eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
120 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هفتاد و هشت)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️انگار یک قاصدک خبر بیاورد به دلم برات می شد همین روزهاست که از راه برسد، سحرها گوش و چشمم به در بود بالاخره امد در را برایش باز کردم و عقب ایستادم با سلام به صورتم خندید چشم هایش ولی سرخ و خسته بود خم شد و دستم را بوسید دست کشیدم روی موهایش نشست روی پله و داشت بند پوتین هایش را باز می کرد که سرش را بالا آورد و دید خنده ام گرفته موهایش خیلی بلند شده بود تا ان موقع این شکلی ندیده بودمش مظلوم نگاهم کرد و گفت برم یک عکس قشنگ بگیرم بعد کوتاهشون می کنم موهای بلند چهره اش را مردانه تر کرده بود ولی هنوز پیدا بود سن و سالی ندارد حتی اگر از جبهه برگشته باشد، چند ساعت که خوابید سرحال شد و صدای شوخی و خنده اش پیچید توی خانه سراغ حسن آقا دامادمان را گرفت گفتم خیر باشه مادر جواب داد میخوام براش یه پیراهن بدوزم برای محمد اقا هم که قبلا دوختم از من یادگاری بمونه براشون یک چیزی توی دلم هری ریخت ولی حرف را ادامه ندادم فقط همین طور که داشتم از اتاق می رفتم بیرون گفتم زنگش می زنم بیاد. ♦️ روز بعدش رفته بود عکاسی و وقتی امد خانه همان محمد بود با موهای کوتاه همیشگی یک کاغذ داد دستم و نگاهش را دزدید گفت تاریخش برای هفته دیگه س زحمتش با شما خودم نیستم تحویل بگیرم تا امدم حرفی بزنم کاغذ کف دستم بود و صدای محمد پیچیده بود توی گوشم که داشت با پدر بزرگش حال و احوال می کرد تای کاغذ را باز کردم و دیدم قبض عکاسی است لابد خودش خیلی دلش می خواست ببیند با آن موهای بلند عکسش خوب شده یا نه، چه می دانم محمد بی قرار بود و نمی توانست پنهانش کند مثل یک آدم ناشی سعی می کرد عادی باشد ولی نمی توانست فکر کردم وقتش بشود خودش زبان باز می کند من و محمد حرف نگفتنی نداشتیم. ♦️ زیر چشمی حواسم به رفتارش بود و به روی خودم نمی اوردم، میان حرف هایش گفت این بار فقط پنج روز می ماند و باید زود برگردد و وقتی پرسیدم وا مادر پس این چه اومدنی بود جواب داد شد دیگه چند روز مرخصی کوتاه دادن منم جلدی اومدم ببینمت و برگردم و چشم هایش را ازم دزدید. ♦️پنج روز به چشم بر هم زدنی گذشت ولی محمد لب از لب باز نکرد مثل یک یا کریم که گیر افتاده باشد و راه درو پیدا نکند چند باری دل دل کرد و آخرش هم بدون اینکه حرفی بزند مشغول کارهای همیشگی اش شد، دم اذان هر کجا بود خودش را می رساند مسجد با بچه های پایگاه بیرون می رفتند توی خانه به من کمک می کرد گاهی کنار پدر بزرگش می نشست و غذا و داروش را می داد، اما آرام نبود این را حتی حاج حبیب هم فهمیده بود. ♦️ روز آخر نزدیک غروب با حسن آقا رفته بود گلزار این ها را حسن آقا برایم تعریف می کرد، وارد گلزار که شدیم محمد دیگر حواسش با من نبود ناغافل دو سه قدمی از من جلو افتاد ساکت بودم و نگاه می کردم بينم چه می کند سرش را انداخت پایین و میان قبرها راه می رفت لب هایش می جنبید گاهی می ایستاد و خیره می شد به یک نقطه گاهی لبخند می زد خیلی توی فکر بود نگاهش را انداخت دورتر سمت قبرهای خالی و بعد سرچرخاند سمت من گفت اون طرفا یه جالی خالی هست که مال منه وقتش هم خیلی دور نیست از حرفش جا خوردم با تشر گفتم بچه دم رفتن این حرفا رو نزن این بار هم مثل دفعه های قبل میری و سلامت بر می گردی ایشالا سکوت کرد. ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
