eitaa logo
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
6.4هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
43 فایل
ما اینجا هستیم تا تمام امکانات شهرمشهد رو بهت معرفی کنیم هرآنچه که در مشهد هست و ازش بی خبری اینجاست:) جهت ارتباط با ادمین 👇 @safaiy_ir جهت تبلیغات و اطلاع از تعرفه ها (دیفال)👇 @fdm6090 مشاورحقوقی: @law_co
مشاهده در ایتا
دانلود
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۱ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ هبوط ۱ ✨ من در آنجا محو زيبايي درختان و
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۲ 🕊 هبوط ۲ ✨ من در بهشت برزخي مشغول گشت و گذار و استفاده بودم که ناگهان مشاهده کردم دو ملک جوان کنار من ایستاده اند! آنها بی مقدمه گفتند: شما باید به دنیا برگردي. فکر کردم شوخی میکنند. با تعجب گفتم: براي چي؟ من اصلاً برنمیگردم. مگر اینجا بهشت جاویدان نیست؟ گفتند: شما امتحانهایی در پیش داري که باید آنها را سپري کني تا با مقامی کامل به اینجا بازگردي. با حالتي شبيه به التماس گفتم: خواهش میکنم این حرف را نزنید. بگذارید اینجا بمانم. من نميتوانم زیباترین مقامات دنیا را با آنچه اینجا میبینم مقایسه کنم. در دنیا بهترین شرایط، با صدها سختي همراه است، اما اینجا همه چیز لذت محض است. دوباره التماس کردم. حتي یادم هست که حاضر بودم سخت ترین شرایط را تحمل کنم اما آنجا بمانم. حتي گفتم: اجازه بدهید اینجا بمانم اما مرا عذاب کنید! درست مثل کودکي که ميخواهد در پارک مشغول بازي باشد اما والدین او ممانعت میکنند، التماس و گریه کردم، حتي خدا را صدا کردم اما آنها قبول نکردند. دوست داشتم پدرم در کنارم بود و با او درد دل میکردم اما گویا او هم راضی به رضای خدا بود. حتي يادم هست که به من گفتند: تو لیاقت پیدا کردی به خاطر برخي اعمالت و با شفاعت پدرت، با جمع خوبان به دیدار پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) نائل شوی. این توفیق نصیب هرکسي نمي شود. در بهشت برزخی کسانی هستند که سالهاست حضور دارند، اما درجه ایمان آنها به حدی نبود که توفیق دیدار پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را داشته باشند. شما خوشحال باش که چنین سعادتي داشتی. امیدوار باش که بار دیگر باز گردي. بعد به من گفتند: ببین پدرت چه مقامي دارد. برخي از بزرگان در برزخ هستند که سالی یکبار ميتوانند پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را ملاقات کنند. برخی ماهی یک بار، برخي ها هفته ای یکبار و ...اما پدر شما هر روز دوبار به دیدار پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) نائل میشود. این به خاطر خودسازي و اعمال ایشان در دنیا بود. شما هم تلاش کن تا با چنین مقامي به برزخ بازگردي. بعد یکی از آنها گفت: تو ميخواستي چهره پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را مشاهده کنی که موفق شدي. شما چند سؤال هم داشتي، یکی اینکه چرا گفته‌اند: شهدا زنده اند؟ چرا گفته‌اند: تفاوت دنیا با آخرت، مانند تفاوت زندگي در رحم به زندگي در دنیاست؟ چرا باید سوره حمد اینقدر در نمازها تکرار شود؟ چرا هر روز بارها در نماز به بندگي و نبوت پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) اقرار می کنیم؟ تو ميخواستي درجات اهل بیت (علیهم السلام) را ببيني. در مورد ایمان به غیب سؤال داشتي، آيا جواب گرفتی؟ گفتم: بله. جواب همه را گرفتم. ناگاه به گریه افتادم تا بلکه در بهشت بمانم اما آنها بلافاصله مرا به سوي بدنم رهسپار و از کنار همان درخت زیبا به سوي زمين فرستادند. همینطور که گریه میکردم و خدا را صدا میزدم، یکباره دیدم روي تخت بیمارستان هستم و به داخل بدنم برگشته ام و تمام بدنم درد میکند! پرستار بالای سرم بود و شرایط مرا بررسي مي کرد. یکباره داد زد و خبر داد که من به هوش آمده ام. من با ناراحتي از اینکه از بهشت الهي خارج شده ام، ناله میکردم. آن زمان بعد از ظهر ۲۲ تیرماه ۱۳۸۲ و ۱۸ روز بعد از سانحه بود. ساعتی بعد پزشک جراح، بالاي سرم آمد. تمام فامیل و دوستان از شنیدن این خبر خوشحال شدند و فقط من بودم که از این اتفاق ناراحت بودم. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۲ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ هبوط ۲ ✨ من در بهشت برزخي مشغول گشت و گذار
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۳ 🕊 رؤیای صادقه ✨ مدتي بعد از این تجربه و بازگشت به دنیا، زندگي برايم تیره و تار شد. وقتي که هوش و حواس من برگشت، مرتب گریه میکردم و ناراحت بودم که چرا از بهشت الهي رانده شدم. من بیش از همه عاشق این بودم که بار دیگر به محضر پیامبر اسلام (صلیﷲعلیه‌وآله) شرفیاب شوم. البته این را بگویم که چهره زیبای پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) و اهل بیت (علیهم السلام) از ذهن من خارج شده بود، وگرنه باور کنید اگر آن زیبایی مطلق را به یاد می‌آوردم حتماً از هوش ميرفتم. اما مرتب با خود میگفتم: چرا اعمال من کامل نبود تا همان جا بمانم. يعني نقص اعمال من در کجا بود؟ خيلي این موضوعات مرا به خود مشغول کرده بود. روزها و شبها گذشت. تا اینکه یک شب در عالم رؤیا چند نفري مهمان من شدند. مشاهده کردم که پدرم حاج محمد و چند تن از دوستان شهیدش به همراه عالم وارسته مرحوم آیت الله شیخ محمد واله به دیدار من آمدند. آیت الله واله از اساتید اخلاق و شاگردان میرزا جواد آقا تهرانی بودند که پدرم از ارادتمندان ایشان به حساب می‌آمد. این عالم جلیل القدر در سال ۷۵ از دنیا رفت و در حرم رضوي به خاک سپرده شد. وقتی این بزرگواران در کنارم قرار گرفتند آیت الله واله فرمودند: شما چرا ناراحتی؟ جایگاه بهشتی شما محفوظ است، تو به این دنیا بازگشتی تا نقائص اعمالت را کامل کنی و جایگاه بهتری را مهیا نمایی. بعد فرمودند: خدا تو را دوست داشت که بار دیگر به تو فرصت داد. همیشه این دعا را بخوان: ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا... از خدا بخواه که از مسیر ایمان و معرفتی که به دست آوردی دور نشوي. آیت الله واله ادامه دادند: «این سفر براي تو معراجي بود که با حقایق هستي آگاه شوي و بداني انسان بیهوده آفریده نشده. شما ميتواني با ذکر این ماجرا، تأثیر مثبت در بقيه مؤمنين ايجاد نمايي. اگر خدا بخواهد ايمان برخي افراد با شنیدن ماجرای شما تقویت خواهد شد.» بعد تمام مطالبی که پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) بیان کرده بودند را تکرار کردند و مرا آرام نمودند. من یکباره از خواب پریدم! این رویای صادقه آرامش خاصي در من ایجاد کرد. مانند کسی که بعد از مدتها از معشوق خودش میشنود، آرامش پیدا کردم و از شوق اشک میریختم. یقین پیدا کردم که این ماجرا نیز از الطاف خاص الهي بوده. بسياري از مطالب پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) در ذهن من ماندگار شد. آنها را با خودم تکرار می کردم تا فراموش نکنم. چند روز بعد پدر عزیزم را دوباره در خواب دیدم. ایشان که میدانست من قاری قرآن هستم به من گفت: مصطفی، صحیفه سجادیه را حفظ کن. گفتم: پدر جان خيلي سخت است. من هنوز از لحاظ حافظه مثل قبل نشده ام. گفت: برو و هر چقدر ميتواني از صحیفه بخوان و حفظ کن. نکات خيلي خوبي به دست خواهي آورد. چون این دعاها عشق بازي با خداست و تو را آرام میکند. البته پدرم از زمان شهادت به یاد من بود. یادم هست من هنوز به دبستان نرفته بودم که پدر را در خواب دیدم. روي زانوي پدر نشسته بودم که یک توپ کوچک و زیبا که ميدرخشيد را روي زمین دیدم. میخواستم به سمتش بروم که پدر دستم را گرفت و گفت: پسرم بنشی، خیلی به دنبال دنیا نباش. ظاهر دنیا زیباست، اما ارزش ندارد به خاطر آن از من جدا شوي. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۳ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ رؤیای صادقه ✨ مدتي بعد از این تجربه و با
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۴ 🕊 برکت مشهد ✨ وقتی که سلامتی را به دست آوردم، پدرم را بار دیگر در خواب دیدم. همراه با یکی از همرزمان شهیدش به دیدن من آمدند. خیلی از زیارت آنها خوشحال شدم. آنها هم از این که میدیدند من صحیح و سالم شده و مشغول ادامه تحصیل شده‌ام خوشحال بودند. دوست پدرم را میشناختم. از سرداران شهید بود. به من گفت: از پسر من خبر داري؟ گفتم: بله، از دانشجويان خيلي خوب است. او الان هم در يکي از دانشگاههاي معتبر تهران است. این شهید بزرگوار با ناراحتی گفت: چرا در همین مشهد درس را ادامه نداد؟ اي کاش مثل شما دانشگاه مشهد را انتخاب می کرد. من هم گفتم: دانشگاهی که درس مي خواند خیلی خوب است. اما ایشان با ناراحتي گفت: کاش در نزد امام رضا (علیه السلام) ميماند و از برکت مشهد بهره میبرد. نفهمیدم چرا این شهید از این موضوع ناراحت بود. اما فرزند این شهید، از دوستان من و از بسيجي هاي مؤمن بود. پدران ما باهم در جبهه رفیق بودند و هر دو شهید شدند. بعدها فهمیدم که چرا پدر آن جوان نگران و ناراحت بود! دوست من مدرک مهندسي و سپس کارشناسی ارشد را گرفت، اما متأسفانه به خاطر شرایط حاکم بر آن دانشگاه، رفته رفته از ارزشها دور شد! او به توصیه برخي اساتيدش به خارج از کشور رفت و مقیم شد! بعدها شنیدم که متاسفانه تمامی ارزشهایی که پدرانمان در راه آنها فدا شدند را زیر پا گذاشته. البته من نیز در يکي از دانشگاههاي تهران پذیرفته شدم، اما به دلیل شرایط فرهنگی تهران و همچنین حضور در کنار امام رضا (علیه السلام) و نزدیک بودن به مادر، مشهد را انتخاب کردم ... سالها از آن ماجرا گذشت. در دهه نود دوست داشتم به جمع مدافعین حرم بپیوندم. اما چون فرزند شهید بودم قبول نکردند. با شهادت سردار سلیمانی، یک شب رؤیای عجیب دیگری دیدم. من در یک حسینیه بودم و شهیدان حاج قاسم سليماني و ابراهیم هادي به مردم خوش آمد میگفتند. آنها با روي خندان به مردم مي گفتند: بنشینید، بعد براي مردم سخنراني کردند. بنده نیز به توصیه آن دو شهید عزیز، مشغول پذيرايي بودم. برخي از مردم عجله داشتند که زودتر پذيرايي شوند که این شهیدان والامقام از مردم خواستند: عجله نکنند و گوش کنند! بعد براي مردم سخناني گفتند که براي من آشنا بود! بعد از حدود شانزده سال، احساس کردم همان نصیحت هایی که پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند و آیت الله واله اشاره کردند را بیان نمودند. سخنانی که هیچگاه کهنه نمی شوند. دوباره عطر و بوي نبوي را حس کردم و آرام شدم. سردار سليماني رو به من گفت: شما مسئول پذيرايي از مردم هست. من شما را قبول دارم. هرچه دوست داري بیاور. در همان خواب احساس کردم که حاجي با این کلام، از طرف شهدا به من میگوید که ماجراي خودت را نقل کن و اینگونه از مردم پذیرایی معنوی کن! وقتي از خواب پریدم، تمامی آنچه به خاطر داشتم را نوشتم تا فراموش نشود. با اینکه بارها از مراکز مختلف و حتي صدا و سیما، براي ثبت ماجرای تجربه نزدیک به مرگ من تماس گرفته بودند، اما به هیچکدام جواب نداده بودم تا اینکه روز بعد، از گروه شهید هادي تماس گرفتند. من این تقارن را به فال نیک گرفتم و جواب مثبت دادم و.... ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۴ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ برکت مشهد ✨ وقتی که سلامتی را به دست آور
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۵ 🕊 پاک باش و خدمتگذار ۱ ✨ سخنانی که از پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) شنیدم حرف جديدي نبود. تمام آنها در روایات به صورت ویژه تأکید شده بود. ولي شنيدن آنها از زبان آخرین فرستاده خدا لذت ديگري داشت. من آنجا احساس میکردم مرا به جمع شهدا دعوت کرده اند تا راه و رسم زندگی صحیح را با کمک شهدا پیدا کنم. و این چیزی بود که بارها از خدا خواسته بودم. آنچه به یاد آوردم را بر روی کاغذ اینگونه نوشتم: اولین صحبت ایشان در مورد امتحانات الهي بود. اینکه انسان در هر کجا و هر مرحله اي باشد مورد امتحان خدا قرار میگیرد و امتحان خدا از مواردي است که ما نقطه ضعف داریم. باید تلاش کنیم تا ضعف خودمان را برطرف کنیم. یعنی انسان باید تلاش کند از این امتحانات نمره قبولی بگیرد. همچنین تذکر دادند که انسان باید راضي باشد به آنچه خدا براي او مقدر کرده و تلاش کند تا رضایت خدا را در تمام امور کسب کند. سپس پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) به جمع شهدا که در مقابل ایشان بودند فرمودند: «شما نقاط ضعف خود را برطرف کردید و توانستید