eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت سی و نهم9⃣3⃣ 🌳رســيديم به سنگر اول يا ســنگر الله تمام نيروها به دسته های كوچك تقسيم شــدند. مسئولين محورها و گروهها با نيروهايشان حركت كردند، شاهرخ يك آرپي جي و چند تا گلوله برداشت و به من گفت: ممد تو همراه من باش، با من بيا جلو، گفتم: چشم. به همراه سه نفر ديگر حركت كرديم چند دقيقه بعد به کانال رسيديم، کانال به صورت خط خميده به سمت دشمن ساخته شده بود و نيروهای عراقی متوجه آن نشــده بودند. دکتــر چمران هم در بازديدی که از کانال داشــت خيلی از آن تعريف کرده بود. با عبور از کانال به مواضع و سنگرهای دشمن نزديك شديم. در قسمتهائی از دشت خاکريزهای کوتاه و جدا از هم ايجاد شده بود. 🌳به پشــت يکی از اين خاکريزها رفتيم صدای تيراندازی های پراكنده شنيده ميشد. اما دشمن هنوز از حضور ما مطلع نشده بود شاهرخ اشاره کرد بيائيد و ما به دنبالش راه افتادم. هوا تاريک و سرد بود کمی آنطرف تر به يک خاكريز كوچك نعل اســبی رسيديم يک دســتگاه نفربر داخل خاكريز بود به سمت نفربر رفتيم يکدفعه يکی از خدمه آن بيرون آمد و مقابل شاهرخ قرار گرفت! قبل از اينکه حرفی بزند آنچنان ضربه ای به صورت افسر عراقی زد كه به بدنه نفربر خورد و افتاد، جنازه اش را به کنار خاكريز بردم کسی آن اطراف نبود از دور يك عراقی ديگر به ســمت ما می آمد ســرنيزه ام را برداشتم وقتی خوب نزديك شد به او حمله كردم. 🌳شاهرخ خيلی با آرامش درب نفربر را باز کرد و به عربی گفت: تعال! (بيائيد بيرون) آرامش عجيبی داشــت، سه نظامی دشمن را اســير گرفت و تحويل بچه های ديگر داد بعد با هم برگشــتيم و رفتيم داخل نفربــر، از غذاها و خوراکيهائی که آنجا بود معلوم بود که هنوز آنها نخورده بودند. چند دقيقه ای با هم مشغول خوردن شديم! با صدای الله اکبر و شليک اولين گلوله ها به سمت دشمن ماهم دست از غذا کشيديم و حرکت کرديم! 🌳نيروها از همه محورها پيشــروی كردند. عراقی ها پا به فرار گذاشــته بودند، بچه ها تا ساعتی بعد به جاده آسفالته رسيدند شيرازه ارتش عراق در اين منطقه به هم ريخته بود. خاكريز كوچك و نفربر موجود در آن در نقطه مهمی واقع شــده بود. اينجا محل تلاق دو جاده خاكی ولی مهم ارتش عراق بود، طبق دســتور ما همانجا مانديم، پيشروی بچه ها خيلی خوب بود كار خاصی نداشتم به شاهرخ گفتم: من خيلی خسته ام خوابم ميياد. گفت: برو پشــت نفربر اونجا يك پتو هست كه يكي زيرش خوابيده تو هم كنارش بخواب، بعد هم خنديد! من هم رفتم و خوابيدم، هوا سرد بود بيشتر پتو را روی خودم كشيدم! ادامه دارد..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🌸🍃🌼🌳☘🌾🍁🌷💐
مداحی آنلاین - بوی خون بوی پلاک - مهدی رسولی.mp3
5.4M
...🌷🕊 بوی خون بوی پلاک..🌷🕊 بوی چفیه چه سربند..