eitaa logo
مسیر بهشت🌹
6.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
11.8هزار ویدیو
53 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تازه ازدواج کرده بودم ک سه تا برادرهام به حرفم گوش میکردن. خیلی روشون نفوذ داشتم.‌اگر به یکیشون میگفتم امشب بمون خونه ی منو خونه‌ی خودت نرو رو حرفم آب نمیخوردن. من تعیین میکردم چه موقع ک چه کسی باید تو خونه‌ش مهمونی بده‌ مثلا برادر کوچیکم میگفت آخر هفته شام بیاید خونه‌ی ما. من برای اینکه حرف خودم بشه میگفتم من وسط هفته میام.یا وقتی میفهمیدم زن برادر هام خانواده‌ی خودشون رو دعوت کردن بدون دعوت میرفتم. تو خونشون هم طوری برخورد میکردم که اونا کاملا بی اختیار میشدن.‌ شوهرم مخالف کار هام بود ولی چون‌برادرهام چیزی نمیگفتن اونم سکوت میکرد. یادمه یا بار رفتم خونه‌ی برادر کوچیکم. همسرش از حضورم خوشحال نشد. داشتن در رابطه با رنگ در کمد دیواری حرف میزدن. زن برادرم گفت دوست داره سفید باشه.‌ حس غرور دوباره سراغم اومد. به برادرم گفتم سفید بی روح میشه باید کرمی بگیری. برادرمم که انگار آیه نازل شده باشه گفت کرمی میگیرم. همسرش خیلی ناراحت شد ولی جلوی من حرفی نزد. هفته‌ی بعد رفتم خونشون. وقتی دیدم رنگ کمد دیواریشون کرم هست کلی کیف کردم یه بار هم رفتم خونه‌ی برادر بزرگم.‌خانمش با دیدن من در اتاق بچه ها رو بست. فهمیدم‌چیزی تو اتاق هست که نمیخواد من بدونم.‌ اما توی خونه‌ی برادرهام هیچ دری به روی من بسته نبود.‌خودم پاشدم و در رو باز کردم.‌ سبزی سرخ کرده بود و دخترش مشغول بسته بندی بود.‌ برادر زاده‌م‌از دیدم هول شد. اصلا به روی زن داداشم‌‌نیاوردم ولی حسابی ناراحت بودم.‌ تودلم گفتم حالا که از من پنهان کردی میدونم چیکار کنم... ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
بسته بندیشون که تموم شد به برادرم گفتم‌ تازگی ها کمرم درد میکنه نمیتونم کار کنم. گفت چی کار داری بگو بچه ها بیان کمکت. گفتم کاری که ندارم فقط کاش منم میتونستم یکم سبزی بخرم. فوری به همسرش گفت. اینا رو بده به خواهرم فردا دوباره برای تو میخرم.‌ اونم جرأت مخالفت کنه و قبول کرد. رفتار خودم رو توجیح میکردم. اینم تنبیه زن داداشی که قصد پنهان کاری از من رو داره. شیطان انقدر من رو تحت احاطه‌ی خودش کرده بود که هیچ کدوم از رفتار های ناپسندم‌به چشمم نمیاومد.‌ یه روز متوجه شدم که زن داداش هام جمع شدن دور هم ولی من رو دعوت نکردن.‌ شوهرم به خاطر شغلش ماموریت بود و من تنها بودم.‌شام خوشمزه ای درست کردم و زنگ‌زدم به برادر هام و خودم رو زدم به مریضی. هر سه اومدن خونم و من تنهایی و ترس رو بهانه کردم و نذاشتم برم خونه‌شون.‌دور هم خوشگذروندیم آخر شب هم کلی ننه من غریبم راه انداختم و گفتم زن های شما یه کاری کردن من نتونم بیام خونه هاتون. همه‌شون آتیشی بودن و بعد رفتن مطمعن بودم توی خونشون جنگ‌راه انداختم.‌ دعا دعا میکردم خبر کتک خوردنشون به گوشم برسه چند سالی از زندگیم گذشته بود و خدا به من سه فرزند پسر و دو دختر داد.‌ پسر بزرگم ۱۴ سالش بود و من هنوز دست از کارهام‌برنداشته بودم. پسر عموم تو نزدیکی خونه‌ی ما خونه گرفت. با زنش و پسرش خوب زندگی میکردن.‌ اصلا خوشبختی اونا و اینکه اصلا صدایی ازشون بلند نمیشد شد خار چشم من شده بود. دلم میخواست یه کاری کنم اونا هم دعوا کنن.‌اما هر کاری میکردم پسر عموم‌ براش مهم نبود... ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
