☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی و دوم)💦💥
#اولین_مجروحیت
⬅️سردار محمود امینی از بچه های روستای محمد آباد از توابع رفسنجان در خصوص او می گوید: سید حمید در مرحله دوم عملیات والفجر ۴ به فرماندهی یکی از گردان های لشکر ۴۱ ثارالله انتخاب شد در همین عملیات شب دوم یا سوم عملیات ما روی تپه ای که فتح کردیم نشسته بودیم ناگهان گلوله مینی کاتیوشا درست در اطراف همان نقطه ای که ما نشسته بودیم فرود آمد ما همگی متفرق شدیم تا اگر دوباره گلوله ای آمد تلفات ندهیم بعد از مدتی یکدیگر را شناسایی کردیم دیدیم آقا سید حمید نیست برگشتیم توی سنگر دیدیم که گلوله نزدید سر سید حمید به زمین خورده و سید به شدت دچار موج گرفتگی شده و چیزی حالیش نیست صبح که شد رفتیم پیش عباس حسینی گفتیم سید دچار موج گرفتگی شده چه کنیم قرار شد او را به عقب انتقال بدهیم برانکاردی آوردیم و با یکی دیگر از بچه ها او را بردیم در یک جایی توقف کردیم تیمم کردیم و نماز صبح را خواندیم در همین حال سید احساس کرد که داریم او را به عقب می بریم گفت: بی انصاف ها مرا به عقب نبرید به جده ام زهرا علیها السلام اگر حالم خوب شود و بدانم کی بود که مرا برد عقب باهاتون برخورد می کنم. ولی چون چشم هایش باز نمی شد تهدیداتش اثری نداشت و ما هم او را به عقب برگرداندیم بعدها و زمانی که حالش خوب شد می ترسیدیم که کسی به او آمار ما را داده باشد برای همین به سراغش نمی رفتیم.
⬅️سید حمید را موج گرفته بود به من دستور دادند که برش گردانم رفسنجان گفتم چطوری نمی گذارد گفتند هر طوری هست باید برگردد سید حاضر نبود برگردد با اینکه حالش خوب نبود و چشم هایش هم خوب نمی دید نمی گذاشت ببرندش عقب گفتیم می خواهیم برویم یک جای دیگر عملیات کنیم گفت کجا گفتیم جنوب، باید برویم جنوب الان همه دارند می روند انجا راضی شد با یک ماشین از کامیاران حرکت کردیم طرف کرمانشاه و از آنجا به طرف همدان سید بین راه متوجه شد و گفت مگر شما نگفتید می خواهید بروید جنوب چرا دارید می روید همدان از تابلوهای کنار جاده فهمیده بود گفتم نه سید جان داریم از راه میان بر می رویم اسلام آباد الان جاده امن نیست صلاح نیست از جاده همیشگی برویم گفت پس زودتر ساعت دو صبح بود که با اتوبوس راه افتادیم سمت اصفهان به هر مصیبتی بود رسیدیم و از آنجا حرکت کردیم و طرف رفسنجان یک راست بردمش سپاه و با یک ماشین آمدیم دم بیمارستان شهید مرادی . از آنجا هم رفتیم دم خانه شان در زدیم مادر سید در را باز کرد گل از گلشان شکفت برادرها را صدا زدند و بردنش داخل خانه ما هم سریع فرار کردیم تا دست سید حمید به ما نرسد.
#ادامه_دارد......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی و سوم)💦💥
#چشم_های_کم_سو
⬅️وقتی سید حمید را آوردند چشم هایش خیلی کم سو شده بود چند شب هم درست نخوابیده بود. زود اتاق را گرم کردم و نشستم به صحبت کردن یک وقت متوجه شدم حمید کنار چراغ همان طور نشسته خوابش برد با همان لباس و پالتو. یک پتو آوردم و انداختم رویش جوری که بیدار نشود، مادرم غذای پرگوشتی پخته بود تا حمید جان بگیرد دلم نیامد بیدارش کنم خودم هم کنارش خوابیدم نیمه های شب حدود ساعت یک بیدار شدم دیدم صدایی می آید حمید می خواست برود بیرون اما نمی توانست می خورد به در و دیوار دستش را گرفتم و بردمش دستشویی تا وضو بگیرد.
پا و دست هایش را آب کشید و وضو گرفت من هم غذا برایش آوردم غذا را خورد به من گفت شما برو بخواب من مقداری بیدار بودم بعد خوابم برد.
