eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
*تو برو مَکّه ، من میروم فَکّه*🕊️ *شهید سعید شاهدی*🌹 تاریخ تولد: ۱۷ / ۱۲ / ۱۳۴۷ تاریخ شهادت: ۲ / ۱۰ / ۱۳۷۴ محل تولد: قصرالدشت تهران محل شهادت: فکه *🌹مادرش← بچه که بود لقمه هم به مدرسه نمی‌برد🍂میگفت شاید کسی نداشته باشد و دلش بخواهد🥀به بیت المال خیلی حساس بود💫 در حد توانش با جمع آوری کمکهای دیگران و گرفتن وام به آنها کمک می کرد🍃می گفت: یک عده مستاجرند ، کرایه خانه ندارند بدهند یا سقف خانه شان دارد پایین می آید🥀نمی دانید چه سختی هایی می کشند.🥀همرزم← من و سعید در همه لحظات با هم بودیم و قرار بود با هم برای تفحص به فكه برویم.💫 وقتی رفتم سر كار به من گفتند كه در قرعه‌كشی اسمم برای مكه درآمده‌🌙به سعید گفتم كه قرار است به مكه بروم🕊️از آنجا كه برگشتم حتماً به فكه می‌آیم💫سعید با لبخند همیشگی پاسخ داد: تو برو مكه من هم می‌روم فكه🕊️ ببینیم كدامیك از ما زودتر به خدا می رسیم؟🕊️ تازه از حج بازگشته بودم كه تلفن زنگ زد📞 آقای بیگدلی از فكه بود‼️اشک از چشمانم سرازیر شد🥀باور كردنش برایم مشكل بود🥀سعید به خدا رسیده بود🕊️ یک مین والمری منفجر می‌شود💥 و شهید غلامی مجروح می‌شود سعید برای کمک به او به سمتش میرود🍃 که ترکش مین به گلو🥀سینه و پهلویش میخورد🥀و هر دو به شهادت می‌رسند*🕊️🕋 *شهید سعید شاهدی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘️💐🌾🍁🌼🌴 🍂🍃🌸🍃💐 ☘💐🌱 🌾🥀 ☘️ 🌹﷽🌹 کتاب_پا_برهنه_در_وادی_مقدس🌼 🍃🌼زندگی_نامه_و_خاطرات : 🌟🌟 ( قسمت_پنجاه و سه)💦💥 ⬅️سال ها از شهادت سید گذشت حالا دیگر هر بار به سراغ مزار او می رفتیم با دوستان سید رو به رو می شدیم دوستانی از نسل سوم انقلاب که سال ها بعد از شهادت او به دنیا آمدند اما به راه او ایمان داشتند. ⬅️ یادم هست همین امسال روز هفدهم بهمن وقتی به سر مزار سید رفتم جوانانی را دیدم که از منطقه ای در چهل کیلومتری رفسنجان به سر مزار او آمده بودند آنها کیک و شیرینی و شمع ... با خودشان آورده بودند با تعجب گفتم اینجا چه خبر است؟ گفتند امروز تولد شهید سید حمید میر افضلی است ما با اینکه او را ندیده ایم اما ارادت خاصی به این شهید داریم خلاصه آن روز جشن تولد برای سید حمید برگزار شد آن هم از سوی کسانی که سید را ندیده بودند اما بهتر از ما او را می شناختند بعضی وقت ها به سید حسودی می کنم ما پیر شدیم و به زودی بوی الرحمان ما بلند شده اما سید همچنان جوان مانده و مشغول هدایت نسل جوان است. ⬅️ یک شب خیلی از فراق دوستانم به خصوص سید حمید ناراحت بودم سیل اشک امانم را گرفته بود کسی که روزگاری را با قافله شهدا سپری کرده و حالا ...حق دارد ناراحت شود با این که شب میلاد امام رضا بود اما دلم خیلی گرفت نمی دانستم چه کنم؟ به خداوند شکایت کردم که چرا ما شهید نشدیم ما که در همه صحنه ها حضور داشتیم خلاصه با دلی گرفته و ناراحت خوابیدم. همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که وارد یک پادگان نظامی شدم درست مثل روزهای دفاع مقدس که به مقر بچه های لشکر ثارﷲ می رفتیم در همان لحظه دیدم که سید حمید با چهره ای بسیار نورانی و جذاب در حال خروج از محوطه پادگان است با خوشحالی به سمتش رفتم و همدیگر را در آغوش گرفتیم بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت بیا برویم ... با هم از درب پادگان بیرون آمدیم به من گفت ماشین داری گفتم نه، همان موقع یکی از رفقای قدیم ما با ماشین از راه رسید او هم به استقبال سید آمد و سید سوار شد اما این رفیق قدیمی به خاطر