که از امتحانات الهي هر لحظه براي انسانها ایجاد ميشود سربلند بیرون بیایید.» مورد ديگري که پيامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند؛ ایمان به غیب بود. درست است که خداوند به چشم ظاهر دیده نمي شود، اما آن که ایمان به غیب دارد، حضور خداوند را در تمام مراحل زندگي و لحظه لحظه عمر خود حس میکند. آنان که به غیب ایمان دارند، عالم را محضر خدا ميبينند، لذا هیچگاه به سراغ گناه نمیروند و شما شهدا ایمان به غیب داشتید برای همین گرفتار گناهان نشدید. در ادامه پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند: «مسلمانان حداقل روزي ده بار در نمازهایشان می گویند: «اهدانا الصراط المستقیم» اما همه آنها براي هدايت در مسیر مستقیم تلاش نمی کنند! با اینکه پیدا کردن راه درست سخت نیست. خداوند براي هدايت بشر، قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) را فرستاد و راه را هموار نمود، اما بسياري از مردم آلوده دنیا شدند و نمي خواهند هدایت شوند. اما شما شهدا فهمیدید که در دنیا چگونه زندگی کنید و چگونه هدایت یابید.» بعد ادامه دادند: «برخي از خداوند میخواهند که گمراه نشوند. خداوند به همین دلیل، اتفاقاتي براي آنها رقم میزند، اما آنها ناراحت میشوند و ناله و فریاد می کنند. اما شما شهدا هرچه در دنیا دیدید یاد خدا افتادید و در سختيها صبر کردید. شما یقین داشتید که هر لحظه از عمر را که به یاد خداوند نبودید ضرر کرده اید، لذا هموار یاد خدا بودید و به همین دلیل آرامش داشتید.» در ادامه پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) رو به شهدا فرمودند: «شما قبل از هر چیز خودتان را اصلاح کردید تا اینکه توانستید در بقیه تأثیرگذار باشید. نیتهای شما پاک بود. اعمال شما خوب بود و خداوند متعال پذیرفت. شما ميدانستيد واجبات و مستحبات براي نزديکي انسان به خداست. شیطان شدید تلاش میکند که شما را از خداوند متعال دور کند. اما شما دقت کردید واجبات را فداي مستحبات نکردید. اما برخي براي انجام یک مستحب حق الناس برگردن خود قرار مي دهند! شما کیفیت اعمالتان بالا بود که توانستید به این مقام برسید، شما به دنبال کمیت نبودید، بلکه اگر اعمال مستحب کمتري داشتید، ولی کیفیت و اخلاص اعمال شما باعث شد که اکنون اینجا هستید.» همان لحظه حديثي که ميفرمايد: «یک ساعت فکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است» در ذهن من آمد. پیامبر(صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند: «خداوند در قرآن بارها تبعیت کردن بی دلیل از اکثریت را مذمت کرده و می فرماید: بل اکثرهم لا يعقلون .... شما عقل خود را به کار بستيد و بي دليل از اکثریت تبعیت نکردید. مردم گرفتار روزمرگی و گناهان شدند، اما شما شهدا با اینکه کار سختي بود، خود را از صف اهل دنیا جدا کردید. بعد ادامه دادند مردم در کسب دنیا عجله میکردند و شب و روز خود را وقف دنیا کردند، اما براي معنويات تنبلي مي کنند. ولی شما به اندازه از دنیا استفاده کردید و در انجام کار خیر عجله داشتید و مصداق؛ فاستبقوا الخيرات شدید. برخلاف اهل دنیا یاد مرگ بودید و شما به زیارت اهل قبور ميرفتید تا متذکر شوید. شما سعي ميکردید همیشه با وضو باشید و خود را در محضر خداوند متعال حس میکردید.» ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۵ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ پاک باش و خدمتگذار ۱ ✨ سخنانی که از پیام
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۶ 🕊 پاک باش و خدمتگزار ۲ ✨ بعد [ پیامبر ص] فرمودند: «الصلوة معراج المومن.» نماز مثل پله هاي نردبان است که انسان را به اوج کمال میرساند. اما برخی در همان پله هاي اول درجا میزنند و این کار را خسته کننده و تکراری میدانند. عده زيادي از مسلمانان به نماز به عنوان یک عادت روزانه نگاه میکنند، اما نباید اینگونه باشد. نماز است که انسان را در مسير الهي حرکت میدهد. اینکه پنج بار در روز نماز مي خوانيد براي اين است که از نماز نیرو بگیرید تا بتوانید در مقابل شیطان ایستادگی کنید. اما شما شهدا به نماز به چشم فرصت پرواز نگاه کردید. روزانه حداقل پنج بار از این فرصت براي معراج استفاده کردید. نماز برایتان عادت نشد. شما به هر درجه اي رسيديد از نمازتان بود. شما اگر به کسی کمک می کردید دنبال دیده شدن نبوديد و ميدانستيد آنکه باید ببیند، ميبيند. لذا بر شک و وسواس که از حملات شیاطین است با توکل بر خدا پیروز شدید. شما همیشه کاري مي کرديد که خداوند دستور داده و همواره خداوند در مقابل دیدگان شما بود.(الم يعلم بان الله يري) شما اهل قرائت و عمل و تدبر در قرآن بودید، چرا که دستور خداوند متعال بود. شما به آیه «فاقروا ماتيسر من القرآن» به خوبی عمل می کردید. قرآن مثل تنفسی که به جسم انسان حيات ميدهد، به روح شما جلا میداد و شما را در مسیر زندگی کمک مینماید. اما بسياري از مردم از کتاب الهی فاصله گرفتند و فکر کردند خودشان ميتوانند راه سعادت را پیدا کنند. شما اهل بیت علیهم السلام را مانند کشتي نوح میدانستید که سرمایه وجودي شما را حفظ میکنند و آن را به مقصد میرسانند و یقین داشتید که بدون ولایت اهل بیت علیهم السلام بار اعمال شما به مقصد نمي رسد. بسياري از اهل دنیا خود را گرفتار لغو و بیهودگی کردند و فرصت عمر را تباه نمودند، شیطان نیز هر بار با ابزار یا وسيله‌اي متفاوت مردم را از خداوند دور و سرگرم امور دنیایی میکند.