👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_21
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
[( 843) پادشاهى دو نفر غلام بقيمت ارزانى خريد و با يكى از آنها مدتى سخن گفت و صحبت كرد] [( 844) و از سخنان او فهميد كه زيرك است و بعلاوه جوابهاى شيرين بپادشاه مىداد بلى از لب شكرين جز شربت شكر تراوش نمىكند] [( 845) و آدمى در زير زبان خود پنهان است [اشاره بحديث منتسب بحضرت امير كه مىفرمايد: «المرء مخبو تحت لسانه»] و زبان پردهاى است كه بر درگاه جان آويخته شده] [( 846) هر وقت بادى پرده را حركت دهد و كنار بزند آن چه درون خانه است نمايان شده] [( 847) و معلوم مىشود كه در آن خانه گوهر هست يا گندم گنج زر هست يا مار و كژدم] [( 848) يا گنجى هست كه مارى بر بالاى آن خفته زيرا گنج بىپاسبان نخواهد بود] [( 849) بالاخره آن غلام بدون هيچ فكر و تأملى طورى سخن مىگفت كه ديگران بعد از پانصد تأمل به اداى چنين سخنى قادر نبودند] [( 850) گفتى در باطن او دريايى است پر از گوهر گويايى] [( 851) تابش هر گوهر سخن كه از او مىتابيد حق را از باطل جدا مىكرد] [( 852) آرى نور كلمات قرآن براى ما حق را از باطل جدا مىكرد و جزء جزء بما مىنمود] [( 853) نور همان گوهر بمنزله نور چشم ما شده براى ما هم سؤال و هم جواب بود] [( 854) اگر چشم را كج كرده و ماه را دو تا ديدى اين ديد درب اشتباه بوده و چون سؤال است كه از كج بينى ناشى مىشود] [( 855) در نور ماه چشم را راست كن تا ماه را يكى بينى و اين جواب همان سؤال خواهد بود] [( 856) فكر خودت را هم كج نبين و خوب بنگر كه فكر تو از پرتو همان گوهر است] [( 857) هر جوابى كه از راه گوش وارد شود چشم مىگويد او را رها كن و از من بشنو كه جواب حقيقى نزد من است] [( 858) گوش بمنزله دلال و چشم اهل وصال چشم اهل حال و گوش از اصحاب قال است] [( 859) اگر با گوش بشنوى ممكن است صفات تو تغيير كند ولى با ديد چشم ذات تو تبديل خواهد شد] [( 860) اگر با شنيدن يقين كردى كه آتش گرم است باين يقين اكتفا نكن كارى بكن كه آتش تو را پخته كند] [( 861) پس از اين مرحله تا نسوزى به عين اليقين نخواهى رسيد اگر اين مرتبه را طالبى بايد در آتش بنشينى] [( 862) گوش هم اگر بتواند هر جوابى را بدل نفوذ دهد در حكم چشم است و گرنه جواب گفتگو و قال و قيل است كه در گوش پيچيده و صدا مىكند] [( 863) دنباله اين سخن دراز است بگو كه آن شاه با غلامان خود چه كرد]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت اول
براه كردن پادشاه يكى از آن دو غلام را و از ديگرى احوال پرسيدن و باز گفتن او آن چه در وى است
[( 864) شاه چون آن غلامك را زيرك ديد بغلام ديگر اشاره نمود كه پيش بيا] [( 865) گفتم غلامك اين كف كف تصغير نيست بلكه كف رحمت و شفقت است اگر جد به نوه خود طفلكم خطاب كند تحقير نيست بلكه علامت مهر و محبت است] [( 866) غلام دوم كه دهان گشاد و دندانهاى سياه داشت نزد شاه آمد] [( 867) اگر چه شاه از ديدار او متنفر شد ولى بجستجوى احوال و اسرار او پرداخت] [( 868) گفت تو با اين دهان بزرگ و شكل- نامطبوع دور بنشين ولى زياد دور نرو] [( 869) معلوم مىشود نامه رسان و پيغام برنده بوده همنشين و هم صحبت و نديم نمودهاى] [( 870) اكنون تا دهان تو را معالجه كنم ما طبيب و تو مريض ما هستى] [( 871) براى اين نقص كوچك سزاوار نيست كه ما تو را از خود برانيم براى دفع يك كيكى (كك) نبايد گليمى را آتش زد] [( 872) اكنون بنشين و چند قصه براى من بگو تا اندازهاى عقلت را بسنجم] [( 873) آن غلام را كه زيرك و باهوش تشخيص داده بحمام فرستاده گفت برو شستشو كن] [( 874) و باين گفت تو خيلى زيرك هستى و از تو يكى