eitaa logo
مشق عشق 💞🌷
117 دنبال‌کننده
787 عکس
287 ویدیو
21 فایل
کانال مشق عشق 🌷 نذر فرهنگی 🌷 نشر روایات و کتب شهدای جلیل القدر🌷 eitaa.com/mashgheshgh313 : لینک کانال منتظر شنیدن نظرات شما عزیزان درباره کانال هستیم @seyedeh_313
مشاهده در ایتا
دانلود
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و چهار)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️این از کار افتادن برایم خیلی سنگین بود غصه اش مانده بود سر دلم و بی تابم می کرد دوست داشتم مثل هر سال از این روضه به آن روضه بگردم و هر خدمتی از دستم بر می آید انجام دهم دم غروب هم خودم را برسانم مسجد المهدی و روضه حاج آقا حسینی رو گوش کنم و به یاد محمد که چقدر به این مسجد و عزاداری هایش دلبستگی داشت چند تا یا حسین بگویم اخر شب هم بنشینم و به دست های خشک و ترک خورده ام نگاه کنم یادم بیاید که خیلی ها به هوای سیده بودنم دلشان نمی آید حتی یک استکان زیر آب بگیرم ولی من هر طور شده با خواهش و اصرار کارهای روضه را با افتخار و دقت انجام می دهم از کارهای ساده و معمولی گرفته تا آشپزی و شستن ظرف های چند صد نفر آدم پوست دستم را که از زیاد توی این روضه و آن روضه زبر شده چرب کنم و زیر لب بگویم فدای خستگی بچه های امام حسین. ♦️محرم آن سال تقدیر من چیز دیگری بود یک هفته در حسرت روضه سوختم تا اینکه صبح روز هشتم محرم زنگ خانه مان را زدند و بعد از سلام و علیک خودشان راه بلد مستقیم رفتند زیر زمین سر وقت دیگ ها. کار هر ساله شان بود چند تایی دیگ و ظرف و ظروف برای غذای تاسوعا و عاشورا می بردند مسجد و بعدش هم بر می گرداندند تا آن روز باورم نشده بود در این دهه هیچ کاری نکرده ام بی طاقت رو کردم به یکی از مسجدی ها و پرسیدم حاج اکبر، مسجد چه خبر کاری هست جواب داد خانم سادات کار که خیلی زیاده ولی آدم کم داریم ببین می تونی چند تا از خانم ها رو سفارش کنی بیان ماشالا همه میرن روضه هیچکی واسه کار نمی مونه شما بودی بقیه رو راه می انداختی که خودت این طوری گرفتار شدی، گفتم پام شکسته ولی هنوز زنده ام و نفس دارم میام هر طوری شده خدا رو چه دیدی شاید آقا نظری کرد و این پای منم آروم شد و دست گذاشتم روی ساق پایم که حتی اگر راه هم نمی رفتم درد داشت چه برسد به اینکه بخواهم بایستم یا سخت تر از آن بخواهم قدم بردارم کارهای شخصی ام را هم با کمک بچه ها آن هم با زحمت و کندی انجام می دادم پیش از آن نمی توانستم تحمل کنم. ♦️ با کمک محمد آقا دامادم سوار ماشین شدم و خودم را به مسجد رساندم نشستم یک گوشه و نفس زدنم که آرام گرفت یکی دو تا سینی بزرگ و گونی برنج را گذاشتند کنار دستم و برنج پاک کردیم به جز من چند نفر از خانم های مسجدی هم بودند از دیدنم ذوق کردند خودم انگار بیشتر می فهمیدم چه نعمتی را از دست داده بودم خیلی مراعاتم را می کردند هنوز ظهر شده بود که سینی برنج را از دستم گرفتند و گفتند خودم را خسته نکنم نیت شان محبت بود ولی وقتی ناراحتی ام را دیدند کوتاه آمدند و سفره سبزی ها را کشیدند نزدیک من تا دستم برسد و نیاز نباشد جا به جا شوم دستم که