. تا یه روز دیدم یه مردی که جعبه‌ی شیرینی دستش بود رفت توی کوچه. دنبالش رفتن ببینم کجا رفت ولی متوجه نشدم. فکری به سرم زد و پسرم رو از دیوار خونشون فرستادم بالا.‌ گفتم ببین کفش پشت در هست. گفت کفش زنونه هست با دمپایی مردونه.‌ فوری رفتم خونه و زنگ زدم به پسر عموم گفتم کجایی که زنت مرد برد خونه. گفت مطمعنی گفتم اره با چشم های خودم دیدم. بعد اونم زنگ زدم‌به برادرهامو همون دروغ رو گفتم. هدفم کتک خوردن‌زنش بود.‌پسر عموم اومد و صدای‌جیغ و فریاد زنش بلند شد.‌زیر بار این تهمت نرفت و گفت باید برم جلوی خودش بگم. منم بدون هیچ ترسی رفتم گفتم خودم دیدم. اگر دورغ مبگم الهی کور بشم.‌ پسرعموم هم حرف من رو قبول کرد و از خونه بیرونش کرد.‌ پسر ۸ ساله‌ش رو ازش گرفت و نذاشت ببینه‌ش طلاقش داد.‌ دلم نمیخواست طلاق بگیرن فقط دوست داشتم کتک بخوره. اما با خودم گفتم اتفاقیه که افتاده.‌ پسرعموم سرکار میرفت و بچه‌ش تو خونه تنها بود.‌ یه روز از خونه اومد بیرون شروع به بازی کرد تا پدرش بیاد.‌ توپش سمت خیابون رفت اونم دنبالش دوید.‌ ماشین بهش زد.‌ دو روز بعد خبر آوردن که فوت کرده. داشتم دیونه میشدم.‌ اگر من اون حرف رو نمیزدم اون بچه پیش مادرش بود و نمیمرد. روزگارم سیاه شد و عذاب وجدان داشت من ر میکشت. اما باز خصلت های زشتم‌رو ترک نکرده بودم‌.‌ سعی میکردم اون اتفاق رو فراموش کنم. عروسی دختر برادر بزرگم‌بود. من رو توی مراسمات اولیه‌شون صدا نکردن.‌.. ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
.‌ این برام‌عقده‌ی بزرگی شده بود. با برادرم قهر کردم‌.‌ اونم‌رو من حساس بود. فهمیدم ازش خواسته که به کسی نگه. قهرم‌رو با برادرم انقدر طول دادم تا کارت عروسی دخترش رو اورد. ازش نگرفتم انقدررگریه کردم تا مثل برج زهر مار برگشت خونه. دختر برادرم زنگ زد و با گریه گفت عمه تو رو خدا بیا بابام‌ مامانم رو کُشت. از درون خوشحال بودم ولی به ظاهر خودم رو ناراحت نشون دادم.‌رفتم خونشون نه برای کمک کردن برای اینکه ببینم کتک خورده دلم خنک بشه. زن برادرم که نمیدونست من برادرم رو پر کردم کلی برام‌دردل کرد و گفت مادر دادماد خیلی دوست داشته که مراسم ها رو خلوت بگیریم صبح عروسی دوباره برادرم زنگ زد و گفت اگر تو نیای عروسی مراسم‌رو بهم میزنم بهت قول میدم‌ سر دختر بعدیمم از خاستگاریش توی خونه ی تو باشه تا عروسیش. از خدا خواسته کوتاه اومدم.‌ رفتم‌عروسی.‌توی مراسم‌ دلم‌میخواست حال مادرشوهر عروس رو هم بگیرم.‌ رفتم‌گفتم‌ چرا برای عروس کیک نگرفتید.‌ برای ابروداری جلوی فامیل هاش گفت. ان‌شالله فردا بری مراسم‌پایتختی میگیرم‌ گفتم عروسی کیک‌داره نه پاتختی. امشب باید کیک‌باشه. مادرشوهرم که دید من توپم پره گفت الان میگم برن بگیرن.‌ وسط عروسی داماد و برادرش رفتن دنبال کیک و داماد کلا نتونست تو عروسیش باشه... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
