۹ تا عکسنوشته به ترتیب، دربارهی تصور غلط ما از "حال خوب" در ماه مبارک رمضان و اینکه فکر میکنیم با رسیدن #ماه_رمضان، چنان حال معنوی پیدا میکنیم که به صورت دفعی از این رو به اون رو میشیم..
#سید_میثم
@Masihane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز دوم #ماه_رمضان
در یادمان چذابه
@Masihane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز سوم #ماه_رمضان
یادمان فتحالمبین
@Masihane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای روز پنجم #ماه_رمضان
یادمان طلائیه
@Masihane
🔸قرآنِ 1400 سال پیش، چطور به درد امروز میخورد؟
مرحوم آیت الله حائری شیرازی:
یک نفر از من سؤال کرد: «این کتاب قرآن که هزار و چهار صد سال پیش آمده، آیا برای امروز هم میتواند مفید باشد؟!
گفتم: «این کرۀ زمین، هزار و چهار صد سال پیش بود یا نبود؟»
گفت: «بود».
گفتم: «هزار و چهار صد سال پیش مردم از این زمین بیشتر میفهمیدند یا حالا؟»
گفت: «حالا».
گفتم: «آن خدایی که میتواند یک زمینی را خلق کند که هرچه علم مردم بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنند، نمیتواند یک کتابی خلق کند که هرچه علم بشر بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنند؟»
ببین! تو قبول داری که خدا زمینی ساخته است که هزارو چهارصد سال پیش، مردم با علم و درک خودشان از آن استفاده میکردند. حالا هزار برابر آن موقع، از آن استفاده میکنند؛ چون از این زمین، برق تولید میکنند، این صنعتهای متفاوت را ایجاد کرده اند و ... . الان متوجه شده اید که در زمین چه عجایبی هست که آن موقع نمیدانستید. درست است؟ پس آن کسی که توانست این زمین را اینطوری خلق کند که هرچه علم تو بیشتر شود، از آن بیشتر بفهمی، نمیتواند یک کتابی خلق کند که هرچه تو عقلت بیشتر شود و عِلمت بیشتر شود، از آن بیشتر استفاده کنی؟!
@haerishirazi
@Masihane
#دوازده_فروردین
#کرمان
🔹 رهبرانقلاب:
《من در راه بلوچستان به کرمان رسیده بودم که روز رأیگیری بود، در فرودگاه بچههای حزبالهی و داغ کرمان آمدند، صندوق را آوردند چند تا صندوق بود، هر کدام میخواستند که بیاورند من تویش رأی بیاندازم. آنها هم من را میشناختند. یعنی سابق که کرمان رفته بودم و مردم کرمان با من آشنا بودند. من هم خیلی به مردم کرمان از قدیم علاقه داشتم مردم خیلی بامحبت و جالب بودند همیشه در چشم من. خیلی لحظهی شیرینی بود برای من، آن لحظهای که این رأی را من میانداختم توی صندوق و میدیدم آن شور و هیجانی را که مردم کرمان از خودشان نشان میدادند در رأی دادن. بعد هم نشان داده شد که خب نودونه درصد آراء به جمهوری اسلامی آری بود.》
ادامه خاطرهی قابل تامل رهبری را در لینک زیر بخوانید:
https://farsi.khamenei.ir/amp-content?id=6175
@Masihane
هدایت شده از مدرسه تاریخاندیشی قصص
✍🏻 نادر ابراهیمی:
"دختر سیاسی، بهتر از پسر سیاسی است. مردان، انگار که برای حضور در معرکه سیاست به دنیا میآیند؛ اما زنان، بر این میدان منت میگذارند که پا در آن مینهند.
هر جا زنی هست که به خاطر عدالت میجنگد، آنجا عطری پیچیده است شیرین و شورانگیز و بهشتی. ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم."
