جبهه هستی يعنی عاقبت به خير شــدی! گفت: نه ســيد جون، خيلی ها مييان اينجا و هيچ تغييری نمی كنند خدا بايد دســت ما رو بگيره بعد مكثی كرد و ادامه داد: برای من عاقبت به خيری اينه كه شــهيد بشــم من میترسم كه شــهادت رو از دست بدم شما حتماً برای من دعا كن.
🌳ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ شــاهرخ را نگاه ميكردم واقعاً نفس مســيحائی امام با او چه كرده بود آن شاهرخی كه من ميشناختم كجا و اين سردار رشيد اسلام كجا!
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌸☘💐🌷🌼🌺🍃🥀🌾
#سلام_امام_زمانم
چِقَدَر خوب میشود وقتی
عضو مستان بی کران باشم...
و به یاد رخ تو مشغول
ذکر #یاصاحب_الزمان باشم...
میشود من نماز را پشتت،
موقع گفتن اذان باشم؟
در پی یک نشانه آمده ام،
میشود لایق نشان باشم؟
هر سه شنبه بهانه ام باشی...
من ز خُدام جمکران باشم؟
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و هفتم 7⃣3⃣
🌳نيمه شب بود وارد مقر نيروها در هتل شدم همه بچه ها بيدار و نگران بودند با تعجب پرسيدم: چی شده؟! يکی از رفقا گفت: سيد مجتبی چند ساعت پيش رفته شناسائی و هنوز نيامده. الان راديوی عراق اعلام کرده که ما سيد مجتبی هاشمی را به اسارت گرفتيم، پاهايم سست شد، زدم توی سرم فكرهمه چيز را ميكرديم الا اسارت سيد با ناراحتی گفتم: تنها رفته بود؟ادامه داد: نه، شاهرخ باهاش بوده ، نميدانســتم چی بگم، خيلی حالم گرفته شــد. رفتم در گوشه ای نشستم ياد خاطراتی که با آنها داشــتم لحظه ای از ذهنم خارج نميشد. نميتوانستم جلوی گريه ام را بگيرم ساعتي بعد از فرط خستگی با چشمانی اشک آلود خوابم برد.
🌳هنوز ساعتی نگذشته بود که با سرو صدای بچه ها بيدار شدم به جلوی درب هتــل نــگاه کردم تعداد زيــادی از بچه ها در ورودی هتل جمع شــده بودند و صلوات می فرستادند.
درميــان بچه ها ســيد و در کنار او شــاهرخ را ديــدم! اول فکر کردم خواب ميبينــم اما خــواب نبود از جا پريدمو به سمتشــان رفتم همــه بچه ها با آنها روبوسی ميکردند.
يکــی از بچه ها گفت: آقا ســيد، شــما که مــا رو نصف جون كــردی، مگه شــما اسير نشده بوديد؟! آخه عراقيها سر شــب اعلام كردند که شما رو اسير گرفتند، شاهرخ پريد تو حرفش و گفت: چی ميگی!؟ ما دو تا اسير هم از اونها گرفتيم.
سيد مجتبی هم به شوخی گفت: ما رو گرفتند و بردند توی مقرشان، بعد هم دوتا افســر عراقی را به عنوان کادو به ما دادند و برگشــتيم. بعد از يك ساعت شوخی و خنده به اتاقها رفتيم وخوابيديم.
🌳صبح فردا جلســه ای برگزار شد نقشه هائي که سيد آورده بود همگی بررسی شد با فرماندهی ارتش و دفتر فرماندهی كل قوا در منطقه آبادان هماهنگی لازم صورت گرفت، قرار شــد در غروب روز شانزده آذر نيروهای فدائيان اسلام با عبور ازخطوط مقدم نبرد در شــمال شرق آبادان به مواضع دشمن حمله کنند و تا جاده آبادان ماهشــهر را پاكسازی كنند. سپس مواضع تصرف شده را تحويل ارتش بدهند.