. اینم تنبیه مادرشوهری که نذاشته من تو مراسمات برادرزاده‌م باشم دو سال گذشت و من همچنان به زندگی اطرافیانم میتاختم.‌ از اینکه زن داداش هام از من میترسیدن خوشحال بودم.‌ یه شب توی خونه نشسته بودم.‌از کوچه صدای دعوا اومد .‌از پنجره بیرون رو نگاه کردم دیدم‌ پسر بزرگم و شوهرم با یه نفر سر جای پارک‌دعواشون شده. چادرم رو سر کردم و رفتم‌ بیرون‌ شروع کردم به تند حرف زدن. شوهرم وسط بحثش رو به من گفت برو داخل اما من میخواستم‌ از حقشون دفاع کنم.‌شوهرم دوباره گفت بهت میگم‌ برو. من نرفتم دعوا اوح گرفت و اون‌مرد به همسرم فحش ناموسی داد. همسایه ها جلو اومدن و اون مرد رو فرستادن رفت.‌ شوهرم که حسابی از اون فحش ناراحت بود جلوی اهالی کوچه به من گفت چرا بهت میگم برو داخل نرفتی که اون بهت فحش داد؟ جلوی مردم سرم داد زد خواستم‌اعتراض کنم که نفهمیدم چطور افتادم زیر مشت و لگدش و هیچ کس برای کمک‌بهم نیومد ... ایدی ثبت خاطرات شما👇👇 @Mahdis1234
بالاخره شوهرم خسته شد و رهام کرد. با کمک پسرم رفتم خونه و یک‌هفته خوابیدم. اگر به برادرهام میگفتم‌ جنازه‌ی شوهرمم رو مینداختن جلوی در ولی نمیخواستم خبر کتک خوردنم به گوش زن هاشون برسه. بعد یک هفته شوهرم برای دلجویی از من گفت حاضر شید بریم‌رستوران.‌ کینه‌ش به دلم بود ولی باید به موقع انتقام میگرفتم. اماده شدیم.‌ بچه هام‌ بزرگ شده بودن و پنج نفری عقب جا نمیشدن. دختر کوچیکم روی پای من مینشست. خواستم سوار ماشین شم که دخترم در رو هول دادو تیزی بالای در رفت توی چشمم و خون صورتم رو گرفت.‌ با جیغ و داد رفتیم بیمارستان و گفتم باید عمل کنی. بعد از عمل نیمه بیهوش بودم که صدای دکتر رو شنیدم. به همسرم‌ گفت: "همسرتون بینایی چشم‌ آسیب دیده‌ش رو از دست داده" انگار یکی من رو کشوند به اون سالی که به زن پسر عموم تهمت زدم و قسم خوردم "کور شم اگر دورغ بگم" من اونروز اصلا ندیدم که اون مرد کجا رفت. اون همه خونه توی اون کوچه بود شاید خونه‌ی یکی دیگه رفته بود. چرا دروغ گفتم؟ افتادم‌سر گریه همه فکر کردن من از اینکه فهمیدم چشمم بینایی نداره ناراحتم ولی درد عذاب وجدانی که سالها با توجیح آروم‌نگهش داشته بودم دوباره به جونم افتاد. من با اون‌دروغ یک زندگی رو از هم پاشوندم و باعث مرگ پسرشون شدم 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
بعد از یک‌ماه یه دکتر گفت من چشمش رو عنل میکنم ۷۰ درصد قول میدم‌که خوب بشه. بهش اعتماد کردم و عمل موفقیت آمیز بود.‌با عینک و هزار تا قطره و دارو خیلی تار میدیم. رو به بهبودی بودم. یه روز پسرام توی خونه با هم دعواشون شد. شب قبلش پرده‌ی حصیریم رو آورده بودم پایین که بشورم. چند تا از حصیر هاش جدا افتاده بود. یکی از پسر هام‌حصیر رو برداشت تا اون یکی رو بزنه. تازه از خواب بیدار شده بودم. بی عینک بلند شدم تا جلوشون رو بگیرم که حصیر مستقیم رفت تو چشمم و دوباره همون آش و همون کاسه.‌ انقدر بیماری و دکتر رفتنم طولانی شد که دیگه فرصت نداشتم به زندگی برادر هام فکر کنم ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
.‌اینبار همون دکتر هم قطع امید کرد. توی همون وضع بودم که خبر اوردن موقع فوتبال بازی کردن توپ خورده تو صورت پسرت و باباش برده‌ش بیمارستان. زنگ زدم گفت صبر کن‌میایم. شب که اومدن دیدم چشم‌پسرم رو پانسمان کردن. شوهرم‌گفت ضربه سنگین بوده چشمشآسیب دیده. گفت از پدر پسری که توپ رو به صورت پسرمون زده شکایت کردم. با اصرار صبح من هم به کلانتری رفتم.اما با دیدن زن سابق پسرعموم سرجام‌ خشکم زد.‌ پسر اون با اینکه خیلی از پسر من کچکتر بود با توپ توی بازی زده بود به صورت پسر من. با خودم گفتم این‌دار مکافاتِ.‌هم‌خودم کور شدم هم معلوم نیست چه بلایی سر چشم‌ بچه‌م بیاد... ... 🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷❤️🌷 عزیزان منتظر خاطرات شما هستیم تا با حفظ امانت اسم شما در همین کانال گذاشته بشه🌹 👇👇 @Mahdis1234