یک روز بین دایی و یک بنده خدایی بحث اعتقادی پیش آمد، گمان کردم الآن است که او را به باد کُتَـک بگیرد، دایی ابوالفضل از قدرت بدنی فوق‌العاده‌ای برخوردار بود، اما اصلاً این اتفاق نیفتاد، بلکه با آرامش، تواضع، ادب و مهربانی با آن بنده خدا صحبت کرد و بالاخره ایشان را قانع کرد، گفتم: دایی من ترسیدم دعـواتون بشه، گفت: دعوا چرا دایی‌جان؟ یادت باشـه تا زمانی که از قدرت جادویی ادب و اخلاق استفاده کنی، هیچوقت مغلوب نمی‌شوی، همان روز از دایی‌ام یاد گرفتم هر آدمی مخالفان فکری، مذهبی، دینی و اعتقـادی خودش را می‌تواند با آرامش و ادب متقاعد کند. 🌷شهید ابوالفضل راه‌چمنی🌷 📚بریده‌ای از کتاب صندوقچه‌ گل‌رُ 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هفتاد و نه)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️آن شب بی قراری محمد بیشتر شده بود هی رفت و آمد، لب هایش را روی هم فشار داد و سعی کرد حرف بزند ولی نمی توانست از اتاق می رفت توی هال قدم می زد و بی بهانه سر از جلوی در کوچه می آورد، بر می گشت خانه و خودش را می رساند آشپزخانه در یخچال را باز می کرد و یک نگاه می انداخت و می بست چند تا ظرف کثیف داخل ظرفشویی بود ایستاد به شستن ظرف ها محمد عادت داشت توی خانه هر کمکی از دستش بر می آمد انجام می داد دیدم نمی شود بچه دارد بال بال می زند خیلی عادی نگاهش کردم و گفتم مامان اگر حرفی که می خوای بزنی مربوط به جبهه اس من آماده ام، انگار کارش کمی راحت شده باشد نفسش را بیرون داد و گفت بله قوری را گذاشتم زیر شیر سماور و گفتم خب باشه بابات که اومد سه تایی حرف می زنیم دستم کشید روی صورتش و گفت این حرفا رو می خوام فقط به شما بگم و رفت. ♦️ همه خواب بودند آخرین چراغ را خاموش کردم و رفتم سمت اتاق محمد که نورش از لای در نیمه باز افتاده بود روی فرش هال و انگار به گل های ریز و قرمز رنگش جان بخشیده بود آهسته صدایش زدم و رفتم داخل، نشسته بود سر ساکش و وسیله هایش را چیده بود دورش پرسیدم همه چی برداشتی چیزی لازم نداری بیارم و نشستم و لباس هایش را وارسی کردم سرم پایین بود و بیخودی لباسی را باز می کردم و دوباره تا می زدم، مامان میشه این بار ساکم را شما ببندید نگاهش نکردم خودم را مشغول نشان دادم ادامه داد می خوام اونجا هر بار که میرم سر ساکم یاد شما بیفتم انگار که بوی شما بپیچه توی وسیله هایم، باز هم ساکت بودم بسمﷲ گفتم و زیپ ساک را باز کردم خودش هم کمک کرد تمام که شد برداشت و گذاشتش یک گوشه بعد هم طوری نشست که رو به رویم نباشد نگاهش را می دزدید نمی خواستم اوضاع سخت بشود همان شکلی که نشسته بودم کمی پایم را جا به جا کردم چشم هایم را ریز کردم و زل زدم به صورتش و گفتم خب مامان جان بگو معذب شد یکی دو جمله اول را با صدای لرزان گفت ولی خیلی زود زنگ صدایش محکم و جان دار شد همان محمد کم و سن سالی بود که دفعه اول توی سومار از صدای انفجار و با دیدن خون قالب تهی کرده بود حالا نشسته بود و برای من وصیت می کرد البته قبلش گفت همه این ها را توی وصیت نامه اش نوشته ولی می ترسید دیر بشود و وقتی وصیت نامه اش به دست ما برسد که کار از کار گذشته باشد شمرده شمرده حرف می زد و سعی می کرد چیزی را از قلم نیندازد رفتن این بارم برگشتنی نداره، فقط می خوام برام دعا کنید از خدا خواستم بعد از شهادت جنازه ای ازم باقی نمونه اگر این طور شد که من از شما فقط یک چیز می خوام اونم صبر کردنه، یکهو صورتم داغ شد شاید حتی سرخ هم شده بود دستم را