📚 آتش بدون دود
🏫 مدرسه تاریخاندیشی قصص
🆔 @Qasas_school
#قرآن_شفیع یا #قرآن_شافی ؟
نشستم روی منبر! مستمع مرا نمیشناخت. نمیدانست روی استماع و گوش دادن حساسم. مطابق آداب مرسوم بسم الله را گفتم و هنوز درگیرودار خطبههای حمد و ثنای الهی و صلوات گرفتن بودم که دیدم یکییکی گوشیها را درآوردند و مشغول دنیای دیگری شدند. همیشه اینطور مواقع پلنA را که همان حرفهای از پیش مهیاست؛ کنار میگذارم و صاف میروم سراغ پلنB. با سوال شروع کردم. خطابی و صریح. به نگاهها چشم دوختم که: «به نظرتان چرا وقتی مطمئن هستید این حرفها و منبرها به دردتان نمیخورد، باز در مجلس روضه سیدالشهدا مینشینید؟ من از این بالا خوب میبینم که یکی اینستاگرامش را باز میکند و دیگری واتساپ را [آن موقع هنوز فیلتر نبودند]. خب همین را ببرید کنج خانههاتان. راحت و بیدردسر. بیآنکه تحمل کنید صدای گوشخراش مرا: لصوت الحمیر! گویا شام هم نمیدهند که هزینه خوردنش، دروازه کردن گوشتان باشد به روی قینوسهای امثال من! وقتی به دردتان نمیخورد چرا میمانید و مینشینید؟»
سکوت کردم و داشتند خودشان را جمع و جور میکردند که چیزکی بگویند و رها شوند از آواری که بیمقدمه ریخته بودم روی سرشان. کمی بیشتر مهلت میدادم از لای دندانها حرفهایی میشکفت اما من که پاسخ نمیخواستم. چکش تلنگر که نشست به آهن گداختهی ذهنشان، فوری گفتم پاسخ روشن است:
«شما، خوب میدانید امام حسین و مجلس عزایش به درد آخرتتان میخورد. ولی نمیدانید آیا به درد دنیایتان هم میخورد یا نه؟
ما یقین داریم امام حسین به درد آخرت میخورد اما گویی یقین نداریم امام حسین به درد دنیای ما بخورد!! پس در مجلس هستیم و نیستیم. آخرت را با حضور در روضه آباد میکنیم و ساختن دنیا را که خودمان بلدیم یا بلد میشویم، پس چه نیازی به این منبرها؟!»
البته در پدیدایی این وضعیت نادیده نمیگیرم قصور و تقصیر منبرها و منبریها را.
بعد هم آن جلسه را به این پرداختم که: «حالا واقعا امام حسین به درد دنیای ما هم میخورد؟ امام حسین فارغ از شفاعت روز جزایش، برای وضع امروز و بحرانهای ریز و درشت زندگی من و شما هم شفایی دارد؟! بیایید امشب چنین امام حسینی را بشناسیم!»
حالا نه در محرم که در شهر رمضان، حکایت قرآن و مجالسش، حکایت امام حسین است و روضههایش. میخوانیم و نمیخوانیم. کلمهها بر روح ما مینشینند اما گویی بیخبریم از اینکه آبادی دنیای ما در گرو همین آیههاست.
لذا فرمود: الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ ۚ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ (زمر/19)
بندگان من کسانی هستند که حرفها را استماع میکنند و میشنوند [نه آنکه به گوششان بخورد] و سپس به دنبال تبعیت از بهترین آن هستند. اهل هدایت و صاحبان عقل و درایت اینهایند.
شما هم بیایید به این فکر کنیم: ما به قرآن آبادکننده آخرت مومن هستیم اما به قرآن سازندهی دنیا چه؟
اصلا بیایید یکبار قرآن را برای یافتن صوابهای دنیا بخوانیم نه ثواب آخرتش!