حضرت امام خمینی رحمت الله علیه که به رحمت خدا رفتن، من خیلی دلم می خواست که برای تشییع پیکر مطهرشون به بهشت‌زهرا برم اما شوهرم خیلی سخت گیر بود و اجازه نمی داد اون موقع حتی برای رفتن به خانه مادرم که با ما چند قدمی بیشتر فاصله نداشت هم باید اجازه می گرفتم و حتی گاهی اجازه نمیداد، دیگه وقتی که دید حال من اینقدر خراب شده دلش سوخت گفت باشه برو ولی حتماً با مامانت برو، دو تا بچه های کوچیک رو هم نبر. من اون موقع چهار تا بچه داشتم دو تا از بچه هام رو بردم پیش خواهر شوهرم و گفتم که اینها رو نگه دار، من غروب میام میبرمشون خواهر شوهرم همیشه میخواست جایی بره بچه هاش رو میگذاشت پیش من، و من اولین باری بود که ازش خواهش میکردم که بچه های من رو نگه داره از من پرسید کجا میخوای بری؟ گفتم می خوام برم تشییع پیکر حضرت امام خمینی خواهر شوهرم با انقلاب خوب نبود ، اون موقعها امام رو هم دوست نداشت البته الان اینطوری نیست خیلی خانم خوب و مومنی هست، و نظرش هم نسبت به حضرت امام و همینطور مقام معظم رهبری خیلی فرق کرده ولی اون روزها با حضرت امام خوب نبود به من گفت کجا میخوای بری یه پیرمردی که عمرش تمام شده و به رحمت خدا رفته اینکه دیگه انقدر ناراحتی نداره و که حالا تو بخوای صبح بری و غروب برگردی من خیلی بهم برخورد و ناراحت شدم و نمی تونستم که این حرفش رو بی جواب بگذارم... ... ✍ادامه دارد... #⛔️ 🍃🍃┅🌺 🍃┅─╮ @masirrbehesht ╰─┅🍃🌺 🍃🍃
افتاده.گدا نیستن. نیازمند هستن.بعد هم این چه حرفیه مال خودمون باشه. مگه ما نژاد پرستیم! گفت ادم وقتی میاد اینجا حالش بهم میخوره انقدر که بو میدن. مادربزرگمم ناراحت شد گفت اگر بو میدن تو دیگه نیا. اینا گریه کنان امام حسین هستن چطور به خودت اجازه میدی اینطوری حرف بزنی. اون خانم هم ناراحت شد قهر کرد و رفت. مادربزرگم‌انقدر ناراحت شد که شب تا صبح نخوابید و ریز ریز گریه کرد. میشنیدم که با خدا مناجات میکنه و میگه خدایا من رو از اونها جدا بدون. من هیچ احساس برتری نسبت به بقیه ندارم چند روز گذشت یه روز وسط روضه در باز شد و آقایون داخل اومدن.‌ تمام خیرنی که پول داده بودن به همراه نماینده‌ی امام جمعه ی شهر. برگه ای دستشون بود که همه امضاش کرده بودن و از امام جمعه خواسته بودن تا مادربزرگم‌ رو از اونجا بیرون کنه. دلایلشون این بود: عدم رعایت بهداشت، تبدیل شدن زینبیه به محل کسب و تجارت. برگزاری کلاس های آموزش مثل خیاطی و گلدوزی رو فساد خونده بودن و فقط آموزش قران رو درست میدونستن. زشت کردن زینبیه به دلایل خودشون.‌ امام جمعه هم بدون هیچ تحقیقی زیرش رو امضا کرده بود که مادربزرگ من صلاحیت کلید داری زینبیه رو نداره. تمام مردم سکوت کردن و نگاه کردن. فقط یک‌نفر به اعتراض بلند شد و گفت خجالت بکشید این رفتار ها زشته و زینبیه رو ترک کرد. مادر بزرگم‌ کلید در زینبیه رو به تسبیحش بسته بود. کلید رو باز کرد و وسط گذاشت. بدون اینکه حرفی بزنه بیرون رفت. کلید دارای جدید اولین کاری که کردن بسیج رو بیرون کردن. بسبج با کمک سپاه فقط تونست وسایلش رو از اونجا خارج ...