🌳ســه روز تا شــروع عمليات مانده بود شــب جمعه برای دعای کميل به مقر نيروهــا در هتل آمديم. شــاهرخ، همه نيروهايــش را آورده بود رفتار او خيلی عجيب شــده، وقتی ســيد دعای کميل را ميخواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود از شدت گريه شانه هايش ميلرزيد!
با ديدن او ناخود اگاه گریه ام گرفت سرش پائين و دستانش به سمت آسمان بود مرتب می گفت: الهی العفو...
سيد خيلی ســوزناك ميخواند آخر دعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شــهادت رو نصيبمان کن بعد گفت: دوستان شــهادت نصيب كســی ميشــه كه از بقيه پاكتر باشه، برگشــم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه ميكرد!
🌳صبــح فردا، يکی از خبرنگاران تلويزيون بــه ميان نيروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد اين فيلم چندين بار از صداوســيما پخش شده وقتی دوربين در مقابل شاهرخ قرار گرفت چند دقيقه ای صحبت كرد. در پايان وقتی خبرنگار از او پرسيد: چه آرزوئی داری؟بدون مكث گفت: پيروزی نهائی برای رزمندگان اسلام و شهادت برای خودم!!
ادامه دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
🌺بسم رب الشهدا والصدیقین🌺
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و هشتم8⃣3⃣
🌳عصر روز يكشنبه شــانزدهم آذر پنجاه و نه بود. سيد مجتبی همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد تقريباً دويست و پنجاه نفر بوديم ابتدا آياتی از سوره فتح را خواند سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
برادرها، امشــب با ياری خدا برای آزادسازی دشت و روستاهای اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت ميکنيم استعداد نيروی ما نزديك به يك گردان اســت اما دشــمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده ولی رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان بر همه سلاح های دشمن برتری دارد.
بعــد ادامــه داد: دفتر فرماندهــی کل قوا (بنی صدر) اعلام کــرده: صبح فردا نيروهای ارتش برای اســتقرار در منطقه جانشين ما خواهند شد، توپخانه ارتش هم پشــتيبانی مــا را انجام خواهد داد بعد درمورد حفــر کانال صحبت کرد و گفت: دوســتان عزيــز ما در طی اين مدت کانالی را به طول ســيصد متر تا نزديک خطوط دشــمن حفر کرده اند همه از اين کانــال عبور ميکنيم، دقت کنيد تا به خاکريز و ســنگرهای دشمن نرسيديم کسی تيراندازی نکند بايد در سكوت كامل به دشمن نزديك شويم.
يکي ديگر از فرماندهان ادامه داد: برادر هاشــمی فرماندهی عمليات و برادر شــاهرخ ضرغام معاونت اين عمليات را برعهده دارند. برای رمز اين حمله هم کلمه "دوقلوها" انتخاب شده!
بچه ها با تعجب به هم نگاه ميکردند اين اســم خيلی عجيب بود. فرمانده با خنده ادامه داد: روز قبل، خدا به آقا ســيد دوتا فرزند دوقلو داده ما هم هر چه از ايشان خواستيم به تهران بروند قبول نکردند برای همين رمز حمله را اينطور انتخاب کرديم.
🌳نيروهــا آخرين تجهيزات خود را دريافــت کردند. نمازمغرب را خوانديم و مجلس دعای توســل برپا شــد هر چه گشتم شــاهرخ را نديدم، رفته بود توی تاريكی و تو حال خودش بود بعد از دعا كمی غذا خورديم و حرکت بچه ها آغاز شد.
🌳همه ســوار بر كاميونها تا روســتای سادات و سپس تا ســنگرهای آماده شده رفتيم بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم.
🌳آقا ســيد مجتبی جلوتر از همه بود من و يكــی از رفقا هم در کنارش بودم شاهرخ هم کمی عقبتر از ما در حرکت بود بقيه هم پشت سر ما بودند در راه يكی از بچه ها جلو آمد و با آقا ســيد شــروع به صحبت كرد بعد هم گفت: دقت کرديد، شاهرخ خيلی تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟! گفت: هميشه لباسهای گلی و کثيف داشت موهاش به هم ريخته بود، مرتب هم با بچه ها شوخی ميكرد و ميخنديد اما حالا!
