eitaa logo
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
10.1هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
64 فایل
ما اینجا هستیم تا تمام امکانات شهرمشهد رو بهت معرفی کنیم هرآنچه که در مشهد هست و ازش بی خبری اینجاست:) جهت ارتباط با ادمین 👇 @safaiy_ir جهت تبلیغات،تبادل و بخش دیفال👇 @fdm6090 مشاورحقوقی(دوشنبه ها): @law_co مشاورخانواده(چهارشنبه ها): @Ali_zadeh_0
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀ـ﷽ـ🥀 ۱ مصاحبه ای متفاوت 📌 چهارشنبه سوم تیر ماه ۱۳۹۹ بود. صبح برای کار دیگری میخواستم از خانه خارج شوم، گوشی را نگاه کردم، یکباره یاد پیام روز قبلش افتادم! پیام را بار دیگر نگاه کردم. 📌 نوشته بود: با سلام را خواندم. چقدر به ماجرای من شبیه است. در سؤال و جوابهای بعدی گفته بود که فعلاً در بیمارستان بستری است. گفتم خوب است امروز بجای رفتن به دفتر دوستم، وسایل لازم را بردارم و عازم بیمارستان شوم. 📌 خیلی سریع تصمیم من عملی شد. جلوی بیمارستان که رسیدم با خودم گفتم: شاید الان حال و شرایط مناسبی نداشته باشد. ای کاش قبل از حرکت تماس میگرفتم. همانجا شماره اش را زنگ زدم. با مهربانی گفت: سلام برادر در طبقه پنجم بیمارستان منتظرت هستم. میدانستم که می‌آیی! 📌 وارد اتاق که شدم تمام شرایط مصاحبه را آماده کرده بود! گفت: امروز مرا به این اتاق دوتختهٔ ایزوله آوردند. مریض دیگر این اتاق را هم بردند. تمام شرایط مهیا شد. یقین داشتم کار خداست. مطمئن شدم که شما خواهی آمد تا آنچه برای بندگان خدا لازم است بازگو شود. 📌 ضبط را روشن کردم و بسم الله را گفتیم. هرچند بخاطر عوارض بیماری و حضور کادر درمانی، مرتب مصاحبه ما قطع میشد، اما تا غروب همان روز، بیشتر مطالب ثبت و ضبط گردید. خداوند به من لطف نمود که با یکی از بندگان خوب او آشنا شدم. 📌 ایشان مطالب و خاطرات زیبایی از داشت که بسیار اثر گذار بود. 📌 او ده روز را مشغول گشت‌و‌گذار در عالم بوده و حقایق بسیاری را مشاهده کرده بود که با آیات و روایات دینی تطبیق داشت. 📌 ایشان کتاب را نیز خوانده بود و در بسیاری از موارد، ماجرایش با راوی آن کتاب نزدیک بود. 📌 این بزرگوار چندین بار داشت که هر کدام از تجربه هایش مدتها طول کشیده و دریایی از ماجراهای عجیب و معارف معنوی با خودش داشت. 📌 شرط این بزرگوار برای ثبت خاطراتش، بیان ماجرا بدون نام راوی بود. هم بخاطر اینکه از مسئولین امنیتی بود و هم به دلایل دیگر. 📌 اما نکته ای که در بررسی اعمال خودش گفت که جالب بود ایشان به روحیه خودش اشاره کرد و گفت: « من در دنیا خیلی راحت میگذشتم. مال دنیا برایم اهمیتی نداشت. اگر به کسی پولی قرض میدادم و او قرضم را نمی‌آورد، هیچ برایم مهم نبود. در دنیا راحت و آسوده بودم و حرص دنیا را نمیخوردم، هرچند که گرفتاری و مشکلات من کم نبود، اما خداوند هم در آن سوی هستی و در بررسی اعمالم خیلی با ملاطفت و مهربانی با من برخورد کرد. خیلی سریع و شاید متفاوت‌تر از راوی کتاب سه دقیقه در قیامت و فقط در یک لحظه اعمال من محاسبه و بررسی شد. اما من در این تجربیات چیزهایی دیدم که شنیدنش برای اهل ایمان میتواند راهگشا باشد. من ده شب، در بدترین شرایط، در بیمارستان بودم و در آن شبها خداوند مرا با دنیایی متفاوت و رازهایی از عالم هستی آشنا مینمود! با اینکه شش سال از آن ماجرا گذشته و زندگی من در این مدت دستخوش طوفان حوادث گردید، اما خواستم برای رضای خدا این مطالب بازگو شود، تا شاید در زندگی یکی از بندگان خداوند متعال تاثیر مثبت ایجاد نماید. مشخصات بیمارستان و نام پزشک و پرونده‌ام را در اختیار شما قرار میدهم تا صحت مطالب را هم بررسی کنید.» 📌 به سراغ دوستانم در بیمارستان مربوطه رفتم و مدارک پزشکی او را بررسی کردیم. او ده روز در بیمارستان بستری و بیشتر این مدت را در حالت کما بوده. 📌 مطالب کتاب را برای یکی از علمای ربانی که در زمینه معاد کار کرده اند، ارسال و پس از تأیید، کار را ادامه دادیم. مسئول مربوطه ایشان را در اداره دیدم و مطالب بیان شده از طرف راوی را بررسی کردیم. ایشان هم پس از تکمیل کتاب و قبل از چاپ، مطالب کتاب را مطالعه و ضمن حذف برخی موارد امنیتی و اطلاعاتی، کل کتاب را تأیید کردند. در بازنگری مطالب در اداره ارشاد نیز، برخی مطالب تصحیح و چندین صفحه حذف شد و در نهایت کتاب حاضر در مقابل شما آماده شد. 📌 هدف ما در این کتاب، از بیان خاطرات این سرباز گمنام اسلام و انقلاب، این بوده و هست که راه را گم نکنیم و فقط در تمام امور، رضای خداوند متعال را در نظر بگیریم. 