eitaa logo
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
10هزار دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
2.5هزار ویدیو
64 فایل
ما اینجا هستیم تا تمام امکانات شهرمشهد رو بهت معرفی کنیم هرآنچه که در مشهد هست و ازش بی خبری اینجاست:) جهت ارتباط با ادمین 👇 @safaiy_ir جهت تبلیغات،تبادل و بخش دیفال👇 @fdm6090 مشاورحقوقی(دوشنبه ها): @law_co مشاورخانواده(چهارشنبه ها): @Ali_zadeh_0
مشاهده در ایتا
دانلود
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۱۸ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ برای خدا ✨ قبل از این ماجرا، بنده در دان
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۱۹ 🕊 دیدار یار ✨ به چشم بر هم زدني از محیط باغ بهشتي خودمان خارج شدیم. ما وارد باغ بسیار بزرگ و زيباتري شديم که از آنچه دیده بودم بسیار باشکوه تر و زیباتر بود. من و پدر کنار جماعتی نشستیم که بیشترشان از شهدا بودند. در مقابل ما پیامبر اعظم حضرت محمدمصطفی (صلیﷲعلیه‌وآله) قرار داشت. ایشان یک لباس بلند سفید برتن داشت و یک عباي کرمي رنگ روي لباسشان بود. موهاي بلند و زیبا، محاسن یک دست قشنگ و سنی حدود بیست و پنج تا سی سال داشتند. در سمت راست ایشان تمامي معصومین به ترتیب نشسته بودند. ابتدا امیرالمؤمنین (علیه السلام) و حضرت زهرا (سلامﷲعلیها) و سپس فرزنداشان قرار داشتند. در سمت چپ پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) به ترتیب حضرت ابراهيم، موسي و عيسي (علی نبینا و آله و علیهم صلوات ﷲ) همينطور تمامی پیامبران نشسته بودند. اما همگی آنها مانند من، به چهره فوق العاده زيباي پيامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) خیره بودند و هیچکس پلک نمیزد! آنجا همه زیبا و نوراني بودند ولي زيبايي چهره پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را با هیچکس نميتوانستم مقایسه کنم. تا آنجا که در وصف زيبايي ايشان چندین شعر سرودم. حتی یادم هست که با خودم گفتم: وقتي پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) اینقدر زیباست، پس چرا در قرآن از زيبايي حوريه ها صحبت میشود!؟ البته تمام این چهره هاي زيبا از خاطرم رفته اما میدانم اگر یک بار دیگر آن جمال زیبا را ببینم جان خواهم داد! به قول مولوي: ز قیل و قال توگر خلق بو ببردندي ز حسرت و زفراقت همه بمردندي پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) مشغول صحبت شد و من و دیگران سراپا گوش بودیم. احساس می کردیم که تمام حقايق هستي از سوي پیامبر به ما منتقل ميشد. به تعبیر دنيايي هيچکس پلک نمیزد! همه محو جمال بي مثال پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) بودند، حتي حضرت یوسف! در میان کسانی که آنجا حضور داشتند و از محضر پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) استفاده می کردند، کساني مانند شهید برونسی و حاج همت را شناختم. بقیه نیز از شهدا و دوستان پدرم بودند. آنها از لحاظ معنوي از بقیه شهدا بالاتر بودند. این را به راحتي ميشد فهمید، چرا که تمام شهدا آنجا نبودند. خوب به یاد دارم که با خودم میگفتم: هیچ لذتی در بهشت بالاتر از این نیست که انسان در محضر پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) باشد. احساس میکردم سعدي نیز این چهره از پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را دیده است آنگاه که مي گويد: ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد پيامبر(صلیﷲعلیه‌وآله) سخنانی بیان داشتند که بیشتر آنها را فراموش کردم. فقط یادم هست که در پایان این نکته را به ما فهماندند: شما از دیدن چهرهٔ من که یک مخلوق خداوند متعال هستم چه حالي داريد؟ حال اگر بیایید و به بهشت رضوان برویم، خواهید دید که جلوه عنايت الهي و تجلي ذات حق، با شما چه خواهد کرد.۱پی‌نوشت من احساس میکردم کل علوم هستي و کل مطالبي که احتیاج داریم تا به تکامل رسیده و لایق بهشت رضوان شویم را از زبان رسول گرامی اسلام (صلیﷲعلیه‌وآله) شنیده ام! ♨️ ادامه دارد ... _________________ ۱_ واژه رضوان به معناي رضا و خشنودي، در سیزده آیه از قرآن به کار رفته و در همه آنها مراد خشنودي حق تعالی است که از رهگذر فرمانبري از او حاصل ميشود و به همین جهت با بهشت الهي ربط يافته و حتي در چند آیه مانند آیه ۲۱ سوره توبه و آیه ۲۰ سوره حديد جزء نعمتهاي بزرگ بهشت معرفي شده است. به نظر علامه طباطبائي، در جلد سوم صفحه ۱۰۷ المیزان: ذکر رضوان در ردیف نعمتهاي بهشت، با توجه به سیاق آیه، حاکی از آن است که خشنودي خدا خود از خواستهاي انسان است. اما آيه ۷۲ سوره توبه، دلالتي بيش از اين دارد و در آن تعبیر «رضوانٌ من اللّه اکبر» آمده است. این بدان معناست که رضوان خدا، نعمتي از نوعی دیگر است که سایر نعمت ها از آن معنا می گیرند. به تعبیر علامه طباطبائي، ذیل تفسیر آیه ۱۵ آل عمران؛ نحوه تعبیر رضوان، در سیاق نکره حکایت از آن دارد که خشنودي خدا نه قابل اندازه گيري است نه وهم بشر بدان احاطه مييابد. به علاوه، حقیقت رستگاري چيزي جز کسب این رضوان نیست.