می خورد به برگ های تر و تازه سبزی و گل هایش را از ساقه جدا می کردم خدا رو شکر می گفتم توی دلم دعا می کردم هیچ وقت دستم از دامن اهل بیت کوتاه نشود درد هم که می پیچید به جانم دندان به لب می زدم و نفس عمیق می کشیدم اما صدایم در نمی امد تا کسی ناراحتم نشود هر طور بود تا اخر شب درد را تحمل کردم و هر چقدر از دستم می آمد کمک کردم. ♦️بعد از نُه شب بالاخره شب تاسوعا به مجلس عزاداری مسجدی رفته بودم که برایم بوی محمد را داشت روز تاسوعا هم خانه نماندم بچه ها برایم دو تا عصا تهیه کرده بودند این طوری بهتر بود فقط کافی بود خودم را بکشانم تا مسجد آنجا می توانستم نشسته کار کنم، سر ظهر لاشه گوسفندهای قربانی شده رسید به مسجد، باید گوشتشان خرد می شد دست جنباندیم چند ساعت بود که بی وقفه کار می کردیم گاهی چشم هایم به سیاهی می رفت ولی محل نمی دادم بالاخره رنگ و رویم حالم را لو داد کمی ضعف داشتم و رنگم سفید شده بود اصرار کردند برگردم خانه و استراحت کنم شاید اگر هر وقت دیگری بود حرفشان را گوش می کردم ولی آن روز فرق می کرد همان جا با صدای بلند گفتم آقا جان ابا عبدﷲ اگه تا فردا که روز شماست پای من زمین برسه و بتونم بدون کمک روی پای خودم بیام اینجا دیگ های غذاهای ظهر عاشورا رو تنهایی می شورم، اینها را از ته دلم می گفتم خیلی برایم سخت می شد وقتی بقیه مدام حواسشان به من بود و نه تنها نمی توانستم مثل قبل کارها را سامان بدهم بلکه حس می کردم باعث زحمت و دردسرم، حاج آقای حسینی که سلام نماز را داد نفسم را رها کردم و چشم هایم را بستم فکر می کردم همان جا از حال می روم ولی کنار دستی ام که حالم را دید جلدی رفت و یک استکان آب قند برایم آورد. ادامه دارد........ ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و پنج)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️دلم نمی آمد برگردم خانه فکر میکردم مگر هر آدم چند سال عمر می کند و چند تا شب عاشورا می بیند حالا بخواهم اینجا را بگذارم و بروم خانه، پایم را دراز کنم با این همه تا آخر مراسم هم دوام نیاوردم، چیزی که از من به خانه رسید یک جسم بی حال و ناتوان بود نشسته خودم را با سختی و زحمت از پله ها بالا می کشیدم رسیدم به پشت بام و خودم را رساندم به جایی که همیشه می خوابیدم روسری را از سرم باز کردم و انداختم روی بالشتم، پایم را با چند تا پارچه بسته بودم دست بردم زیر زانویم پایم را تکان دادم و از درد صدای فریادم بلند شد دراز کشیدم و سرم به بالشت نرسیده اشک هایم چکیدند روی روسری مشکی ام، چشمم را بر گرداندم به سمت آسمان ماه یک تکه از آسمان را روشن کرده بود قبل از اینکه فرصت کنم به چیزی فکر کنم درد کف پایم پیچید و تا ساق پا بالا آمد چشم هایم را بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم محرم بود و تمام کوچه و خیابان مشکی پوش و عزادار دوست نداشتم بخوابم خسته نبودم اعتراضی هم نداشتم فقط فکر می کردم خوش به حال آنهایی که راحت و بی دردسر این دهه را عزاداری و خدمت کردند چراغ های خانه های دور و اطراف خاموش بود صدای مبهمی از مسجد و