(من اینجا ناخودآگاه یاد ماهواره و رسانه ها و فضاي مجازي افتادم.) اما شما از لحظه لحظه عمر خود به خوبی استفاده کردید و خود را گرفتار لغویات نکردید. شما هر لحظه مشتاق دیدار پروردگار بودید و براي مرگ آماده بودید. شما اهل صبر بودید و مشکلات را تحمل ميكرديد. لذا خداوند مقام شما را بالا برد. شما با خوبان همنشین بودید و از بيداري سحر و استغفار کمک میگرفتید تا ایمان خود را تقویت کنید.» پیامبر (ص) بار دیگر خطاب به جمع شهدا فرمودند: «شما هر روز با خودتان محاسبه نفس داشتید. از خودتان حساب ميکشیدید. شما دیدید زندگي دنیا چقدر کوتاه بود، لذا براي اينجا برنامه ريزي کرديد. شما در نمازهایتان توجه داشتید. میدانستید در مقابل چه کسی ایستاده اید. شما در دنیا سعي کردید سرمایه عمر را خوب استفاده کنید، لذا تحمل سختيها برایتان راحت بود. محیط خود را طوری تنظیم کردید که همیشه به یاد خدا باشید. شما حضور خدا را همه جا حس میکردید لذا هیچ ترسی در دل نداشتید. خود را آلوده نکردید و شاهد بودید که در گرفتاري ها، راه خروج براي شما نمایان میشد و از خزانه غیب الهی و بدون حساب روزي شما مي رسيد.» پیامبر(ص) ادامه دادند: «شما دیگران را برخود مقدم داشتید. بارها گره از مشکلات مردم گشودید. شما چون ميفهميديد، در سختی ها بی صبری نکردید. دنیا را مسیر عبور ميدانستيد نه وطن. طوري برنامه ریزی میکردید که گويي ميخواهيد تا ابد زنده باشيد ولي هر لحظه شوق دیدار خدا را داشتید. هدایت بندگان خداوند براي شما مهم بود، لذا فکر میکردید تا به بهترین حالت این کار انجام گیرد. در امر به معروف و نهي از منکر تلاش میکردید تا درست انجام دهید و آبروي افراد را در معرض خطر قرار ندهید. شما سعي مي کرديد در دنیا عصباني نشوید و اگر خشمی هم داشتید به خاطر خدا بود و حدود را رعایت می کردید.» آخرین مطلبی که به خاطر دارم پیامبر (ص) فرمودند: «در ایام زندگی انسان، نسيمهاي رحمتي از سوي خدا وزیدن میگیرد. برخي به خاطر همان روحیات خاص اهل دنيا و تنبلي و رفاه طلبی از این نسیم الهی فاصله می گیرند. اما خوشا به سعادت شما که خود را در مسیر این نسیمهای رحمت قرار دادید. بعد از صحبتهاي پيامبر (ص) بسياري از آيات قرآن براي من تداعي شد. چون خودم قاری قرآن بوده و با قرآن مأنوس بودم و بسياري از آیات را به یاد داشتم. اما خلاصه کلام این بود: پاک باش و خدمتگزار بعدها وقتي ياد خاطرات بهشت و همنشيني با شهدا و نبی مکرم اسلام می افتادم به سراغ کلام الله ميرفتم. قرائت قرآن مرا یاد بهترین ساعات عمرم می انداخت. با خود میگفتم: چون میسر نیست بر من کام او عشق بازي ميکنم با نام او خلاصه اینکه بعدها وقتي آيات قرآن را میخواندم به یاد سخنان نبی مکرم مي افتادم و برخي آياتي که مرتبط با سخنان پیامبر (ص) بود را مینوشتم.۱پی‌نوشت ♨️ ادامه دارد
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۶ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ پاک باش و خدمتگزار ۲ ✨ بعد [ پیامبر ص] فر
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۷ 🕊 کرامات رضوی ✨ در روزهاي تنهايي در خانه و زمانی که حالم کمي بهتر شده بود، بهترین یاور من پدر همسرم بود. از او میخواستم تا از گذشته ها برایم بگوید. یکبار به من گفت: از سال ۱۳۶۰ که ازدواج کردم خادمي حرم رضوي آرزوي من بود که بعد از جنگ محقق شد. نميداني من چه چیزهایی در این حرم ديده ام. من رفقایی داشتم که شهادت خودشان را از آقا امام رضا (علیه السلام) گرفتند و راهی جبهه شدند و دیگر بازنگشتند. خوب یادم هست که چند نفر از بچه هاي رزمنده، بعد از زیارت پیش من آمدند و گفتند: آقا ابراهیم، شاهد باش این آخرین زیارت ما بود. ما برات شهادت را از مولاي خودمان گرفتیم. آنها رفتند و چند روز بعد در تشییع شهدا، پیکرهای این دوستانم را در حرم طواف دادم. ایشان ادامه داد: من پس از ازدواج تا مدت ها بچه دار نميشدم. به سراغ بهترین پزشکان رفتیم، اما نتیجه نگرفتیم. خودم تک پسر خانواده بودم و پنج خواهر داشتم. همه دوست داشتند فرزندانم را ببینند. من متوسل به امام رضا (علیه السلام) شده و سپس راهي جبهه شدم. من و پدرت همیشه با هم بودیم. هربار حاج محمد مشهد می آمد در منزل مادري ما مستقر ميشد. مادر من خيلي حاجي طاهري را دوست داشت. در سالهاي اول جنگ به سختی مجروح و شيميايي شدم. دیگر بعید بود صاحب اولاد شوم. اما از عنایات الهی و توسل به امام عصر (عجلﷲفرجه) و کرامات امام رضا (علیه السلام) خداوند چهار فرزند سالم و صالح به من عطا کرد. آقا ابراهيم نفس عميقي کشید و گفت من از این حرم کرامات بسياري شاهد بودم. خیلی از این حرفها را جایی نگفته ام. من گفتم: یک کرامتي که براي خودتان رخ داد را بگویید. حاج ابراهیم کمي فکر کرد و گفت: اوایل دهه هفتاد یک مشکل مالی پیدا کردم. من سه میلیون تومان پول براي شش ماه احتیاج داشتم. این مبلغ در آن زمان خيلي بود. به هر جايي که مراجعه کردم بی فایده بود. تا اینکه یک بار که در حرم، مشغول بودم به خودم گفتم: تو امام رضا (علیه السلام) را داري، کجا میروی؟! با گریه رو به ضریح گفتم: آقا جان، همین امروز باید سه میلیون به طلبکار برسانم. آبرویم در خطر است. درد دلهاي من با آقا که تمام شد، یکی از دوستان رزمنده را دیدم. از رفقاي قديمي بود. با هم کمی صحبت کردیم، اما دلم شور میزد که چه میشود!؟ دوست من وقتي ميخواست خداحافظی کند گفت: آقاي پيروي، من راهي سفر خارج هستم و تا چند ماه دیگر برنمی گردم. من مبلغي پول دارم که نمیخواهم در بانک قرار دهم. اگر مشکلي نباشد این مبلغ را به شما قرض ميدهم. پیش شما باشد، هر زمان احتیاج شد خبر میدهم که آماده کنید و برگردانید. او وارد اتاق خدام شد و کیفش را باز کرد. دو میلیون تومان پول نقد بیرون آورد. ایشان مبلغ را تحویل داد و از حرم بیرون رفت. خيلي خوشحال شدم. آنها را داخل یک کیسه گذاشتم، اما به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم: آقا جان، من سه میلیون احتیاج داشتم. نیم ساعت بعد، زماني که ميخواستم پست خادمي را تحویل دهم، دوباره این دوست من برگشت و گفت: آقاي پيروی، یک میلیون تومان دیگر هم هست. این هم پیش شما باشد تا شش ماه دیگه هم احتیاجی ندارم. ایشان پول را به من داد و رفت. تا شش ماه بعد که مشکل من حل شد سراغی از این پول نگرفت. آقاي پيروي به من گفت: اینقدر از این حرم کرامات دیده ام که اینها مسائل پیش پا افتاده است. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۷ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ کرامات رضوی ✨ در روزهاي تنهايي در خانه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۸ 🕊 فن بیان ✨ یکبار به آقاي پيروي گفتم: بهترین ویژگی پدرم از نظر شما چیست؟ ایشان مکثی کرد و گفت: «شهید طاهري در نتيجه اخلاص و تقواي الهي که داشت، قدرت بیان فوق العاده اي پيدا کرده بود. حاجي گرچه سواد چنداني نداشت اما در کلامش جذابیتی بود که مخاطبانش را عجيب تحت تأثیر قرار ميداد و این نبود جز به خاطر صفاي باطنش، چرا که از قدیم گفته اند: چون سخن از دل برآید لاجرم بر دل نشیند بارها میشد که حاجي موضوعي به ظاهر ساده را در سخنراني خود مطرح میکرد و با زبانی ساده حقایق مهمي را مطرح مي نمود.» یادم هست شبی در مسجد آبکوه مشهد سخنرانی می کرد. آنجا از خاطرات خودش اینگونه گفت: بچه های سپاه تصمیم گرفته بودند چند قاطر بخرند تا براي حمل بار و تجهیزات لازم به قله هاي بلند منطقه ی کردستان منتقل کنند. لذا رفتند به يکي از روستاها و چند قاطر خریدند. در این میان، پيرزني فرتوت و مستضعف، اصرار میکند که بیایید قاطر مرا هم ببرید. در واقع او قصد نداشت قاطرش را بفروشد بلکه میخواست آن را هدیه دهد. اما بچه ها که فهمیدند این حیوان تنها وسيله ي کسب روزي و امرار معاش پیرزن است، قبول نمیکنند. آن خانم اصرار زيادي کرد و به هیچ وجه دست بردار نبود تا این که بالاخره بچه ها راضي شدند. پیرزن که به خواسته ي خود رسیده بود با حال خاصی اشک میریخت و در حالي که به آرامی به پشت قاطر دست میکشید رو به آسمان کرده و گفت: خدایا! تو شاهد باش که من تنها چيزي که داشتم همین حیوان بود که آن را تقدیم سپاه اسلام کردم. او در حالي که با دستان بي رمقش، زانوهایش را گرفته بود و به زحمت راه ميرفت دور قاطر مي چرخيد و به سرو صورتش دست ميکشيد و ميگفت: ذوالجناح، تو روز قیامت گواهی بده! خلاصه حاجي به زیبایی هر چه تمامتر موضوع را با ذوالجناح در کربلا مرتبط ساخت و ضمن مقایسه رزمندگان ما با یاوران اهل بیت در کربلا آنچنان آتشی در دلها افکند که مسجد، یکپارچه اشک شد. پس از پایان مراسم خيليها از حاجي براي نحوه اعزام به جبهه سؤال می کردند. اما در جبهه، حاجي با آن تأثیر کلام، بسیار در روحیه نیروها مؤثر بود. یکبار هوا بسیار گرم و طاقت فرسا بود. بچه ها چندین ماه در انتظار عملیات، لحظه شماري کرده بودند. اما از قرار معلوم از عملیات خبري نبود. به تدریج داشت حوصله ی بچه ها سر ميرفت و سروصدایشان بلند میشد. شاید حق داشتند. چون آنها به امید شرکت در عملیات آمده بودند، در حاليکه حالا حالاها از عملیات خبري نبود. از سوي دیگر، دلها برای خانواده ها تنگ شده بود و مشکلات پشت جبهه و... هم خود را نشان مي داد. خلاصه تعدادي هم جلوي پرسنلي تيپ جمع شدند که: یا عملیات، یا ترخیص خبر به گوش فرماندهان رسید. سردار شهید ابوالفضل رفيعي (جانشین لشگر پنج نصر به همراه معاونش سردار شهید مصطفي قوي و چند تن از فرماندهان گردانها در جمع بچه ها حضور یافتند. آنها از نیروها خواستند در میدان صبحگاه جمع شوند. بنا به درخواست سردار رفيعي حاج آقاي طاهري براي نیروها سخنرانی کرد. حاج آقا با بياني شيوا و سخناني بسيار ساده و صميمي که از نورانیت ایشان نشأت می گرفت با بیان واقعه ي عاشوراي سال ۶۱ هجري قلبها را آتش زد. از جمله به این نکته اشاره کرد شب عاشورا جمع زیادی با امام بودند اما امام چراغها را خاموش کرد و گفتند: من فردا کشته ميشوم. این جماعت تنها با من کار دارند بنابراین من بیعتم را از شما برداشتم. پس هر که مي خواهد برود، از این فرصت استفاده کند. آنگاه آن جماعت، يكي يكي ميدان را رها کرده و امام را تنها گذاشتند. حسین ماند و عباس علمدار و چند تن از یاران باوفایش... دوستان، امروز هم ما عاشوراي ديگري در پیش داریم هر که میخواهد برود آزاد است. از پرسنلی برگه ترخیص بگیرد و برود کنار زن و بچه‌اش، برود راحت بخوابد. برود و جان خودش را نجات دهد. اما بدانید اگر تمام شما هم بروید، ما ميمانيم و مقاومت میکنیم. ما یک عمر آرزو کرده ایم که «يا ليتني کنت معک فأفوز فوزا عظيما» حسین جان، این جان ناقابل ما تقدیم تو. خدایا تو شاهد باش که ما امروز از دین تو و ناموس شیعه دفاع میکنیم. خدایا خودت شاهد باش. این سخنان که از عمق جان وي برخاسته بود و با سوز و گدازي وصف ناپذير بيان ميشد، همه را تحت تأثیر قرار داد. و فریاد یا حسین جمعیت که با هق هق گریه در هم آمیخته بود، دشت را پر کرد. سخنان حاج آقا، آن چنان تأثیر خود را گذاشته بود که فردای آن روز هیچکس حرفي از بازگشت نزد. یادمه استاد رحیم پور ازغدي در مورد جذابیت کلام حاجى ميگفت: «حاجی طاهري براي نيروهاي اطلاعات صحبت کرد و گفت: اگر شما قبل از عملیات عرق بيشتري بريزيد و کار اطلاعاتي خوبي داشته باشید در عملیات خون کمتري از رزمندگان ریخته میشود. این جمله الان هم در تمامی کارهای مدیریتی این کشور مصداق دارد.»
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۸ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ فن بیان ✨ یکبار به آقاي پيروي گفتم: بهتری
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۹ 🕊 به جای پدر ✨ بهمن ۱۳۸۲ بود. الحمد لله حال من بسیار بهتر از قبل شده بود. من حتي در امتحانات پایان ترم دانشگاه شرکت کردم. البته در برخي امتحانها نمی توانستم سؤالات را جواب بدهم. اینها هم از عوارض ضربه وارد شده به سرم بود. یک روز در اواخر بهمن همان سال، آقاي پيروي به من گفت: الحمد لله که مشکل شما برطرف شد. خیلی برایت دعا کردم. خيلي از خدا خواستم که سلامتی شما بازگردد. ایشان پس از کمی سکوت :گفت من در ايام بيهوشي شما به خدا گفتم که عمرم را کرده ام. مرا به جاي مصطفي انتخاب کن. بارها به خدا گفتم: ميخواهم به یاران شهیدم برسم. مرا حاجت روا کن. آقاي پيروي گفت: وقتي شما بهشت را توصیف میکردی با خودم :گفتم چقدر ضرر کردم که همراه با شهدا نرفتم. این را هم بگویم که من نيز ماجرايي شبيه شما داشتم. وقتي تعجب مرا دید ادامه داد: در طي عملیات فتح المبین، انفجاري در مقابل من صورت گرفت و روده هایم بیرون ریخت! آنها را با کمک رزمندگان به داخل شکم ریختم. شکم مرا با چند چفیه بستند و مرا را به امدادگر رساندند. آنها مرا به بیمارستانی در اهواز بردند. گلوله اي که در کنار نخاع من قرار داشت با عمل جراحي خارج کردند و مرا با هواپیما به بیمارستانی در اصفهان منتقل کردند. در آنجا به هوش آمدم و درد زيادي داشتم. من متوسل به امام عصر(عجلﷲفرجه) شدم. نیمه شب در حالي که از شدت درد اشک میریختم، متوجه شدم که یک نفر با چهره اي بسيار نوراني بالاي سر من قرار دارد. به من فرمودند: چرا مرا به مادرم قسم ميدهي؟! ایشان دستشان را روي شکم من گذاشتند. من با وجود پانسمان، دست ایشان را روی شکم خودم احساس کردم. این فرد نورانی مهربان فرمودند: حال شما خوب است. بلند