مسائل سیاسی با من کمی کدورت داشت فتنه هایی که جنگ رزمندگان را به خط و خطوط سیاسی آلوده کرد ما را نیز از هم جدا کرد. راننده رو به سید کرد و من را نشان داد و گفت فلانی سوار نشود اما سید گفت باید او هم سوار شود راننده چیزی نگفت و من سوار شدم و همگی حرکت کردیم در راه بودیم که سید گفت امروز مهمان هم هستید بعد هم با خنده به جیب پر از پول خودش اشاره کرد همون موقع یاد شهادت سید افتادم گفتم سید جان من خیلی ناراحتم ما همیشه با هم بودیم اما شما رفتید و ما تنها ماندیم تا این حرف را زدم سید برگشت و به من گفت راضی باشید به رضای خدا به خداوند خوش بین باشید هی نگویید چرا ما شهید نشدیم. بعد ادامه داد ما همیشه به فکر شما هستیم. اون طرف در بهشت که از ما پذیرایی می کنند و ... ما از نعمت های بهشتی استفاده نمی کنیم تا شما هم بیایید. بعد هم به نکته مهم دیگری اشاره کرد تذکری داد که بسیاری از بزرگان اخلاق درباره لقمه حلال و حرام می گویند. سید به عنوان آخرین جمله گفت:مواظب باشید هر غذایی را نخورید بعضی غذاها شما را مریض می کند. این جمله که به پایان رسید از خواب پریدم. از آن روز بیشتر به اینده امیدوار بودم یقین پیدا کردم که اگر در مسیر شهدا باشیم آن ها نیز با ما هستند. ⬅️فردای آن روز به سراغ رفیق دوران جهاد خودمان رفتیم همان کسی که دیشب در کنار من و سید حمید بود. نقل آن رویای صادقه باعث شد که یاد روزهای خوب همراهی با سید حمید برای ما تداعی شود و کدورت ها از بین برود آری سید حمید آمده بود تا جمع ما را بار دیگر حفظ کند. 🔼 ♦️http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔼 ♦️ 🔼 ♦️ ▶️♦️▶️♦️▶️♦️▶️
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 را در کانال قرار می دهیم. کتاب_تنها_گریه_کن نام: محمد نام خانوادگی: معماریان تاریخ تولد: ۱۳۵۰ تاریخ شهادت: ۱۳۶۳ نویسنده:اکرم اسلامی انتشارات حماسه یاران ...🌹🍃 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 💚برخاتم اوصیاء،مهدے صلوات 💚برصاحب عصر ما،مهدے صلوات 💚خواهے ڪه خداوند بهشتت ببرد 💚بفرست تو بر حضرت مهدے صلوات 💚اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ 💚وَ آلِ مُحَمَّدٍ 💚وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ 🏝 روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری مادر_شهید_محمد_معماریان نویسنده: اکرم_اسلامی ()🌈⭐️ ♦️فاطمه خانم خواهر بزرگ ترم، بعدش من اشرف سادات، بعدتر هم دو پسر و چهار دختر، هشت تا خواهر و برادریم.👨‍👩‍👧‍👧 خانه مان قم، خیابان چهار مردان بود خانه خودمان که نه، مستاجر دایی مادرم بودیم. ♦️انتهای حیاط بزرگش به باغ کوچکی می رسید شاخه های درخت های انار از باغ سر می کشیدند به حیاطی که درست وسطش یک درخت توت جا خوش کرده بود ما بهشان می گفتیم انار بونه توت بونه از تنه قهوه ای زمخت و پهن برگ های زبر و شاخه های تو در تویش معلوم بود عمر زیادی کرده است🌳 آقا جان چند تا میخ سر کج زده بود روی تنه درخت و فصلش که می رسید و توت ها آبدار می شدند پایش را می گذاشت روی میخ دستش را به گره های درخت بند می کرد و بالا می رفت ما چادر می گرفتیم زیر شاخه ها و آقا جان از آن بالا داد می زد بتکونم حاضرید و ما طوری با هیجان جیغ می زدیم آره که ته گلویمان می سوخت آقا جان تا جایی که دستش می رسید شاخه ها را تکان می داد گاهی هم با یک چوب دستی می زد به شاخه های بالایی و توی گودی چادری که یک گوشه اش را من گرفته بودم یک گوشه اش را فاطمه به جز توت کلی برگ و چوب ریز و چند تایی هم جک و جانور می ریخت.