آنقدر منتظر آمدنت خواهم ماند
کـز مَـزارم گل نرگـس
به ثمر بنشیند ...
#یامهدیادرکنی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و چهار)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️صدای هق هق گریه شان پیچید توی کوچه بلندتر از اینکه فقط خودم بشنوم چند باری تکرار کردم انا لله و انا الیه راجعون ، نمی خواستم توی کوچه گریه و زاری راه بیندازند و بقیه هم جمع بشوند از همه بیشتر فکر دخترها بودم به محمد قول داده بودم نگذارم صدای گریه شان به نامحرم برسد همیشه می گفت مادر من می ترسم از اینکه شماها دنبال تابوت من بلند بلند گریه کنید خیالش را جمع کرده بودم که این طور نمی شود مگر اینکه من نباشم از طرفی نمی شد بگویم هیچ کسی گریه نکند ، در را باز کردم و رفتیم داخل خانه دخترها باور نمی کردند توی بغل هم زار می زدند مادر شوهر و خواهر شوهرم هم از یک طرف، فکرم پیش محمد بود پیش حاج حبیب بود بلند شدم و آرام آرام آمدم یک گوشه کیفم را که برداشتم یک صدایی از پشت سر نگه ام داشت مریم بود برگشتم دیدم چانه اش می لرزد و هراسان مرا نگاه می کند ناچار ایستادم و گفتم می خوام برم بهشت معصومه اگر می خوای بیای باید قول بدی اونجا بی تابی نکنی گریه بمونه واسه تو خونه می تونی؟ قول داد رعایت کنه نه فقط او بقیه هم با این وعده همراهم راه افتادند یک ماشین شدیم بهشت معصومه قیامتی شده بود یکی دو تا و ده تابوت نبود چهل و شش تا بودند گله به گله مادر و پدر و خواهر و برادرشان جمع شده بودند یک گوشه و هر کدام دور یک جنازه حلقه زده و زاری می کردند بین جمعیت گشتم دنبال آشنا می دانستم حداقل دامادم محمد اقا باید اینجا باشد کمی که چشم چرخاندم این طرف و آن طرف پیدایش کردم یک گوشه دست روی دست گذاشته بود و با ناراحتی سرش را انداخته بود پایین راهم را کج کردم طرفش و تا امدم صدایش بزنم چشمم افتاد به تابوتی که نزدیکش بود نمی دانستم باید چه کار کنم گریه کنم، بدوم، آرام زبان بگیرم و همان جا بنشینم دستم را گذاشتم روی سرم و چادرم را کمی هل دادم جلو نگذاشتم شیطان صبرم را ببرد یک ان فکر کردم من با سرعت آمده بودم و اینها را پیدا کنم دست دست کنم و بقیه سر برسند معلوم نیست در این وضعیت سر قول خودشان بمانند پا تند کردم و یک دو نفری را کنار زدم که صدای برادر شوهرم را شنیدم، این بندگان خدا پیکر محمد را تحویل گرفته و معطل مانده اند و هیچ کدام رویشان نمی شده به من خبر بدهند از طرفی حاج حبیب هم قم نبوده و این ها درمانده بودند که چه کنند و چه طوری حاجی را مطلع کنند من را که دیدند جا خوردند شاید هم نفس راحتی کشیدند مسئولیت رساندن خبر چیز کمی نیست دستپاچه تا آمدند که بپرسند که من آنجا چه می کنم نشستم کنار پیکر محمد و رویش را باز کردم حتی نتوانستم درست نگاهش کنم خیلی سریع بوسه ای به پیشانی اش زدم و دست کشیدم روی چشم هایش. زخم های زیر سر و صورتش از زیر انگشتانم رد شدند چشم گذاشتم روی هم و زیر لب گفتم خوش به حالت مادر حال تو که گریه کردن ندارد.
♦️صدای صلوات و گریه و همهمه اطرافم پیچید توی سرم خیلی سریع روی صورت محمد را پوشاندم و بلند شدم سرپا به دامادم گفتم تحویل سرد خونه ش بدین و بریم خونه که الان بچه ها می رسن اینجا و شلوغ می کنن تا چند ساعت دیگه هم فامیل خبر دار میشن بیان خونه بهتره.