#سید_میثم
@Masihane
🔰 از «دستت، دستت» تا سیالیت برخی مفاهیم
🔷 ماشین دم کرده بود؛ از گرما! نشستم پشت فرمان و او نشست روی صندلی عقب، پشت سر من! حرکت که کردیم شیشه ماشین را آورد پایین و دستش را تا آرنج برد بیرون. مراقب اطراف بودم. توی آینه بغل دیدم که یک ماشین آمد توی سبقت. جاده باریک بود و احتمالا باید با فاصله عرضی کم از ما سبقت میگرفت. دست همچنان بیرون بود. ترسیدم و بلند گفتم: دستت! دستت! فوری دستش را آورد داخل و به خیر گذشت.
🔸 به این واقعه معمولی فکر میکنم. به کلمات «دستت، دستت»! دنبال یک مفهوم میگردم تا اینها مصداقی از آن باشند. آن کلمات اخطاری و هشداری چه بودند؟ وعظ؟ نصیحت؟ تذکر؟ ارشاد؟ حکم؟ امر به معروف؟ نهی از منکر؟
🔸 به این فکر میکنم که چه شد آنجا به راحتی و به سرعت همان دو کلمهی «دستت، دستت» را از من پذیرفت و واکنش درست و به موقع را نشان داد؟
در این ارتباط چه چیزی در من، چه چیزی در او وجود داشت و پای چه چیزهای دیگری وسط بود که پذیرش و عمل را سهل کرد؟
💠 من گمان میکنم خطر را حس کرده بود، به علاوه خیرخواهی مرا. فهمیده بود «داد نزدم دستت دستت! چون صرفا خوشم نمیآمده کسی دستش را از پنجره ماشینم بیرون کند». فهمیده بود «فریاد نزدم دستت دستت! صرفا برای آنکه بگویم مملکت قانون دارد و قانون میگوید نباید سرنشین خودرو دست خود را از پنجره ماشین درحال حرکت بیرون بیاورد.»
🔶 مرا میشناخت، به وضعیت آگاه شد، خطر را حس کرد و احاطه مرا بر چیزی که خودش از آن غافل بود باور نمود! پس پذیرفت و واکنش درست و به موقع نشان داد و از خطر رهید و بابت فریادها متشکر شد، نه مکدر، نه درصدد تلافی!
🔹 ..و فارغ از همه اینها به این فکر میکنم که آیا یک هشدار، نسبت به مفاهیم متعدد سیالیت دارد؟ یعنی بسته به «مخاطب» و «گوینده» و «وضعیت»، متفاوت میشود؟
🔹 مثلا همین فریاد «دستت، دستت!» میتواند در جایی وعظ باشد، در جایی ارشاد، در جایی تذکر، در جایی امر به معروف و نهی از منکر؟ آیا این مفاهیم فرمهای ثابتی هستند که فقط محتواهای درون آنها میتواند متفاوت باشد و تغییر کند یا آنکه هیچ فرم ثابتی وجود ندارد و بسته به شرایط، هرکدام از آنها میتوانند صادق باشند؟ من میگویم: دستت دستت! بسته به شرایط همین کلمات میتوانند جایی وعظ باشند، جایی نصیحت، جایی ارشاد، جایی تذکر، جایی امر به معروف و جایی هم نهی از منکر؟
🟥 .. هنوز نمیدانم، نیازمند تامل بیشتر است!
#سید_میثم
@Masihane
💠 خاطره ویژه | امانت
🔸️تقریباً چهلوپنج دقیقهای به اذان مغرب و عشا مانده بود. رفته بودم منزل حاجآقا به ایشان سری بزنم. تنها بودند؛ حتی حاجخانم هم نبودند. حاجآقا داشتند پاهایشان را چرب میکردند. سالها بود زانودرد و پادرد همپایشان شده بود. دکترها روغنهایی را تجویز کرده بودند و باید هر روز پایشان را چرب میکردند.