🕷 با احتیاط چهار طرف چادر را جمع می کردیم عزیز خیلی سفارش می کرد که توت ها له نشن میوه نوبر فصلمان جور می شد. آن موقع ها که این طور نبود هر خانواده بتواند جعبه جعبه میوه بخرد زندگی به سختی می گذشت ولی با خوشی. ♦️خانه ما دو تا اتاق داشت یکی که بزرگ تر بود و جا دار در حکم مهمان خانه بود همیشه تمیز و مرتب از پله های کنار حیاط بالا می رفتی و به یک اتاق معمولی می رسیدی که با چند تا گلیم فرش شده بود ساده ساده حتی بدون پنجره فقط دو لنگه در چفتی داشت که کنار هم قفل می شدند زیر ایوان جلوی اتاق هم یک حوض بزرگ بود که هر وقت نوبت‌مان می شد آب تویش می انداختند و پرش می کردند آن آب هم برای خوردن بود هم غذا درست کردن و هم شست و شو. 🙄 ♦️یک گوشه حیاط هم اتاقکی گلی برای پخت و پز داشتیم بهش می گفتیم مطبخ، مادرم باید با هیزم و چوب های ریز اجاق روشن می کرد تا غذا بپزد اغلب غذایی خیلی ساده و دم دستی که شکم سیر کن باشد و خرج زیادی نداشته باشد، طرف دیگر حیاط اتاق کوچک تری بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد.🧶 ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 نویسنده: اکرم_اسلامی ( قسمت_دوم)🌈⭐️ ♦️طرف دیگر حیاط اتاق کوچک‌تری بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد. با فاطمه صبح تا شب پشت دار می نشستیم و رج می زدیم کمک خرج خانواه بودیم، دار برای خودمان نبود و مثل خیلی از مردم توان مالی ضعیفی داشتیم حتی قبل ترش خانه همسایه قالی می بافتیم و بابتش روزانه مزد می گرفتیم💰 بعدها آقا جان با صاحب کار صحبت کرد و او آمد توی خانه خودمان یک دار نصب کرد نخ و نقشه و هر چیزی را که لازم بود می آورد و از آن به بعد در خانه خودمان قالی می بافتیم. قالی که تمام می شد مزد ما را می داد و قالی را می برد بعدش هم خیلی زود نقشه جدید را می فرستاد و قالی بعدی را سر می انداختیم. ♦️ تقریبا ده‌ ساله بودم دستم تند بود ولی روی تخته قالی آرام نمی گرفتم‌، نمی توانستم بی سر و صدا بشینم یک گوشه و سرم به کارم باشد با انگشت هایم قالی می بافتم و در فکر و خیالم آسمان و ریسمان را به هم.💭 آقا جان و مادر می دانستند غافل بشوند آتش می سوزانم سرک می کشیدم تا سر در بیاورم چطوری می شود از درخت بالا رفت یا از دیوار بالا کشید جوری بود که هر دسته گلی به آب می رفت حتما یه جایش به من ربط داشت ولی کارم روی زمین‌ نمی ماند برای همین هم صدای کسی در نمی امد. ♦️یک بار توی کوچه پشت در حیاط ماندم اول می خواستم در بزنم ولی چشمم خورد به دیوار و فکر کردم لازم نیست در را برایم باز کنند خودم از پسش بر می آیم😎 نگاه انداختم و دنبال یک‌ کلوخی سنگی چیزی گشتم که از دیوار صاف بیرون زده باشد دیده بودم آقا جان روی تنه درخت دنبال جای پا می گردد و مطمن که می شود دستش را به جایی محکم‌ می‌کند‌ و با یک نفس یا علی می گوید و خودش را می کشاند روی تنه درخت، می خواستم ادایش را در بیاورم آن قدر طول دیوار را قدم زدم و بالا و پایینش را‌ نگاه کردم که بالاخره چند جای پا پیدا کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدم و پریدم توی حیاط نزدیک بود با صورت زمین بخورم که دست هایم را سریع رساندم به زمین.