ادامه دارد.......
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
🌹لوح| دستخط: خاک پای همهی شهدا و آرزومند مقام آنها.
سیدعلی خامنهای
🌹بیست و دوم اسفند؛ #روز_شهید گرامی باد🌹
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ...
*🌱سلام بر تو ای مولایی که بر جن و انس امامت میکنی.
سلام بر تو و بر روزی که عالم هستی بر امامت تو گردن مینهد.*
📚 صحیفه رضویه، زیارت امام زمان عجّل تعالی فرجه
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد و پنج)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️بچه ها هم رسیده بودند تا عمویشان را دیدند و داغشان تازه شد به محمد اقا اشاره کردم که زودتر پیکر را با یک بهانه از روی زمین بلند کنند من هم بقیه را به زبان گرفتم و دوباره بر گشتیم خانه، خبر کردن حاجی کمی طول کشید تعاونی و شماره بارنامه را پیدا کردیم و سپردیم هر طور و با هر بهانه ای که خودشان می دانند حاج حبیب را بر گردانند گویا آن هم به پلیس راه گزارش داده بودند و یک دلیل تراشیده بودند تا ماشین دور بزند و جای رفتن به داراب بیاید تهران البته حاج حبیب که تنها نبود تلفنی به شوهر خواهرم و همراهانش شهادت محمد را خبر داده بودند ولی حاجی چیزی نمی دانست من بیشتر از همه نگران او بود کم دل بود محمد را خیلی دوست داشت بروز نمی داد ولی مخصوصا بعد از مجروحیت محمد بدش نمی امد این بچه قید جبهه رفتن را بزند و کنار دست خودم توی خانه کارهای جهادی را انجام بدهد اما هیچ وقت به روی محمد نیاورد دوست نداشت نظرش را تحمیل کند یا از جایگاه پدر بودنش سو استفاده کند و دست و پای محمد را ببندد.
♦️ پدر و مادر خودم و باقی فامیل از تهران رسیدند ولی حاجی نیامد نه آن شب و نه فردا و نه حتی روز بعدش دم سحر بی خواب بودم و چشم از در بر نمی داشتم یک دلم مانده بود پیش محمد یک دلم پیش حاج حبیب کور کور مال رفتم سراغ چمدان های بالای کمد سعی کردم بی سر و صدا بیارمشان پایین حالا که پیکر محمد برگشته بود باید سفارش هایش را دانه به دانه انجام می دادم کفن و شال سبز تا شده را گذاشتم سر طاقچه کنار قرآن تا بعدا لازم نباشد دنبالش بگردم رفتم توی حیاط سوز هوای آن موقع سال آن هم توی قم به استخوان می رسید نرمه های باران افتاد روی سرم.
♦️هوا آن قدر گرفته و ابر بود هر چه توی آسمان گشتم نتوانستم ماه را پیدا کنم یک سوال توی سرم می چرخید و نمی توانستم محلش ندهم می دانستم آفتاب که بالا بیاید دور و برم شلوغ می شود همسایه ها جمع می شوند بچه های مسجد می آیند حجله بگذارند و پارچه بزنند جلوی در باید جلوی مهمان های محمد در می آمدیم احتمال می دادم حاجی هم فوقش تا ظهر برسد پس خیلی فرصت نداشتم اگر نمی رفتم یک عمر بدهکار خودم می ماندم تمام فکر و ذکرم از وقتی مجبور شده بود محمد را بگذارم و بیام خانه همین بود ولی نمی توانستم برگردم همه حواسشان پیش من بود دلم می خواست بدانم بچه ام کجاش عیب کرده و چطور شهید شده آن موقع هنوز اذان صبح را نگفته بودند تنها وقتی بود که می خواستم خودم را پیش محمد برسانم و کسی مزاحم خلوت مادر و پسری نشود آمدم داخل و یک نگاه کردم دیدم همه خواب بودند بی سرو صدا لباس پوشیدم کیف پول و چادرم را گرفتم دستم و روی نوک پا خودم را رساندم