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۱۹ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ دیدار یار ✨ به چشم بر هم زدني از محیط با
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۰ 🕊 احمد ✨ یکی از کسانی که در محضر پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) ایشان را مشاهده کردم احمد خدامي بود. او در کنار شهدا و هم مقام با آنها نشسته و سخنان پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را گوش میکرد. اما احمد شهید نشده بود! او از دوستان دوران نوجواني و جواني من بود. او مانند من کوچک بود که جنگ تمام شد، ولی تا توانست در راه شهدا قدم برداشت. یادم هست به مرحوم آیت الله واله و شهید عاصمي (سردار بزرگ تخریب) و دیگر سرداران و شهداي کاشمر خيلي ارادت داشت. احمد یک مربی فرهنگي بود و در راستاي آشنایی نسل جدید با افکار امام و شهدا قدم بر میداشت. او در مسجد و دانشگاه و هرجا میتوانست فعالیت فرهنگي مي کرد. او مهندسی متالوژی میخواند اما خودش را وقف هدایت نسل جوان کرد. احمد اخلاص عجيبي داشت. در تمامي کارهایش رضایت خدا را در نظر مي گرفت. مثلاً یک بار صبح زود باهم به کوه رفتیم. در مسیر بودیم که متوجه شدیم به خاطر زلزله، قسمتي از کوه ریزش کرده و سنگهاي بزرگ در طرف دیگر جاده آسفالته ریخته. با اینکه مسیر ما باز بود، اما احمد نگه داشت و پیاده شدیم. او گفت: ماشینهایی که از این مسیر عبور میکنند متوجه ریزش کوه نیستند و خدای نکرده با این سنگها برخورد مي کنند. ما هم با سختی این سنگها را جابجا نمودیم. بعد هم خدا را شکر و حرکت کردیم. احمد در سنین جواني مبتلا به سرطان شد و سختيهاي بسياري کشيد. او خواب شهید عاصمي را دید که به او گفت: قبل از سی سالگی از دنیا رفته و مهمان ما خواهی شد. سرانجام هم از دنیا رفت. اما برایم عجیب بود که او را هم رتبه شهدا و در حضور پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) مي ديدم! ما از محضر پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) خارج شدیم. بهشت رضوان، مقامی میخواست که در خور من نبود. اما من از خود بیخود شده و مست آن دیدار بودم. * * * بار دیگر پدر ميخواست به سراغ اهل دنیا برود. پدر گفت: «برخي از مردم، حاجاتي از خدا دارند که ما شهدا را واسطه قرار میدهند. ما وظیفه خود میدانیم که به اذن الهی از مشکلات برخي از آنها گره گشایی کنیم.» پدر خداحافظی کرد و رفت. من ایستاده بودم و از آنچه میدیدم لذت میبردم. واقعاً نمیتوانم آنچه میدیدم را توصیف کنم. کلمات و جملات، توانایی وصف آن همه زیبایی و شکوه را ندارد. بي دليل نیست که ميگويند: بهشت ديدني و چشيدني است، گفتني و شنيدني نيست. وقتي پدر رفت، دیدم در کنار من یک درخت زیبا در کنار نهر آبي زلال قرار دارد. به آن درخت نزدیک شدم. سیب قرمز و زرد و سبز و همچنین انواع گلابی داشت. لابلای این میوه ها، گلهاي ياس سفيد این درخت را پوشانده بود! من از عطر سیب و گلابي و گلهاي ياس و صداي آب، بوي ذكر خدا را حس ميکردم و سرمست میشدم. اولین بار بود که من سیب سبز ميديد! چند سال بعد، در یک میوه فروشی سیب سبز ديدم و سؤال کردم اینها چه فرقی با سیبهای دیگر دارد؟ گفت: سیب ترش است و مشتري خودش را دارد. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۰ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ احمد ✨ یکی از کسانی که در محضر پیامبر (ص
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۱ 🕊 هبوط ۱ ✨ من در آنجا محو زيبايي درختان و بوي عطر گلها و ذکر تسبيحي بودم که از حرکت آب درک میکردم. آنجا حدیث پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) که فرمودند: «مردم خوابند، وقتي ميميرند بیدار میشوند» برایم معنا شد.(بحارالانوار ج ۵۵ ص ۱۲) و هرکسی آنچه من دیده بودم را میدید، هر لحظه مشتاق رها شدن از بند دنیا و رسیدن به آن درجات بود. در آنجا افراد مختلف را ميديدم و با یک نگاه از باطن اعمال آنها مطلع میشدم. مثلاً در آنجا کسی را دیدم که با خود حدیث نفس داشت و با زبان بي زباني مي گفت: اي کاش در دنيا به جاي این همه دعا برای گشایش اقتصادي، از خدا رشد معنوي ميخواستم تا جایگاه بهتري نصيبم ميشد. اي کاش هر زمان نمازم قضا میشد، بلافاصله به جا مي آوردم. اي کاش مانند مقربین، سحرها را بیدار بودم و لذت مناجات با خدا را بیشتر حس مي کردم. اي كاش بين الطلوعين نمیخوابیدم تا برکات و روزي بيشتري نصیبم ميشد و جايگاهي بسيار بالاتر را به دست می‌آوردم. ای کاش در امتحان خدا که در طول زندگي برايم پيش آمده بود اینقدر ناله و بي تابي نمي کردم. من با صبر در مقابل سختيها، مقامات بسياري را میتوانستم کسب کنم. ای کاش آن زمانی که قدرت انجام گناه داشتم گناه نمي کردم. به راستي اگر به دستورات خدا گوش میکردم به مقامات بسیار بالاتري دست می یافتم. يکي از حقایقی که برایم آشکار شد در مورد نفس انسان بود. انسان هر قدمي بردارد یک گام خود را به مرگ نزدیک کرده و باید براي سراي آخرت تلاش کند. اما لذت هاي دنيا مانع اين امر مي شود. اما باید بدانیم تمام لذات دنیا با سختيها و مشکلات آمیخته شده. در مورد حقیقت لذت باید گفت: همه مردم لذت هاي جسمي و دنيايي را درک ميکنند، اما درک لذات معنوي کار هر كسي نیست. اگر کسی لذات معنوی را درک کند، دیگر آن را با لذتهاي زودگذر دنيايی عوض نخواهد کرد. این را در زندگي بزرگان دیده ایم که حاضر نیستند لذت نماز شب را با هیچ چیزی عوض کنند. يکي ديگر از مواردي که بنده متوجه شدم در مورد حضور در جمع مسلمین و جماعت بود. اسلام ديني است که بیش از فردي بودن به حضور در اجتماع توصیه می کند. من آنجا حديث «يَدُاللّهِ مَعَ الجَماعَة» را به خوبی درک کردم. به طور مثال اگر یک گروه به دیدار یک مسئول بروند و تقاضایی داشته باشند خيلي زودتر نتیجه می گیرند تا اینکه تک تک به سراغ او بروند. براي همين است که حضور در نماز جماعت این قدر تاکید شده و براي بسياري از عبادات صفت جمع به کار برده شده. افرادی که در دنیا در میان اجتماع مسلمین حضور داشته و در راه حل مشکلات مردم تلاش ميکردند نسبت به کساني که گوشه نشيني داشته و مشغول عبادت بودند مقام بسیار بالاتري داشتند. از دیگر مواردي که درک نمودم موضوع شیطان بود. شیطان در دنیا در کنار ما هست و ما را وسوسه میکند، اما فراموش نکنیم خالق ما و شيطان يكي است. يعني خداي ما مي تواند جلوي نفوذ شیطان را بگیرد. براي همين راهکارهایی به ما ارائه داده. هرگاه دستورات خدا را انجام ندهیم و مرتکب گناه شویم راه نفوذ شیطان را به سوي خودمان باز کرده ایم. حتي اصرار بر گناهان صغیره شیطان را به ما نزدیک مي کند. برعکس وقتی انسان گناه آماده ای را ترک کند یکباره با دریای رحمت الهي مواجه ميشود و در معنويات بسیار رشد میکند مانند مرحوم ابن سیرین و شيخ رجبعلي خياط و ... اما یکی از مواردی که در دوري شيطان از ما تأثیر دارد توجه ویژه به نماز است. اینکه از دقایقی قبل از نماز به فکر باشیم و مقدمات را به خوبي انجام دهیم. با لباس پاکیزه و انجام مستحبات وارد نماز شویم، در کسب معنویات و دوري از شيطان بسیار تاثیر دارد. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۱ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ هبوط ۱ ✨ من در آنجا محو زيبايي درختان و