بعد از نیم ساعت از شدت سرما بیدار شدم زمستان بود اما دیدم حمید در اتاق نیست رفتم دم پنجره دیدم با پای برهنه ایستاده توی حیاط و نماز شب میخواند می خواستم بروم توی حیاط و از او بخواهم بیاید تو با اینکه بعدا که حالش بهتر شد نمازش را بخواند. ناگاه دیدم در قنوت نماز با حالتی عجیب گریه می کرد و الهی العفو می گفت.
⬅️حمید همین طور از خدا طلب بخشش می کرد. هر چه می توانست قنوت نماز شب را طولانی تر کرد از کاری که می خواستم بکنم پشیمان شدم نشستم پشت پنجره و نمازش را تماشا کردم به حالش غبطه می خوردم او با بدن مجروح در سرمای زمستان و در فضای باز از خدایش طلب استغفار می کرد حمید کسی بود که همه زندگی اش وقف خدا بود و می خواست جانش را تقدیم کند.
⬅️درد چشمانش را از ما پنهان می کرد دکتر شجاع یکی از پزشکان خوب چشم در کرمان بود او دارو داد و حمید در ده روزی که رفسنجان بود از آن مصرف کرد. چشمانش کم سو بود، دست می گرفت به دیوار و راه می رفت چیزی به ما نمی گفت نمی گذاشت ما بفهمیم تا صدایی می شنید دستش را از روی آن بر می داشت و نمی گذاشت بفهمیم در چه وضعیتی قرار دارد زخم هایش کمی بهتر شد می خواست دوباره برگردد جبهه اما بی بی نمی گذاشت.
⬅️هنوز چند روزی از آمدنش نگذشته بود که از منطقه تماس گرفتند خواستند برگردد و برای عملیات آماده شود. رفت و در شناسایی و عملیات شرکت کرد بعد دوباره به شهر برگشت وقتی دیدمش گفتم تو که پایت زخمی بود چطور رفتی برای عملیات خندید و گفت از اینجا که کفش هام رو پوشیدم و رفتم یادم رفت پام زخمی است تا وقتی که یک روز یادم اومد که با پای زخمی اومدم جبهه وقتی به زخم پام نگاه کردم اثری ازش ندیدم خود به خود خوب شده بود از جبهه آمده بود، وقتی دیدمش کلی خوشحال شدم و دویدم به طرفش و با همان خوشحالی و شعف بغلش کردم تا ببوسمش دست که انداختم دور کمرش با حالت درد و ناله گفت خواهر خواهر دست نزن دنده هام درد می کند گردنم درد می کند خیلی اصرار کردم که بگوید برای چی درد می کشد کجاش زخمی شده ولی فقط می خندید و می گفت درد می کنه بعدها فهمیدم زخمی شده و چند تا از دنده هایش شکسته بود حتی روی زخم ها را نبسته بود که مبادا بی بی بفهمد و ناراحت شود.
⬅️روز بعد دکتر از کتفش عکس گرفت گفت شکسته می خواستم کتفم را ببندید می روم جبهه خودش خوب می شود یک باند کشی بست و رفت جبهه بعد از مدتی خوب شد.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
#روزتبخیرمولایمن
دیگر هیچ چیز دلهایمان را
خوش نمیکند...
دیگر هیچ چیز رنگ لبخند بر صورت هایمان نمینشاند...
دیگر هیچ چیز قرار دل بیقرارمان نیست...
تنها ظهور شماست که نجاتمان میدهد ، شادمانمان میکند،
امیدمان میبخشد...
خدا شما را برساند....🏝
⚘وَ لاَ أُنَازِعَكَ فِي تَدْبِيرِكَ وَ لاَ أَقُولَ لِمَ وَ كَيْفَ وَ مَا بَالُ وَلِيِّ الْأَمْرِ لاَ يَظْهَرُ
و در تدبير امور عالم با تو تنازع نكنم و هرگز چون و چرا نكنم و نگويم چه شده است كه ولى امر امام غايب ظاهر نمی شود.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی و چهارم)💦💥
#جذب_نیرو
⬅️در مرخصی ها بیکار نبود از عملیات که بر می گشت رفسنجان یک سلامی به مادر عرض می کرد و می رفت مسجد پیش حاج آقا هاشمیان.
می خواست بچه ها را جذب کند و با خودش به جبهه ببرد. اگر دوستی آشنایی رفیقی را می دید می نشست با آن ها حرف می زد و قانعشان می کرد بیایند جبهه از آنجا برایشان حرف می زد و چیزهایی که دیده بود یا شنیده بود تعریف می کرد همه بچه ها مسجد شیفته جبهه می شدند سید حمید هم می آوردنشان جبهه. یادم هست برای عملیات والفجر ۴ یک مینی بوس نیرو پر کرد و آورد جبهه کسانی که بار اولشان بود می آمدند و در جبهه ماندگار می شدند.