🔸️احوالپرسی همیشگی و خوشوبشی کردیم. حاجآقا همچنان مشغول بودند که از من خواستند چیزی برایشان بیاورم. میخواستند بگویند متکا را بیاور که کلمهاش یادشان نیامد! چند ثانیه کشید. مقداری که گذشت متوجه شدم و متکا را برایشان آوردم.
🔸️سرشان را انداخته بودند پایین. غرق فکر شدند. چند دقیقهای سکوت شد. رو کردند به من و بغضآلود و با صدای لرزان گفتند: «آدم گاهی اوقات کلمه به این سادگی که شاید هزاران بار در طول زندگی با آن سروکار داشته، یادش میرود، اگر روزی به ما گفتند که خدایت کیست و یادمان رفت آن موقع چه خاکی بر سر کنیم؟ اگر گفتند که امامت کیست و یادمان رفت، اگر گفتند کتابت چیست و یادمان رفت! آنجا باید چه کنیم؟»
آن بغض سنگین اشک شد و کمکم از چشمانشان سرازیر شد.
🔸️ این سؤال را تکرار کردند. گفتند: «چه کار کنیم؟» فکر میکردم این پرسش مقدمه توضیحی است، اما دیدم ادامه دارد. باز هم مرتب از من پرسیدند.«به نتیجه ای رسیدی؟ فکر کردی؟» همزمان خودشان هم حال معنوی دیگری پیدا کرده بودند که لحظهبهلحظه تشدید میشد.
ادامه👇
🔺️ (ادامه)
🔸️نزدیک اذان شد. از وضو که برگشتند دوباره با بغض و اشک پرسیدند: «خب! به نتیجه ای رسیدی چه کار کنیم؟» مات و مبهوت مانده بودم. رفتند سمت چوبلباسی. عطرهای دمدستیشان را آنجا میگذاشتند. صدای اذانشان در خانه پیچید. وقتی نزدیک سجاده شدند، بغض صدایشان ترکید. به پهنای صورت اشک میریختند. گفتند: «شما که جوابی به این سؤال ندادی! اگر پرسیدند اسم خدایت کیست اگر یادمان رفت چه کنیم. اما فکر میکنم این «علی علی» گفتنهای ما در طول زندگی که هر جا توانستیم و از دستمان برآمد، مدام گفتیم «علی علی» این «علی علی» گفتنها ما را رها نمیکند. ما را ول نمیکنند. امیرالمؤمنین (علیه السلام) به جایش میآیند و جواب این «علی علی» گفتنها را میدهند. اگر هم یادمان برود به ما یادآوری میکنند.»
🔸️بعد بلافاصله گفتند: «اگر در این دنیا ایمانمان را امانت بدهیم دست امیرالمؤمنین (علیه السلام) به شرطی که ایمان را خراب نکرده باشیم، بگوییم این امانت خدمت شما آن لحظه و جایی که من احتیاج دارم، این را به من برگردانید؛ بعید میدانم امیرالمؤمنین کسی باشد که بخواهد از امانت نگهداری نکند و حتماً آدم امینی است. مهم این است که ما ایمانمان را امانت دهیم. این علی علی گفتنها آنجا کار خودش را میکند.»
🔸️مشغول نماز مغرب شدیم. نماز عجیبی شد. ادعا ندارم همیشه با ایشان بودهام و حالاتشان را دیدهام، اما در سنوسال خودم و در موقعیتهایی که با حاجآقا ارتباط داشتم، کمتر چنین نمازی از ایشان دیده بودم. با حال و پر اشک. بین هر آیه سوره حمدشان گریه میکردند.
🔸️بین دو نماز بحث را ادامه دادند و تأکید کردند روی اینکه آدم ایمانش را بسپارد به دست آنها، آنها شب اول قبر برگردانند.
🔺️خاطره ای از نوه آیت الله مصباح یزدی(قدس سره)
🌙 @mesbahyazdi_ir
@Masihane