🌷🕊 🎤 : حاج مهدی رسولی 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🌷🕊 بسم رب الشهدا و الصدیقین با یاری خدا و توسل به اهل بیت این وصیتنامه را می نویسم, انشالله که بعد از مرگم باز و خوانده شود. سلام بر آنهایی که رفتند و مثل ارباب بی کفن جان دادند. من خاک پای شهدا هستم. شهدایی که برای دفاع از اسلام رفتند و جان عزیز خود را بر طبق اخلاص نهادند. خدا کند به مدد شهدا و دعای دوستانم مرگ من نیز شهادت قرار گیرد که بهترین مرگ هاست. بعد از مرگم به پدرم توصیه می کنم که مانند اربابم حسین (ع) صبر کند و بیتابی نکند و خوشحال باشد که در راه خدا جان دادم و همینطور مادرم به مدد اسوی صبر و استقامت در کربلا حضرت زینب صبور باشد چون با گریه هایش مرا شرمنده می کند. هر وقت بر سر قبرم آمدید سعی کنید یک روضه از حضرت علی اکبر و یا حضرت زهرا بخوانید و مرا به فیض بالای گریه برسانید. هر وقت قصد داشتید خیری به بنده حقیر برسانید آنرا به هیئت های مذهبی به عنوان کمک بدهید. از خواهران و خانواده ای آنها طلب حلالیت می کنم اگر نتوانستم نقش برادری خوب را ایفا کنم. در کفنم یک سربند یا حسین علیه السلام و تربت کربلا قرار بدهید. تا میتوانید برای ظهور حضرت حجت (عج) دعا کنید که بهترین دعاهاست. هم به خانواده ام و هم دوستانم بگویم که در بدترین شرایط اجتماعی, اقتصادی و .... پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید. امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنید و نگذارید خون شهدا پایمال شود. این شعر بر روی سنگ قبرم حکاکی شود انشالله مرد غسال به جسم و سر من خورده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه شام سر خود با لبه سنگ لحد میشکنم اللهم الرزقنا شفاعه الحسین یوم الورود و ثبت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین بسیجی حسین معز غلامی 💐 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 بسم رب الشهدا والصدیقین🌹 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت چهلم0⃣4⃣ 🌳ساعت چهار صبح بود. روز هفده آذر با صدای يك انفجار از خواب پريدم بلند شــدمو نشســتم هنوز در عالم خواب بودم پتو را كنار زدم. يكدفعه از جا پريدم جنازه متلاشی شده يك عراقی در كنارم بود! شاهرخ تا مرا ديد گفت: برادر عراقی چطوره؟! با تعجب گفتم: تو ميدونستی زير پتو جنازه است!؟ گفت: مگه چيه ترس نداره! پرسيدم: راســتی چه خبر؟ گفت: خدا رو شكر بيشتر سنگرها پاکسازی شده. نيروهای دشــمن از همه محورهای عملياتی عقب نشــينی کردند دشــمن هم نزديک به ســيصد کشــته و تعداد زيادی هم اســير داده، چهار دســتگاه تانك دشمن هم منهدم شده، نيروهای دشمن خيلی غافلگير شدند. پرســيدم از سيد مجتبی خبرداری؟ گفت: آره، توی اون سنگر داره با بيسيم صحبت ميکنه. 🌳با شاهرخ رفتيم سمت سنگر سيد وقتی وارد شديم سيد داشت پشت گوشی داد ميزد تا آن زمان عصبانيتش را نديده بودم صحبتش که تمام شــد شاهرخ با تعجب پرسيد: آقا سيد چی شده؟! جواب داد: هيچی، خيانت، بعد خيلی آرام گفت: توپخانه كه پشتيبانی نكرد الان هم ميگن نيروهای پشتيبانی روفرستاديم جائی ديگه! بعد نفس عميقی كشيد و ادامه داد: بچه های ما حسابی خسته شدند هوا روشن بشه مطمئن باش عراق با لشگر تانک به جنگ ما ميياد. 🌳نماز صبح را همانجا خوانديم. ســيد و شــاهرخ و ديگر فرماندهان از ســنگر بيرون آمدند و منطقه را بررسی کردند شــاهرخ گفت: يك جاده بزرگ از ســمت راست ما می ياد و به سنگر نفربر ميرســه، يك جاده هم از روبرو ميياد و به اينجا ختم ميشــه اگه تانکهای دشــمن از ايــن دو محور حمله کنند خيلی راحت به صــورت گاز انبری ما رو محاصره ميکنند بعد ادامه داد: شــما مجروحيــن و نيروهای اضافه را از خط خارج کنيد ما اينجا هستيم. 