شو و خدمت کن. من دیگر کسی را در اتاق خودم ندیدم. مدتي بعد با بدني بهبود یافته مرخص شدم و به مشهد و سپس به جبهه رفتم. آقاي پيروي که حکم پدر براي من داشت این حرفها را ميزد و من با تعجب گوش مي کردم. صحبت هایشان که تمام شد گفت: بیست سال از آن زمان گذشته و چیز زيادي به سفر من نمانده. پریدم وسط صحبتهایشان و گفتم: این حرفها را نزنید. امیدوارم سالهای سال سایه شما بالاي سر ما باشد. این را هم بگویم که من خیلی خوشحال بودم، بعد از سالها که طعم يتيمي را چشیده بودم حالا احساس میکردم پدر بالاي سرم است. آقاي پيروي واقعاً شخصیت مهربان و دلسوز و پرمحبتي داشت. هربار که با ایشان هم صحبت ميشديم، مرتب شوخي مي کرد و مي خنديديم. اما آن شب، طوري که کسی متوجه نشود به من گفت آقا مصطفی، دو سه روز دیگر من هم ميروم. من از خدا خواستم تا آنجا که میتوانم به این مردمی که منتظر امام زمان (عجلﷲفرجه) هستند و زائران امام رضا(علیه السلام) خدمت کنم، اما الان مطمئن هستم که زمان سفر من فرا رسیده! من همیشه از خدا خواسته ام که در بستر نمیرم و در حال خدمت به اسلام و نظام شهید شوم. تو هم برایم دعا کن. دیگر خسته شدم دلم براي حاج محمد و دوستان شهیدم تنگ شده. با ناراحتي گفتم: خواهش میکنم این حرفها را نزنید. من تازه حالم بهتر شده تحمل این حرفها را ندارم. ایشان دوباره تأکید کرد: من از خدا خواسته ام بدنم روي تخت غسالخانه نرود. همیشه آرزو داشتم از بدنم چيزي براي تشییع و تدفين باقي نماند. مثل شهدای گمنام. مطمئن هستم جنازه اي از من بر نمي گردد که براي تشييع و ... اذيت شوید این مطالب را هم یقین دارم. وصیتنامه هم در کمد من، در محل کار قرار دارد. بار دیگر از ایشان خواستم این حرفها را نزنند. واقعاً تحمل شنیدنش را نداشتم. این را هم بگویم که حاج ابراهیم پیروی از آن جانبازهایی بود که در خلوت خودش با دوستان شهیدش ارتباطهايي داشت. بارها پس از ماجراي بيماري من ديده بودم در اتاقش تک و تنها ساعتها نوار صحبتهاي مرا گوش میکرد و اشک ميريخت و با خداي خودش مناجات میکرد. ميخواستم موضوع را عوض کنم، یادم افتاد نوار صحبت ها و سؤالاتی که من در زمان بستري داشتم، دست ایشان بود و به من نمیداد. هر وقت درخواست می کردم می گفت: زمانی نوار را به شما مي دهم که زمان رفتن من باشد. اصرار کردم نوار را بدهید تا یکبار دیگر گوش کنم. گفت: چشم نوار را آورده ام! این حرفهايي که در روزهاي پاياني بهمن زدند، خيلي مرا نگران کرد. یعنی چه اتفاقی در پیش است، آیا در پایان سال ۱۳۸۲ جنگی خواهد شد؟ آن زمان آمریکا، عراق را اشغال کرده بود اما تهديدي براي ايران نبود. چطور قرار است ایشان شهید و مفقود شوند!؟ ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۹ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ به جای پدر ✨ بهمن ۱۳۸۲ بود. الحمد لله حال
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۰ 🕊 حادثه ✨ دو روز بعد، صبح روز چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۲ بعد از نماز صبح به آقاي پيروي دادند که حادثه اي در راه آهن خراسان رخ داده! ایشان خيلي سريع خودش را به راه آهن رساند. بلافاصله همراه با برخی مسئولین به سمت نیشابور حرکت کردند. ماجرا از این قرار بود که یک قطار باري متوقف شده در ایستگاه ابومسلم، به دلیل بسته نشدن ترمزها به سمت نیشابور رها میشود. این قطار که لکوموتیو نداشت، به خاطر شیب زمین، با سرعت راهي نيشابور ميشود! مسئولین ایستگاههای بین راه، قطارهاي مسافري را از سر راه این قطار خارج میکنند. این قطار تا ۱۷ کیلومتري نيشابور ميرود و آنجا با یک قطار مانده در ایستگاه خیام برخورد میکند و از ریل خارج ميشود. چندین واگن این قطار حامل بنزین و مواد سوختني و شيميايي بود. مأمورين آتش نشاني حریق ایجاد شده را سریع خاموش مي کنند. آقاي پيروي و تیم بازرسي راه آهن مشهد خودشان را به محل قطار میرسانند و مشغول پيگيري علت حادثه بودند. حدود ساعت ۹ صبح اعلام میشود که منطقه پاکسازي شده و دیگر احتمال آتش سوزي وجود ندارد. خبرنگاران و برخي مردم محلي از روستاهای اطراف مشغول تماشا بودند. مأمورين نيروي انتظامي و راه آهن هم خودشان را رسانده بودند. درست در همان ساعات، ترکیبات شیمیایی ایجاد شده از آب و مواد شیمیایی داخل واگنها باعث یک انفجار عظيم ميشود. انفجاري معادل ۱۸۰ تن ماده تي ان تي!! محلي که قطار قرار داشت یک گودال عظیم ایجاد میشود و اجزاي بدنه قطار تا کیلومترها به اطراف پرت میشود! ۳۵۰ نفر در این حادثه جان میدهند که اجساد برخي از آنها هرگز پیدا نشد. حاج ابراهیم پیروی، جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس و مسئول حراست راه آهن خراسان دیگر از آن محل بازنگشت و به جمع شهداي مفقودالاثر پيوست و آسمانی شد. بزرگترین شوک وارد شده به من در همین زمان رخ داد! اصلاً فکر نمیکردم چنین اتفاقی رخ دهد. حاج ابراهیم از دو سه روز قبل، از این ماجرا خبر داشت و به همه اطرافیان گفته بود! وصیت نامه اش را نیز از دفتر کارش آوردیم. آنجا هم به این ماجرا اشاره کرده بود. دو روز پس از حادثه، کمیته تحقیق در مورد شهدای این حادثه خبر دادند که برخي اجزاي پیکرها شناسایی شده. وقتي که خانواده به آنجا مراجعه کردند، چيزي تنها چیزی که از ایشان پیدا شد، یک برگهٔ نیم سوخته کوچک از قبوض مربوط به خادمي حرم رضوي بود که رویش نوشته بود: ابراهیم پیروی. در واقع ایشان به آرزویش رسید. به جاي بدن، لباس رزم او که آثار ترکش و خون مجروحیت همان جریان ملاقات با امام زمان (عجلﷲفرجه) برآن به یادگار مانده بود، بنا به وصیت خودش در حرم دفن شد. جالب است که ایشان همواره آیه ۵۷ سوره نجم را تکرار میکرد تا یاد مرگ را فراموش نکند.۱پی‌نوشت ♨️ ادامه دارد ... ______________________ ۱_ أَزِفَتِ الْآزِفَةُ (نجم، ۵۷)= آنچه باید نزدیک شود، نزدیک شده است (و قیامت فرامی‌رسد) درست بعد از چاپ اول همین کتاب بود که آقاي پيروي را در یک سحر در عالم رویا مشاهده کردم. به من با حالت اعتراض گفت: آقا مصطفی، چرا مردم در مشکلات و گرفتاري هايشان به ما شهدا مراجعه نمی‌کنند؟ ما شهدا اینقدر در پیشگاه خداوند مقام داریم که میتوانیم گره از مشکلات آنها باز کنیم، ولی نمیدانم چرا مردم به زنده بودن ما یقین ندارند.