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۲ 🕊 هبوط ۲ ✨ من در بهشت برزخي مشغول گشت و گذار و استفاده بودم که ناگهان مشاهده کردم دو ملک جوان کنار من ایستاده اند! آنها بی مقدمه گفتند: شما باید به دنیا برگردي. فکر کردم شوخی میکنند. با تعجب گفتم: براي چي؟ من اصلاً برنمیگردم. مگر اینجا بهشت جاویدان نیست؟ گفتند: شما امتحانهایی در پیش داري که باید آنها را سپري کني تا با مقامی کامل به اینجا بازگردي. با حالتي شبيه به التماس گفتم: خواهش میکنم این حرف را نزنید. بگذارید اینجا بمانم. من نميتوانم زیباترین مقامات دنیا را با آنچه اینجا میبینم مقایسه کنم. در دنیا بهترین شرایط، با صدها سختي همراه است، اما اینجا همه چیز لذت محض است. دوباره التماس کردم. حتي یادم هست که حاضر بودم سخت ترین شرایط را تحمل کنم اما آنجا بمانم. حتي گفتم: اجازه بدهید اینجا بمانم اما مرا عذاب کنید! درست مثل کودکي که ميخواهد در پارک مشغول بازي باشد اما والدین او ممانعت میکنند، التماس و گریه کردم، حتي خدا را صدا کردم اما آنها قبول نکردند. دوست داشتم پدرم در کنارم بود و با او درد دل میکردم اما گویا او هم راضی به رضای خدا بود. حتي يادم هست که به من گفتند: تو لیاقت پیدا کردی به خاطر برخي اعمالت و با شفاعت پدرت، با جمع خوبان به دیدار پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) نائل شوی. این توفیق نصیب هرکسي نمي شود. در بهشت برزخی کسانی هستند که سالهاست حضور دارند، اما درجه ایمان آنها به حدی نبود که توفیق دیدار پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را داشته باشند. شما خوشحال باش که چنین سعادتي داشتی. امیدوار باش که بار دیگر باز گردي. بعد به من گفتند: ببین پدرت چه مقامي دارد. برخي از بزرگان در برزخ هستند که سالی یکبار ميتوانند پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را ملاقات کنند. برخی ماهی یک بار، برخي ها هفته ای یکبار و ...اما پدر شما هر روز دوبار به دیدار پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) نائل میشود. این به خاطر خودسازي و اعمال ایشان در دنیا بود. شما هم تلاش کن تا با چنین مقامي به برزخ بازگردي. بعد یکی از آنها گفت: تو ميخواستي چهره پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) را مشاهده کنی که موفق شدي. شما چند سؤال هم داشتي، یکی اینکه چرا گفته‌اند: شهدا زنده اند؟ چرا گفته‌اند: تفاوت دنیا با آخرت، مانند تفاوت زندگي در رحم به زندگي در دنیاست؟ چرا باید سوره حمد اینقدر در نمازها تکرار شود؟ چرا هر روز بارها در نماز به بندگي و نبوت پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) اقرار می کنیم؟ تو ميخواستي درجات اهل بیت (علیهم السلام) را ببيني. در مورد ایمان به غیب سؤال داشتي، آيا جواب گرفتی؟ گفتم: بله. جواب همه را گرفتم. ناگاه به گریه افتادم تا بلکه در بهشت بمانم اما آنها بلافاصله مرا به سوي بدنم رهسپار و از کنار همان درخت زیبا به سوي زمين فرستادند. همینطور که گریه میکردم و خدا را صدا میزدم، یکباره دیدم روي تخت بیمارستان هستم و به داخل بدنم برگشته ام و تمام بدنم درد میکند! پرستار بالای سرم بود و شرایط مرا بررسي مي کرد. یکباره داد زد و خبر داد که من به هوش آمده ام. من با ناراحتي از اینکه از بهشت الهي خارج شده ام، ناله میکردم. آن زمان بعد از ظهر ۲۲ تیرماه ۱۳۸۲ و ۱۸ روز بعد از سانحه بود. ساعتی بعد پزشک جراح، بالاي سرم آمد. تمام فامیل و دوستان از شنیدن این خبر خوشحال شدند و فقط من بودم که از این اتفاق ناراحت بودم. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۳ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ رؤیای صادقه ✨ مدتي بعد از این تجربه و با
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۴ 🕊 برکت مشهد ✨ وقتی که سلامتی را به دست آوردم، پدرم را بار دیگر در خواب دیدم. همراه با یکی از همرزمان شهیدش به دیدن من آمدند. خیلی از زیارت آنها خوشحال شدم. آنها هم از این که میدیدند من صحیح و سالم شده و مشغول ادامه تحصیل شده‌ام خوشحال بودند. دوست پدرم را میشناختم. از سرداران شهید بود. به من گفت: از پسر من خبر داري؟ گفتم: بله، از دانشجويان خيلي خوب است. او الان هم در يکي از دانشگاههاي معتبر تهران است. این شهید بزرگوار با ناراحتی گفت: چرا در همین مشهد درس را ادامه نداد؟ اي کاش مثل شما دانشگاه مشهد را انتخاب می کرد. من هم گفتم: دانشگاهی که درس مي خواند خیلی خوب است. اما ایشان با ناراحتي گفت: کاش در نزد امام رضا (علیه السلام) ميماند و از برکت مشهد بهره میبرد. نفهمیدم چرا این شهید از این موضوع ناراحت بود. اما فرزند این شهید، از دوستان من و از بسيجي هاي مؤمن بود. پدران ما باهم در جبهه رفیق بودند و هر دو شهید شدند. بعدها فهمیدم که چرا پدر آن جوان نگران و ناراحت بود! دوست من مدرک مهندسي و سپس کارشناسی ارشد را گرفت، اما متأسفانه به خاطر شرایط حاکم بر آن دانشگاه، رفته رفته از ارزشها دور شد! او به توصیه برخي اساتيدش به خارج از کشور رفت و مقیم شد! بعدها شنیدم که متاسفانه تمامی ارزشهایی که پدرانمان در راه آنها فدا شدند را زیر پا گذاشته. البته من نیز در يکي از دانشگاههاي تهران پذیرفته شدم، اما به دلیل شرایط فرهنگی تهران و همچنین حضور در کنار امام رضا (علیه السلام) و نزدیک بودن به مادر، مشهد را انتخاب کردم ... سالها از آن ماجرا گذشت. در دهه نود دوست داشتم به جمع مدافعین حرم بپیوندم. اما چون فرزند شهید بودم قبول نکردند. با شهادت سردار سلیمانی، یک شب رؤیای عجیب دیگری دیدم. من در یک حسینیه بودم و شهیدان حاج قاسم سليماني و ابراهیم هادي به مردم خوش آمد میگفتند. آنها با روي خندان به مردم مي گفتند: بنشینید، بعد براي مردم سخنراني کردند. بنده نیز به توصیه آن دو شهید عزیز، مشغول پذيرايي بودم. برخي از مردم عجله داشتند که زودتر پذيرايي شوند که این شهیدان والامقام از مردم خواستند: عجله نکنند و گوش کنند! بعد براي مردم سخناني گفتند که براي من آشنا بود! بعد از حدود شانزده سال، احساس کردم همان نصیحت هایی که پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند و آیت الله واله اشاره کردند را بیان نمودند. سخنانی که هیچگاه کهنه نمی شوند. دوباره عطر و بوي نبوي را حس کردم و آرام شدم. سردار سليماني رو به من گفت: شما مسئول پذيرايي از مردم هست. من شما را قبول دارم. هرچه دوست داري بیاور. در همان خواب احساس کردم که حاجي با این کلام، از طرف شهدا به من میگوید که ماجراي خودت را نقل کن و اینگونه از مردم پذیرایی معنوی کن! وقتي از خواب پریدم، تمامی آنچه به خاطر داشتم را نوشتم تا فراموش نشود. با اینکه بارها از مراکز مختلف و حتي صدا و سیما، براي ثبت ماجرای تجربه نزدیک به مرگ من تماس گرفته بودند، اما به هیچکدام جواب نداده بودم تا اینکه روز بعد، از گروه شهید هادي تماس گرفتند. من این تقارن را به فال نیک گرفتم و جواب مثبت دادم و.... ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۴ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ برکت مشهد ✨ وقتی که سلامتی را به دست آور