🤭 ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤️ به دنبال تو میگردم نمی یابم نشانت را بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را تمام جاده را رفتم غباری از سواری نیست بیابان تا بیابان جسته ام، در نشانت را 🌹اَللّهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 💞اَلَّلهُمـ ّعجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💞 ♥️تعجیل درفرج پنج صلوات♥️ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_سوم)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️وقتی روی پا بلند می شدم با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقا جان بروم توت تکانی🤔سر چرخاندم ببینیم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه می خواستم به هر که دیده بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم ولی دریغ از یک جفت چشم😒 خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه عزیز جلویم سبز شد وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید آخر الزمان شده مگه به حق کارای نکرده ، نبینم دیگر تکرار شود لب پایینش را خیلی ریز به دندان می گیرد. چون وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود. آقا جان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست سعی کرده بود بترساندم فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم پدر و مادرشان چشم هایم را در می آوردند باور کرده ام اما تقصیر من نبود. ♦️آن روز توی خانه تک و تنها بودم حوصله ام سر رفته بود حوصله قالی بافی هم نداشتم کمی طناب بازی کردم گرمم شد عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم، رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله آب می خورد تنهایی و گرما یادم رفت دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد بعد بی توجه به من پر زد و رفت بدون اینکه از من ترسیده باشد. 😶بلند شدم و رفتم پای درخت توت سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم، خیلی بلند بود. هی سرم را بردم عقب خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ناخود آگاه بستمشان وقتی چشم هایم را باز کردم اول کمی سیاهی رفت بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم دست کشیدم روی تنه درخت زبر بود حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند🐜 انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان مسیرشان را عوض کردند هر کاری می کردم از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند دست از سرشان برداشتم کلاغی هم روی درخت نبود البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند! دستم را گرفتم به تنه درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول قدم کوتاه بود و تا بخواهم خود را برسانم به میخ بعدی کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد. دو دستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم دستم می سوخت ولی اهمیت نمی دادم می خواستم هر طور شده به آن لانه گردی که روی شانه جا خوش کرده بود برسم که رسیدم، اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم. داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم و جفتمان از تنهایی در می آییم که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد! مستقیم داشتند می آمدند سمت من حسابی ترسیدم😨 جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آمدم از میخ یکی مانده به اخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت دست زخمی ام کم بود پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.‌🤕 ادامه دارد........ ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