تکیه های اطراف می آمد صدایی که دور بود ولی حتی بدون اینکه واضح بشنوم می توانستم تصور کنم روضه خوان روی منبر چه روضه هایی را می خواند نا نداشتم تکان بخورم خواب و بیدار همان طور دراز کشیدم و با ﷲ اکبر اذان صبح چشم هایم باز شد دل و دماغ نداشتم درد امانم را بریده بود با آب ظرف کوچکی که از روز قبل مانده بود کنار رختخوابم وضو گرفتم نماز را نتوانستم آن طور که دلخواهم بود بخوانم سلام های زیارت عاشورا را نشسته دادم و بیشتر غصه خوردم خواستم کمی بیشتر استراحت کنم که بتوانم تا آخر شب دوام بیاورم دراز کشیدم و چشم هایم گرم شده و نشده حواسم رفت پی یک صدا مثل اخر شبی که با حسرت گذارنده بود و سعی می کردم به درد محل نگذارم و بخوابم صدای عزاداری می آمد اول دور بود و نامفهوم من شک کردم ولی وقتی نزدیک شدند و توانستم جواب جمعیت به نوحه اش را بشنوم یقین کردم صدای سعید آل طاهاست. توی دلم گفتم چقدر محمد صدای سعید را دوست داشت می خواستم با همان عصا هر چه قدر هم پایین رفتن از پله های مسجد سخت باشد بروم دسته شان را ببینم داشتم تقلا می کردم که یکی گفت دارن میان تو مسجد، آرام گرفتم خودم را کشاندم کنار پرده و گوشه اش را باز کردم دو تا صف منظم وارد مسجد می شدند و رفتند سمت محراب، سعید هم وسط دسته دم می داد چشم دوخته بودم به سعید و با خودم می گفتم بی خود نیست مادرت هر بار صدات رو می شنود مشت می کوبه روی سینش و قربون صدقه ات می ره خدا حفظت کنه واسه مادرت، یکهو یاد گریه های مادرش افتادم به سینه اش می کوبید سعید را صدا می زد نشسته بود یک جایی وسط گلزار و به سعید التماس می کرد بلند شو و نوحه بخواند هی خودش را تکان می داد و رو به جمعیت می گفت پسرم از این به بعد پیش خود سید الشهدا نوحه خونی می کنه و مردم رو می گریونه. شک کردم یقین کردم گیچ شده بودم دستم را گذاشتم روی قلبم ک گفتم سعید که شهید شده اینجا چه می کنه تعادلم داشت بهم می خورد پرده را انداختم عصاهای زیر بغلم را محکم و دوباره پرده را باز کردم چیزی که می دیدم با عقل فهم نمی شد حالا محمد هم کنار سعید ایستاده بود دو تا دستش را می برد بالا و مردانه سینه می زد. زل زل نگاهش می کردم چشمش که به من افتاد به رویم خندید جمعیت را دور زد و آمد طرفم ایستاد رو به رویم دست هایش را انداخت دور گردنم و صورتم را بوسید از خوشحالی و ذوق دیدنش نمی دانستم چه کار کنم کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش بر خلاف همیشه که تاب نمی آورد و از خجالت مدام تلاش می کرد زودتر از بغلم بیرون بیاید این بار اجازه داد طولانی بچسبانمش به سینه ام از خودم جدایش کردم خوب نگاهش کردم باور نمی شد پرسیدم محمد تویی مامان می دونی چند وقته ندیدمت چقدر بزرگ شدی و دوباره بغلش کردم حالم را پرسید تا بخواهیم جوابش را بدهم دیدم حسن آزادیان جلو آمد. ادامه دارد......... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