بقدر صد غلام كار ساخته مىشود] [( 875) معلوم مىشود تو غير آن هستى كه غلام هم قطارت مىگفت و از حسد مىخواست كه ما را از تو سرد كند] [( 876) او مىگفت كه هم قطار من دستش كج و دزد و حيز و چنين و چنان است] [( 877) غلام بشاه جواب داد كه هم قطار من هميشه راستگو بوده و مثل او راستگويى من نديدهام] [( 878) مثل اينكه راستگويى جزء ذات او است او هر چه گفته باشد من نمىگويم تهمت زده] [( 879) من نخواهم گفت كه او دروغگو است بلكه وجود خودم را متهم ببدى مىكنم] [( 880) ممكن است او عيبهائى در وجود من ببيند كه من نتوانم ببينم] [( 881) اگر هر كسى مىتوانست عيب خود را ببيند قبلا خود را اصلاح مىكرد و غافل نمىنشست] [( 882) اين مردم از عيب خود غافل و بىخبرند كه اينگونه معايب يكديگر را همىگويند] [( 883) من روى خود را نمىبينم ولى من روى تو و تو روى مرا توانى ديد] [( 884) كسى كه روى خود را مىتواند ديد نور او از نور ساير مردم بيشتر است] [( 885) چنين كسى اگر بميرد نور او باقى خواهد بود زيرا كه ديد او ديد خدايى است] [( 886) آن كسى كه روى خود را در مقابل خود آشكار ببيند نور او نور حسى عادى نيست] [( 887) پادشاه بغلام گفت همچنان كه رفيقت عيبهاى تو را گفت تو نيز عيبهاى او را بگو] [( 888) تا بدانم كه تو خير خواه من بوده و آن چه لازم است و صلاح ملك من است مىگويى] [( 889) گفت اى پادشاه اگر چه او براى من همكار و هم قطار خوبى است ولى عيبهاى او را مىگويم] [( 890) عيبهاى او مهر و وفا انسانيت و صدق و صفا و زيركى و هم دمى است] [( 891) كمترين عيبش جوانمردى است بطورى كه در اين راه از جان خود هم مىگذرد] [( 892) خداى تعالى صد هزاران جان بخشيده است كسى كه آن را آشكار نبيند چه جوانمردى است] [( 893) اگر مىديد كى از جان مضايقه مىكرد و بخل مىورزيد و براى يك جان چگونه غمگين مىشد] [( 894) در لب جوى اگر كسى از آب مضايقه كرد و بخل ورزيد قطعاً آب را نديده است] [( 895) پيغمبر (ص) فرمود كسى كه يقين دارد روز قيامت عوض مىگيرد] [( 896) و در عوض يك بخشش ده مقابل باو مىدهند بطور يقين در هر ساعت يك گونه بخشش وجود از او بظهور مىرسد [اشاره به آيه شريفه آخر سوره انعام كه مىفرمايد مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها 6: 160 يعنى هر كس يك كار خوب بكند ده مقابل عوض مىگيرد]] [( 897) وجود و بخشش ناشى از ديدن عوض است پس كسى كه عوض ببيند نخواهد ترسيد و بخيل نخواهد بود] [( 898) زيرا بخل از نديدن عوض و ترس از تمام شدن آن چه مىبخشد بوجود مىآيد آرى غواص از آن شاد است كه در مقابل كار خود گوهر مىبيند] [( 899) پس در عالم كسى بخيل نيست چرا كه كسى چيزى را بدون عوض از دست نمىدهد] [( 900) و سخاوت كار چشم است نه كار دست ديد است كه كار مىكند و جز بينا كسى از خود نرسته] [( 901) عيب ديگر هم قطار من اين است كه خود بين نيست و در وجود خود همواره عيب جو است] [( 902) عيب جو و عيب گوى خود بوده با همه خوب و با خود بد است] [( 903) شاه گفت در مدح هم قطار خود زياده روى نكن] [( 904) كه من او را امتحان خواهم كرد و عاقبت شرمسارى نصيبت خواهد شد]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت 2
قسم خوردن غلام بر صدق خود و طهارت ظن خود