⬅️آفتاب که زد درست در دید عراقی ها بودیم ما دور هم نشسته بودیم که یک خمپاره آمد خورد کنار ما و یکی از بچه ها شهید شد و بقیه هم زخمی شدیم هر طور بود به عقب برگشتیم وقتی سید حمید مرا دید که به شدت زخمی شده ام کمکم کرد و من را از منطقه به اصفهان برد. در زمانی که توی بیمارستان بودم سید مدام از من مراقبت می کرد، هنوز توی بیمارستان بودم که رو کرد به من و گفت: حواست جمع باشه که به خاطر مجروحیت مغرور نشوم و فکر نکنم تکلیفم را ادا کرده ام بعد هم یک قلم برداشت و یک خط مستقیم روی دیوار کشید خط را به یک طرف کج کرد و گفت انسان اولش که منحرف میشه نقل یک زاویه یک درجه است بعد کم کم آدم از خط اخلاص دور میشه و منحرف میشه.
⬅️ سید حمید جبهه را مانند گنجی می دید که باید از آن استفاده کرد دلش نمی آمد کسی از سر این سفره بلند شود یا کسی سر این سفره نباشد از هر فرصتی استفاده می کرد تا انسان ها را از این نعمت الهی برخوردار کند.
#ادامه_دارد........
🔼
♦️
🔼
♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی و پنجم)💦💥
#گمنامی
⬅️سید حمید به عنوان یک فرمانده توی جبهه مطرح بود اما پشت جبهه هیچ کس او را نمی شناخت یک پیراهن بلند داشت که می انداخت روی شلوارش و یک چفیه هم می انداخت گردنش توی خیابان که راه می رفت هیچ کس نمی دانست او فرمانده است یا مثلا مسئول شناسایی فلان عملیات مهم بوده، حتی بچه هایی که سید را می شناختند بعضی وقت ها شک می کردند که سید بالاخره چه کاره است سید هم هیچ تلاشی نمی کرد تا کسی را از شک در بیاورد یا خود را بشناساند.
⬅️در خط کرخه مسئول خط بود قرار بود یک عده از بچه های رفسنجان بیایند آنجا، آمد به همه سفارش کرد و گفت: نگویید چه کسی مسئول خط است اگر هم پرسیدند طفره بروید نمی خواهم کسی بفهمد یا کسی فکر کند برای پست و مقام به جبهه آمده ام همین آدم کسی بود که در عملیات خیبر سر نماز اشک می ریخت و می گفت خدایا پس کی شهید می شم؟
بچه ها می گفتند: از این دعاها نکن سید ما به تو احتیاج داریم اما می گفت دیگه بسه طاقتم طاق شد نمی توانم بمانم همه دوستانم رفتند و من جا مانده ام رفتنش با این همه دعایی که می کرد زیاد هم دور از ذهن نبود.
⬅️بار دیگر سید را به عنوان فرمانده خط معرفی کردند ناراحت شد می گفت مرا به عنوان مسئول معرفی نکنید با این کار مرا محدود می کنید من نمی خواهم دست و پام بسته باشد اجازه بدهید هر جا نیاز هست بروم هیچ وقت هم به دنبال این نبود که مسئولیت بگیرد می گفت به من نیرو بدهید تا بروم جلو بگویید کار کجاست تا من بروم و انجام بدهم بارها می شد که در شناسایی همراه ما می آمد در خیلی از عملیات ها هم این طور بود می آمد و کمک می کرد کمکش هم همیشه مؤثر بود به تنهایی به اندازه یک گردان در خط اول عملیات موثر بود بارها به صورت مشاور در کنار فرماندهان گردان بود تا مسیر عملیات به خوبی پیش برود سید هیچ پرونده پرسنلی از خودش در هیچ بایگانی جنگی و نظامی به جا نگذاشت زیرا او جنگ را نه یک کار پرسنلی بلکه نوعی تازه ار زندگی جدید می پنداشت البته نیروهای اطلاعات بیشتر این گونه بودند.