عکس شهید محمد معماریان 🍃🌸 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞السَّلامُ عَلَيكَ حِينَ تَقُومُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْعُدُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَقْرَأُ وَتُبَيِّنُ، 🌱 السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَتَقْنُتُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَتَسْجُدُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِينَ تُهَلِّلُ وَتُكَبِّرُ، 🌱السَّلامُ عَلَيْكَ حِين تَحْمَدُ وَتَسْتَغْفِرُ 💫سلام بر تو هنگامی‌که بر می‌خیزی، 💫سلام بر تو زمانی که می‌نشینی، 💫سلام بر تو وقتی که می‌خوانی و بیان می‌کنی، سلام بر تو هنگامی‌که نماز می‌خوانی و قنوت بجا می‌آوری، 💫سلام بر تو زمانی که رکوع و سجود می‌نمایی، سلام بر تو وقتی که تهلیل و تکبیر می‌گویی 💫سلام بر تو هنگامی که سپاس و استغفار می‌نمایی🌱 📜زیارت آل یس. 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و شش)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️بنا کرد به سلام و احوال پرسی از دلم رد شد که این از اولش هم خوش رو و مهربان بود و مرا هر کجا می دید حال و احوال می کرد نه فقط بعد از شهادتش حتی جبهه هم که بود همیشه این ها را برای مادرش تعریف می کردم آزادیان با دستش اشاره کرد حاج خانم اینا چی تو دستتون تا بخواهم جواب بدهم محمد دست پیش گرفت و گفت چیزی نیست مامانم حالش خوبه دلم می خواست برای محمد درد و دل کنم مثل قدیم ها برایش حرف بزنم و او گوش کند زبان باز کردم و گفتم که چقدر اذیتم و درد دارم از پا افتاده ام و بدون کمک نمی توانم حتی یک قدم بردارم برایم غصه دار شد و دلداری ام داد دستش را گذاشت روی سینه اش و انگار یاد یک خاطره با آدم عزیزی افتاده باشد و دلم غنج برود با لبخند گفت مامان چند روز پیش رفته بودیم زیارت برات سوغاتی آوردم می خواستم زودتر بیام دیدنت ولی این آزادیان نذاشت هی گفت صبر کن با هم برویم این شد که امروز به اتفاق بچه ها اومدیم اینجا تا روز عاشورا زیارت آسد جعفر حسینی رو هم بشنویم دست برد و از داخل جیب پیراهنش یک تکه پارچه سبز در آورد و وقتی تایش را باز کرد دیدم یک شال باریک است بوسید و گذاشت روی چشم هایش از داخل ضریح برداشتم دستش را دراز کرد سمت صورتم از بالای پیشانی تا پایم را دست کشید زانو زد من عصا به بغل هاج و واج و منقلب محمد نشسته جلوی پایم یکی یکی پارچه هایی را که به پایم بسته بودم باز کرد شال را بست به مچ پایم و گفت غصه نخور مامان جان برو نذرت را ادا کن امشب. سرم پایین بود و داشتم گره شال سبز را نگاه می کردم سمت راست آسمان بود سمت چپ را نگاه کردم آسمان بود سپیده زده بود از خنکی نسیم اول صبح، مور مورم شد بوی گلاب و زعفران شربت ظهر عاشورا می آمد رد خیسی اشک روی صورتم مانده بود هر چه گشتم نه سعید آل طاها و صدایش و نه حسن ازادیان و نه محمدی اثر پیدا نکردم توی رختخواب نشستم و چشمم افتاد به مچ پایم. هیچ چیز دورش نبود به جز همان پارچه سبزی که محمد با دست های خودش بسته بود نفس کشیدم و سرم پر شد از عطر عجیب و غریبی که دورم را گرفته بود ترس عجیب دلم را گرفت دلهره ای همراه هیجان قلبم را پر کرد با تردید با خودم گفتم من که لیاقت