🌳ســاعت هشــت صبح بود من و شــاهرخ در كنار نفربر بوديم دو نفر ديگر از بچه های ما بيســت متر آنطرف تر داخل ســنگر بودند. بچه هائی كه ديشب شــجاعانه به خط دشــمن زده بودند دســته دســته از كنار ما عبور ميكردند و با خســتگی بســيار عقب ميرفتند. ســنگرها و خاكريزهای تصرف شده امنيت نداشت. نيروی پشــتيبانی هم نبود هر لحظه احتمال داشت كه همگی محاصره شويم، از نيروهای پياده عراق خبری نبود. ســاعتی بعد احساس کردم زمين ميلرزد بــه اطراف نگاه کردم، رفتم بالای خاكريز، علت لرزش را پيدا کردم از انتهای جاده روبرو تانکهای عراقی به ســمت ما می آمدند. يکی دو تا سه تا...ده تا اصلا قابل شمارش نبود تا چشم کار ميکرد تانک بود که به سمت ما می آمد. به جاده دوم نگاه کردم آنجا هم همين وضعيت را داشــت هر دو ســنگر ما روی هم شــش گلوله آرپيجی داشــت، اما چند برابر آن تانک می آمد معادله جالبی بود هر گلوله برای چند تانک!! نفس در ســينه ام حبس شده بود. خيلی ترسيده بودم. شاهرخ با آرامش گفت: چی شده چرا ترسيدی، خدا بخواد ما پيروز ميشيم بعــد ادامــه داد: اينها خيلی ميترســن کافيه بتونيم تانکهای اولشــون رو بزنيم، مطمئن باش فرار ميکنــن. از طرفی ما بايد اينجا مقاومت كنيم تا بچه ها بتونن تو سنگرهای عقب مستقر بشن. ادامه دارد....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍁🌸🌾💐🌼🌷🌺🌻🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 شاهرخ_ضرغام_حر_انقلاب قسمت چهل و یکم1⃣4⃣ 🌳لحظه ای از فكر شاهرخ جدا نمی شدم، يكدفعه ســر و كله يك هلی كوپتر عراقی پيدا شــد! همين را كم داشتيم در داخل چاله ای ســنگر گرفتيم، هلی کوپتر بالای ســر ما آمد و به سمت خاکريز نيروهای ما شــليک ميکرد. نميتوانستم حرکتی انجام دهم ارتفاع هلی کوپتر خيلی پائين بود و درب آن باز بود حتی پوكه های آن روی سرما ميريخت، فكری به ذهنم رسيد. نارنجک انداز را برداشــتم با دقت هدفگيری كردم و گلوله را شليك كردم، باور كردنی نبود گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت بعد هم تکان شــديدی خورد و به ســمت پائين آمد دو خلبان دشــمن بيرون پريدند آنها را به رگبار بستم هر دو خلبان را به هلاکت رساندم، دست اســير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقی بعد به خاكريز نيروهای خودی رســيديم از بچه ها ســراغ آقا سيد را گرفتم گفتند: مجروح شــده گلوله تير بار دشمن به دستش خورده واستخوان دستش را خرد کرده. 🌳اســير را تحويــل يكی از فرمانــده ها دادم به هيچ يك از بچه ها از شــاهرخ حرفی نزدم بغض گلويم را گرفته بود عصر بود كه به مقر برگشتيم. نيروی کمکی نيامد، توپخانه هم حمايــت نکرد همه نيروها به عقب آمدند. 🌳شب بود که به هتل رسيديم آقاسيد را ديدم، درد شديدی داشت. اما تا مرا ديد با لبخندی بر لب گفت: خســته نباشی دلاور، بعد مکثی کرد و با تعجب گفت: شاهرخ کو!؟ بچه هاهم در كنار ما جمع شــده بودند نفس عميقی کشيدمو چيزی نگفتم، قطرات اشــک از چشمانم سرازير شد ســيد منتظر جواب بود اين را از چهره نگرانش می فهميدم. 