گذاشتم روی گونه ام تا بلکه خنکی اش به کمکم بیاید همان طور نشسته تکیه ام را دادم به دیوار پشت سرم و یک نفس عمیق کشیدم می دونم شما از همون روز اول سر من با خدا معامله کردی ولی این رو هم می دونم بالاخره علاقه مادر به بچه ش باقی بمونه و بر گرده، چند تا سفارش دارم من هیچ کاری برای خودم نکردم برای قبر و تنهاییش چند باری تو منطقه رفتم و تو قبر های خالی که بچه ها کنده بودن نماز شب خوندم وقتی میری سجده و صورتت رو خاک مالیده میشه تو اون تاریکی آدم انگار زندگیش رو مرور می کنه تازه می فهمه چقدر شرمنده و روسیاهه‌، اگر راضی بودین من یه یادگاری از شما با خودم داشته باشم اون کفنی که از مکه برای خودتون آورده بودین رو با من بزارین تو قبر اون شال سبزتان هم بندازین روی صورتم البته اگر سری به بدن داشته باشم سرم سنگین شد درد پیچید پشت گردنم. ♦️ یاد شال افتادم تا گفتند اینجا مقام راس الحسین است اشک هایم چکید روی مقنعه ام هی روضه خواندم برای خودم با اشک چشم و تکان دادن سر و دستم سعی کردم خواسته ام را به مامور بداخلاق سوری حالی کنم فایده نکرد دیدم با التماس کار پیش نمی رود کمی پول گذاشتم کف دست نگهبان انجا تا راضی شد یک تکه از پارچه سبزی را که یک گوشه آویزان بود هول هولکی بکشد روی سنگ و بعد بیندازدش سمتم یکهو انگار همه چیز دود شد خیره شدم به صورت محمد به ابروهای مشکی اش به خط های ریز و سطحی کنار چشمش که وقتی پلک می زد معلوم می شد دست هایش را گذاشته بود روی هم و آرام بی اینکه تغییری در حالت نگاه با تن صدایش بدهد سر چرخاند و نگاهم کرد انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیز کنم ببینم حرف را به کجا می رساند. ادامه دارد....... ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
🌸 عاقبت نور تـو پهــنـای جـهـان می گیرد جسم بی جان زمین از تو توان می گیرد سال ها قلـب من از دوریـتان مـرده ولـی خبـری از تـو بیـاید ضـربـان می گیرد 🌷 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️سرش را آورد بالا و این بار با التماس و بغض خیره شد توی چشم هایم و گفت مامان جان می دونید شهادت داریم تا شهادت دلم می خواد طوری شهید بشم که احتیاج به غسل نداشتم باشم مثل امام حسین بدنم بمونه روی زمین زیر آفتاب دعا می کنی برام؟ نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند و نگاهم کرد انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیزکنم ببینم حرف را به کجا رساند نمی فهمیدم این بچه کجاها را می دید غافلگیر شده بودم من فوق فوقش دعا می کردم پسرم با شهادت عاقبت به خیر بشود اما پسرم فقط ان را نمی خواست ارزو داشت تا آنجا که می شود شبیه امامش باشد. محمد برایم روضه خواند انگار از من خجالت کشیده باشد زود نگاهش را دزدید همان چند ثانیه کافی بود تا فکر و خیال تو سرم بالا نگیرد و گوش تیر کنم ببینم حرف را به کجا می رساند. ♦️محمد برایم روضه خواند اسم سید الشهدا علیه السلام را که آورد قلبم تیر کشید زیر لب گفتم هر خوبی لایق شهادت نیست ولی اگر تو لایق شدی مبارکت باشه مادر، من برات دعا می کنم یعنی قبلش از خدا خواستم دلم را آرام کند زیاد به صبر حضرت زینب فکر می کردم و رنج ها و مصیبت های خانم را مرور می کردم و به خودم دلداری می دادم. اگر اینهایی که محمد می گفت هم اتفاق می افتاد من فقط یک پسرم را فدا کرده بودم یاد روضه های عاشورا هم دلم را تکان می داد و اشکم را در می آورد هم پاهایم را محکم می کرد تا بتوانم