📌 در پایان به تمام دوستان و همراهان عزیز بیان می کنم که: نقل تجربیات نزدیک به مرگ، صرفا مؤیدی است بر وجود عالم پس از مرگ، و خواننده نباید جزئیات تمام خاطرات و مطالب نقل شده از این افراد را عين واقعیت تلقی نماید، چرا که برای سنجش صحت چنین تجربیاتی هیچ معیاری وجود ندارد. اما هر تجربه و خاطره ای که خلاف آموزه های دین باشد، قطعا كذب و غیر واقعی است. و هر تجربه ای که در آموزه های دینی وجود نداشته باشد و خلاف عقل نیز نباشد، تنها به عنوان امری ممکن تلقی می شود. 🖌 ادامه دارد... منتظر باشید @farhangi_beytozahra
معرفی کتاب با بابا 🔺 اثر جدیدی از انتشارات شهید ابراهیم هادی با موضوع و پیرامون زندگی شهید حاج محمد طاهری و فرزند ایشان نگارش شده است. 🔺 پیش از این کتاب‌های ، و پیرامون این موضوع منتشر شده بود. 🔺 فرزند شهیدی که دانشجوی سال آخر پزشکی بود، در جریان یک سانحه رانندگی دچار مرگ مغزی شد. هجده روز در کما بود و همه می‌گفتند اعضای بدنش را اهدا کنید. اما یک‌باره این جوان به هوش آمد… او تجربه نزدیک به مرگ عجیبی داشت. پس از مدت‌ها که شرایط طبیعی پیدا کرد معلوم شد هجده روز در بهشت پروردگار مهمان پدرش بود و با خاطرات زیبایی از همنشینی با به میان ما بازگشته… . مشاهدات او توصیف کاملی از نعمت‌های بهشت برزخی است. اطلاعات بیشتر ⬅️ 🌐«با بابا»؛ روایت ۱۸ روز همنشینی پسری با پدرش در بهشت | ایبنا «با بابا» را از طاقچه دریافت کنید https://taaghche.com/book/107861
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
#سه‌دقیقه‌در‌قیامت #پارت_۱ گذر ایام پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانواده‌ای مذه
🔴 ! 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم دعا می‌کنم. ♦️ نمی‌دانستم که ما هیچ گاه چنین ادعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه می دانستند. خسته بودم و سریع خوابم برد.. 💠نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم. 🔆بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده.. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم و با ادب سلام کردم. ✨ایشان فرمود: با من چه کار داری؟چرا انقدر طلب مرگ می کنی !هنوز نوبت شما نرسیده. فهمیدم ایشان حضرت است ترسیده بودم. ♦️ اما با خودم گفتم: اگر ایشان انقدر زیبا و دوست داشتنی است،پس چرا مردم از او می‌ترسند؟ 🍀می خواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم من را ببرند. التماسهای من بی فایده بود. ✔️با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جای و گویی محکم به زمین خوردم.. 🍂 در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم،راس ساعت ۱۲ ظهر بود! هوا هم روشن بود، موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفت.. 🔵در همان لحظات از خواب پریدم؛ نیمه شب بود.می خواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد! 🔺روز بعد روز بعد دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوس‌ها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از شهرستان نگرفتند. ☑️ سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. 🔶 در مسیر برگشت در یک چهارراه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد ... 🔷از سمت چپ با من برخورد کرد! آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و روی زمین افتادم. 🔴 راننده پیاده شد و می لرزید‌. 🌾 با خودم گفتم:پس جناب عزرائیل بالاخره به سراغم آمد! 🔵به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقا ۱۲ ظهر بود و نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد...! ادامه دارد... 🌸|⇦کـانـال‌منطقـه‌چهـار‌مشهـد: https://eitaa.com/mantaghe4_mashhad
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
🔴 #سه_دقیقه_در_قیامت! #پارت۲ 🔰البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کارخوبی می کنم که برای مردنم
