🌹🕊((یا مقلب القلوب والابصار یا مدبر الیل والنهار یا محول الحول و الاحوال حول حالنا الی احسن الحال))🕊🌹
ضمن عرض تسلیت به مناسبت سالروز شهادت باب الحوائج حضرت موسی ابن جعفر علیه السلام،🏴🏴🏴
💐💐امیدوارم حلول سال جدید برای شما عزیزان وخانواده های محترم سالی پر از موفقیت و پیروزی و کامیابی در امورات مادی و معنوی تحت توجهات خاص بقیه الله الاعظم عج باشد.
آرزومندم که در این سال شاهد ظهور مولی و سرورمان باشیم.
🌸🍃🌸🍃🌸نیک بختی، سلامتی، شادمانی همنشین تان و همواره ذکر و یاد خدا در زندگی همه ما جریان داشته باشد.
💐💙🌹💐💙🌹
کانال مشق عشق 🌹🌹
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهلم✨💥
🔶چند روز بعد مادرم بعد از کلی سفارش دربارهٔ اینکه شبها مواظب باشم که هنگام خواب بچه را دمر روی بالش نگذارم🙃 و مبادا شیر جوش به او بدهم برگشت زابل. شبها طاها کنارم بود صبح بعد از نماز بیدار میشد.👶 آقامصطفی میبردش داخل هال و میداد به مادرش، طاها حسابی خودش را توی دل پدر و مادر و خواهرهای آقامصطفی جا کرده بود. ☺️یک شب که تنها بودیم آقامصطفی پرسید: «تو هنوز دلخوری؟»
چیزی نگفتم، ادامه داد: «اتاق عمومی بود همهتون خانم بیحجاب، میاومدم چشمم 👀به هر کی میخورد برام گناهی نوشته میشد تو حاضر بودی من بیام توی اون وضعیت خانمها رو ببینم؟»
گفتم: «من راضی نبودم تو به گناهی بیفتی ولی دوست داشتم که بیای.»😔
با دلخوری گفت: «من فکر میکردم از اینکه توی اون شرایط رفتم حرم و از آقا امامرضا برات زایمانی راحت و بچهای سالم طلب کردم🙏 خوشحال میشی.»
در واقع خوشحال هم شده بودم، اما یکجور لجاجت کور آزارم میداد، گفتم: «تو بهترین کار رو کردی ای کاش بقیه هم فرق اتاق عمومی و خصوصی😠 رو درک میکردن وقتی آقایون میاومدن توی اتاق و من مجبور میشدم بشینم و مواظب حجابم باشم اذیت میشدم. اصلاً موضوع این نیست ، من دلم از جای دیگهای گرفته.»😔😔
🔸فکر کرد میخواهم از نداشتن اتاق و امکانات گله کنم برای همین حرفم را نشنیده گرفت. گفت: «میدونی زینب من خیلی دعا کردم بچه پسر👶 باشه تا هم من از تنهایی دربیام هم یک وقت کسی بهت چیزی نگه، راستی فردا میخوام برای بچه شناسنامه بگیرم. میدونم اسم طاها رو تو انتخاب نکردی، منم زیاد خوشم نمیاد خودت اسم انتخاب کن فقط اسم یا لقب ائمه باشه.»💐💐
گفتم: «با اسمش مشکلی ندارم وقتی اسمش رو خانوادۀ تو انتخاب کردن یعنی بهش اهمیت میدن و دوستش دارن. این خیلی خوبه و اگه زمانی من نباشم، ازش مراقبت میکنن.»😔😔
🔸آقامصطفی ابروهایش را بالا داد🤨 دقیقاً نشست روبهرویم توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «زینب یک چیزی رو داری از من پنهون میکنی راستش رو بگو چی شده؟»🤔🤔
خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم و اشکی نریزم، مثل همیشه که نمیخواستم کسی از آشوب درونم باخبر شود 🌻🌻از این رو بیمقدمه گفتم: «طاها باید به تو وابسته بشه. سعی کن بچهداری رو یاد بگیری.»🕊🕊🕊🕊
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🌷#مهمانی_شهدا
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش محمود هست✋
آخرین_نماز...📿
شهید محمود کاوه🌹
تاریخ تولد: ۱۳۴۰
تاریخ شهادت: ۱۱ / ۶ / ۱۳۶۵
محل تولد: مشهد
محل شهادت: حاج عمران کردستان
🌹فرمانده تیپ ویژه شهدا
اسم محمود کاوه با کردستان گره خورده است؛ با اینکه او اهل مشهد بوده اما هرجا صحبت از این فرمانده میشود همه رشادت های او را در کردستان به خاطر می آورند🌷