زیارت آقا رو ندارم لابد محمد رو واسطه فرستادن بذار ببینم می تونم بایستم با احتیاط بلند شدم و تکیه ام را به دیوار دادم پایم را روی زمین گذاشتم و کم کم از دیوار فاصله گرفتم هیچ دردی نداشتم کف پایم را به زمین فشار دادم و قدم برداشتم خودم به تنهایی بی کمک بدون عصا، گریه کردم و بلند گفتم خدایا شکرت اقا جان از شما هم ممنونم حسین جان ممنونم من کنیز شما بودم ممنونم شما به من نگاهی کردید محمد مادر دستت درد نکنه هر قدمی که بر می داشتم و هر کجا می رفتم بوی عطر می پیچید و باقی می ماند با شوق راه افتادم و بدون زحمت از پله ها پایین امدم، رفتم آشپزخانه به هال هر طرفی که می رفتم ردی از عطر عجیب شال باقی می ماند. ♦️ حسین حسین از زبانم نمی افتاد سماور را روشن کردم گفتم حسین جان، ظرف ها را جا به جا کردم گفتم حسین جان، صبح عاشورا بود و باید زودتر از خانه بیرون می رفتیم صبحانه را آماده کردم و به یک ساعت نکشیده سلام حاج حبیب را از پشت سرم شنیده برگشتم جواب سلامش را بدهم با نگرانی و ناراحتی نگاهم می کند اشرف سادات شما نمی دونی نباید به پات فشار بیاری چرا پا شدی راه افتادی مگه از شما خواهش نکردم یه مدت ملاحظه کنی برادر حاج حبیب حاج محمد اقا شب را منزل ما مانده بود من هم چادر سرم بود و حاجی چیزی از پای من نمی دید پشت سر حاج حبیب برادرش وارد آشپزخانه شد نمی توانستم حرفی بزنم و پایم را نشانش بدهم فقط گذرا گفتم خوبه حاجی یعنی خوب شدم . ادامه دارد...... ❎ ⚜http://eitaa.com/mashgheshgh313 ❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم می‌چینـم ✨ سفـره هفت سین امّا فکر تو ام که تو صحرا خیمه زدی آقااا ...💔 💚 اَللّٰھَُّـــمَّ ؏َجِّـــلْ لِوَلیِّـڪَ الْفَـــرَج 💚 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و هفت)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️حاج حبیب کوتاه نیامد برادرش هم ناراحت شد گفت من غریبه ام به خودت فشار آورده ای تا بساط صبحانه رو به راه کنی اصلا روز عاشورایی چه کسی دهانش باز می شود چیزی بخورد نشستم روی صندلی گوشه آشپزخانه حالا بوی عطر، مشام حاجی و برادرش را هم پر کرده بود اشاره کردم به حاج حبیب و گفتم دیشب نذر کردم آقا منو دست خالی رد نکردن جوابم رو دادن حاجی زانو زده بود و دست می کشید روی شال اشک هایش می افتادند روی آن تکه پارچه سبزی که عطرش تمان خانه گرفته بود سه تایی گریه می کردیم. ♦️نقل آن روز اول توی مسجد صدا کرد همه چشم بودند هاج و واج نگاه می کردند و صدای پچ پچشان میان صدای روضه خوان گم می شد من را دیشب دیده بودند که به سختی با دو تا عصا از در رفته بودم بیرون و حالا روی پای خودم داشتم عزادارای می کردم گاهی گریه می کردم گاهی سینه می زدم غذا پخش می کردم دوست و آشنا طاقت نیاوردند دورم را گرفتند اولش احوال پرسی معمولی بود همان اشرف سادات همیشگی بودم و نبودم، بعد کم کم صدای گریه هایشان موج گرفت خودم هم مثل بقیه زن ها بغض کردم موج گریه و یا حسین گفتن جمعیت از زنانه گذشت و رسید به مردها اسم معجزه و شفا گرفتن توی دلم نبود اصلا خودم