eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
11.6هزار ویدیو
52 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح‌ها خواب بودم صدام میکرد، براشون صبحانه آماده کنم، اگر چند بار صدا میزد بیدار نمی‌شدم، دلتنگ خونوادم میشدم، اگر غذایی که درست میکردم، یکم شور یا بی نمک بود. یا بهش میگفتم بزار برم خونه داییم که یه کوچه با ما فاصله داشتن، با این بهانه ها من رو کتک میزد الان قصد طلاق داری؟ اگر تعهد بده اذیتم نکنه نه ندارم، ولی اگر بخواد همینطوری ادامه بده، چرا طلاق میخوام رویا خانم، شما اگر یک ماه پیش که بدنتون آثار ضرب و شتم داشت اینجا اومده بودید، میشد از ایشون شکایت کرد، که خب این رو دیر اومدید، دومین کاری که میشه برای شما کرد، مهریه شماست، که پنجاه میلیونه و رقمی نیست، ما برای اینکه بتونیم یه حربه‌ای دستمون باشه، باید اول مهریه شما رو اندازه دخترهای هم سن و سال و هم شان خودتون کنیم، که با توجه به سنتون و تحصیلاتتون میتونیم ۱۱۰ سکه رو براتون ثبت کنیم بعد شما مهریه‌اتون رو بگذارید اجرا، همسرتون ملکی که به نام خودش باشه داره بله دو هکتار زمین به نام خودش داره خوبه همون رو توقیف میکنیم... بله داره ...
حرف های خاله بیشتر حالم رو خراب کرد.‌ توی اون شش ماه ما هیچ مشکلی نداشتیم‌ حتی یک بار هم با ناراحتی باهام حرف نزد.‌ افسرده گوشه‌ی خونه مونده بودم. خواهر کوچیکم عروس خاله‌م شده بود.‌ اونم کنار خاله‌م نشسته بود و به حال من گریه میکرد. بعد از تموم شدن عده‌م خاله‌م اومد خونمون.‌گفت اومده خاستگاری من برای پسر بزرگش.‌ شرایط ازدواج نداشتم ولی برای اینکه خودمو نجات بدم قبول کردم. و عقد پسرخاله‌م شدم همش حواسم پیش شوهر سابقم بود. اما پسرخاله‌مم برام کم‌نمیذاشت. همونجور مهربون بود و دوستم داشت. شش سال باهاش زندگی کردم و خدا یه پسر بهمون داده بود. پسرن ۵ سالش بود و زندگیمون خیلی اروم بود.‌ تا‌ اینکه متوجه شدم خواهرم با شوهرش که برادر شوهر منم بود به اختلاف خوردن. اختلافشون بالا گرفت و مجبور به طلاق شدن. تو خونمون نشسته بودم به دفعه برادرام زدن در خونه رو شکستن اومدن تو خونه‌. گفتن آبجی کوچیکه رو طلاق دادن تو هم باید طلاق بگیری گفتم من بچه دارم زندگیمو دوست دارم طلاق نمیخوام.‌اما مثل همیشه حرف من براشون مهم نبود. به زور منو بردن خونه‌ی بابام برای اینکه از دستشون فرار کنم و برم پیش بچه‌م رفتم رو پشت بوم تا پشت بوم به پشت بوم برگردم‌ خونه‌م. ولی فهمیدن و دنبالم کردن. از بالا پریدم پایین که دستشون بهم نرسه ولی پام‌شکست و افتادم زیر دستشون. با پای شکسته تو خونه‌ی بابام بودم که خبر اوردن طلاقت رو گرفتیم. ...