در عملیات اولیه او در اثر اصابت ۱۳ ترکش نارنجک به شدت مجروح شد 🖤 و به مدت یک ماه بستری شد. هنوز خوب نشده بود که با سر و بدن باندپیچی شده به منطقه بازگشت و مجددا دستور انجام عملیاتی را برای بازپسگیری ارتفاعات ۲۵۱۹، از فرماندهان جنگ دریافت کرد🌷بخاطر مجروحاتش، چهل تیکه لقبی بود که همرزمان به او داده بودند🥀
همرزمش میگوید← فرمانده گفت: میخواهم دورکعت نماز بخوانم📿 بعد از نماز وقتی علت نماز خوندش را پرسیدم⁉️ گفت: این دورکعت نماز را به دو علت خواندم ؛ یکی برای پیروزی برادرانی که به جلو رفته اند✅ ، ودیگر اینکه اگرخدامرا لایق بداند همچون مولایم امام حسین (ع) که آخرین نمازش را در میدان نبرد در روز عاشورا بجای آورد ،این آخرین نمازم باشد✅ همانطور هم شد🕊️او در ارتفاعات ۲۵۱۹ (یعنی دو هزار و پانصدو نوزده متر ارتفاع) در عملیات کربلای۲ با آخرین نمازی که خواند بر اثر ترکش خمپاره🖤 شربت شهادت را نوشید🕊️🕋
🌷سردار شهید محمود کاوه
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
7.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹السلام علیک یا صاحب الزمان
🎤آهنگ: علی فانی
🌺 تقدیم به حضرت مهدی (عج)
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل و یک✨💥
🔶سر طاها روی بازوی راستم بود در خواب لبخند👶 زد. آقامصطفی طوری به من نگاه کرد که تا به حال آنطور نگاه نکرده بود؛ نگاهی از سر استیصال، نگاهی توأم با رنج، شرم، خشم و بیقراری.👀 حدس میزد میخواهم ترکش کنم و در واقع همین قصد را هم داشتم اما از سر اجبار، قاطع گفت: «طاها مادر داره.»😠
گفتم: «من تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.»
به صورتم دقیق شد: «چی گفتی؟»🧐
گفتم:«من سرطان دارم!»
رنگ چهرهاش تغییر کرد. پرسید: «سرطان چی؟ کی همچین حرفی رو بهت زده؟»😮
گفتم: «سرطان روده، دکتر داخلی!»
با حالتی از عصبانیت و تمسخر گفت: «دکتری که به یک زن زاچِ جوون همچین چیزی بگه باید مطبش رو روی سرش خراب کرد.»😡
با گریه گفتم: «چند روز پیش که رفته بودم دکتر، وقتی علائم بیماریام رو پرسید، گفت به احتمال زیاد سرطان روده داری و برام آزمایش نوشت. شوکه شدم بدون اینکه حرفی بزنم از مطب اومدم بیرون، وقتی به خودم اومدم دیدم از اول بلوار وکیل آباد پیاده اومدم😔😔 تا سهراه کوکا. توی راه با خدا حرف میزدم. خدایا من که هیچ توشهای ندارم، چهطور به این سفر بیام؟ چهطور از همسر و فرزندم دل بکنم؟ خدایا کمکم کن،🙏 میخواستم برم حرم دیدم هوا تاریکه، اومدم خونه، شما هنوز نیومده بودی تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم حتی تو! نمیخواستم هزینههای سنگین درمان رو بهت تحمیل کنم.»😭😭
آقامصطفی گفت: «نباید از من پنهون میکردی. حالا بگو جواب آزمایش رو گرفتی؟»
گفتم: «نه، قصد ندارم پروسۀ دردناک درمان رو شروع کنم، میخوام زمان باقیمونده رو کنار تو و طاها باشم.»💞
آقامصطفی لبخند غمانگیزی زد و گفت:« نگران نباش عزیزم، من میدونم دوات چیه؟ تو اصلاً مشکل سرطان روده نداری به هیچکس هم نگو، تو افسردگی بعد از زایمان گرفتی.😒 تو هنوز آمادگی مادرشدن رو نداشتی البته شرایط ما هم برای بچهدارشدن مناسب نبود. میدونی زینب، تو الان به یک مسافرت احتیاج داری تنها کاری که میتونم برات انجام بدم اینه که بفرستمت زابل، بیشتر آدمها با دیدن زادگاهشون انرژی میگیرن و سلامت روحیشون رو بهدست میارن.»☺️☺️
🔸صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، آقامصطفی نبود. نزدیک ظهر با سه شاخه گل رز🌹 آمد و گفت: «دیدی خانم؟ گفتم مشکلی نداری اینم جواب آزمایشات بردم پیش دکتر متخصص داخلی گفت جای نگرانی نیست این داروها رو مصرف کنه خوب میشه.»☺️
با خوشحالی گفتم: «خدایا شکر!»🙏🙏
آقامصطفی گفت: «در ضمن فعلاً از سفر چیزی نگو، چون خانوادهام مخالفت میکنن.»