به در راهرو حتی کفش هایم را نپوشیدم خیلی آهسته زبانه قفل در را کشیدم در را باز کردم و با همان جوراب آمدم بیرون و بعد کفش هایم را پا کردم و لنگه های در را روی هم گذاشتم و با کمترین صدای ممکن بستم باد سرد خورد توی صورتم با چادر جلوی دهان و بینی ام را پوشاندم و با حالی که کم از دویدن نداشت خودم را از کوچه رساندم به خیابان، باران شب قبل شهر را شسته بود تک و توک ماشین عبوری می گذشت از سرما خودم را جمع کرده بودم و چادر را پیچیده بودم دورم یک نگاه به سر و ته خیابان انداختم و شروع کردم به صلوات فرستادن نمی دانم چند تا شد، یک ماشین ترمز زد جلوی پایم وقتی گفتم بهشت معصومه راننده دستش رفت روی دنده و از صورتش معلوم بود که می خواهد بگوید نه مسیرش نمی خورد که کمی مکث کرد نمی دانم چه فکری کرد یا دلش سوخت یا خواست کار خیری بکند هر چه که بود گفت بفرمایید چند دقیقه ای بود نشسته بودم توی ماشین و هنوز گرم نشده بودم می لرزیدم .
ادامه دارد........
❎
⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313
❎
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
#خاطرات_شهدا
عطر گلاب از ماشينِ ....
🌷شب جمعه در بالكن اتاقمان در بيمارستان پادگان سرپل ذهاب بوديم. در مقابل اتاق ما ماشين حمل پيكر شهدا قرار داشت. ناگهان احساس كردم بوى تند گلاب فضاى اطراف را پر كرده، گويى آن جا را با گلاب شسته اند، اما گلاب و عطرى در كار نبود.
🌷تمام آن رايحه ى دل انگيز مربوط به جنازه ى دو شهيد بود كه در آن ماشين قرار داشتند. پس از آن كه پيكر مطهر شهدا را بردند، ديگر اثرى از بوى گلاب در آن جا وجود نداشت.
راوى : خانم مهرى يزدانى
🌷شهدارا ياد كنيم با ذكر صلوات🌷
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎
⚜
❎
⚜
❎ 🌹﷽🌹
⚜
❎
کتاب_تنها_گریه_کن🏝
( قسمت_هشتاد وشش)🌈✨
#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری
#مادر_شهید_محمد_معماریان
نویسنده: اکرم_اسلامی
♦️ از شیشه کنار دستم به درخت های ردیف خیابان نگاه می کردم که توی تاریکی شب و سرما و بی برگی زمستان چوب خشک شده بودند از فکر و خیال فرار می کردم چشم می گرداندم و پی گنبد طلایی حرم می گشتم، قم مگر اول و آخرش چقدر بود از هر طرفی که می رفتیم می رسیدیم به حرم خیلی زود نور گنبد میان سیاهی شب پیدا شد از پشت حلقه اشک چشم هایم و شیشه بخار کرده ماشین دست گذاشتم روی سینه نفس عمیقی کشیدم و لب هایم تکان خوردند السلام علیک یا فاطمه معصومه به بی بی گفتم بالاخره روزی که این همه منتظرش بودم رسید خدا رو شکر که محمد را پذیرفته بود دلم می سوخت ولی بی تاب و نگران نبودم غصه نمی خوردم شکر گفتم فقط به زبان نبود آن وقتی هم که به محمد گفتم خدا هر خونی را لایق شهادت نمی کند اعتقادم بود حالا محمد لایق شده بود و من سربلند.
♦️ از ماشین که پیاده شدم باد پیچید زیر چادرم و با دست محکم تر گرفتمش سوز دوباره افتاد به تنم و لرزیدم راهم را گرفتم سمت سردخانه بر عکس دفعه قبلی که آمده بودم اینجا و صدای هیاهو و صلوات گریه و فریاد یا حسین لحظه ای نمی افتاد همه جا سکوت بود فقط صدای باد و قدم بر داشتن من که گاهی تند می شد و گاهی کند سر و صورتم را بیشتر پوشاندم بهشت معصومه وسط بیابان بود و سرمایش بیشتر.