. تا یه روز دیدم یه مردی که جعبه‌ی شیرینی دستش بود رفت توی کوچه. دنبالش رفتن ببینم کجا رفت ولی متوجه نشدم. فکری به سرم زد و پسرم رو از دیوار خونشون فرستادم بالا.‌ گفتم ببین کفش پشت در هست. گفت کفش زنونه هست با دمپایی مردونه.‌ فوری رفتم خونه و زنگ زدم به پسر عموم گفتم کجایی که زنت مرد برد خونه. گفت مطمعنی گفتم اره با چشم های خودم دیدم. بعد اونم زنگ زدم‌به برادرهامو همون دروغ رو گفتم. هدفم کتک خوردن‌زنش بود.‌پسر عموم اومد و صدای‌جیغ و فریاد زنش بلند شد.‌زیر بار این تهمت نرفت و گفت باید برم جلوی خودش بگم. منم بدون هیچ ترسی رفتم گفتم خودم دیدم. اگر دورغ مبگم الهی کور بشم.‌ پسرعموم هم حرف من رو قبول کرد و از خونه بیرونش کرد.‌ پسر ۸ ساله‌ش رو ازش گرفت و نذاشت ببینه‌ش طلاقش داد.‌ دلم نمیخواست طلاق بگیرن فقط دوست داشتم کتک بخوره. اما با خودم گفتم اتفاقیه که افتاده.‌ پسرعموم سرکار میرفت و بچه‌ش تو خونه تنها بود.‌ یه روز از خونه اومد بیرون شروع به بازی کرد تا پدرش بیاد.‌ توپش سمت خیابون رفت اونم دنبالش دوید.‌ ماشین بهش زد.‌ دو روز بعد خبر آوردن که فوت کرده. داشتم دیونه میشدم.‌ اگر من اون حرف رو نمیزدم اون بچه پیش مادرش بود و نمیمرد. روزگارم سیاه شد و عذاب وجدان داشت من ر میکشت. اما باز خصلت های زشتم‌رو ترک نکرده بودم‌.‌ سعی میکردم اون اتفاق رو فراموش کنم. عروسی دختر برادر بزرگم‌بود. من رو توی مراسمات اولیه‌شون صدا نکردن.‌.. ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
یک روز خبر آوردن که تصادف خیلی بدی شده و آقایی که عکس این زن و مرد رو کلیشه کرده بود و با اسپری به دیوارهای محل اسپری کرده بود، دراین تصادف کشته شده، اون آقای مسنی که بهش تهمت زده شده بود، در مراسم تشیع این آقا گریه میکرد و میگفت، خدایا عدالتت رو شکر، همون مردمی که روزی آقای کلیشه درست کن نقل مجالشون شده بود، میگفتن، تهمت بده و چون این آقا تهمت زده به این مرگ نا گهانی دچار شده، و نمی فهمیدن که بالاخره روزی هم عواقب این تهمتها و تایید های بیخودی دامن خودشون رو میگیره، با مرگ ناگهانی این آقا این پشت سر حرف زدنها هم تموم شد. ✍پایان #⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
هر روز دعوا و کتک کاری، اصلان خیلی بداخلاق بود و نمیشد قلقش رو پیدا کرد منم به کسی شکایت نمیکردم فکر میکردم زندگی‌همینه، گذشت تا اینکه خدا بهمون دوتا دختر و سه تا پسر داد اصلان همچنان اخلاق بدش رو داشت و منم سکوت میکردم چون دیگه چندتا بچه داشتم از ترس اینکه بچه هام آواره نشن دیگه نمیتونستم حرفی بزنم دوتا دخترام و یکی از پسرهام ازدواج کردن و اصلان جلوی عروس و داماد یکم مراعات میکرد اونم فقط و فقط بخاطر حفظ ابروی خودش بود وگرنه وقتی اونا نبودن روز از نو روزی از نو اما اصلان هر اخلاق بدی که داشت، خدا پیغمبر سرش میشد و نمازش ترک نمیشد تنها دلخوشی من تو زندگیمون همین بود که حداقل نونش حلاله ی شب اومد خونه نمیدونم از کجا و از دست کی عصبی بود که شروع کرد پیله گرفتن به من، هر چیزی‌میگفت و ایراد میگرفت حرفی نمیزدم تا پسرم برگشت بهش گفت _بابا دیگه سن و سالی ازتون گذشته بسه دیگه هی میای گیر میدی به این بنده خدا ی کتک بهش میزنی میری تا ی ساعت دیگه، پیر شدید دست از سرش بردار تا کی‌میخوای به این اخلاقت ادامه بدی؟... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
