eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.8هزار ویدیو
53 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ بابا جان تو روی این دختر اسم گذاشتی این حرفها چیه هیچ‌کس قبول نکرد که من بچه بودم و از روی بچگی اون حرف رو زدم این اوضاه ادامه داشت تا سن ۲۸ سالگی من که دیگه با یکم سرمایه ای که داشتم و کمک بابام تونستم ی مغازه لباس زنونه بزنم چیزی که انتظارشو داشتم‌ پیش اومد ساناز خودجوش اومد‌ کمک من و تلاش میکرد باهام گرم‌بگیره اما‌ من رو نمیدادم شب که رفتم خونه مادرم گفت الا و بلا باید اخر این ماه بریم خواستگاری هر چی‌گفتم نمیخوامش گفت غلط کردی این دختر همه خواستگاراشو رد کرده بخاطر تو باید بگیریش اصلا من فقط و فقط خواستگاری این میرم وقتی باز هم‌مخالفت منو دید غش کرد و منم از ترس اینکه از دستش ندم قبول کردم که با ساناز ازدواج کنم نگاه پیروزمندانه مامانم رو فراموش نمیکنم به درخواست مادرم رفتیم‌ ⛔️کپی‌ حرام
خواستگاری در عرض یک ماه عقد کردیم و قرار شد دوماه بعد عروسی بگیریم همه چیز طبق برنامه مادرم‌ پیش رفت ساناز دختر خوبی بود اما من دوسش نداشتم و انگار برای کسی مهم نبود بعد از ازدواج رفتارهای ساناز خاص شده بود مدام‌میگفت تو قبلا بهم توجه نداشتی و چشمت دنبال بقیه بوده هر چی ازش خواستم‌بس کنه قبول نکرد هر روز ی دعوا جدید دیگه از این‌اوضاع خسته شدم با خانواده ها در میون گذاشتم‌ مامانم یک کلام میگفت از ساناز بهتر نیست و بابامم جرات اینکه رو حرف مامانم حرف بزنه رو نداشت تو خونه خودمم ارامش نداشتم و از اونجا فراری بودم تا اینکه به ساناز گفتم‌برای کار باید برم شمال اونم اول مخالفت کرد و گفت باید منم بیام وقتی گفتم‌میخوام برم جنس بیارم و یکی از دوستامم هست اونم جنس بیاره دیگه قبول کرد رفتارش عجیب بود خیلی زود قبول کرد توقع داشتم کلی مخالفت کنه اما زود کوتاه اومد ⛔️کپی‌ حرام ❌
شب اول و رفتم خونه مجردی دوستم و بهش حسودیم شد تو ارامش زندگی میکرد توقع داشتم ساناز مدام بهم زنگ بزنه اما خبری ازش نبود و این باعث میشد بهش شک کنم بهش زنگ زدم و دیر جواب داد پرسیدم چیکار میکردی گفت دراز کشیده بودم و تمایل داشت زودتر قطع کنه منم قطع کردم اما هر جوری فکر میکردم ی چیزی جور نبود و ی جای کار میلنگید ساناز با اون همه مخالفت و غرغر الان انقدر ساکت شده و کاریم نداره دوستم‌ بهم گفت ناراحت نشی داداش ولی وقتی ادم خودش پای تلویزیونش نشینه یکی‌ دیگه میشینه تو نزدیک یک ساله ازدواج کردی و عقدی اما ی روز خوش نداشتی از حرفهاش خیلی ناراحت شدم اما هر جوری فکر میکردم حقیقت بود دل و زدم به دریا و نصفه شب رفتم خونه از اتاق خواب صداهای ناجوری میومد در و باز کردم و از چیزی که دیدم عصبی شدم تمام وجودم به یک باره خشم شد... ❌کپی حرام⛔️
اول کتک خوبی به هر دوشون زدم و بعد در و روشون قفل‌ کردم زنگ‌ زدم پلیس، صدای زنم‌از اونور در میومد که التماس میکرد و میخواست درو باز کنم‌میگفت اغفال شده و پشیمونه اما من اهمیت ندادم درسته که دلم‌ میخواست بکشمشون ولی باید درسی به مادرم میدادم که زوری برام زن نگیره پلیس اومد و هر دو دستگیر شدن پدر و مادرمم خبر دار شدن و اومدن خاله م التماس میکرد و میگفت اشتباه کرده اما وقتی با ساناز حرف زدم‌گفت منم تورو نمیخواستم ولی مادرم گفت باید زنت بشم و چاره ای جز این ندارم وقتی میرفتی سرکار با این پسره دوست شدم و قرار بود از تو طلاق بگیرم زن این بشم حرفهاش رو یا مادرم گفتم جا نخور انگار‌ میدونست ساناز هم زورکی زن من شده، از دست ساناز خیلی عصبانی بودم پسره هم گفته بود که طلاقت رو بدن خودم میگیرمت، تصمیم گیری برام سخت بود هم حس انتقامی که از ساناز داشتم هم اینکه فهمیدم زندگی من و ساناز بازیچه خواسته های مادرامون شده... ⛔️کپی حرام