⬅️او هیچ گاه خود را پایبند و گرفتار پست و عنوان و درجه و میز و مقام نکرد هر جا حس می کرد که حضورش مفید و موثر است عاشقانه و بدون هیاهو حضور می یافت و وظیفه اش را انجام می داد در آسایشگاه بودیم که سید حمید میرافضلی با قیافه ای خسته و خاک آلود وارد شد یکی از نیروهای جوان بسیجی پرسید این آقا کیست گفتم فرمانده شما برادر میرافضلی است تعجب کرد و گفت: فرمانده ماست؟ گفتم بله، سید آن قدر تلاش می کرد و زحمت می کشید که کسی احساس نمی کرد که او فرمانده باشد ساده و بی تکلف و تلاش گر خستگی ناپذیر بود یک سید داشتیم که از سید حمید عاشقانه یاد می کرد می گفت جوان ها وقتی اقا سید را می بینند و حال او را در نماز و دعا و شجاعت او را می بینند همه مثل او هوایی می شوند. سید با ان صمیمت و چهره دوست داشتنی مورد علاقه همه دوستان بود وقتی سید حمید در جبهه نبود یک احساس غربت و بی پناهی به دوستانش دست می داد.
⬅️خانواده اش می گفتند در جبهه هیچ وقت یک جا بند نمی شد تا ادرس داشته باشد و برایش نامه بنویسیم تماس تلفنی هم که هیچ اگر خودش تماس می گرفت که می گرفت وگرنه چند ماه از او بی خبر بودیم بیشتر وقت ها هم که می آمد بعد از عملیات بود تا ببیند کی مجروح شده، کی شهید شده به وضعیت خانواده شهدا رسیدگی می کرد به مجروحان سرکشی داشت و به مشکلاتشان رسیدگی می کرد در شهر هم باز در خدمت جبهه بود و برای خود هیچ اقدامی انجام نمی داد.
#ادامه_دارد.....
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
☘️💐🌾🍁🌼🌴
🍂🍃🌸🍃💐
☘💐🌱
🌾🥀
☘️ 🌹﷽🌹
کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼
🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌟#شهید_سید_حمید_میر_افضلی🌟
( قسمت_سی و ششم)💦💥
#پیشنهاد_مسولیت
⬅️به او پیشنهاد کرده بودند از سپاه بیاید بیرون می گفت پیشنهاد شغل و پست به او کرده اند، گفتند او هنوز جوان است و فرصت پیشرفت دارد بهتر است وقتش را در جبهه تلف نکند بیاید در کار اداری و دولتی مسئولیت قبول کند و دست از کارهای سخت مانند جبهه رفتن بردارد. بعضی می گفتند تو تکلیفت را عمل کرده ای بس است دیگر بیا پشت جبهه خدمت کن من خودم دیدم که با آنها چگونه برخورد کرد یا عصبانی شد یا با طرف برخورد جدی کرد، با ریاکاری سخت مخالف بود می گفتند فلان آقا که ظاهر انقلابی دارد چه حرف هایی علیه انقلاب که نزده سید حمید با قاطعیت و بدون ملاحظه موقعیت او خیلی خوب جوابش را داد.
⬅️حاج آقا هاشمیان می گفت خیلی از سئوال های مهم دینی و اعتقادی اش را از من می پرسید از نماز شب و نوافل و مسائل شرعی تا... همه را می پرسید و به آن ها عمل می کرد، می خواست رابطه اش را با خدا عمیق تر کند تا با شنیدن حرف های ناامید کننده از میدان بیرون نرود من از حرف های حمید می فهمیدم که عاشق شهادت است می گفت شهادت خیلی از من بالاتر و والاتر است. آن قدر عاشقانه از شهادت یاد می کرد که آدم را به فکر فرو می برد که این جوان چه دیده که این طور عاشق شهادت و لقاﷲ شده است ما که این مفاهیم را روی منبر برای مردم می گفتیم زیاد به این حرف ها فکر نمی کردیم همین آدم خود ساخته مرا وادار کرد که به شهادت فکر کنم نگاهم به این مفهوم تغییر کرد دیگر به شهادت عمقی تر نگاه می کردم فهمیدم شهادت یک راه میان بر و معامله پر سود با خداست.
⬅️سید یک روز برای بچه ها صحبت کرد می گفت بچه ها این لباس سبز شماست که شما را به اینجا رسانده نگذارید این سبزی تمام شود کاری کنید که این سبزی لباس بسیج همیشه بماند سبزی لباستان را با خون خودتان سرخ کنید اما نگذارید آمریکا یا هر کس دیگری روی آن مشق خیانت بکند.
#ادامه_دارد.......
🔼
♦️
🔼http://eitaa.com/mashgheshgh313
♦️
🔼
♦️
▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️