گفتم: «مامان خودم هم راضی به این سفر نیست.»💐💐💐
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺ذکر روز شنبه🌺
http://eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
مشخصات: 🤓
💫کتاب : رویای بیداری 💫
🌺خاطرات خانم زینب عارفی ، همسر
شهید مدافع حرم - مصطفی عارفی💞
💥✨قسمت : چهل و دو✨💥
🔶چند روز بعد، آقامصطفی ظهر که برای ناهار به خانه آمد، گفت: «زینب آماده شو!🌸 برای تو و طاها بلیط گرفتم که برید زابل!» و بلیط را نشانم داد. با تعجب گفتم: «بلیط هواپیما؟✈️ پولش از کجا؟»
گفت: «پولش جور شد.»🙃
بلیط را نگاه کردم. پرسیدم: «فقط من و طاها؟ خودت چی؟»
گفت: «من باید کار کنم عزیزم، برای عید میام پیشتون.»☺️
اوایل اسفند بود. مادرش گفت: «صبر میکردی هوا گرمتر بشه نزدیک عید میفرستادیشون، ممکنه بچه سرما بخوره.»🧐
آقامصطفی گفت:« نگران نباشین مادر، تا فرودگاه که خودم میبرمشون، از اونجا هم میگم بیان دنبالشون.»
مادرش گفت: «زینب باید تا چهل روز استراحت کنه، حالا چه عجلهای؟»🤔
آقامصطفی گفت: «زینب چند ماهی هست نرفته زابل، دلش تنگ شده!»
در برابر نگاههای متعجب😳 خانوادهاش کمک کرد چمدانم را ببندم. طاها را توی قنداق فرنگی گذاشت و قبل از رفتن به برادرم زنگ زد و گفت که بیاید فرودگاه دنبالم و سفارش کرد که فعلاً به زنعمو چیزی نگوید،🌸 اما مادرم فهمیده بود و بلافاصله تماس گرفت: «شما دارید میاید زابل؟»
آقامصطفی گفت: «من نه، فقط زینب و طاها میان.»😊
آقامصطفی گوشی را طوری گرفته بود که من هم بشنوم. مادرم هیجانزده و ناآرام تُندتُند حرف میزد: «دیگه بدتر! باز
شما از اون تصمیمهای عجیب و غریبتون گرفتین؟ آقاجان به حرف این دختر ما نکن اون خودش بچه است.😔 چهطور میتونه تنهایی بیاد؟ اونم با یه نوزاد بیست روزه! حالا تا عید دندون رو جگر میذاشتین، چهارماه بشه پنج ماه! چی میشه؟ به غریبی که نموندین! اگه خدای نکرده برای اون طفل بیگناه اتفاقی بیفته ما پاسخگو نیستیم، گفته باشم!»😠😠
مصطفی با خنده گفت: «زنعمو توکل به خدا، انشاءالله که اتفاقی نمیفته، ولی خداینکرده اگه هم افتاد، اتفاقه دیگه پیش میاد.»🤓🤓
مامانم با عصبانیت گفت: «کی تو و زینب بزرگ میشید خدا عالمه!»
هنگام خداحافظی در فرودگاه، آقامصطفی کلی سفارش کرد که مواظب خودم باشم گفت: «اونجا هوا خوبه وقتی بچه خوابه برو بیرون، برو خونۀ دوستات.»😊😊
گفتم: «اِنقد که نگران منی نگران طاها نیستی!»
گفت: «هیچکی به اندازۀ مادر دلسوز بچه نیست. خیلی دوست داشتم باهات میاومدم، ولی تصمیم گرفتم بیشتر کار کنم تا بتونم یک رهن خونه جور کنم، کمکم از خونۀ مادرم بریم.»🌷🌷🌷
پرسیدم: «از کی پول قرض گرفتی بلیط خریدی؟»
خندید: «از داییام، نگران نباش پسِش میدم.»
بعد دست کرد داخل جیب بغل کاپشنش و شناسنامهای به من داد و گفت: «شاید لازم بشه!»🌟
شناسنامه را باز کردم، نوشته بود طاها عارفی، متولد پنجم بهمن ماه سال 1384. از دیدن شناسنامه خوشحال شدم. آقامصطفی گفت: «تو خوب میشی و برای طاها مادری میکنی مطمئنم.»⭐️⭐️⭐️⭐️
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•