را قابل این حرف ها نمی دانستم نه به حرف حتی از فکرم نگذشت فقط می گفتم محمد وساطت کرده و آقا ما را بی جواب نگذاشته اند به حاج آقای حسینی هم که جلوی منبر ایستاده و به حرفم گرفته بود همین ها را گفتم آخر شب هم رفتم زیر زمین و دیگ ها را شستم. ♦️سوم امام که گذشت خیلی ها خبر شده بودند همین طور مریض بود که به امیدی می آوردند در خانه و من مانده بودم حیران نمی دانستم در جواب التماس هایشان چه بگویم می گفتند خانم سادات دست شما تبرک است بکش روی سر مریض ما، آن ها هر چه می گفتند من فقط می گفتم حسین می گفتم من کاره ای نیستم از اباعبدﷲ بخواهید لطف و کرمش زیاد است خیلی آقاست می خواستند دعایش کنم مریض های بد حال، بچه های کوچک، تازه عروس، پیرمرد و پیر زن، جگرم آتش می گرفت آرزو داشتم بتوانم برایشان کاری کنم دست می گذاشتم روی چشمم و می گفتم چَشم، من آبرویی ندارم ولی دعا می کنم شلوغی در خانه به کوچه کشید خبر توی شهر چرخید و حرف تا فرمانداری و حتی بیت مراجع رسیده بود. ♦️ یک روز آقای محترمی آمدند در خانه و گفتند از طرف بیت ایتﷲ گلپایگانی هستند پسر آقا بودند طبق معمول توی خانه مهمان داشتیم از ما خواستند که همراهشان برویم وارد خانه آقا که شدیم من و حاج حبیب بودیم ما را راهنمایی کردند به اتاقی ساده و جمع و جور گفتند اقا روضه دارند کمی صبر کنیم تشریف می آورند خیلی طول نکشید چشمم به تخت معمولی و مرتب و دیوارهای سفید و ترک خورده اتاق بود که صدای یاﷲ گفت و مکث کرد من و حاجی به هم نگاه کردیم و تا چشممان افتاد به آقای گلپایگانی افتاد، روی پا ایستادیم با مهربانی زیاد سلام و علیک کرد خیلی عزت سرمان گذاشت تحویلمان گرفت و عذر خواهی کرد که نمی تواند روی زمین بنشیند پیرمردی نورانی و خوش رو بود آرام و با اطمینان حرف می زد احوالمان را پرسید از شهیدمان پرس و جو کرد سن و سال محمد را که فهمید منقلب شد دعا کرد برای محمد و ما سرش را همین طور که پایین بود چرخاند سمت من و خواست ماجرا را تعریف کنم شال را تا کرده و گذاشته بودم داخل یک پارچه سفید بازش کردم و دادم دست حاج حبیب حاجی شال را با احترام بوسید و بلند شدند و گرفتند مقابل آقا بوی عطر این بار پیچید توی اتاق آقا حتی اگر منکر خوابم می شدم این شال و عطرش خودشان به تنهایی شهادت می دادند که ابا عبدﷲ علیه السلام خواسته بودند فقط گوشه ای از کرامت و بزرگواری شان را به ما نشان دهند. این ها را به آقا هم گفتم، گفتم ما هیچیم و هیچ کاره هر چه بوده کار خود اهل بیت است من این لیاقت امانتی را ندارم خواستم بماند پیش ایشان نپذیرفتند گفتند شما خانواده های شهدا برای خاطر خدا از عزیزتان گذشتید حالا هم پیش خدا عزیز هستید هم اهل بیت و هم خلق خدا شهدایتان هم در محضر حضرت سید الشهدا ابرو و روزی دارند پسرشان را صدا زدند و آهسته در گوش ایشان چیزی نجوا کردند کمی بعد آقا زاده شان یک بسته کوچک با احترام خدمت ایشان آوردند. ادامه دارد..... ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