یاد خواب دیشب افتادم.. با خودم گفتم سالم میمانم، چون حضرت به من گفت که وقت رفتن من نرسیده است!🙁 فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار کنم و دیگر حرفی از نزنم. اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با باشد🧡 در آن زمان بسیار تلاش کردم تا وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم😍 اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه همان لباس یاران آخرالزمانی امام غایب است😇 سالها گذشت. باید این را اضافه کنم که من یک شخصیت شوخ ولی پرکار دارم. حسابی اهل شوخی و بگو و بخند و سرکار گذاشتن هستم😅 مدتی بعد ازدواج کردم و مثل خیلی از مردم دچار روزمرگی شدم. 💥یک روز اعلام شد که برای یک ماموریت جنگی آماده شوید. ♦️حس خیلی خوبی داشتم و آرزوی شهادت مانند رفقایم داشتم. اما با خودم میگفتم ما کجا و شهادت کجا... آن روحیات جوانی و عشق و شهادت در وجود ما کمرنگ شده... در همان عملیات چشمانم به واسطه گردوخاک عفونت کرد😓 حدود ۳ سال با سختی روزگار گذراندم بارها به دکتر رفتم ولی فایده نداشت. 💥تا اینکه یک روز صبح احساس کردم انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده است! درست بود! چشم من از مکان خودش خارج شده بود و درد بسیار شدیدی داشتم😣 همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس کردم که مرا عمل کنید دیگر قابل تحمل نیست😰 تیم پزشکی اعلام کرد: غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم چپ ایجاد شده که فشار این غده باعث بیرون آمدن چشم گردیده. و به علت چسبیدگی این غده به مغز کار جداسازی آن بسیار سخت است...😩 پزشکان خطر عمل را بالای ۶۰ درصد می‌دانستند اما با اصرار من قرار شد که که عمل انجام بگیرد. با همه دوستان و آشنایان و با همسرم که باردار بود و سختی‌های بسیار کشیده بود از همه حلالیت طلبیدم و راهی بیمارستان شدم. 🔘حس خاصی داشتم احساس میکردم که دیگر از اتاق عمل برنمیگردم😢 تیم پزشکی کارش را شروع کرد و من در همان اول کار بیهوش شدم. ⛔️عمل طولانی شد و برداشتن غده با مشکل مواجه شد... پزشکان نهایت تلاش خود را میکردند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همه چیز عوض شد....‼️ احساس کردم که کار را به خوبی انجام دادند. چون دیگر مشکلی نداشتم، آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود، درد از تمام بدنم جدا شد.😃 احساس راحتی کردم و گفتم خدایا شکر عمل خوبی بود🥰 با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم☺️ برای یک لحظه زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم. از لحظه‌های کودکی تا لحظه‌ای که وارد بیمارستان شدم همه آن خاطرات برای لحظاتی با همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت...🙂 چقدر حس و حال شیرینی داشتم در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را می‌دیدم.✨ 💥در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. بسیار زیبا بود.😍 او را دوست داشتم میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. با خودم گفتم چقدر زیباست چقدر آشناست. او را کجا دیدم؟!🧐 سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسر عمه‌ام، آقاجان و پدربزرگم ایستاده بودند.. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.😬 پسر عمه‌ام از شهدای دوران دفاع مقدس بود😟 از اینکه بعد از سال‌ها آنها را میدیدم بسیار خوشحال شدم. ناگهان یادم آمد جوان سمت راست را...😬 حدود ۲۰ الی ۲۵ سال پیش... شب قبل از سفر مشهد...عالم خواب...حضرت عزراییل!😱 با لبخندی به من گفت: برویم. با تعجب گفتم کجا؟🤔 دوباره نگاهی به اطراف انداختم.🙄 دکتر ماسک روی صورتش را درآورد و گفت: مریض از دست رفت، دیگر فایده ندارد.😵‍💫 خیلی عجیب بود که دکتر جراح پشت به من قرار داشت اما من میتوانستم صورتش را ببینم!😧 میفهمیدم که در فکرش چه می‌گذرد و افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم می‌فهمیدم.🤭 از پشت در بسته، لحظه‌ای نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. برادرم با یک تسبیح در دست نشسته بود و ذکر میگفت.حتی ذهن او را میتوانستم بخوانم او میگفت: خدا کند که برادرم برگردد.. دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد با بچه‌هایش چه کنیم... یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه‌های من چه کند!! کمی آن طرف در یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد. جانبازی بود که روی تخت خوابیده بود برایم دعا میکرد🤲🏻 قبل از اینکه وارد اتاق عمل بشوم با او خداحافظی کرده و گفته بودم که شاید برنگردم😢 این جانباز خالصانه میگفت: خدایا من را ببر اما او را شفا بده. زن و بچه دارد اما من نه..💔 ناگهان حضرت عزرائیل به من گفت: دیگر برویم... ادامه دارد... 🌸|⇦کـانـال‌منطقـه‌چهـار‌مشهـد: https://eitaa.com/mantaghe4_mashhad