کنه. اونجا دقیقا شد همونی که خودشون میخواستن.‌ فقط خودشون و فامیل هاشون رو اونجا راه میدان.‌هر کس دیگه ای میرفت انقدر بهش محل نمیدادن که بره. بعد از چند ماه تابلو پایگاه بسیج رو کندن و پایین اوردن. یادمه اون روز ها مادر شهیدی که پایگاه به نام پسرش بود گریه میکرد و اشک میریخت که چرا اسم پسر من رو پایین اوردید. اما همه سکوت کردن. سکوت کردن و سکوت کردن تا بیست سال گذشت و مادر بزرگ‌من‌فقط سکوت کرد.‌ یکی یکی پشیمون شدن‌. اما چه فایده ای داشت.هر وقت مادر بزرگم‌رو میدیدن ازش درخواست حلالیت میکردن. مادر بزرگمم فقط نگاهشون میکرد. کار به جایی رسید که دو نفرشون اومدن در خونه‌ی مادر بزرگم نشستن و فقط گریه کردن تا ببخششون.مادربزرگم در این رابطه اصلا حرف نمیزد. یه بار ازش پرسیدم مامان حاجی هیچ کدومشون رو نبخشیدی؟ سرش رو بالا داد. یکی از اون خانم ها رفت ولی یکیشون نشست انقدر زنگ زد و گریه کرد تا مادر بزرگم بهش گفت خدا حلال کنه اون به همین دلش رو خوش کرد و رفت. نفر دوم هر کسی رو واسطه میکرد و میفرستاد و مادر بزرگم‌ به اون هم همین حرف رو زد. یکی از کسایی که ظلم کرده بود خواهر شوهر خاله‌ی مادرم بود. شوهرخاله برای اینکه اجازه بده مادربزرگم با خواهرش رفت امد کنه شرط کرد که باید خواهرش رو حلال کنه.‌ اونم از سر مصلحت بخشید. زینبیه هر روز خالی تر از قبل شد و مردم ازشون فاصله گرفتن.‌ ظلمشون کمرنگ شد کم‌کم همه فراموش کردن که چه ظلمی به مادربزرگم شد. بعد از ۲۵ سال مادربزرگم بیمار شد و از دنیا رفت. روز تشیعش...
همش یازده سالم بود که به عمه م گفتم من عاشق ساناز دخترخاله م هستم اونم از ذوقش به همه گفت و هیچ کس نذاشت پای بچگی من از اون روز به بعد هر جا میرفتیم مهمونی ساناز و که چند سال از من کوچیکترم بود میذاشتن کنار من، اوایل برام‌ جالب بود اما‌ به مرور زمان دیگه ی جور اجبار شده بود که باید با ساناز باشم و مراقبش باشم تو بچگی با ساناز بازی میکردم و وقتمون میگذشت اما هر چی بزرگتر شدیم ساناز خانمانه تر رفتار میکرد و اوضاع جوری شد که حس میکردم وابسته منه ازش دوری میکردم ولی مگه حریف مادرم میشدم؟ هر چی میگفتم‌ اینو بهم نچسبون باز کار خودشو میکرد و به حرفم‌ اهمیت نمیداد ساناز هم بدش نمیومد با من باشه تا منو میدید خوشحال میشد و سعی میکرد باهام هم کلام‌ بشه دوری کردن های منم تاثیری نداشت ی بار به بابام اعتراض کردم که گفت ⛔️کپی حرام