مراسم عقد و عروسی زودتر از انتظار من برگزار شد انقدر داوود رو دوست داشتم که چشم روی همه بدی هاش بستم، زیاد بهم محبت میکرد تو جمع بهم‌ ابراز علاقه میکرد و حس میکردم روی ابرهام، یه بار خوردم زمین سریع اومد بلندم کرد عین ی پدر صورتم رو بوسید و دست و صورتم رو شست همزمان گفت _دردت بخوره توی سرم، مادرم چرا حواست نبود مادرش از پشت سرش گفت _دردم بخوره تو سر زنت چرا از من مایه میذاری داوود عاشق بود و رسم‌عاشقی رو بلد بود البته جز وقتی که عصبی میشد اون موقع عین یه ادم وحشی به جونم میافتاد و حسابی میزدم، درسته بعدش محبت میکرد و از دلم‌ در میاورد اما بازم ناراحت کننده بود برام، که انقدر کتک بخورم داود دست و دلباز بود اما کار‌نمیکرد به مرور زمان خانواده کوچیک ما بزرگتر شد خدا بهمون ی پسر و دوتا دختر داد فردین گاهی برام‌ پیغام میداد که درسته ازدواج کردم‌ اما بازم عاشقتم و اگر طلاق بگیری بچه هات رو، روی چشم هام بزرگ میکنم تایه روز رفتم در مغازه ش ابرو ریزی کردم که چرا به من که شوهر دارم پیغام میدی... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
اگر بچه‌ها خیلی عذر می خوام که این حرف رو می‌زنم تو ی خونه من ج....ی....ش....کنند من چیکار کنم، بچه‌های من بزرگ بودن دیگه اینجوری نبودن، من فهمیدم که نمیخواد بچه های من رو نگه داره، به خودم گفتم، باشه نگه ندار ولی منم دیگه بخوای بری جایی بچه هات رو بیاری بزاری پیش من، من قبول نمیکنم خیلی دلم شکست، واقعاً دلم شکست گفتم خدایا من خیلی دوست داشتم که تشییع پیکر مطهر حضرت امام برم چرا نمیتونم، چرا شوهرم نمیزاره، چرا میگه بچه‌ها رو نبر، خیلی ناراحت بودم رفتم و بچه‌ها را آوردم، زنگ زدم به همسرم گفتم که اینطوری شد خواهرت به من اینجوری گفت من نتونستم برم واقعا لطف خدا شامل حال من شد و خود امام خمینی که من بارها گره به کارم افتاده و متوسل به امام خمینی شدم و مشکلم حل شد، حتی یه مریضی گرفته بودم، طولانی شده بود خوب نمی شدم، یه روز کلافه از حالم توسل به امام خمینی کردم و شفا گرفتم همسرم گفت اشکال نداره بچه ها را هم ببر و اون روز برای من خیلی خاطره خوبی بود، از نظر معنوی خیلی بهم خوش گذشت البته که اینقدر گریه کرده بودم که چشمم ورم کرده بود، ولی از لحاظ معنوی می خوام بهتون بگم که خیلی برام جذاب بود این هم خاطره من امید وارم که وقتی میخونید لذت ببرید.و راضی باشید... . #⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
افتاده.گدا نیستن. نیازمند هستن.بعد هم این چه حرفیه مال خودمون باشه. مگه ما نژاد پرستیم! گفت ادم وقتی میاد اینجا حالش بهم میخوره انقدر که بو میدن. مادربزرگمم ناراحت شد گفت اگر بو میدن تو دیگه نیا. اینا گریه کنان امام حسین هستن چطور به خودت اجازه میدی اینطوری حرف بزنی. اون خانم هم ناراحت شد قهر کرد و رفت. مادربزرگم‌انقدر ناراحت شد که شب تا صبح نخوابید و ریز ریز گریه کرد. میشنیدم که با خدا مناجات میکنه و میگه خدایا من رو از اونها جدا بدون. من هیچ احساس برتری نسبت به بقیه ندارم چند روز گذشت یه روز وسط روضه در باز شد و آقایون داخل اومدن.‌ تمام خیرنی که پول داده بودن به همراه نماینده‌ی امام جمعه ی شهر. برگه ای دستشون بود که همه امضاش کرده بودن و از امام جمعه خواسته بودن تا مادربزرگم‌ رو از اونجا بیرون کنه. دلایلشون این بود: عدم رعایت بهداشت، تبدیل شدن زینبیه به محل کسب و تجارت. برگزاری کلاس های آموزش مثل خیاطی و گلدوزی رو فساد خونده بودن و فقط آموزش قران رو درست میدونستن. زشت کردن زینبیه به دلایل خودشون.‌ امام جمعه هم بدون هیچ تحقیقی زیرش رو امضا کرده بود که مادربزرگ من صلاحیت کلید داری زینبیه رو نداره. تمام مردم سکوت کردن و نگاه کردن. فقط یک‌نفر به اعتراض بلند شد و گفت خجالت بکشید این رفتار ها زشته و زینبیه رو ترک کرد. مادر بزرگم‌ کلید در زینبیه رو به تسبیحش بسته بود. کلید رو باز کرد و وسط گذاشت. بدون اینکه حرفی بزنه بیرون رفت. کلید دارای جدید اولین کاری که کردن بسیج رو بیرون کردن. بسبج با کمک سپاه فقط تونست وسایلش رو از اونجا خارج ...