[( 905) غلام گفت نه و اللَّه قسم بخداى با عظمت كه مالك الملك و رحمن و رحيم است] [( 906) بخدايى كه بفضل و كبريايى خود انبيا را فرستاده است] [( 907) به آن خداوندى كه از خاك پست شهسواران بلند مرتبه آفريده] [( 908) و از آلايش خاكيان آنان را پاك كرده و از اوج افلاك گذرانيده است] [( 909) از آتش بر گرفته و نور صافى ساخت كه برتر از تمام انوار گرديد] [( 910) همان برقى كه بر ارواح تابيده [اشاره به جملهاى از آيه 43 در سوره نور است يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ 24: 43 ] و آدم از آن معرفت حاصل نمود] [( 911) همان نورى كه از آدم نشو و نما يافته از شيث سر بر زد و آدم همين كه آن را ديد شيث را خليفه خود قرار داد] [( 912) نوح وقتى از آن گوهر نصيب يافت در هواى درياى جان در فشانى آغاز كرد] [( 913) جان ابراهيم بر اثر تابش آن نور عظيم بدون ترس و واهمه بدل شعلههاى آتش رفت] [( 914) اسماعيل كه در جريان اين جوى مقدس افتاد پيش دشنه آب دارش سر نهاده تسليم گرديد] [( 915) جان داود از اشعه آن چنان گرم شد كه آهن در دست او نرم و براى بافتن زره مهيا گرديد] [( 916) سليمان كه در مقابل او خود را كوچك ديد ديو مطيع فرمان او گرديد] [( 917) يعقوب كه سر بفرمان او نهاد چشمش از بوى يوسف روشن گشت] [( 918) يوسف ماهرو كه آن آفتاب را ديد ضميرش در تعبير خواب بيدار گرديد] [( 919) عصا كه از دست موسى نيرو يافت تمام ملك فرعون را يك لقمه كرده و فرو برد] [( 920) نردبان او بود كه عيسى بن مريم را به آسمان چهارم راهبرى كرد] [( 921) محمد (ص ع) كه آن اقتدار و نعمت را پيدا كرد قرص ماه را دو نيم نمود] [( 922) وقتى ابا بكر نشانه اين توفيق گرديد با چنين شاهى يار گرديده و صديق لقب يافت] [( 923) و چون عمر شيفته آن معشوق شد چون دل انسانى تميز دهنده حق و باطل گرديده فاروق لقب گرفت] [( 924) وقتى عثمان چشمه آن شهود گرديد نور از آن سرچشمه سرازير شده او را ذو النورين لقب بخشيد] [( 925) وقتى على مرتضى از او سخن گفته و در فشانى نمود در مرز جان و در حدود آن شير خدا گرديد] [( 926) و چون جنيد از چند و لشكر او كمك گرفت مقاماتش از عدد افزون تر گرديد] [( 927) وقتى با يزيد بوسيله او راه را تميز داد از طرف حق بنام قطب العارفين خوانده شد] [( 928) و چون معروف كرخى نگاهبان درگاه او گرديد خليفه عشق شده داراى نفس ربانى گرديد] [( 929) ابراهيم ادهم با اشتياق بطرف او مركب رانده سلطان سلاطين عدل و داد شد] [( 930) شقيق بلخى بر اثر گشوده شدن راه او داراى رأى روشن و مركب تند رو سلوك گرديد] [( 931) صد هزار اشخاص بزرگ و شاهانى كه از ديده مردم پنهانند در اكناف عالم از فيض او سر فرازند] [( 932) و از رشك و غيرت خداوند نام آنها پنهان مانده و بر زبان هر گدائى نمىگذرد] [( 933) بحق آن نور و بحق آن روحانيونى كه چون ماهى در درياى عظمت او شناورند] [( 934) اگر او را درياى جان گويم يا جان دريا بنامم اين اسامى شايسته او نيستند آرى اكنون نام ديگرى براى او مىجويم] [( 935) بحق آن مقام عالى كه اين و آن از او بوجود آمده و مغزها نسبت باو پوست بشمار مىروند] [( 936) بهمه آن چه گفتم قسم كه صفات هم قطار و رفيق من صد چندان بهتر از اين است كه من بيان كردم] [( 937) اى آقاى محترم اگر آن چه من از صفات حسنه او مىدانم بر زبان آرم باور نخواهى كرد] [( 938) شاه گفت تا كى از دارايى و صفات او سخن مىگويى از خودت حرف بزن كه چه دارى؟] [( 939) تو چه دارى و تا كنون چه تحصيل كرده و از قعر درياى زندگى چه گوهرى بدست آوردهاى] [( 940) پس از مرگ اين حس تو باطل شده از ميان خواهى رفت آيا نور جان دارى كه در آن عالم رفيق دل گردد؟] [( 941) وقتى كه خاك در لحد چشم را پر مىكند آيا چيزى دارى كه گور را روشن نمايد؟] [( 942) وقتى دست و پاى تو از كار مىافتند آيا پر و بالى دارى كه جان با او پرواز كند؟] [( 943) وقتى جان حيوانى از ميان رفت جان باقى لازم است كه جانشين آن گردد]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت 3