من چهارده سالم بود که بابام شوهرم داد اون زمان دخترا زود شوهر میکردن منم که به زیبایی شهرت داشتم و زیباییم زبانزد بود همه صدام میکردن قطام شوهرم ازم خیلی بزرگتر بود چندسالی با هم زندگی کردیم و خدا بهمون سه تا پسر داد هر جوری نگاه میکردم حس میکردم که باختم شوهرم سنش زیاد بود و قدر زیبایی منو نداشت فقط دنبال کار‌ کردن بود از صبح تا شب میرفت توی زمین کار میکرد و شبم عین جنازه میافتاد گوشه خونه و میخوابید به پدرم شکایت کردم اما گفت دهنتو ببند بشین سرزندگیت شوهرت اهل کاره پدرم هرگز به حرفم اهمیت نداد رفته رفته شوهرم از چشمم افتاد دیگه منم شده بودم مثل خودش، درسته تو روستا بودیم و منم زیاد سر در نمیاوردم اما به زمان خودم خیلی به چهره م میرسیدم ⛔️کپی حرام
۲ اروم اروم سرناسازگاری گذاشتم شوهرمم که دید من قطام قبل نیستم و بهش محل نمیدم همش بهانه میگیرم منو طلاق داد و برگشتم خونه پدرم، بابام خیلی عصبانی شد میگفت چرا زندگیت و خراب کردی ولعنت به زیباییت که باعث بدبختی و بی چاره گی تو هست اما این حرفها برای من‌ مهم نبود، پدرم مرد سخت گیری بود خصوصا در مورد من بعد از طلاق نمیذاشت جایی برم و ازاد باشم اما منم بلد بودم یواشکی میومدم بیرون و میگشتم و بدون اینکه بفهمن برمیگشتم خونه تا اینکه با اسد پسر‌همسایه اشنا شدم از من خوشش میومد و حرفهایی میزد که برام قشنگ بود تا مادر اسد فهمید که اسد با من حرف میزنه فوری براش زن گرفت منم دیگه ازش ناامید شدم خواستگارهای زیادی داشتم اما هر کسی میومد یا ی کاری میکردم برن یا جوابم‌منفی بود تا اینکه بابام دیگه محل به من نذاشت و منو داد به ی مرد ۴۵ ساله کپی حرام
وضع مالی خوبی داشت اما من اصلا ازش خوشم نمیومد هر‌ چی گفتم‌نمیخوامش کسی گوش نکرد تازه بعد از زندگی‌ با شوهرم که اسمش همت بود قدر شوهر اولمو دونستم همت از ثروت کم نداشت اما تا حرفی میزدم که خوشش نمیومد ی دونه میکوبید تو دهنم، کتک های زیادی بهم‌میزد و میگفت چهره ت زیبا نیست و بیخودی بهت میگن قطام از کتک هاش خسته شده بودم بد دل بود و نمیذاشت حتی توی حیاط برم تا اینکه مرغ امین به حرفم‌گوش کرد و شب خوابید صبح بلند نشد دیگه بابام سنش رفته بود بالا و منم‌ بزرگتر شده بودم با ثروتی که از همت برام مونده بود کسی زورش بهم‌نمیرسید شدم خانم‌ خودم، از دست کارهای من بابام دق کرد و مرد مادرمم بعد از پدرم‌ از تنهایی مرد، منم اموالم رو خودم اداره میکردم و همیشه زمزمه لبم‌این بود که هم خوشگلم‌ و پولدارم هیچ چیزی کم ندارم کپی حرام
یه مدتی گذشت که هوای اسد زد به سرم فرستادم دنبالش و گفتم‌ اگر منو دوست داری بیا فلان جا ادرسی بهش دادم و دیدم اسد اومد، اولش هی از زنش تعریف کرد و منم‌ خودمو مظلوم کردم که شوهرم مرده بابامم فوت شده و من تنهام کسی و ندارم گفتم اسد دوستت دارم و کاری با زندگیت ندارم فقط میخوام سایه یه مرد بالا سرم باشه میخوام فقط اسمت روم باشه اسد که زیبایی منو دید که حالا چند برابر شده بود و قبلا هم دوستم داشت زود وا داد و منو صیغه نود و نه ساله کرد، از هر ترفندی استفاده کردم که نره پیش زن اولش و بچه هاش، اسد از زن اولش چهارتا بچه داشت و از صبح تا شب سرکار بود و شب هم‌ من نمیذاشتم‌ بره سراغ اونا با محبت های بی قید و شرطی که به اسد میکردم یه کاری کردم عاشقم شد چندسالی گذشت و دوتا پسر هم‌ از اسد بدنیا اوردم تا اینکه ی روز ❌کپی حرام ❌