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۵ 🕊 پاک باش و خدمتگذار ۱ ✨ سخنانی که از پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) شنیدم حرف جديدي نبود. تمام آنها در روایات به صورت ویژه تأکید شده بود. ولي شنيدن آنها از زبان آخرین فرستاده خدا لذت ديگري داشت. من آنجا احساس میکردم مرا به جمع شهدا دعوت کرده اند تا راه و رسم زندگی صحیح را با کمک شهدا پیدا کنم. و این چیزی بود که بارها از خدا خواسته بودم. آنچه به یاد آوردم را بر روی کاغذ اینگونه نوشتم: اولین صحبت ایشان در مورد امتحانات الهي بود. اینکه انسان در هر کجا و هر مرحله اي باشد مورد امتحان خدا قرار میگیرد و امتحان خدا از مواردي است که ما نقطه ضعف داریم. باید تلاش کنیم تا ضعف خودمان را برطرف کنیم. یعنی انسان باید تلاش کند از این امتحانات نمره قبولی بگیرد. همچنین تذکر دادند که انسان باید راضي باشد به آنچه خدا براي او مقدر کرده و تلاش کند تا رضایت خدا را در تمام امور کسب کند. سپس پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) به جمع شهدا که در مقابل ایشان بودند فرمودند: «شما نقاط ضعف خود را برطرف کردید و توانستید که از امتحانات الهي هر لحظه براي انسانها ایجاد ميشود سربلند بیرون بیایید.» مورد ديگري که پيامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند؛ ایمان به غیب بود. درست است که خداوند به چشم ظاهر دیده نمي شود، اما آن که ایمان به غیب دارد، حضور خداوند را در تمام مراحل زندگي و لحظه لحظه عمر خود حس میکند. آنان که به غیب ایمان دارند، عالم را محضر خدا ميبينند، لذا هیچگاه به سراغ گناه نمیروند و شما شهدا ایمان به غیب داشتید برای همین گرفتار گناهان نشدید. در ادامه پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند: «مسلمانان حداقل روزي ده بار در نمازهایشان می گویند: «اهدانا الصراط المستقیم» اما همه آنها براي هدايت در مسیر مستقیم تلاش نمی کنند! با اینکه پیدا کردن راه درست سخت نیست. خداوند براي هدايت بشر، قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) را فرستاد و راه را هموار نمود، اما بسياري از مردم آلوده دنیا شدند و نمي خواهند هدایت شوند. اما شما شهدا فهمیدید که در دنیا چگونه زندگی کنید و چگونه هدایت یابید.» بعد ادامه دادند: «برخي از خداوند میخواهند که گمراه نشوند. خداوند به همین دلیل، اتفاقاتي براي آنها رقم میزند، اما آنها ناراحت میشوند و ناله و فریاد می کنند. اما شما شهدا هرچه در دنیا دیدید یاد خدا افتادید و در سختيها صبر کردید. شما یقین داشتید که هر لحظه از عمر را که به یاد خداوند نبودید ضرر کرده اید، لذا هموار یاد خدا بودید و به همین دلیل آرامش داشتید.» در ادامه پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) رو به شهدا فرمودند: «شما قبل از هر چیز خودتان را اصلاح کردید تا اینکه توانستید در بقیه تأثیرگذار باشید. نیتهای شما پاک بود. اعمال شما خوب بود و خداوند متعال پذیرفت. شما ميدانستيد واجبات و مستحبات براي نزديکي انسان به خداست. شیطان شدید تلاش میکند که شما را از خداوند متعال دور کند. اما شما دقت کردید واجبات را فداي مستحبات نکردید. اما برخي براي انجام یک مستحب حق الناس برگردن خود قرار مي دهند! شما کیفیت اعمالتان بالا بود که توانستید به این مقام برسید، شما به دنبال کمیت نبودید، بلکه اگر اعمال مستحب کمتري داشتید، ولی کیفیت و اخلاص اعمال شما باعث شد که اکنون اینجا هستید.» همان لحظه حديثي که ميفرمايد: «یک ساعت فکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است» در ذهن من آمد. پیامبر(صلیﷲعلیه‌وآله) فرمودند: «خداوند در قرآن بارها تبعیت کردن بی دلیل از اکثریت را مذمت کرده و می فرماید: بل اکثرهم لا يعقلون .... شما عقل خود را به کار بستيد و بي دليل از اکثریت تبعیت نکردید. مردم گرفتار روزمرگی و گناهان شدند، اما شما شهدا با اینکه کار سختي بود، خود را از صف اهل دنیا جدا کردید. بعد ادامه دادند مردم در کسب دنیا عجله میکردند و شب و روز خود را وقف دنیا کردند، اما براي معنويات تنبلي مي کنند. ولی شما به اندازه از دنیا استفاده کردید و در انجام کار خیر عجله داشتید و مصداق؛ فاستبقوا الخيرات شدید. برخلاف اهل دنیا یاد مرگ بودید و شما به زیارت اهل قبور ميرفتید تا متذکر شوید. شما سعي ميکردید همیشه با وضو باشید و خود را در محضر خداوند متعال حس میکردید.» ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۶ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ پاک باش و خدمتگزار ۲ ✨ بعد [ پیامبر ص] فر
⭕️️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۷ 🕊 کرامات رضوی ✨ در روزهاي تنهايي در خانه و زمانی که حالم کمي بهتر شده بود، بهترین یاور من پدر همسرم بود. از او میخواستم تا از گذشته ها برایم بگوید. یکبار به من گفت: از سال ۱۳۶۰ که ازدواج کردم خادمي حرم رضوي آرزوي من بود که بعد از جنگ محقق شد. نميداني من چه چیزهایی در این حرم ديده ام. من رفقایی داشتم که شهادت خودشان را از آقا امام رضا (علیه السلام) گرفتند و راهی جبهه شدند و دیگر بازنگشتند. خوب یادم هست که چند نفر از بچه هاي رزمنده، بعد از زیارت پیش من آمدند و گفتند: آقا ابراهیم، شاهد باش این آخرین زیارت ما بود. ما برات شهادت را از مولاي خودمان گرفتیم. آنها رفتند و چند روز بعد در تشییع شهدا، پیکرهای این دوستانم را در حرم طواف دادم. ایشان ادامه داد: من پس از ازدواج تا مدت ها بچه دار نميشدم. به سراغ بهترین پزشکان رفتیم، اما نتیجه نگرفتیم. خودم تک پسر خانواده بودم و پنج خواهر داشتم. همه دوست داشتند فرزندانم را ببینند. من متوسل به امام رضا (علیه السلام) شده و سپس راهي جبهه شدم. من و پدرت همیشه با هم بودیم. هربار حاج محمد مشهد می آمد در منزل مادري ما مستقر ميشد. مادر من خيلي حاجي طاهري را