♦️وقتی دستم را کوبیدم به در فلزی نمی فهمیدم دست من سردتر است یا آن تکه آهن طوسی رنگ که چراغی کوچک بالایش روشن است دعا دعا می کردم هر کسی داخل است زودتر از خواب بیدار شود که صدای خواب آلود و ریز یک جوان بلند شد دریچه کوچک فلزی روی در را باز کرد مرا پشت در دید خواب از سرش پرید چشمان خواب آلودش را مالید و زیر لب سلامم را جواب داد در جواب نگاه پر از متعجبش گفتم اومدم بچه م رو ببینم و برم خیلی هم طولش نمی دم میشه در رو باز کنی دعات می کنم یک جوری نگاه کرد که بنده خدا توی این سرما خودت و من را معطل نگه داشته ای پشت این در خب معلوم است که نمی شود منتها ادب کرد با احترام گفت ببخشید ولی نمیشه نمی تونید بیایید داخل سماجت کردم دوباره خواسته ام را گفتم نمیشه اجاره بدی من بیام داخل اگه داد و قال و گریه کردم بیرونم کن فقط اومدم تا خلوته و بقیه نیومدن بچه رو ببینم همين، دریچه کوچک را بست و در آهنی روی پاشنه چرخید صدای زمخت لولاهای خشک و یخ کرده اش یک بار موقع باز شدن و یک بار هم وقت بستن سکوت اطرافمان را شکست خیلی وقت نداشتم از صدای دور ﷲ اکبر اذان بلند شد با یک صدای ضعیف و خفه گفتم میشه اول نماز بخونم فقط یه مهر بهم بدی بسه یک موکت کوچک خاکی انداخت رو به قبله گفت بفرمایید سلام نماز را که دادم و تسبیحات حضرت زهرا گفتم.
♦️سریع بلند شدم جوان نبود صدا بلند کردم پیدایش شد، سراغ شهدایی را که دیروز آورده بودند گرفتم آهسته قدم برداشت و پشت سرش راه افتادم ته یک راهروی نیمه باریک در اتاق را باز کرد و خودش کنار ایستاد سرمایی که از اتاق هجوم آورد طرفم با سرمای بیرون فرقی نمی کرد تنها فرقش این بود که اینجا هیچ بادی نمی وزید و فقط یک تکه ابر سرد تمام وجود آدم را فرا می گرفت زیر لب بسم ﷲ گفتم و وارد اتاق شدم نمی دانم میان چند تا گشتم اسم رویشان را خواندم و عکسشان را نگاه کردم عکس محمد و نگاه آشنایش صدایم زد چادرم کشیده می شد روی زمین آرام رفتم سمتش به سرباز رو کردم و گفتم میشه ببریمش بیرون من چند دقیقه باهاش حرف دارم اینجا خیلی سرده چادرم را بستم دور کمرم یکطرف تابوت را من گرفتم طرف دیگر دست های سرباز جوان بلند کرد تابوت را گذاشتیم توی راهرو و جوان کلید برق را زد نشسته بودم کنار تابوت پسرم زانوهایم می خورد به دیواره تابوت پرچم رویش را کنار زدم تخته نازک در تابوت را برداشتم اول سر تا پایش را نگاه انداختم و دقیق شدم بدن محمد توی چند لایه پلاستیک پیچیده شده بود دست بردم و با احتیاط لایه به لایه پلاستیک را کنار زدم تا صورتش و بدنش بیرون بیاید هنوز لباس خاکی اش تنش بود حتی پوتین هایش را در نیاورده بودند.
ادامه دارد........
❎
⚜
❎http://eitaa.com/mashgheshgh313
⚜
❎
⚜
❎⚜❎⚜❎⚜❎
#سلام_امام_زمانم
ما بیتو
تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و
غوغایی نداریم
ای سایهسار ظهر گرم بیترحم
جز سایهی دستان تو
جایی نداریم
اللهم عجل لولیک الفرج
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