دوست اسد اومد‌ خونمون خیلی خوشتیپ و خوش هیکل بود عاشقش شدم و با اسد سرناسازگاری گذاشتم انقد اذیت کردم تا اسد هم صیغه رو باطل کرد و پیغام دادم‌برای دوستش که بیا منو بگیر اونم قبول کرد و زنش شدم اما ی چیزی بود مثل همت برای همین فسخش کردم و برگشتم‌ سراغ اسد، انقد درگیر ازدواج و این چیزها بودم که کم کم ثروتم‌ بر باد رفت اسد هم دیگه محبت سابق رو بهم نداشت اما همینکه میدونستم هووم خوشحال نیست بس م بود سالها گذشت و گذشت من انقدر درگیر شوهر کردن و طلاق گرفتن بودم که چیزی از زندگیم‌ نفهمیدم زیبایی من خوب بود ولی من از به خوبی ازدواج نکردم بهترین روزهای جوونیم صرف این شد که چه جوری زندگی نجمه هووم رو بهش زهر کنم الان که دارم این داستان رو تعریف میکنم ۶۵ سالمه و از اون ثروت زیاد فقط ی اتاق گلی برام مونده که توش زندگی کنم ❌کپی حرام ❌
۱ من ۲۳ ساله بودم که از شوهرم بخاطر دست بزن و کار نکررن و بچه دار نشدنش طلاق گرفتم و تو مزون خواهرم مشغول به کار شدم اونجا هم خیاطی میکردم هم لباس های مردم یا لباس عروس تزیین میکردم توی محل‌کارم ی دختری بود به اسم‌ سارا، تو رفت و امدهام به محل‌ کارم با ی پسر اشنا شدم‌ چهره جذابی داشت و خوش هیکل بود مدتی گذشت که سارا گیر داد منو با دوست فرشید دوست کن و من تنهام، منم‌قبول کردم و با واسطه فرشید سارا تونست با مهرداد اشنا بشه، مهرداد پسر خوب و ساده ای بود در عوض سارا با اینکه با هم صمیمی بودیم و خیلی قبولش داشتم اما ماز خوش خط و خالی بود که نمیشد در عین اینکه باهام دوست بود اما از هیچ فرصتی برای اسیب زدن به من دریغ نمیکرد مدام از فرشید و اینکه پسر ورزیده ای هست تعریف میکرد کپی حرام
۲ گاهی اوقات میدیدم که سارا تمام تلاشش رو میکنه تا همیشه با من و فرشید باشن اما فرشید تلاش میکرد که ازشون فاصله بگیریم وقتی به فرشید میگفتم تفره میرفت مهرداد خیلی زود مادرشو برای خواستگاری از سارا فرستاد سارا اولش خوشحال بود اما بعد بهانه اورد و تلاش میکرد با مهرداد بهم بزنه مهرداد هم اوضاع مالی خوبی داشتن برعکس فرشید که از ی خانواده خیلی خیلی معمولی بود سارا هر جوری تونست ی بهونه پیدا کرد و مهرداد و از سرش باز کرد اما فرشید شروع کرد به زمزمه ازدواج با من با اینکه میدونست من زن هستم و مطلقه و خودشم ی تک پسر مجرد اما کوتاه نیومد من هدفم از دوستی با فرشید فقط ی ادمی بود که بتونم گذشته رو فراموش کنم اما فرشید قصدش ازدواج بود انقدر گفت و گفت تا بالاخره با خانواده ش اومد خواستگاری من متوجه شدم که سارا . ❌کپی حرام
۴ دلم برای خواهرم سوخت میخواست به سارا کمک کنه اما سارا قصد داشت زندگیشو خراب کنه سکوت کردم که گفت ببین اینا بین خودمون باشه مادر پدر سارا از هم جدا شدن و مادرش دیکه زن خوبی نیست خود سارا برام تعریف کرد که مادرش هر کیو پیدا کنه میاره خونه، الانم سارا رو از خونه ش انداخته بیرون گفته تو منو محدود میکنی بابای سارا م اونو راهش نمیده الانم رفته تو کرج ی خونه گرفته و داره تنهایی زندگی‌ میکنه اما این اواخر میگفت که با چند تا پسر دوسته و تو خونه ش رفت و امد دارن اولش باور اینکه دوستم اینجوری بشه برام سخت بود وقتی برای فرشید گفتم اونم گفت که تو دوران دوستی مون سارا چندین بار بهش پیشنهاد های مختلف داده که منو رها کنه از سارا دیگه متنفر شده بودم باورش سخت بود که ی دختر تا این حد خودشو کوچیک کنه کپی حرام