دوست داشت. در سالهاي اول جنگ به سختی مجروح و شيميايي شدم. دیگر بعید بود صاحب اولاد شوم. اما از عنایات الهی و توسل به امام عصر (عجلﷲفرجه) و کرامات امام رضا (علیه السلام) خداوند چهار فرزند سالم و صالح به من عطا کرد. آقا ابراهيم نفس عميقي کشید و گفت من از این حرم کرامات بسياري شاهد بودم. خیلی از این حرفها را جایی نگفته ام. من گفتم: یک کرامتي که براي خودتان رخ داد را بگویید. حاج ابراهیم کمي فکر کرد و گفت: اوایل دهه هفتاد یک مشکل مالی پیدا کردم. من سه میلیون تومان پول براي شش ماه احتیاج داشتم. این مبلغ در آن زمان خيلي بود. به هر جايي که مراجعه کردم بی فایده بود. تا اینکه یک بار که در حرم، مشغول بودم به خودم گفتم: تو امام رضا (علیه السلام) را داري، کجا میروی؟! با گریه رو به ضریح گفتم: آقا جان، همین امروز باید سه میلیون به طلبکار برسانم. آبرویم در خطر است. درد دلهاي من با آقا که تمام شد، یکی از دوستان رزمنده را دیدم. از رفقاي قديمي بود. با هم کمی صحبت کردیم، اما دلم شور میزد که چه میشود!؟ دوست من وقتي ميخواست خداحافظی کند گفت: آقاي پيروي، من راهي سفر خارج هستم و تا چند ماه دیگر برنمی گردم. من مبلغي پول دارم که نمیخواهم در بانک قرار دهم. اگر مشکلي نباشد این مبلغ را به شما قرض ميدهم. پیش شما باشد، هر زمان احتیاج شد خبر میدهم که آماده کنید و برگردانید. او وارد اتاق خدام شد و کیفش را باز کرد. دو میلیون تومان پول نقد بیرون آورد. ایشان مبلغ را تحویل داد و از حرم بیرون رفت. خيلي خوشحال شدم. آنها را داخل یک کیسه گذاشتم، اما به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم: آقا جان، من سه میلیون احتیاج داشتم. نیم ساعت بعد، زماني که ميخواستم پست خادمي را تحویل دهم، دوباره این دوست من برگشت و گفت: آقاي پيروی، یک میلیون تومان دیگر هم هست. این هم پیش شما باشد تا شش ماه دیگه هم احتیاجی ندارم. ایشان پول را به من داد و رفت. تا شش ماه بعد که مشکل من حل شد سراغی از این پول نگرفت. آقاي پيروي به من گفت: اینقدر از این حرم کرامات دیده ام که اینها مسائل پیش پا افتاده است. ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۸ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ فن بیان ✨ یکبار به آقاي پيروي گفتم: بهتری
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۲۹ 🕊 به جای پدر ✨ بهمن ۱۳۸۲ بود. الحمد لله حال من بسیار بهتر از قبل شده بود. من حتي در امتحانات پایان ترم دانشگاه شرکت کردم. البته در برخي امتحانها نمی توانستم سؤالات را جواب بدهم. اینها هم از عوارض ضربه وارد شده به سرم بود. یک روز در اواخر بهمن همان سال، آقاي پيروي به من گفت: الحمد لله که مشکل شما برطرف شد. خیلی برایت دعا کردم. خيلي از خدا خواستم که سلامتی شما بازگردد. ایشان پس از کمی سکوت :گفت من در ايام بيهوشي شما به خدا گفتم که عمرم را کرده ام. مرا به جاي مصطفي انتخاب کن. بارها به خدا گفتم: ميخواهم به یاران شهیدم برسم. مرا حاجت روا کن. آقاي پيروي گفت: وقتي شما بهشت را توصیف میکردی با خودم :گفتم چقدر ضرر کردم که همراه با شهدا نرفتم. این را هم بگویم که من نيز ماجرايي شبيه شما داشتم. وقتي تعجب مرا دید ادامه داد: در طي عملیات فتح المبین، انفجاري در مقابل من صورت گرفت و روده هایم بیرون ریخت! آنها را با کمک رزمندگان به داخل شکم ریختم. شکم مرا با چند چفیه بستند و مرا را به امدادگر رساندند. آنها مرا به بیمارستانی در اهواز بردند. گلوله اي که در کنار نخاع من قرار داشت با عمل جراحي خارج کردند و مرا با هواپیما به بیمارستانی در اصفهان منتقل کردند. در آنجا به هوش آمدم و درد زيادي داشتم. من متوسل به امام عصر(عجلﷲفرجه) شدم. نیمه شب در حالي که از شدت درد اشک میریختم، متوجه شدم که یک نفر با چهره اي بسيار نوراني بالاي سر من قرار دارد. به من فرمودند: چرا مرا به مادرم قسم ميدهي؟! ایشان دستشان را روي شکم من گذاشتند. من با وجود پانسمان، دست ایشان را روی شکم خودم احساس کردم. این فرد نورانی مهربان فرمودند: حال شما خوب است. بلند شو و خدمت کن. من دیگر کسی را در اتاق خودم ندیدم. مدتي بعد با بدني بهبود یافته مرخص شدم و به مشهد و سپس به جبهه رفتم. آقاي پيروي که حکم پدر براي من داشت این حرفها را ميزد و من با تعجب گوش مي کردم. صحبت هایشان که تمام شد گفت: بیست سال از آن زمان گذشته و چیز زيادي به سفر من نمانده. پریدم وسط صحبتهایشان و گفتم: این حرفها را نزنید. امیدوارم سالهای سال سایه شما بالاي سر ما باشد. این را هم بگویم که من خیلی خوشحال بودم، بعد از سالها که طعم يتيمي را چشیده بودم حالا احساس میکردم پدر بالاي سرم است. آقاي پيروي واقعاً شخصیت مهربان و دلسوز و پرمحبتي داشت. هربار که با ایشان هم صحبت ميشديم، مرتب شوخي مي کرد و مي خنديديم. اما آن شب، طوري که کسی متوجه نشود به من گفت آقا مصطفی، دو سه روز دیگر من هم ميروم. من از خدا خواستم تا آنجا که میتوانم به این مردمی که منتظر امام زمان (عجلﷲفرجه) هستند و زائران امام رضا(علیه السلام) خدمت کنم، اما الان مطمئن هستم که زمان سفر من فرا رسیده! من همیشه از خدا خواسته ام که در بستر نمیرم و در حال خدمت به اسلام و نظام شهید شوم. تو هم برایم دعا کن. دیگر خسته شدم دلم براي حاج محمد و دوستان شهیدم تنگ شده. با ناراحتي گفتم: خواهش میکنم این حرفها را نزنید. من تازه حالم بهتر شده تحمل این حرفها را ندارم. ایشان دوباره تأکید کرد: من از خدا خواسته ام بدنم روي تخت غسالخانه نرود. همیشه آرزو داشتم از بدنم چيزي براي تشییع و تدفين باقي نماند. مثل شهدای گمنام. مطمئن هستم جنازه اي از من بر نمي گردد که براي تشييع و ... اذيت شوید این مطالب را هم یقین دارم. وصیتنامه هم در کمد من، در محل کار قرار دارد. بار دیگر از ایشان خواستم این حرفها را نزنند. واقعاً تحمل شنیدنش را نداشتم. این را هم بگویم که حاج ابراهیم پیروی از آن جانبازهایی بود که در خلوت خودش با دوستان شهیدش ارتباطهايي داشت. بارها پس از ماجراي بيماري من ديده بودم در اتاقش تک و تنها ساعتها نوار صحبتهاي مرا گوش میکرد و اشک ميريخت و با خداي خودش مناجات میکرد. ميخواستم موضوع را عوض کنم، یادم افتاد نوار صحبت ها و سؤالاتی که من در زمان بستري داشتم، دست ایشان بود و به من نمیداد. هر وقت درخواست می کردم می گفت: زمانی نوار را به شما مي دهم که زمان رفتن من باشد. اصرار کردم نوار را بدهید تا یکبار دیگر گوش کنم. گفت: چشم نوار را آورده ام! این حرفهايي که در روزهاي پاياني بهمن زدند، خيلي مرا نگران کرد. یعنی چه اتفاقی در پیش است، آیا در پایان سال ۱۳۸۲ جنگی خواهد شد؟ آن زمان آمریکا، عراق را اشغال کرده بود اما تهديدي براي ايران نبود. چطور قرار است ایشان شهید و مفقود شوند!؟ ♨️ ادامه دارد ...
