❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و یک)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️خودتون من رو توی قبر بگذارید همون جا برام دعا کنید و از شهادت من راضی باشید دلم نمی خواد دشمن اشک شما رو ببینه و فکر کنه تونسته دلتون رو بلرزونه و خوشحالی کنه خیلی از مادرها بچه شون رو توی قبر گذاشتن ولی دیگه نتونستن سرپا و قوی از قبر بیرون بیاین شما این طور نباش می دونم عاطفه مادری چیزی نیست که بشه جلوش رو گرفت ولی مدام با خودت بگو داری امانت الهی رو بر می گردونی گریه رو بذار برای خلوت و تنهای، سرما دوید درونم، تنم لرزید، سینه ام سنگین شد مثل تمام مادرها بغضم راه گرفت و پیچید او سینه ام اما قورتش دادم محمد زخمی می شد و بر می گشت راضی بودم اسیر می شد و قرار بود سال ها چشم انتظارش بمانم راضی بودم شهید هم می شد راضی بودم.
♦️ بعد از نماز صبح یک نگاه انداختم به خانه و حساب کردم کدام کارها را باید زودتر تحویل جهاد بدهم تا وقتی خانم ها می آیند اول بروند سراغ آنها، محمد هم داشت کم کم آماده رفتن می شد دیدم هی می رود و از دور پدر بزرگش را تماشا می کند پیرمرد خواب بود و محمد نه دلش می آمد بی خداحافظی برود نه دلش می آمد برای وداع بیدارش کند کمی که گذشت پیرمرد چشم های بی رمق را باز کرد و وقتی دید نوه اش بالا سرش نشسته دستش را آرام و کم جان تکان داد محمد هم معطل نکرد و دست های چروکیده پیرمرد را جا داد میان انگشت های بلندش سرش را پایین آورد و دست پدر بزرگش را بوسید بابا جان اجازه میدی من برم مرخصیم تموم شده دیگه پیرمرد چانه اش لرزید و چشم های ضعیفش خیس شد با صدای بی جانی گفت بابا جون به حال من نگاه نکن اگر وظیفه ت رفتنه برو خوشا به حال شما جوون ها که بدنتون قوت داره واسه دین خدا کم نذارید خدا به همراهت، محمد دوباره سرش را خم کرد و صورت و دست پدر بزرگش را بوسید خانه شلوغ شده بود هر کسی گوشه کاری را گرفته بود و گاهی صدای صلوات می پیچید توی خانه دیدم محمد جلوی در اتاق ایستاده و منتظر است تا با من خداحافظی کند محمد چند باری جبهه رفته و آمده بود خود من هم توی خانه کار و مشغولیت زیادی داشتم همین ها باعث می شد هر بار دم رفتنش خیلی معمولی با هم خداحافظی کنیم دیدم این پا و آن پا می کند گفت مامان میشه این دفعه تا جلوی در کوچه باهام بیایید و منو بدرقه کنید قرآن و یک کاسه کوچک اب توی دستم بود کنج دیوار راهرو زبانم سنگین شد گفتم پس یک لحظه صبر کن مادر رفتم توی حیاط و کمی چشم چرخاندم فصلی نبود که باغچه و گلدان های پر از گل باشند چشمم خورد به شاخه یکی از گلدان های شمعدانی چند تا گل کوچک سفید داشت از سوز سرما مچاله شده بود تا از شاخه جدایش کردم انگار یک چیزی از جانم کنده شد و افتاد روی زمین نتوانستم سرپا بایس دستم را گرفتم به نرده اهنی و نشستم لبه پله هوا سرد بود ولی یک چیزی درون من شعله می کشید گر گرفته بودم نفس گرفتم و با خودم گفتم خانم سادات یادت نره داری با خدا معامله می کنی ها دلم قدری آرام گرفت و برگشتم پیش محمد گل را که انداختم داخل کاسه روی آب چرخی زد و ایستاد، مثل دل خودم که بی قرار شده ولی حالا مطمئن ایستاده بود جلوی در کوچه، محمد از زیر قرآن رد شد و چند قدم که بر داشت برگشت و با خنده گفت مامان محمدت رو خوب نگاه کن که آخرین باره جواب دادم بخشیدمت به علی اکبر امام حسین این حرفا رو نزن تا وسط کوچه رفت و دوباره صدایم زد مامان هر چی می خواهی نگاهم کن دیگه فرصتی پیش نمیاد پایم را از توی کوچه برداشتم و گذاشتم داخل خانه گفتم برو مادر بخشیدمت به سید الشهدا دست گرفتم به لنگه در تا ببندمش که صدای محمد پیجید توی گوشم گردن کشیدم دیدم ایستاده سر کوچه ساکش را گذاشته روی زمین و دست راستش را گذاشته به سینه دیوار با شوخی پرسیدم نمی خوای بری گفت دیدار به قیامت مامان ان شاءﷲ سر پل صراط، دوباره تکرار کردم بخشیدمت به شش ماهه اباعبدﷲ با دل قرص برو مادر همان شد رفتن، مثل یک پرنده از جلوی چشمم پر کشید.
ادامه دارد.........
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ،
🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ،
🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ
💫سلام بر تو هنگامیکه بر میخیزی،
💫سلام بر تو زمانی که مینشینی،
💫سلام بر تو وقتی که میخوانی و بیان میکنی، سلام بر تو هنگامیکه نماز میخوانی و قنوت بجا میآوری،
💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود مینمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر میگویی
💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار مینمایی🌱
📜زیارت آل یس
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و دو)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
#رب_ادخلنی_مدخل_صدق_و_اخرجنی_مخرج_صدق
♦️ احساس می کردم یک چیزی را از من گرفته اند سینه ام سنگین بود و نفس هایم کوتاه انگار پنج انگشت یک دست نشسته باشد روی گلویم پای سجاده بودم نمی توانستم بلند شوم همان سه رکعت مغرب را هم به زحمت سلام داده بودم از ظهر احوالم خوش نبود هر چه خواستم سرم را به کاری گرم کنم فایده نداشت تند تند به ساعت روی دیوار نگاه می کردم آن قدر راه آشپزخانه و اتاق ها و راهرو و حیاط را دوختم به هم تا بالاخره غروب شد و با ﷲ اکبر اذان مسجد، مشغول وضو شدم یک مشت آب ریختم توی صورتم و از خدا خواستم طاقتم را زیاد کند حاج حبیب رفته بود مسجد نمازش را خوانده بود و برگشته بود خانه و من همچنان نشسته بودم پای سجاده و صلوات می فرستادم تا آن همه بی قراری ام کمتر شود حاجی هم کاسه صبرش لبریز شد و پرسید اشرف سادات چرا همچی می کنی چیزی شده و من بی خبرم ؟ مثل اینکه منتظر بودم حاجی به حرفم بگیرد از خدا خواسته بدون اینکه چیزی را حاشا کنم گفتم حاجی دلم گواهی بد میده محمد اگه تا حالا هم برای ما بوده دیگه از این به بعد نیست چشمم افتاد به انگشت های حاج حبیب که دانه های تسبیح را دو تا رد می کردند و صدایش را می شنیدم خانم سادات چیزی که واسه خدا دادی دیگه چشمت پی اش نباشد چشمم پی محمد نبود اگر پسر دیگری داشتم او را هم راهی می کردم حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هر وقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده ها خسته شدی بمان خانه پیش بچه ها خودم می روم و جایت را پر می کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی.
♦️ رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هر چه این پهلو به آن پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم خواب به چشمم نیامد بعد از نماز صبح کمی برای خودم روضه خواندم به حضرت زینب توسل کردم و خدا را قسم دادم به قلب آرام و مطمن خانم تا مرا شرمنده نکند مبادا این همه سال حرف زده باشم و حالا که نوبت امتحان خودم رسیده بود روسیاه شوم فکر می کردم از دریای صبر بی بی قدر یک ذره هم به من برسد برایم بس است خدا صدایم را شنید بعد از روضه یک نفره و توسلم آرام گرفتم تمام اضطراب و دل نگرانی هایم را همان جا همراه سجاده بقچه کردم و بلند شدم.
♦️ دو سه روز از مراسم چهلم پدر شوهرم می گذشت و خانه بیشتر از همیشه شلوغ و به هم ریخته بود مهمان هایی از تهران آمده بودند برگشتند و من ماندم میام دنیایی از کار یک طرف بند و بساط خیاطی و بسته بندی آجیل و شکستن قند برای جهاد یک طرف هم ریخت و پاش های مهمانداری، خواهر شوهرم گفت اشرف سادات دست تنها که نمی تونی این همه کار انجام بدی و ماند برای کمک دوتایی دست به دست هم دادیم و هر کدام یک گوشه را سامان دادیم خانم های پایگاه هم مشغول بودند.
♦️ نزدیک ظهر بود آفتاب بی رمق پاییز از پشت شیشه خودش را کشیده بود توی اتاق چند تا سبد بزرگ دستم بود و داشتم می رفتم سمت دری که به حیاط باز می شد از رادیو صدای مارش عملیات بلند شد من توی حال و هوای خودم بودم حواسم پی صداهایی که می شنیدم نبود اما گوینده رادیو که شروع کرد و از عملیات حرف زد همان جا جلوی در شیشه ای حیاط که آفتاب ازش رد شده بود و می شد چرخ زدن گرد و غبارهای خیلی ریز را توی هوا دید خشکم زد محمد آمد جلوی چشمم شب اخری که با هم حرف زده بودیم دم رفتنش که چند بار گفته بود خوب نگاهش کنم یقین داشتم خواسته اش از خدا گرفته برگشتم و به خواهر شوهرم گفتم فکر کنم دوباره مهمون دار بشیم نمی خواد خیلی جمع و جور کنیم همه این وسیله ها دوباره لازممون میشه ساعت را نگاه کردم تا اذان چیزی نمانده بود همه چیز را رها کردم لباس پوشیدم و خودم را رساندم به مسجد تا شب سر گرم کارهایم بود باید تدارک یک مراسم دیگر را می دیدیم.
♦️صبح زود بلند شدم و حاجی را بدرقه کردم قرار بود با شوهر خواهرم و دو تا از اشناها یک کامیون مواد غذایی و کمی وسیله ای که جفت و جور کرده بودیم برای کمک به مردم سیل زده ببرند داراب، بعد از آن هم راهی منطقه بودند حاجی که رفت من هم پشت بندش شال و کلاه کردم و وقتی بچه ها پرسیدند کجا جواب دادم عملیات شده و بیمارستان ها پر از زخمیه الان حتما به خون احتیاج دارن.
ادامه دارد......
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید میشوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایتها و خبرگزاریهایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناختهشدهای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمهشب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آنها گفتند ما میخواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانهمان، آنقدر گریه و بیقراری کرد که اصلا نمیتوانستیم ساکتش کنیم، ساعتهای اول برای ما غیر قابل تصور بود.
داعش در همان ساعتهای اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازهاش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران میخواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم.
🌷شهید هادی کجباف🌷
ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳
شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱
محل شهادت: سوریه
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و سه)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️ از خانه امدم بیرون خودم را رساندم به پایگاه انتقال خون نزدیک حرم، آن موقع سالی سه بار خون می دادم فکر می کردم بچه های ما حتی از جانشان دریغ نمی کنند و خوشی و راحتی برایشان معنا ندارد حالا انصاف نیست بعد از عملیات وقتی دسته دسته زخمی و مجروح می شوند با آن همه درد و زجری که تحمل می کنند تازه توی بیمارستان معطل یک کسیه خون بمانند.
♦️وقتی بر گشتم خانه صدای دامادم محمد اقا می آمد آمدنش ان وقت صبح غیر عادی بود چادرم را از سرم در آوردم و انداختم روی دستم و وارد اتاق شدم این قدر دستپاچه بود که وقتی گفت پدرش مریض احوال است و ماشین حاج آقا را لازم دارم و آمده دنبال سویچ، باور نکردم سعی می کرد نگاهم نکند با عجله خداحافظی کرد و رفت من هم چیزی به رویش نیاوردم و سؤالی نپرسیدم پشت سرش، رو کردم به خواهر شوهرم و گفتم رفت دنبال محمد چشم هایش را ریز کرد و پرسید محمد و خیلی ساده حرف مرا را رد کرد به من هم گفت بی خودی فکر و خیال نکنم و بد به دلم راه ندهم آن ها نمی دانستند ولی خدا می دانست که من خودم را برای همچو روزی آماده کرده بودم خیلی وقت بود که چشمم به در بود و گوشم پی خبر.
♦️ظهر نشده بود که داماد خواهرم تمد یادم نیست به چه بهانه ای یک استکان چای خورده و نخورده خداحافظی کرد و رفت داشتم مطمئن می شدم که خبری شده یواشکی خواهر شوهرم را کشیدم کنار و گفتم حواست به مادر باشه بهش هم چیزی نگو پیرزن هنوز دلش از داغ شوهرش قرار نگرفته من خودم می رم محمدو پیدا می کنم می دونم آوردنش همین جا تو قم حالا یا تو بیمارستانه یا ... و حرفم را همراه بزاق دهانم خوردم.