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۳۰ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ حادثه ✨ دو روز بعد، صبح روز چهارشنبه ۲۹
️️⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۱ 🕊 تداعی ✨ يكي دو ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، آیت الله حکیم در شهر نجف به شهادت رسيد. وقتي تلويزيون خبر را اعلام کرد به همه گفتم: من این خبر را میدانستم، من دیده بودم که ایشان در روز جمعه در نجف به شهادت ميرسد! همه تعجب کردند. خودم نیز بیشتر. چند ماه بعد، وقتي خبر شهادت آقاي پيروي به ما رسید، احساس کردم من از این ماجرا نیز خبر داشتم. گویی نحوه شهادت ایشان را دیده بودم! خيلي فکر کردم، يعني از کجا این مطلب را مي دانستم!؟ گويي من از همه حوادث خبر داشتم. همه چیز را دیده و فراموش کرده بودم. درست مثل کسی که خوابي ميبيند و فراموش مي کند، اما با رخ دادن بعضي اتفاقات، خواب خودش را به ياد مي آورد! با يکي از پزشکان که در این زمینه اطلاعات خوبي داشت صحبت کردم. گفتم من احساس میکنم تمامي اتفاقاتی که میخواهد تا پایان عمرم رخ دهد را دیده ام. اما آنها را به خاطر نمي آورم. وقتي حادثه اي رخ ميدهد تازه به خاطر مي آورم که من از آن موضوع خبر داشتم، ولي گويي کسي ذهنم را پوشانده تا از آن مطلب بي خبر باشم. این استاد که به مسائل معنوي هم مسلط بود به من گفت: معمولاً کساني که تجربه نزدیک به مرگ پیدا ميکنند و مانند شما به آن سوي هستي ميروند، علم مطلق به تمام مسائل پیدا میکنند. يعني از همه چیز با خبر میشوند، اما وقتي قرار باشد به دنیا بازگردند، علم آنها نسبت به وقایع آینده پوشیده مي شود. يعني لازمه زندگی در دنیا همین است. اگر تو از حوادث آینده با جزئیات کامل خبر داشته باشي، نمي تواني در دنيا به صورت عادي زندگي کنی. مثلاً اگر خبر داشته باشي که در رانندگي تصادف مي كني، ديگر جرات نمي كني پشت فرمان اتومبیل قرار بگيري. تجربه گران، معمولاً علم به وقایع آینده را فراموش میکنند، مگر اینکه خدا بخواهد تا از چيزي با خبر شوند. حتي خداوند بهشت را به برخي از تجربه گران نشان ميدهد تا در مسير زندگي معنوي ثابت قدم حرکت کنند. استدلال این استاد برایم جالب بود. واقعاً اگر بعضي حوادث را خبر داشته باشم زندگي برایم سخت خواهد شد. من بعد از این سفر برزخی بیش از قبل به این حدیث ایمان آوردم که یک ساعت فکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است. حتي زماني که به حرم آقا علی ابن موسي الرضا (علیه السلام) مشرف میشدم، بیشتر مشغول فکر کردن در اعمال و رفتارم بودم. کدام اعمال من مورد رضایت پروردگار است؟! کدام اعمال من مورد رضایت خدا نیست؟! وقتي زيارت امین الله خوانده ميشد، خودم را در محضر حضرت حق میدیدم و آنچه اهل بیت (علیهم السلام) از خداوند خواسته بودند، من نیز تقاضا میکردم. یقین داشتم که امام رضا (علیه السلام) به اشک و ناله من احتیاج ندارد. پس باید از فرصت حضور در حرم باصفاي ايشان براي رسیدن به قرب الهی استفاده کرد. من به این نتیجه رسیده بودم که خداوند هرچه برای ما حکم کند، خیر ما در همان است. یقین داشتم که سختيها عامل رشد ما در مسیر معنوي خواهند بود. حقایقی که نگاه من را به دنیا یک نگاه متفاوت و ارزشی کرده بود. مدتي بعد، متوجه شدم که يکي از دوستان دوران تحصیل بنده که در سپاه استخدام شده، راهي سفر است. اما من نگران بودم خيلي تشويش داشتم. وقتي او براي خداحافظی آمد، احساس کردم برای آخرین بار او را ميبينم. علي زاده‌اکبر از من خداحافظي کرد در حالي که میدانستم دیگر او را نخواهم دید. همین اتفاق افتاد و او در جمع مدافعان حرم در سوریه به شهادت رسید. او همیشه میگفت: اگر چه باب شهادت مثل قبل باز نیست، اما راه و رسم شهادت ادامه دارد. فقط دل را باید صاف نمود. سالها بعد وقتي خبر شهادت سردار سلیمانی اعلام شد، به همسرم گفتم من شهادت این سردار بزرگ را دیده ام. تشییع بزرگی از او خواهد شد که در عالم کم نظیر است. همین اتفاق چند روز بعد رخ داد. حتي در مشهد چنان تشییعی از این سردار شد که بی نظیر بود. حتي زماني که بیماری کرونا در تمام جهان مردم را خانه نشین کرد، به همسرم گفتم: من اين بيماري و بسته شدن صورتهاي مردم با ماسک را دیده بودم، ولی این مطلب را هم فراموش کرده بودم. همسرم گفت: خُب این که مهم نیست. شما همه اتفاقات را بعد از رخ دادن خبر ميدهي، چيز ديگري از اين بيماري به ياد نداري؟ گفتم: چرا زمانی که این بیماری را دیدم با خودم گفتم: مگر اروپا و آمریکا مهد علم پزشکي نیست، پس چرا تلفات آنها بالاتر است؟! مدتي بعد همین اتفاق افتاد و شاهد بودیم که مرگ و میر در اروپا و آمریکا از تمام دنیا بیشتر شد. من حتي بيشتر اتفاقات به ظاهر کوچک در زندگی ام را دیده بودم. من حتي ديده بودم که یک روز حاج صادق آهنگران به منزل ما آمد و شعری را که برای این ماجرا سرودم خواند و گریه کرد! ♨️ ادامه دارد ...