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۲۹ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ به جای پدر ✨ بهمن ۱۳۸۲ بود. الحمد لله حال
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۰ 🕊 حادثه ✨ دو روز بعد، صبح روز چهارشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۲ بعد از نماز صبح به آقاي پيروي دادند که حادثه اي در راه آهن خراسان رخ داده! ایشان خيلي سريع خودش را به راه آهن رساند. بلافاصله همراه با برخی مسئولین به سمت نیشابور حرکت کردند. ماجرا از این قرار بود که یک قطار باري متوقف شده در ایستگاه ابومسلم، به دلیل بسته نشدن ترمزها به سمت نیشابور رها میشود. این قطار که لکوموتیو نداشت، به خاطر شیب زمین، با سرعت راهي نيشابور ميشود! مسئولین ایستگاههای بین راه، قطارهاي مسافري را از سر راه این قطار خارج میکنند. این قطار تا ۱۷ کیلومتري نيشابور ميرود و آنجا با یک قطار مانده در ایستگاه خیام برخورد میکند و از ریل خارج ميشود. چندین واگن این قطار حامل بنزین و مواد سوختني و شيميايي بود. مأمورين آتش نشاني حریق ایجاد شده را سریع خاموش مي کنند. آقاي پيروي و تیم بازرسي راه آهن مشهد خودشان را به محل قطار میرسانند و مشغول پيگيري علت حادثه بودند. حدود ساعت ۹ صبح اعلام میشود که منطقه پاکسازي شده و دیگر احتمال آتش سوزي وجود ندارد. خبرنگاران و برخي مردم محلي از روستاهای اطراف مشغول تماشا بودند. مأمورين نيروي انتظامي و راه آهن هم خودشان را رسانده بودند. درست در همان ساعات، ترکیبات شیمیایی ایجاد شده از آب و مواد شیمیایی داخل واگنها باعث یک انفجار عظيم ميشود. انفجاري معادل ۱۸۰ تن ماده تي ان تي!! محلي که قطار قرار داشت یک گودال عظیم ایجاد میشود و اجزاي بدنه قطار تا کیلومترها به اطراف پرت میشود! ۳۵۰ نفر در این حادثه جان میدهند که اجساد برخي از آنها هرگز پیدا نشد. حاج ابراهیم پیروی، جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس و مسئول حراست راه آهن خراسان دیگر از آن محل بازنگشت و به جمع شهداي مفقودالاثر پيوست و آسمانی شد. بزرگترین شوک وارد شده به من در همین زمان رخ داد! اصلاً فکر نمیکردم چنین اتفاقی رخ دهد. حاج ابراهیم از دو سه روز قبل، از این ماجرا خبر داشت و به همه اطرافیان گفته بود! وصیت نامه اش را نیز از دفتر کارش آوردیم. آنجا هم به این ماجرا اشاره کرده بود. دو روز پس از حادثه، کمیته تحقیق در مورد شهدای این حادثه خبر دادند که برخي اجزاي پیکرها شناسایی شده. وقتي که خانواده به آنجا مراجعه کردند، چيزي تنها چیزی که از ایشان پیدا شد، یک برگهٔ نیم سوخته کوچک از قبوض مربوط به خادمي حرم رضوي بود که رویش نوشته بود: ابراهیم پیروی. در واقع ایشان به آرزویش رسید. به جاي بدن، لباس رزم او که آثار ترکش و خون مجروحیت همان جریان ملاقات با امام زمان (عجلﷲفرجه) برآن به یادگار مانده بود، بنا به وصیت خودش در حرم دفن شد. جالب است که ایشان همواره آیه ۵۷ سوره نجم را تکرار میکرد تا یاد مرگ را فراموش نکند.۱پی‌نوشت ♨️ ادامه دارد ... ______________________ ۱_ أَزِفَتِ الْآزِفَةُ (نجم، ۵۷)= آنچه باید نزدیک شود، نزدیک شده است (و قیامت فرامی‌رسد) درست بعد از چاپ اول همین کتاب بود که آقاي پيروي را در یک سحر در عالم رویا مشاهده کردم. به من با حالت اعتراض گفت: آقا مصطفی، چرا مردم در مشکلات و گرفتاري هايشان به ما شهدا مراجعه نمی‌کنند؟ ما شهدا اینقدر در پیشگاه خداوند مقام داریم که میتوانیم گره از مشکلات آنها باز کنیم، ولی نمیدانم چرا مردم به زنده بودن ما یقین ندارند.