🌳كسی باور نمی كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد خيلي ازبچه ها بلندبلند گريه ميکردند سيد را هم برای مداوا فرستاديم بيمارستان. روز بعد يکی ازدوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظر داشت سراغ من آمد نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟! گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقيها تصوير جنازه يك شــهيد روپخش کردند. بدنش پراز تيروترکش وغرق در خون بود ســربازای عراقی هم در کنار پيکرش از خوشــحالی هلهله ميکردند. گوينــده عراقی هم ميگفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم! ديگــر نتوانســتم تحمل كنم گريه امانــم نميداد، نميدانســتم بايد چه کار کنم بچه های گروه پيشــرو هم مثل من بودند. انگار پدر از دســت داده بودند هيچکس نميتوانســت جای خالی او را پر کند. شــاهرخ خيلی خوب بچه های گروه را مديريت ميکرد و حالا! دوســتم پرســيد: چرا پيکرش را نياورديد؟ گفتم: کســی آنجــا نبود من هم نميتوانستم وزن او را تحمل کنم عراقيها هم خيلی نزديک بودند. ادامه دارد...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌸🌼🌾💐🌷🌻🍂🥀
4_5983086165715059485.mp3
3.18M
🎧 مولودی 🎼 علی اکبر لیلا سید و سالارم.... 🎙 سیدمجید_بنی_فاطمه ولادت_حضرت_علی_اکبر 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃💐🌾🍂🌺🍃💐 🌾🍂🌺🍃💐 🍃💐🌾 🍂🌺 🍃 رب الشهدا والصدیقین🌹 قسمت چهل و یکم 2⃣4⃣ 🌳مدتی بعد نيروهای عراقی از دشــتهای اطراف آبادان عقب نشــينی کردند. به همراه يکی از نيروها به سمت جاده خاكی رفتيم من دقيق ميدانستم که شاهرخ کجا شــهيد شده، ســريع به آنجا رفتيم خاكريز نعل اســبی را پيدا كردم. نفربر سوخته هم ســرجايش بود با خوشحالی شروع به جستجو كرديم اما خبری از پيكر شــاهرخ نبود. تمام آن اطراف را گشــتيم تنها چيزی که پيدا شد کاپشن شاهرخ بود، داخل همه چاله ها را گشتيم حتی آن اطراف را کنديم ولی ! دوستم گفت: شايد اشتباه ميکنی گفتم: نه من مطمئنم ، دقيقاً همينجا بود. بعد با دســت اشاره کردم و گفتم: آنطرف هم ســنگر بعدی بود که يک نفر در آنجا شهيد شد به سراغ آن سنگر رفتيم. پيکر آرپی جی زن شهيد داخل سنگر بود پس از كلی جستجو خسته شديم و در گوشه ای نشستيم. يادش از ذهنم خارج نميشــد. فراموش نميکنم يکبار خيلی جدی برای ما صحبت کرد، ميگفت: اگر فکر آدم درست بشه، رفتارش هم درست ميشه. بعد هم از گذشته خودش گفت، از اينکه امام چگونه با قدرت ايمان، فکر امثال او را درســت کرده و در نتيجه رفتارشان تغيير کرده. 🌳اثری از پيکر شــاهرخ نيافتيم، او شهيد شده بود شهيد گمنام، از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشــته اش را ، می خواســت چيزی از او نماند نه اسم، نه شهرت، نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر امــا ياد او زنده اســت، ياد او نه فقط در دل دوســتان بلكــه در قلوب تمامی ايرانيان زنده اســت، او مزار دارد مزار او به وســعت همه خاک های سرزمين ايران است. او مرد ميدان عمل بود، او سرباز اسلام بود، او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بی چون و چرای ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند. ادامه دارد...... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🌹🍃🌸🌾💐🌻🌺🍂💐🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا