eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
122 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و دو)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️ احساس می کردم یک چیزی را از من گرفته اند سینه ام سنگین بود و نفس هایم کوتاه انگار پنج انگشت یک دست نشسته باشد روی گلویم پای سجاده بودم نمی توانستم بلند شوم همان سه رکعت مغرب را هم به زحمت سلام داده بودم از ظهر احوالم خوش نبود هر چه خواستم سرم را به کاری گرم کنم فایده نداشت تند تند به ساعت روی دیوار نگاه می کردم آن قدر راه آشپزخانه و اتاق ها و راهرو و حیاط را دوختم به هم تا بالاخره غروب شد و با ﷲ اکبر اذان مسجد، مشغول وضو شدم یک مشت آب ریختم توی صورتم و از خدا خواستم طاقتم را زیاد کند حاج حبیب رفته بود مسجد نمازش را خوانده بود و برگشته بود خانه و من همچنان نشسته بودم پای سجاده و صلوات می فرستادم تا آن همه بی قراری ام کمتر شود حاجی هم کاسه صبرش لبریز شد و پرسید اشرف سادات چرا همچی می کنی چیزی شده و من بی خبرم ؟ مثل اینکه منتظر بودم حاجی به حرفم بگیرد از خدا خواسته بدون اینکه چیزی را حاشا کنم گفتم حاجی دلم گواهی بد میده محمد اگه تا حالا هم برای ما بوده دیگه از این به بعد نیست چشمم افتاد به انگشت های حاج حبیب که دانه های تسبیح را دو تا رد می کردند و صدایش را می شنیدم خانم سادات چیزی که واسه خدا دادی دیگه چشمت پی اش نباشد چشمم پی محمد نبود اگر پسر دیگری داشتم او را هم راهی می کردم حتی بارها به حاج حبیب گفته بودم هر وقت از جبهه رفتن و خدمت به رزمنده ها خسته شدی بمان خانه پیش بچه ها خودم می روم و جایت را پر می کنم تا استراحت کنی و دوباره جلو بیفتی. ♦️ رختخوابم را توی اتاق محمد پهن کردم و تا صبح هر چه این پهلو به آن پهلو شدم و استغفار کردم و صلوات فرستادم خواب به چشمم نیامد بعد از نماز صبح کمی برای خودم روضه خواندم به حضرت زینب توسل کردم و خدا را قسم دادم به قلب آرام و مطمن خانم تا مرا شرمنده نکند مبادا این همه سال حرف زده باشم و حالا که نوبت امتحان خودم رسیده بود روسیاه شوم فکر می کردم از دریای صبر بی بی قدر یک ذره هم به من برسد برایم بس است خدا صدایم را شنید بعد از روضه یک نفره و توسلم آرام گرفتم تمام اضطراب و دل نگرانی هایم را همان جا همراه سجاده بقچه کردم و بلند شدم. ♦️ دو سه روز از مراسم چهلم پدر شوهرم می گذشت و خانه بیشتر از همیشه شلوغ و به هم ریخته بود مهمان هایی از تهران آمده بودند برگشتند و من ماندم میام دنیایی از کار یک طرف بند و بساط خیاطی و بسته بندی آجیل و شکستن قند برای جهاد یک طرف هم ریخت و پاش های مهمانداری، خواهر شوهرم گفت اشرف سادات دست تنها که نمی تونی این همه کار انجام بدی و ماند برای کمک دوتایی دست به دست هم دادیم و هر کدام یک گوشه را سامان دادیم خانم های پایگاه هم مشغول بودند. ♦️ نزدیک ظهر بود آفتاب بی رمق پاییز از پشت شیشه خودش را کشیده بود توی اتاق چند تا سبد بزرگ دستم بود و داشتم می رفتم سمت دری که به حیاط باز می شد از رادیو صدای مارش عملیات بلند شد من توی حال و هوای خودم بودم حواسم پی صداهایی که می شنیدم نبود اما گوینده رادیو که شروع کرد و از عملیات حرف زد همان جا جلوی در شیشه ای حیاط که آفتاب ازش رد شده بود و می شد چرخ زدن گرد و غبارهای خیلی ریز را توی هوا دید خشکم زد محمد آمد جلوی چشمم شب اخری که با هم حرف زده بودیم دم رفتنش که چند بار گفته بود خوب نگاهش کنم یقین داشتم خواسته اش از خدا گرفته برگشتم و به خواهر شوهرم گفتم فکر کنم دوباره مهمون دار بشیم نمی خواد خیلی جمع و جور کنیم همه این وسیله ها دوباره لازممون میشه ساعت را نگاه کردم تا اذان چیزی نمانده بود همه چیز را رها کردم لباس پوشیدم و خودم را رساندم به مسجد تا شب سر گرم کارهایم بود باید تدارک یک مراسم دیگر را می دیدیم. ♦️صبح زود بلند شدم و حاجی را بدرقه کردم قرار بود با شوهر خواهرم و دو تا از اشناها یک کامیون مواد غذایی و کمی وسیله ای که جفت و جور کرده بودیم برای کمک به مردم سیل زده ببرند داراب، بعد از آن هم راهی منطقه بودند حاجی که رفت من هم پشت بندش شال و کلاه کردم و وقتی بچه ها پرسیدند کجا جواب دادم عملیات شده و بیمارستان ها پر از زخمیه الان حتما به خون احتیاج دارن. ادامه دارد...... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد، روز اول ماه رجب شهید می‌شوند، بعد از آن خود داعش خبر شهادت هادی را روی سایت‌ها و خبرگزاری‌هایش گذاشت، چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم، بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند، ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند، پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم، از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم، حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد، دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان، آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی‌توانستیم ساکتش کنیم، ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود. داعش در همان ساعت‌های اول اعلام کرد که جنازه کجباف پیش ماست و در ازای دادن جنازه‌اش یک تا یک و نیم میلیارد دلار از ایران می‌‌خواهیم، همرزمان هادی این موضوع را به پسرم گفتند و قصد داشتند این مبلغ را هم به داعش بپردازند اما من تا موضوع را شنیدم مخالفت کردم. 🌷شهید هادی کجباف🌷 ولادت: ۱۳۴۰/۴/۳ شهادت: ۱۳۹۱/۱/۳۱ محل شهادت: سوریه 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و سه)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️ از خانه امدم بیرون خودم را رساندم به پایگاه انتقال خون نزدیک حرم، آن موقع سالی سه بار خون می دادم فکر می کردم بچه های ما حتی از جانشان دریغ نمی کنند و خوشی و راحتی برایشان معنا ندارد حالا انصاف نیست بعد از عملیات وقتی دسته دسته زخمی و مجروح می شوند با آن همه درد و زجری که تحمل می کنند تازه توی بیمارستان معطل یک کسیه خون بمانند. ♦️وقتی بر گشتم خانه صدای دامادم محمد اقا می آمد آمدنش ان وقت صبح غیر عادی بود چادرم را از سرم در آوردم و انداختم روی دستم و وارد اتاق شدم این قدر دستپاچه بود که وقتی گفت پدرش مریض احوال است و ماشین حاج آقا را لازم دارم و آمده دنبال سویچ، باور نکردم سعی می کرد نگاهم نکند با عجله خداحافظی کرد و رفت من هم چیزی به رویش نیاوردم و سؤالی نپرسیدم پشت سرش، رو کردم به خواهر شوهرم و گفتم رفت دنبال محمد چشم هایش را ریز کرد و پرسید محمد و خیلی ساده حرف مرا را رد کرد به من هم گفت بی خودی فکر و خیال نکنم و بد به دلم راه ندهم آن ها نمی دانستند ولی خدا می دانست که من خودم را برای همچو روزی آماده کرده بودم خیلی وقت بود که چشمم به در بود و گوشم پی خبر. ♦️ظهر نشده بود که داماد خواهرم تمد یادم نیست به چه بهانه ای یک استکان چای خورده و نخورده خداحافظی کرد و رفت داشتم مطمئن می شدم که خبری شده یواشکی خواهر شوهرم را کشیدم کنار و گفتم حواست به مادر باشه بهش هم چیزی نگو پیرزن هنوز دلش از داغ شوهرش قرار نگرفته من خودم می رم محمدو پیدا می کنم می دونم آوردنش همین جا تو قم حالا یا تو بیمارستانه یا ... و حرفم را همراه بزاق دهانم خوردم. ♦️صورت نگران بچه ها را دیدم و تصمیم گرفتم به جای حرف یا انتظار اینکه کسی برایم خبری از محمد بیاورد خودم بلند شدم و دنبالش بگردم می رم لیست بچه هایی که برشون گردوندن رو می بینم خودم پیداش می کنم بخوایم منتظر اینا بشیم حالا حالاها جرئت نمی کنن چیزی به ما بگن همین طور که این ها را می گفتم جوراب هایم را بالا کشیدم مقنعه زدم و چادر انداختم روی سرم بنده خدا ها حتی فرصت نکردند جلویم را بگیرند تا به خودشان بیایند من در خانه را کشیدم سمت خودم و باز شد همان جا با یکی از همسایه های صمیمی مان و دو تا از خانم های فامیل که با هم نزدیک بودیم روبه رو شدم دیگر مطمئن شده بودم که این بندگان خدا بی دلیل اینجا نیستند فقط دلم می خواست بدانم محمد کجاست و خودم را برسانم آنجا ابرو در هم کشیدم و گفتم اگه بهم بگید یه جا می رم و پیدایش می کنم نگید چند تا رو می گردم تا پیدایش کنم. ادامه دارد...... ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آنقدر منتظر آمدنت خواهم ماند کـز مَـزارم گل نرگـس به ثمر بنشیند ...
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و چهار)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️صدای هق هق گریه شان پیچید توی کوچه بلندتر از اینکه فقط خودم بشنوم چند باری تکرار کردم انا لله و انا الیه راجعون ، نمی خواستم توی کوچه گریه و زاری راه بیندازند و بقیه هم جمع بشوند از همه بیشتر فکر دخترها بودم به محمد قول داده بودم نگذارم صدای گریه شان به نامحرم برسد همیشه می گفت مادر من می ترسم از اینکه شماها دنبال تابوت من بلند بلند گریه کنید خیالش را جمع کرده بودم که این طور نمی شود مگر اینکه من نباشم از طرفی نمی شد بگویم هیچ کسی گریه نکند ، در را باز کردم و رفتیم داخل خانه دخترها باور نمی کردند توی بغل هم زار می زدند مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از یک طرف، فکرم پیش محمد بود پیش حاج حبیب بود بلند شدم و آرام آرام آمدم یک گوشه کیفم را که برداشتم یک صدایی از پشت سر نگه ام داشت مریم بود برگشتم دیدم چانه اش می لرزد و هراسان مرا نگاه می کند ناچار ایستادم و گفتم می خوام برم بهشت معصومه اگر می خوای بیای باید قول بدی اونجا بی تابی نکنی گریه بمونه واسه تو خونه می تونی؟ قول داد رعایت کنه نه فقط او بقیه هم با این وعده همراهم راه افتادند یک ماشین شدیم بهشت معصومه قیامتی شده بود یکی دو تا و ده تابوت نبود چهل و شش تا بودند گله به گله مادر و پدر و خواهر و برادرشان جمع شده بودند یک گوشه و هر کدام دور یک جنازه حلقه زده و زاری می کردند بین جمعیت گشتم دنبال آشنا می دانستم حداقل دامادم محمد اقا باید اینجا باشد کمی که چشم چرخاندم این طرف و آن طرف پیدایش کردم یک گوشه دست روی دست گذاشته بود و با ناراحتی سرش را انداخته بود پایین راهم را کج کردم طرفش و تا امدم صدایش بزنم چشمم افتاد به تابوتی که نزدیکش بود نمی دانستم باید چه کار کنم گریه کنم، بدوم، آرام زبان بگیرم و همان جا بنشینم دستم را گذاشتم روی سرم و چادرم را کمی هل دادم جلو نگذاشتم شیطان صبرم را ببرد یک ان فکر کردم من با سرعت آمده بودم و اینها را پیدا کنم دست دست کنم و بقیه سر برسند معلوم نیست در این وضعیت سر قول خودشان بمانند پا تند کردم و یک دو نفری را کنار زدم که صدای برادر شوهرم را شنیدم، این بندگان خدا پیکر محمد را تحویل گرفته و معطل مانده اند و هیچ کدام رویشان نمی شده به من خبر بدهند از طرفی حاج حبیب هم قم نبوده و این ها درمانده بودند که چه کنند و چه طوری حاجی را مطلع کنند من را که دیدند جا خوردند شاید هم نفس راحتی کشیدند مسئولیت رساندن خبر چیز کمی نیست دستپاچه تا آمدند که بپرسند که من آنجا چه می کنم نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم حتی نتوانستم درست نگاهش کنم خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های زیر سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم خوش به حالت مادر حال تو که گریه کردن ندارد. ♦️صدای صلوات و گریه و همهمه اطرافم پیچید توی سرم خیلی سریع روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا به دامادم گفتم تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبر دار میشن بیان خونه بهتره. ادامه دارد....... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
🌹لوح| دستخط: خاک پای همه‌ی شهدا و آرزومند مقام آنها. سیدعلی خامنه‌ای 🌹بیست و دوم اسفند؛ گرامی باد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ... *🌱سلام بر تو ای مولایی که بر جن و انس امامت می‌کنی. سلام بر تو و بر روزی که عالم هستی بر امامت تو گردن می‌نهد.* 📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_هشتاد و پنج)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️بچه ها هم رسیده بودند تا عمویشان را دیدند و داغشان تازه شد به محمد اقا اشاره کردم که زودتر پیکر را با یک بهانه از روی زمین بلند کنند من هم بقیه را به زبان گرفتم و دوباره بر گشتیم خانه، خبر کردن حاجی کمی طول کشید تعاونی و شماره بارنامه را پیدا کردیم و سپردیم هر طور و با هر بهانه ای که خودشان می دانند حاج حبیب را بر گردانند گویا آن هم به پلیس راه گزارش داده بودند و یک دلیل تراشیده بودند تا ماشین دور بزند و جای رفتن به داراب بیاید تهران البته حاج حبیب که تنها نبود تلفنی به شوهر خواهرم و همراهانش شهادت محمد را خبر داده بودند ولی حاجی چیزی نمی دانست من بیشتر از همه نگران او بود کم دل بود محمد را خیلی دوست داشت بروز نمی داد ولی مخصوصا بعد از مجروحیت محمد بدش نمی امد این بچه قید جبهه رفتن را بزند و کنار دست خودم توی خانه کارهای جهادی را انجام بدهد اما هیچ وقت به روی محمد نیاورد دوست نداشت نظرش را تحمیل کند یا از جایگاه پدر بودنش سو استفاده کند و دست و پای محمد را ببندد. ♦️ پدر و مادر خودم و باقی فامیل از تهران رسیدند ولی حاجی نیامد نه آن شب و نه فردا و نه حتی روز بعدش دم سحر بی خواب بودم و چشم از در بر نمی داشتم یک دلم مانده بود پیش محمد یک دلم پیش حاج حبیب کور کور مال رفتم سراغ چمدان های بالای کمد سعی کردم بی سر و صدا بیارمشان پایین حالا که پیکر محمد برگشته بود باید سفارش هایش را دانه به دانه انجام می دادم کفن و شال سبز تا شده را گذاشتم سر طاقچه کنار قرآن تا بعدا لازم نباشد دنبالش بگردم رفتم توی حیاط سوز هوای آن موقع سال آن هم توی قم به استخوان می رسید نرمه های باران افتاد روی سرم. ♦️هوا آن قدر گرفته و ابر بود هر چه توی آسمان گشتم نتوانستم ماه را پیدا کنم یک سوال توی سرم می چرخید و نمی توانستم محلش ندهم می دانستم آفتاب که بالا بیاید دور و برم شلوغ می شود همسایه ها جمع می شوند بچه های مسجد می آیند حجله بگذارند و پارچه بزنند جلوی در باید جلوی مهمان های محمد در می آمدیم احتمال می دادم حاجی هم فوقش تا ظهر برسد پس خیلی فرصت نداشتم اگر نمی رفتم یک عمر بدهکار خودم می ماندم تمام فکر و ذکرم از وقتی مجبور شده بود محمد را بگذارم و بیام خانه همین بود ولی نمی توانستم برگردم همه حواسشان پیش من بود دلم می خواست بدانم بچه ام کجاش عیب کرده و چطور شهید شده آن موقع هنوز اذان صبح را نگفته بودند تنها وقتی بود که می خواستم خودم را پیش محمد برسانم و کسی مزاحم خلوت مادر و پسری نشود آمدم داخل و یک نگاه کردم دیدم همه خواب بودند بی سرو صدا لباس پوشیدم کیف پول و چادرم را گرفتم دستم و روی نوک پا خودم را رساندم به در راهرو حتی کفش هایم را نپوشیدم خیلی آهسته زبانه قفل در را کشیدم در را باز کردم و با همان جوراب آمدم بیرون و بعد کفش هایم را پا کردم و لنگه های در را روی هم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن بستم باد سرد خورد توی صورتم با چادر جلوی دهان و بینی ام را پوشاندم و با حالی که کم از دویدن نداشت خودم را از کوچه رساندم به خیابان، باران شب قبل شهر را شسته بود تک و توک ماشین عبوری می گذشت از سرما خودم را جمع کرده بودم و چادر را پیچیده بودم دورم یک نگاه به سر و ته خیابان انداختم و شروع کردم به صلوات فرستادن نمی دانم چند تا شد، یک ماشین ترمز زد جلوی پایم وقتی گفتم بهشت معصومه راننده دستش رفت روی دنده و از صورتش معلوم بود که می خواهد بگوید نه مسیرش نمی خورد که کمی مکث کرد نمی دانم چه فکری کرد یا دلش سوخت یا خواست کار خیری بکند هر چه که بود گفت بفرمایید چند دقیقه ای بود نشسته بودم توی ماشین و هنوز گرم نشده بودم می لرزیدم . ادامه دارد........ ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
عطر گلاب از ماشينِ .... 🌷شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوى تند گلاب فضاى اطراف را پر كرده، گويى آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطرى در كار نبود. 🌷تمام آن رايحه ى دل انگيز مربوط به جنازه ى دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثرى از بوى گلاب در آن جا وجود نداشت. راوى : خانم مهرى يزدانى 🌷شهدارا ياد كنيم با ذكر صلوات🌷 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