مَــشــهَــــــدِمـانِــــه
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 #با_بابا ۳۰ 🕊 #تجربهٔ_نزدیک_به_مرگ حادثه ✨ دو روز بعد، صبح روز چهارشنبه ۲۹
️️⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۱ 🕊 تداعی ✨ يكي دو ماه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم، آیت الله حکیم در شهر نجف به شهادت رسيد. وقتي تلويزيون خبر را اعلام کرد به همه گفتم: من این خبر را میدانستم، من دیده بودم که ایشان در روز جمعه در نجف به شهادت ميرسد! همه تعجب کردند. خودم نیز بیشتر. چند ماه بعد، وقتي خبر شهادت آقاي پيروي به ما رسید، احساس کردم من از این ماجرا نیز خبر داشتم. گویی نحوه شهادت ایشان را دیده بودم! خيلي فکر کردم، يعني از کجا این مطلب را مي دانستم!؟ گويي من از همه حوادث خبر داشتم. همه چیز را دیده و فراموش کرده بودم. درست مثل کسی که خوابي ميبيند و فراموش مي کند، اما با رخ دادن بعضي اتفاقات، خواب خودش را به ياد مي آورد! با يکي از پزشکان که در این زمینه اطلاعات خوبي داشت صحبت کردم. گفتم من احساس میکنم تمامي اتفاقاتی که میخواهد تا پایان عمرم رخ دهد را دیده ام. اما آنها را به خاطر نمي آورم. وقتي حادثه اي رخ ميدهد تازه به خاطر مي آورم که من از آن موضوع خبر داشتم، ولي گويي کسي ذهنم را پوشانده تا از آن مطلب بي خبر باشم. این استاد که به مسائل معنوي هم مسلط بود به من گفت: معمولاً کساني که تجربه نزدیک به مرگ پیدا ميکنند و مانند شما به آن سوي هستي ميروند، علم مطلق به تمام مسائل پیدا میکنند. يعني از همه چیز با خبر میشوند، اما وقتي قرار باشد به دنیا بازگردند، علم آنها نسبت به وقایع آینده پوشیده مي شود. يعني لازمه زندگی در دنیا همین است. اگر تو از حوادث آینده با جزئیات کامل خبر داشته باشي، نمي تواني در دنيا به صورت عادي زندگي کنی. مثلاً اگر خبر داشته باشي که در رانندگي تصادف مي كني، ديگر جرات نمي كني پشت فرمان اتومبیل قرار بگيري. تجربه گران، معمولاً علم به وقایع آینده را فراموش میکنند، مگر اینکه خدا بخواهد تا از چيزي با خبر شوند. حتي خداوند بهشت را به برخي از تجربه گران نشان ميدهد تا در مسير زندگي معنوي ثابت قدم حرکت کنند. استدلال این استاد برایم جالب بود. واقعاً اگر بعضي حوادث را خبر داشته باشم زندگي برایم سخت خواهد شد. من بعد از این سفر برزخی بیش از قبل به این حدیث ایمان آوردم که یک ساعت فکر کردن از هفتاد سال عبادت بالاتر است. حتي زماني که به حرم آقا علی ابن موسي الرضا (علیه السلام) مشرف میشدم، بیشتر مشغول فکر کردن در اعمال و رفتارم بودم. کدام اعمال من مورد رضایت پروردگار است؟! کدام اعمال من مورد رضایت خدا نیست؟! وقتي زيارت امین الله خوانده ميشد، خودم را در محضر حضرت حق میدیدم و آنچه اهل بیت (علیهم السلام) از خداوند خواسته بودند، من نیز تقاضا میکردم. یقین داشتم که امام رضا (علیه السلام) به اشک و ناله من احتیاج ندارد. پس باید از فرصت حضور در حرم باصفاي ايشان براي رسیدن به قرب الهی استفاده کرد. من به این نتیجه رسیده بودم که خداوند هرچه برای ما حکم کند، خیر ما در همان است. یقین داشتم که سختيها عامل رشد ما در مسیر معنوي خواهند بود. حقایقی که نگاه من را به دنیا یک نگاه متفاوت و ارزشی کرده بود. مدتي بعد، متوجه شدم که يکي از دوستان دوران تحصیل بنده که در سپاه استخدام شده، راهي سفر است. اما من نگران بودم خيلي تشويش داشتم. وقتي او براي خداحافظی آمد، احساس کردم برای آخرین بار او را ميبينم. علي زاده‌اکبر از من خداحافظي کرد در حالي که میدانستم دیگر او را نخواهم دید. همین اتفاق افتاد و او در جمع مدافعان حرم در سوریه به شهادت رسید. او همیشه میگفت: اگر چه باب شهادت مثل قبل باز نیست، اما راه و رسم شهادت ادامه دارد. فقط دل را باید صاف نمود. سالها بعد وقتي خبر شهادت سردار سلیمانی اعلام شد، به همسرم گفتم من شهادت این سردار بزرگ را دیده ام. تشییع بزرگی از او خواهد شد که در عالم کم نظیر است. همین اتفاق چند روز بعد رخ داد. حتي در مشهد چنان تشییعی از این سردار شد که بی نظیر بود. حتي زماني که بیماری کرونا در تمام جهان مردم را خانه نشین کرد، به همسرم گفتم: من اين بيماري و بسته شدن صورتهاي مردم با ماسک را دیده بودم، ولی این مطلب را هم فراموش کرده بودم. همسرم گفت: خُب این که مهم نیست. شما همه اتفاقات را بعد از رخ دادن خبر ميدهي، چيز ديگري از اين بيماري به ياد نداري؟ گفتم: چرا زمانی که این بیماری را دیدم با خودم گفتم: مگر اروپا و آمریکا مهد علم پزشکي نیست، پس چرا تلفات آنها بالاتر است؟! مدتي بعد همین اتفاق افتاد و شاهد بودیم که مرگ و میر در اروپا و آمریکا از تمام دنیا بیشتر شد. من حتي بيشتر اتفاقات به ظاهر کوچک در زندگی ام را دیده بودم. من حتي ديده بودم که یک روز حاج صادق آهنگران به منزل ما آمد و شعری را که برای این ماجرا سرودم خواند و گریه کرد! ♨️ ادامه دارد ...
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۲ 🕊 امتحان الهی ✨ دو سه سال بعد از ماجرايي که براي من پیش آمد و سفري که به بهشت داشتم، مدرک دکترای داروسازي را گرفتم و براي شروع کار به داروخانه دکتر ابراهیمی پور آمدم. ایشان یکی از داروسازان مؤمن بود و کار کردن با ایشان براي من افتخار بود. دکتر هم که ميديد من به نماز اول وقت و مسائل ديني توجه دارم، خيلي خوشحال بود. یک روز به من گفت: دکتر، من یک فرمانده در جبهه داشتم که خیلی آدم مخلصي بود. او اهل کاشمر و اسمش حاج محمد طاهري بود. شما اون شهید رو ميشناسي؟ گفتم: اسمش رو شنیدم. دکتر گفت: ما در تیپ هشت تا روحاني داشتیم، اما هر وقت جلسه اخلاق بود، حاجي طاهري سخنراني مي کرد. با اینکه بعدها فهمیدم شش کلاس سواد داشت اما نميداني چقدر کلام این مرد تأثیر داشت. یکبار داشتم توي محوطه قدم میزدم که ديدم صداي حاجي طاهري از يکي از چادرها میاد. جلسه خصوصي بود. اما از لاي چادر نگاه کردم و دیدم تمام روحاني‌هاي تيپ ما توي چادر جمع شدند و حاجي طاهري داره به اونها درس ميده، ميخوام بگم این مرد چقدر باسواد و چقدر اهل عمل به دستورات دین بود که حتی روحانيون تیپ ما شاگرد او بودند. حرفهای دکتر برایم جالب بود. یک عکس از پدر همراهم بود که نشانش دادم. گفت: بله، بله، خودشه. نميداني اين مرد چقدر خالص بود. هیچکس از حاجي طاهري گناه ندیده بود. راستی این عکس رو از کجا آوردی؟ گفتم: من هم مثل شما شهيد طاهري رو دوست دارم و خيلي خاطره از او شنیده ام. يكي دو روز بعد وقتي دکتر وارد داروخانه شد بي مقدمه گفت: دکتر طاهري بیا ... رفتم پیش ایشان و گفتم: جانم چي شده دکتر؟ بي مقدمه گفت: چرا نگفتي پسر حاج محمد هستي؟ من تو جلسه رزمندگان فهمیدم پسر حاج محمد دکتر داروساز شده و شما هستي. گفتم: دکتر چیز مهمي نیست، خدا رو شکر پیش شما کار مي کنم. بعدها به یک داروخانه شبانه روزي رفتم. یک بار که مسئول شیفت شب داروخانه بودم، در خلوت تنهایی خودم به سخنان پیامبر صلیﷲعلیه‌وآله فکر میکردم؛ اینکه ما هر لحظه در معرض امتحانات کوچک و بزرگ خدا هستیم و ... ساعت حدود سه نیمه شب بود که یک خانم جوان وارد شد. یک لحظه او را نگاه کردم. به قدری زیبا بود که تاکنون شبیه آن دختر را ندیده بودم! سرم را پایین انداختم. دختر خانم جلو آمد و یک دارو را تقاضا کرد، ولی فهمیدم براي دارو نیامده! او همینطور عشوه گري کرد و با ناز حرف میزد. من هم سرم پایین بود و فقط جواب او را میدادم. من واقعاً وحشت کردم و بر ایمان خودم ترسیدم! او یک ربع ماند و چند بار تأکید کرد من تنها هستم و در خدمت شمایم. بعد از من پرسید: من و شما اینجا تنها هستیم؟ یک دفعه یاد سخنان پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) افتادم و گفتم نخیر، خدا هم هست و هر لحظه ما را امتحان میکند. از این حرف من جا خورد. توقع نداشت اینگونه جواب او را بدهم. من همینطور زیر لب آيت الکرسي را مي خواندم و از خدا ميخواستم مرا در این امتحان کمک کند. یادم افتاد که پیامبر (صلیﷲعلیه‌وآله) براي فرار از شر شیطان، توصیه به خواندن آیت الکرسي مي کرد. این خانم جوان وقتي متوجه شد که من به او توجه ندارم، سرش را پایین انداخت و رفت. نمیدانم چرا، اما به محض اینکه خارج شد، من هم سریع از داروخانه بیرون آمدم. در پیاده رو و خیابان به اطرافم نگاه کردم. هیچکس در آن حوالي نبود! من دوباره به داروخانه برگشتم.۱پاورقی هنوز هم نفهمیدم کسی که آن شب آمده بود تا مرا امتحان کند، انسان بود یا ... ♨️ ادامه دارد ... ___________________ ۱_ آن شب مشغول قرائت سوره یوسف در قرآن بودم. من قصه حضرت یوسف در مقابل زلیخا را خیلی مهم نمیدانستم. با خودم گفتم: من هم اگر بودم همین کار یوسف را می کردم. همان موقع این دختر وارد داروخانه شد تا خدا به من بفهماند که تقوای يوسف از چهره اش زیباتر بود. من از این فکر خودم استغفار کردم.
⭕️⭕️⭕️🌱ـ﷽ـ🌱⭕️⭕️⭕️ 🕊 ۳۳ 🕊 بابا ✨ سال ۱۳۸۲ با شوک بسیار سخت شهادت پدر همسرم به پایان رسید. من بار دیگر «بابا» را از دست دادم. این نکته را بگویم که من از بیان کردن لفظ «بابا» خوشم نمي آيد! يعني با شنیدن این کلمه حالم تغيير مي کند. گویی تمام سختیها یکباره روي دوشم ريخته ميشود! از کودکی این واژه براي من غریب بود. پدر من همیشه در جبهه بود و از اینکه به او حاجي طاهري بگویم خوشحال می شد. وقتي بزرگتر شدم و دیدم که از نعمت بابا محروم هستم و به همین دلیل در زندگي با مشکلاتي روبرو مي شوم، به این کلمه بیشتر حساسیت پیدا کردم. حتی مادرم گفت: با کسی ازدواج کن که پدر داشته باشد تا جاي خالي «بابا» را براي تو پرکند و آقاي پيروي بهترين است. اما زماني که با آقاي پيروي آشنا شدم دیگر سختی واژه بابا برایم کمتر شد. واقعاً احساس میکردم که یک پشت و پناه و یک باباي مهربان، بالا سر زندگي من قرار گرفته با کمک همسرم تلاش کردم تا این واژه را به کار ببرم اما این باباي مهربان خيلي زود ما را ترک کرد. از آن روز با اینکه مرد زندگي شده بودم، اما نمیدانم چرا نسبت به واژه «بابا» غربت بیشتری پیدا کردم. از اینکه مادرم دوباره بي بابا شدن مرا میدید نگران بودم. دعا میکردم از این امتحان الهي سربلند بیرون بیایم. روزها گذشت و خداوند فرزندان خوبي به من عطا نمود. اما گاهي بابا خطاب شدن از سوي فرزندانم مرا آزار میداد. فرزندان عزیزم فهمیده اند که لفظ «بابا» براي من کلمه زيبايي نيست. اطرافیان میدانند که من به این کلمه حساسیت دارم. میدانند که مصطفي و هزاران مصطفي که در راه رضاي خدا نعمت پدر را از دست دادند، مثل دیگر کودکان، تشنه محبت «بابا» بودند، اما به دست نیاوردند. بگذریم خاطر عزیزان را مکدر نکنم. با لطف الهي و کمک همسرم، تحصیلات خود را به پایان رساندم. شرایط من با لطف خدا روز به روز بهتر شد. اما در خلوت خودم خيلي مشغول فکر ميشدم. چند سال بعد که شرايط من طبيعي شد، به فکر تحقیق در زمینه خاطرات پدرم افتادم. البته از قبل، نوارها و متون به جا مانده از ایشان را مطالعه میکردم. من برای اینکه پدرم را بهتر بشناسم آثار به جا مانده از ایشان را جستجو و سخنان دیگران در وصف ایشان را پیدا کردم. مثلاً سردار شهید محمد فرومندي، فرمانده تیپ و جانشین لشکر پنج نصر که بعدها به جمع شهیدان پیوست در مراسم تشییع پدرم شرکت کرد و بارها به دیدن خانواده شهید آمد. او به ما گفت: شهيد طاهري فقط یک رزمنده نبود، بلکه یک فرماندهٔ قوی و یک پاسدار شجاع و مدیر و مدبر و کاردان، یک استاد و یک هدایتگر بود ... سردار مرتضي قرباني فرماندهي وقت لشکر پنج نصر در جلسه ای گفته بود: اگه ما پنج نفر مثل حاجي طاهري در لشکر داشته باشیم دیگر هیچ مشکلی در هیچ جاي لشكر نداشتیم ... بزرگترین مقامات دنيوي در نزدش بی ارزش بود. گويي همه ي مراحل سیر و سلوک را گذرانده و از عرفان خاصی برخوردار گردیده است. سردار شهید ابوالفضل رفیعی که خودش جانشین لشکر نصر و از اولیاء الله بود مي گفت: آقاي طاهري، حداقل ده رتبه از ما بالاتر است. بارها مسئولیت تیپ را به ایشان پیشنهاد دادیم، اما قبول نکرد. سردار سرلشکر شهید شوشتري گفت: اگر بنده فرماندهٔ کل سپاه بودم، شهید طاهري را به عنوان پاسدار نمونه ي کل سپاه معرفي مي کردم. ♨️ ادامه دارد ...