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۲ 🕊 امتحان الهی ✨ دو سه سال بعد از ماجرايي که براي من پیش آمد و سفري که به بهشت داشتم، مدرک دکترای داروسازي را گرفتم و براي شروع کار به داروخانه دکتر ابراهیمی پور آمدم. ایشان یکی از داروسازان مؤمن بود و کار کردن با ایشان براي من افتخار بود. دکتر هم که ميديد من به نماز اول وقت و مسائل ديني توجه دارم، خيلي خوشحال بود. یک روز به من گفت: دکتر، من یک فرمانده در جبهه داشتم که خیلی آدم مخلصي بود. او اهل کاشمر و اسمش حاج محمد طاهري بود. شما اون شهید رو ميشناسي؟ گفتم: اسمش رو شنیدم. دکتر گفت: ما در تیپ هشت تا روحاني داشتیم، اما هر وقت جلسه اخلاق بود، حاجي طاهري سخنراني مي کرد. با اینکه بعدها فهمیدم شش کلاس سواد داشت اما نميداني چقدر کلام این مرد تأثیر داشت. یکبار داشتم توي محوطه قدم میزدم که ديدم صداي حاجي طاهري از يکي از چادرها میاد. جلسه خصوصي بود. اما از لاي چادر نگاه کردم و دیدم تمام روحاني‌هاي تيپ ما توي چادر جمع شدند و حاجي طاهري داره به اونها درس ميده، ميخوام بگم این مرد چقدر باسواد و چقدر اهل عمل به دستورات دین بود که حتی روحانيون تیپ ما شاگرد او بودند. حرفهای دکتر برایم جالب بود. یک عکس از پدر همراهم بود که نشانش دادم. گفت: بله، بله، خودشه. نميداني اين مرد چقدر خالص بود. هیچکس از حاجي طاهري گناه ندیده بود. راستی این عکس رو از کجا آوردی؟ گفتم: من هم مثل شما شهيد طاهري رو دوست دارم و خيلي خاطره از او شنیده ام. يكي دو روز بعد وقتي دکتر وارد داروخانه شد بي مقدمه گفت: دکتر طاهري بیا ... رفتم پیش ایشان و گفتم: جانم چي شده دکتر؟ بي مقدمه گفت: چرا نگفتي پسر حاج محمد هستي؟ من تو جلسه رزمندگان فهمیدم پسر حاج محمد دکتر داروساز شده و شما هستي. گفتم: دکتر چیز مهمي نیست، خدا رو شکر پیش شما کار مي کنم. بعدها به یک داروخانه شبانه روزي رفتم. یک بار که مسئول شیفت شب داروخانه بودم، در خلوت تنهایی خودم به سخنان پیامبر صلیﷲعلیه‌وآله فکر میکردم؛ اینکه ما هر لحظه در معرض امتحانات کوچک و بزرگ خدا هستیم و ... ساعت حدود سه نیمه شب بود که یک خانم جوان وارد شد. یک لحظه او را نگاه کردم. به قدری زیبا بود که تاکنون شبیه آن دختر را ندیده بودم! سرم را پایین انداختم. دختر خانم جلو آمد و یک دارو را تقاضا کرد، ولی فهمیدم براي دارو نیامده! او همینطور عشوه گري کرد و با ناز حرف میزد. من هم سرم پایین بود و فقط جواب او را میدادم. من واقعاً وحشت کردم و بر ایمان خودم ترسیدم! او یک ربع ماند و چند بار تأکید کرد من تنها هستم و در خدمت شمایم. بعد از من پرسید: من و شما اینجا تنها هستیم؟ یک دفعه یاد سخنان پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) افتادم و گفتم نخیر، خدا هم هست و هر لحظه ما را امتحان میکند. از این حرف من جا خورد. توقع نداشت اینگونه جواب او را بدهم. من همینطور زیر لب آيت الکرسي را مي خواندم و از خدا ميخواستم مرا در این امتحان کمک کند. یادم افتاد که پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) براي فرار از شر شیطان، توصیه به خواندن آیت الکرسي مي کرد. این خانم جوان وقتي متوجه شد که من به او توجه ندارم، سرش را پایین انداخت و رفت. نمیدانم چرا، اما به محض اینکه خارج شد، من هم سریع از داروخانه بیرون آمدم. در پیاده رو و خیابان به اطرافم نگاه کردم. هیچکس در آن حوالي نبود! من دوباره به داروخانه برگشتم.۱پاورقی هنوز هم نفهمیدم کسی که آن شب آمده بود تا مرا امتحان کند، انسان بود یا ... ♨️ ادامه دارد ... ___________________ ۱_ آن شب مشغول قرائت سوره یوسف در قرآن بودم. من قصه حضرت یوسف در مقابل زلیخا را خیلی مهم نمیدانستم. با خودم گفتم: من هم اگر بودم همین کار یوسف را می کردم. همان موقع این دختر وارد داروخانه شد تا خدا به من بفهماند که تقوای يوسف از چهره اش زیباتر بود. من از این فکر خودم استغفار کردم.
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۳ 🕊 بابا ✨ سال ۱۳۸۲ با شوک بسیار سخت شهادت پدر همسرم به پایان رسید. من بار دیگر «بابا» را از دست دادم. این نکته را بگویم که من از بیان کردن لفظ «بابا» خوشم نمي آيد! يعني با شنیدن این کلمه حالم تغيير مي کند. گویی تمام سختیها یکباره روي دوشم ريخته ميشود! از کودکی این واژه براي من غریب بود. پدر من همیشه در جبهه بود و از اینکه به او حاجي طاهري بگویم خوشحال می شد. وقتي بزرگتر شدم و دیدم که از نعمت بابا محروم هستم و به همین دلیل در زندگي با مشکلاتي روبرو مي شوم، به این کلمه بیشتر حساسیت پیدا کردم. حتی مادرم گفت: با کسی ازدواج کن که پدر داشته باشد تا جاي خالي «بابا» را براي تو پرکند و آقاي پيروي بهترين است. اما زماني که با آقاي پيروي آشنا شدم دیگر سختی واژه بابا برایم کمتر شد. واقعاً احساس میکردم که یک پشت و پناه و یک باباي مهربان، بالا سر زندگي من قرار گرفته با کمک همسرم تلاش کردم تا این واژه را به کار ببرم اما این باباي مهربان خيلي زود ما را ترک کرد. از آن روز با اینکه مرد زندگي شده بودم، اما نمیدانم چرا نسبت به واژه «بابا» غربت بیشتری پیدا کردم. از اینکه مادرم دوباره بي بابا شدن مرا میدید نگران بودم. دعا میکردم از این امتحان الهي سربلند بیرون بیایم. روزها گذشت و خداوند فرزندان خوبي به من عطا نمود. اما گاهي بابا خطاب شدن از سوي فرزندانم مرا آزار میداد. فرزندان عزیزم فهمیده اند که لفظ «بابا» براي من کلمه زيبايي نيست. اطرافیان میدانند که من به این کلمه حساسیت دارم. میدانند که مصطفي و هزاران مصطفي که در راه رضاي خدا نعمت پدر را از دست دادند، مثل دیگر کودکان، تشنه محبت «بابا» بودند، اما به دست نیاوردند. بگذریم خاطر عزیزان را مکدر نکنم. با لطف الهي و کمک همسرم، تحصیلات خود را به پایان رساندم. شرایط من با لطف خدا روز به روز بهتر شد. اما در خلوت خودم خيلي مشغول فکر ميشدم. چند سال بعد که شرايط من طبيعي شد، به فکر تحقیق در زمینه خاطرات پدرم افتادم. البته از قبل، نوارها و متون به جا مانده از ایشان را مطالعه میکردم. من برای اینکه پدرم را بهتر بشناسم آثار به جا مانده از ایشان را جستجو و سخنان دیگران در وصف ایشان را پیدا کردم. مثلاً سردار شهید محمد فرومندي، فرمانده تیپ و جانشین لشکر پنج نصر که بعدها به جمع شهیدان پیوست در مراسم تشییع پدرم شرکت کرد و بارها به دیدن خانواده شهید آمد. او به ما گفت: شهيد طاهري فقط یک رزمنده نبود، بلکه یک فرماندهٔ قوی و یک پاسدار شجاع و مدیر و مدبر و کاردان، یک استاد و یک هدایتگر بود ... سردار مرتضي قرباني فرماندهي وقت لشکر پنج نصر در جلسه ای گفته بود: اگه ما پنج نفر مثل حاجي طاهري در لشکر داشته باشیم دیگر هیچ مشکلی در هیچ جاي لشكر نداشتیم ... بزرگترین مقامات دنيوي در نزدش بی ارزش بود. گويي همه ي مراحل سیر و سلوک را گذرانده و از عرفان خاصی برخوردار گردیده است. سردار شهید ابوالفضل رفیعی که خودش جانشین لشکر نصر و از اولیاء الله بود مي گفت: آقاي طاهري، حداقل ده رتبه از ما بالاتر است. بارها مسئولیت تیپ را به ایشان پیشنهاد دادیم، اما قبول نکرد. سردار سرلشکر شهید شوشتري گفت: اگر بنده فرماندهٔ کل سپاه بودم، شهید طاهري را به عنوان پاسدار نمونه ي کل سپاه معرفي مي کردم. ♨️ ادامه دارد ...