♦️صورت نگران بچه ها را دیدم و تصمیم گرفتم به جای حرف یا انتظار اینکه کسی برایم خبری از محمد بیاورد خودم بلند شدم و دنبالش بگردم می رم لیست بچه هایی که برشون گردوندن رو می بینم خودم پیداش می کنم بخوایم منتظر اینا بشیم حالا حالاها جرئت نمی کنن چیزی به ما بگن همین طور که این ها را می گفتم جوراب هایم را بالا کشیدم مقنعه زدم و چادر انداختم روی سرم بنده خدا ها حتی فرصت نکردند جلویم را بگیرند تا به خودشان بیایند من در خانه را کشیدم سمت خودم و باز شد همان جا با یکی از همسایه های صمیمی مان و دو تا از خانم های فامیل که با هم نزدیک بودیم روبه رو شدم دیگر مطمئن شده بودم که این بندگان خدا بی دلیل اینجا نیستند فقط دلم می خواست بدانم محمد کجاست و خودم را برسانم آنجا ابرو در هم کشیدم و گفتم اگه بهم بگید یه جا می رم و پیدایش می کنم نگید چند تا رو می گردم تا پیدایش کنم.
ادامه دارد......
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
آنقدر منتظر آمدنت خواهم ماند
کـز مَـزارم گل نرگـس
به ثمر بنشیند ...
#یامهدیادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و چهار)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️صدای هق هق گریه شان پیچید توی کوچه بلندتر از اینکه فقط خودم بشنوم چند باری تکرار کردم انا لله و انا الیه راجعون ، نمی خواستم توی کوچه گریه و زاری راه بیندازند و بقیه هم جمع بشوند از همه بیشتر فکر دخترها بودم به محمد قول داده بودم نگذارم صدای گریه شان به نامحرم برسد همیشه می گفت مادر من می ترسم از اینکه شماها دنبال تابوت من بلند بلند گریه کنید خیالش را جمع کرده بودم که این طور نمی شود مگر اینکه من نباشم از طرفی نمی شد بگویم هیچ کسی گریه نکند ، در را باز کردم و رفتیم داخل خانه دخترها باور نمی کردند توی بغل هم زار می زدند مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از یک طرف، فکرم پیش محمد بود پیش حاج حبیب بود بلند شدم و آرام آرام آمدم یک گوشه کیفم را که برداشتم یک صدایی از پشت سر نگه ام داشت مریم بود برگشتم دیدم چانه اش می لرزد و هراسان مرا نگاه می کند ناچار ایستادم و گفتم می خوام برم بهشت معصومه اگر می خوای بیای باید قول بدی اونجا بی تابی نکنی گریه بمونه واسه تو خونه می تونی؟ قول داد رعایت کنه نه فقط او بقیه هم با این وعده همراهم راه افتادند یک ماشین شدیم بهشت معصومه قیامتی شده بود یکی دو تا و ده تابوت نبود چهل و شش تا بودند گله به گله مادر و پدر و خواهر و برادرشان جمع شده بودند یک گوشه و هر کدام دور یک جنازه حلقه زده و زاری می کردند بین جمعیت گشتم دنبال آشنا می دانستم حداقل دامادم محمد اقا باید اینجا باشد کمی که چشم چرخاندم این طرف و آن طرف پیدایش کردم یک گوشه دست روی دست گذاشته بود و با ناراحتی سرش را انداخته بود پایین راهم را کج کردم طرفش و تا امدم صدایش بزنم چشمم افتاد به تابوتی که نزدیکش بود نمی دانستم باید چه کار کنم گریه کنم، بدوم، آرام زبان بگیرم و همان جا بنشینم دستم را گذاشتم روی سرم و چادرم را کمی هل دادم جلو نگذاشتم شیطان صبرم را ببرد یک ان فکر کردم من با سرعت آمده بودم و اینها را پیدا کنم دست دست کنم و بقیه سر برسند معلوم نیست در این وضعیت سر قول خودشان بمانند پا تند کردم و یک دو نفری را کنار زدم که صدای برادر شوهرم را شنیدم، این بندگان خدا پیکر محمد را تحویل گرفته و معطل مانده اند و هیچ کدام رویشان نمی شده به من خبر بدهند از طرفی حاج حبیب هم قم نبوده و این ها درمانده بودند که چه کنند و چه طوری حاجی را مطلع کنند من را که دیدند جا خوردند شاید هم نفس راحتی کشیدند مسئولیت رساندن خبر چیز کمی نیست دستپاچه تا آمدند که بپرسند که من آنجا چه می کنم نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم حتی نتوانستم درست نگاهش کنم خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های زیر سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم خوش به حالت مادر حال تو که گریه کردن ندارد.
♦️صدای صلوات و گریه و همهمه اطرافم پیچید توی سرم خیلی سریع روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا به دامادم گفتم تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبر دار میشن بیان خونه بهتره.
ادامه دارد.......
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
🌹لوح| دستخط: خاک پای همهی شهدا و آرزومند مقام آنها.
سیدعلی خامنهای
🌹بیست و دوم اسفند؛ #روز_شهید گرامی باد🌹