بایستم و تاب بیاورم، فکر کردم حرفش تمام شده ولی نشده یک نفس عمیق کشید و گفت من مسجد المهدی رو خیلی دوست دارم می دانستم خسته و بی رمق هم شده خودش رامی رساند آنجا می گفت نماز خواندن آنجا برایم مزه دیگری دارد اخت شده بود انکار با آن مسجد جلد شده بود خواست پیکرش را ببریم توی همان مسجد طواف بدهیم و نماز بخوانیم خدا رحمت کند امام جماعت مسجد آقای سید جعفر حسینی را بچه ها را توی حیاط مسجد از زیر قرآن رد و بدرقه می کرد جبهه و هر از چند وقتی که یک بار پیکر یکی شان بر می گشت برایش نماز می خواند با اشک چشم می گفت الهی که خودم از این ها جا نمانم صدای محمد کم جان شد گفت حرف هایش فقط همین ها که گفته نبوده بقیه اش رو هم می شنوم. ادامه دارد........ ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون حاج ابراهیم هست🥰✋ *فرمانده محبوبِ خیبر*🕊️ *شهید حاج ابراهیم همت*🌹 تاریخ تولد: ۱۲ / ۱ / ۱۳۳۴ تاریخ شهادت: ۱۷ / ۱۲ / ۱۳۶۲ محل تولد: شهرِضا،اصفهان محل شهادت: جزیره مجنون *🌹همسرش← حاجی وقتی به خانه می‌آمد من ديگر حق نداشتم كار كنم💕بچه را عوض می‌كرد ، شير برايش درست می‌كرد. سفره را می‌انداخت و جمع می‌كرد،🍛پابه پای من می‌نشست ، لباس ها را می‌شست،💦پهن می‌كرد، خشك می‌كرد و جمع می‌كرد، و محبتش را به پای زندگی می‌ريخت.💕 همرزم← فرمانده تیپ ۲۷ محمد رسول الله💫 تا سه نصف شب‌ هی وضو ميگرفت‌ و می آمد سراغ‌ نقشه‌ها🍂يک وقت‌ ميديدی روی نقشه‌ها افتاده‌ و خوابش‌ برده‌🥀 فقط‌ وقتی ميخوابيد كه‌ توی جاده‌ با ماشين‌ ميرفتيم‌🥀عمليات‌ خيبر اکثرا بی هوش‌ ميشد آنقدر كه‌ بی‌خوابی كشيده‌ بود🥀او برای این انقلاب همه چیز خود را فدا کرد و از زندگیش گذشت🌙 همرزم← قلاجه‌ بود و سرمای استخوان‌سوزش‌❄️اوركت‌ها را قسمت‌ كرديم‌. حاجی نگرفت‌🥀گفت‌ همه‌ بپوشن‌ اگه‌ موند، من‌ هم‌ می‌پوشم‌🥀تا آن‌جا بوديم‌، می‌لرزيد از سرما❄️ حاج ابراهیم برای خدا مخلص بود🌙 و می‌گفت: هر کار می‌کنید فقط برای خدا باشد.»🌙عاقبت در تاریخ ۱۷ اسفند ۶۲ با گلوله توپ💥 سر از تنش جدا 🥀و یک دستش نیز قطع شد🥀و به شهادت رسید*🕊️🕋 *سردار فاتح خیبر* *شهید حاج محمد ابراهیم همت* *شادی روحش صلوات*🌸🍃 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و یک)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️خودتون من رو توی قبر بگذارید همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیاین شما این طور نباش می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو بر می گردونی گریه رو بذار برای خلوت و تنهای، سرما دوید درونم، تنم لرزید، سینه ام سنگین شد مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید او سینه ام اما قورتش دادم محمد زخمی می شد و بر می گشت راضی بودم اسیر می شد و قرار بود سال ها چشم انتظارش بمانم راضی بودم شهید هم می شد راضی بودم. ♦️ بعد از نماز صبح یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهم تا وقتی خانم ها می آیند اول بروند سراغ آنها، محمد هم داشت کم کم آماده رفتن می شد دیدم هی می رود و از دور پدر بزرگش را تماشا می کند پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش می آمد بی خداحافظی برود نه دلش می آمد برای وداع بیدارش کند کمی که گذشت پیرمرد چشم های بی رمق را باز کرد و وقتی دید نوه اش بالا سرش نشسته دستش را آرام و کم جان تکان داد محمد هم معطل نکرد و دست های چروکیده پیرمرد را جا داد میان انگشت های بلندش سرش را پایین آورد و دست