سيد هم برگشتو نگاهش کرد در تاريكی هم مشخص بود سر به زير شده بود و ذکر ميگفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بو، موها را هم مرتب کرده بود.
سيد برای لحظاتی در چهره شاهرخ خيره شد بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون ميده که آسمونی شده، مطمئن باشيد که شهيد ميشه!
ادامه دارد......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قدیمی ولی قشنگ 😍
ابراز علاقه دختر سه ساله به عکس رهبر انقلاب
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#صبحتبخیرمولایمن
دست ادب بر روی سینه می گذاریم:
🏝السَّلامُ عَلَيْكَ فِي النَّهارِ إِذا تَجَلَّىٰ
سلام بر تو
در روز
وقتیکه آشکار میشود
من به آمدنت
مثل چشمانم اطمینان دارم....
مثل آمدن هر صبح
بعد از شب تاریک؛
مثل آمدن بهار
پس از زمستان سرد
بیا و چشمانم را
روشن نما...
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐
🌾🍂🌺🍃💐
🍃💐🌾
🍂🌺
🍃
#بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب
قسمت سی و نهم9⃣3⃣
🌳رســيديم به سنگر اول يا ســنگر الله تمام نيروها به دسته های كوچك تقسيم شــدند. مسئولين محورها و گروهها با نيروهايشان حركت كردند، شاهرخ يك آرپي جي و چند تا گلوله برداشت و به من گفت: ممد تو همراه من باش، با من بيا جلو، گفتم: چشم.
به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم چند دقيقه بعد به کانال رسيديم، کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهای عراقی متوجه آن نشــده بودند. دکتــر چمران هم در بازديدی که از کانال داشــت خيلی از آن تعريف کرده بود. با عبور از کانال به مواضع و سنگرهای دشمن نزديك شديم.
در قسمتهائی از دشت خاکريزهای کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود.
🌳به پشــت يکی از اين خاکريزها رفتيم صدای تيراندازی های پراكنده شنيده ميشد. اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود کمی آنطرف تر به يک خاكريز كوچك نعل اســبی رسيديم يک دســتگاه نفربر داخل خاكريز بود به سمت نفربر رفتيم يکدفعه يکی از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت!
قبل از اينکه حرفی بزند آنچنان ضربه ای به صورت افسر عراقی زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد، جنازه اش را به کنار خاكريز بردم کسی آن اطراف نبود از دور يك عراقی ديگر به ســمت ما می آمد ســرنيزه ام را برداشتم وقتی خوب
نزديك شد به او حمله كردم.
🌳شاهرخ خيلی با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربی گفت: تعال! (بيائيد بيرون) آرامش عجيبی داشــت، سه نظامی دشمن را اســير گرفت و تحويل بچه های ديگر داد بعد با هم برگشــتيم و رفتيم داخل نفربــر، از غذاها و خوراکيهائی که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند. چند دقيقه ای با هم مشغول خوردن شديم! با صدای الله اکبر و شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ماهم دست از غذا کشيديم و حرکت کرديم!
🌳نيروها از همه محورها پيشــروی كردند. عراقی ها پا به فرار گذاشــته بودند، بچه ها تا ساعتی بعد به جاده آسفالته رسيدند شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود.
خاكريز كوچك و نفربر موجود در آن در نقطه مهمی واقع شــده بود. اينجا محل تلاق دو جاده خاكی ولی مهم ارتش عراق بود، طبق دســتور ما همانجا مانديم، پيشروی بچه ها خيلی خوب بود كار خاصی نداشتم به شاهرخ گفتم: من خيلی خسته ام خوابم ميياد.
گفت: برو پشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده تو هم كنارش بخواب، بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم، هوا سرد بود بيشتر پتو را روی خودم كشيدم!
ادامه دارد.....
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