❎⚜❎⚜❎⚜❎ ⚜ ❎ ⚜ ❎ 🌹﷽🌹 ⚜ ❎ کتاب_تنها_گریه_کن🏝 ( قسمت_نود و هشت)🌈✨ نویسنده: اکرم_اسلامی ♦️آقا فرمودند این تربت سید الشهدا است می دانم قدرش را می دانید یک آن یاد چهره آدم هایی افتادم که با هزار امید در خانه ما را می زدند از فرصت استفاده کردم و برای اقا احوال چند تایشان را گفتم خواستم دعایشان کنند اقا دست کشیدند روی محاسنشان فرمودند دعا کردن وظیفه ماست اما خدا شفا را در تربت سید الشهدا قرار داده است و یک کار یاد من دادند، آمدم خانه و سحر که شد وضو گرفتم از همان تربت مرحمتی آقا ریختم داخل یک ظرف آب تکه کوچکی از شال سبزی را هم که محمد برایم آورده بود بریدم و گذاشتم داخل همان ظرف، بعد از آن هر مریض و گرفتاری آمد دست خالی برنگشت . ♦️کمی از آن آب می ریختم داخل یک بطری کوچک و می دادم دستشان اگر کسی حج می رفت سفارش می کردم برایم آب زمزم بیاورد آب نیسان برایمان آوردند هر طوری بود نگذاشتم آن ظرف از تربت سید الشهدا علیه السلام و آب خالی شود نه که من نگذارم خودشان نظر کردند. کیسه کوچک تربتم که خالی می شود توسل می کنم می گویم اقا جان جور کردن تربت کار من نیست خودتان گوشه چشمی بگردانید و دستم را خالی نگذارید گاهی چند واسطه کسی از کربلا برایم تربت می فرستند می گوید قصه را شنیده توسل کرده و یک ظرف کوچک آب دست به دست گشته تا به او برسد مریضش شفا گرفته و حالا خواسته جبران کند من می نشینم و به ذره های کوچک این خاک نگاه می کنم از خودم می پرسم خاک که با خاک فرق ندارد پس چه سری در این گرد و غبار هست که با بقیه توفیر دارد یاد روضه های عاشورا می افتم و قلبم درد می گیرد جواب خودم را می فهمم این خون قلب سید الشهدا علیه السلام بوده که خاک را تغییر داده است و حالا شده تربت سحرها بلند می شوم و توی خانه می چرخم به عکس محمد نگاه می کنم می گویم مادر اگر ما عزتی داریم صدقه سر توست و به رویش لبخند می زنم بعدش دست می گذارم روی سینه و رو به قبله به حضرت حسین علیه السلام سلام می دهم می گویم حسین جان قربانت بروم که قطره آبی به لب های خودت که هیج حتی به فرزند شیر خواره ات نرسید ولی عالمی را سیراب کردی وفتی فکر می کنم ارباب ما صاحب تمام آب های دنیا بود و حالا صدقه سری بزرگواری اش ظرف ظرف آب تربت درخانه من بیرون می رود اما خودش تشنه روی خاک افتاده بود این ها را زمزمه می کنم و می نشینم برایش گریه می کنم خودم تنهایی در این دنیا از هر کسی کاری بر می آید از من هم اینها، درِ خانه ام همیشه به روی مردم باز است حرف ها و درد هایشان را می شنوم اگر از دستم بربیاید خودم غمشان را بر طرف می کنم اگر نه از آبرویم مایه می گذارم. هنوز هم برای بچه های خودم، برای جوان های فامیل برای مردمی که به دیدنم می آیند از حضرت امام حسین علیه السلام حرف می زنم قصه شال و شهید من بهانه است حرف اصلی قصه کربلاست به این تقدیر خودم می بالم. ❎ ⚜ ❎http://eitaa.com/mashgheshgh313 ⚜ ❎ ⚜ ❎⚜❎⚜❎⚜❎
تصویر شهید محمد معماریان 🌸🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
خانم سیده اشرف سادات منتظری مادر شهید محمد معماریان 🌹🍃 http://eitaa.com/mashgheshgh313 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