پدر بزرگش را بوسید بابا جان اجازه میدی من برم مرخصیم تموم شده دیگه پیرمرد چانه اش لرزید و چشم های ضعیفش خیس شد با صدای بی جانی گفت بابا جون به حال من نگاه نکن اگر وظیفه ت رفتنه برو خوشا به حال شما جوون ها که بدنتون قوت داره واسه دین خدا کم نذارید خدا به همراهت، محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدر بزرگش را بوسید خانه شلوغ شده بود هر کسی گوشه کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات می پیچید توی خانه دیدم محمد جلوی در اتاق ایستاده و منتظر است تا با من خداحافظی کند محمد چند باری جبهه رفته و آمده بود خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم همین ها باعث می شد هر بار دم رفتنش خیلی معمولی با هم خداحافظی کنیم دیدم این پا و آن پا می کند گفت مامان میشه این دفعه تا جلوی در کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید قرآن و یک کاسه کوچک اب توی دستم بود کنج دیوار راهرو زبانم سنگین شد گفتم پس یک لحظه صبر کن مادر رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم فصلی نبود که باغچه و گلدان های پر از گل باشند چشمم خورد به شاخه یکی از گلدان های شمعدانی چند تا گل کوچک سفید داشت از سوز سرما مچاله شده بود تا از شاخه جدایش کردم انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین نتوانستم سرپا بایس دستم را گرفتم به نرده اهنی و نشستم لبه پله هوا سرد بود ولی یک چیزی درون من شعله می کشید گر گرفته بودم نفس گرفتم و با خودم گفتم خانم سادات یادت نره داری با خدا معامله می کنی ها دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد گل را که انداختم داخل کاسه روی آب چرخی زد و ایستاد، مثل دل خودم که بی قرار شده ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی در کوچه، محمد از زیر قرآن رد شد و چند قدم که بر داشت برگشت و با خنده گفت مامان محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره جواب دادم بخشیدمت به علی اکبر امام حسین این حرفا رو نزن تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد مامان هر چی می خواهی نگاهم کن دیگه فرصتی پیش نمیاد پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه گفتم برو مادر بخشیدمت به سید الشهدا دست گرفتم به لنگه در تا ببندمش که صدای محمد پیجید توی گوشم گردن کشیدم دیدم ایستاده سر کوچه ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه دیوار با شوخی پرسیدم نمی خوای بری گفت دیدار به قیامت مامان ان شاءﷲ سر پل صراط، دوباره تکرار کردم بخشیدمت به شش ماهه اباعبدﷲ با دل قرص برو مادر همان شد رفتن، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید. ادامه دارد......... ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
۲۰ اسفند ۱۴۰۰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، 🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ 💫سلام بر تو هنگامی‌که بر می‌خیزی، 💫سلام بر تو زمانی که می‌نشینی، 💫سلام بر تو وقتی که می‌خوانی و بیان می‌کنی، سلام بر تو هنگامی‌که نماز می‌خوانی و قنوت بجا می‌آوری، 💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود می‌نمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر می‌گویی 💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار می‌نمایی🌱 📜زیارت آل یس 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
۲۱ اسفند ۱۴۰۰