[( 944) اينكه فرمودهاند « مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها 6: 160 [سوره انعام آيه 161 يعنى هر كس كه خوبى بياورد ده مقابل عوض خواهد گرفت] مقصود كار خوب نيست بلكه مقصود اين است كه يك خوبى را بدرگاه خداوند ببرند] [( 945) يك گوهر فنا ناپذيرى از انسانيت دارى يا حيوان هستى؟ اين كارها كه عرض هستند فانى مىباشند اينها را چگونه نزد خداوند توان برد] [( 946) اين نماز و روزه تو كارند و از اعراض هستند و عرضها ممكن نيست در دو زمان باقى بمانند و موجود باشند بلكه آن به آن بوجود آمده و فانى مىشوند] [( 947) اعراض را نمىتوان از جايى بجايى انتقال داد چون باقى نيستند و هر آن فانى مىشوند ولى ممكن است از جوهر مرض را زايل نمود] [( 948) تا چون مرضى كه از پرهيز زايل شود جوهر از اين عرض مبدل گردد] [( 949) از پرهيز عرض جوهر شده دهان تلخ از اثر پرهيز شيرين مىگردد] [( 950) در نتيجه كار و كشت خاك بدل به سنبل شده و داروى مو موى سر را تقويت كرده و بدل بگيسوى مسلسل مىكند] [( 951) نكاح زن عرض بود و فانى گرديد و جوهر فرزند براى ما باقى گذاشت] [( 952) جفت كردن اسب و اشتر عرض است كه غرض از آن زائيدن كره است كه جوهر مىباشد] [( 953) همچنين كشتن درخت عرض و غرض از آن جوهر ميوه است] [( 954) كيميا بكار بردن عرض است كه مقصود از آن بدست آمدن جوهر طلا است] [( 955) صيقلى كردن چيزى عرض است كه جوهر بوسيله آن صفا يافته شفاف مىگردد] [( 956) بنا بر اين مگو كه من عملى زياد كردهام بلكه نتيجه عمل خود را بنما كه چه بوده و چه گوهرى از اعمال بدست آمده است] [( 957) اين وصف كردن عرض است ساكت باش و سايه بز را عوض بز قربانى نكن] [( 958) غلام گفت پادشاها اينكه فرمودى عرض قابل نقل نيست عقل را نااميد مىسازد] [( 959) اگر هر عرض كه رفت باز- گشتى براى آن نباشد بندگان بكلى مأيوس خواهند شد] [( 960) اگر عرض قابل نقل نبوده و حشرى براى آن نبود فعل و قول بكلى پوچ و باطل بود] [( 961) اين عرضها فانى نمىشوند بلكه منتقل شده برنگ ديگرى جلوه مىكنند و حشر هر فانى عبارت از كون ديگر و رنگ ديگر است] [( 962) نقل و حشر هر چيزى از جنس خود او است و هر گله شبانى مناسب خود دارد] [( 963) در روز محشر هر عرضى با صورت مخصوص همىآيد و هر عرض بنوبه خود بصورتى ظاهر مىگردد [اشاره به آيه شريفه در سوره نجم است وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى ثُمَّ يُجْزاهُ اَلْجَزاءَ اَلْأَوْفى 53: 40- 41 يعنى البته بزودى سعى و عمل خود را خواهد ديد و باو پاداش كافى خواهند داد]] [( 964) بخودت نگاه كن آيا تو عرض نبودهاى تو نبودهاى كه از جنبش دو نفر زوج و زوجه كه براى غرض نفسانى بعمل مىآيد بوجود آمدى؟] [( 965) بخانهها و قصرها و كاشانهها نگاه كن اينها كه اكنون وجود خارجى ثابت دارند قبلا در ضمير مهندس بصورت تخيل و تفكر و افسانه بودند [( 966) آن خانه زيبايى كه سقف بلند و ساختمان موزون دارد و بنظر ما خوش آيند است]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت 4
[( 967) همان عرض انديشه كه در مهندس بود اسباب و لوازم تهيه كرده از جنگل و بيشه درخت آورده و اين عمارت از آن بوجود آمده] [( 968) اصل و مايه هر پيشهاى آيا جز عرض و انديشه و خيال چيز ديگرى است؟] [( 969) بىغرضانه با جزاى جهان بنگر و ببين كه از عرض بوجود آمدهاند] [( 970) فكر هر چيز اول پيدا مىشود و همان فكر دست و پا را بكار وادار مىكند و بالاخره در مرحله عمل آخر همه همان فكر پيدا مىشود و بناى عالم در ازل بهمين نحو بوده است] [( 971) ميوهها در مرحله فكر اولين مقصود است و در مرحله عمل در آخر كار ظاهر مىشوند] [( 972) وقتى كار كردى و درخت نشاندى مطلوب اولى خود را در آخر پيدا مىكنى] [( 973) اگر چه شاخ و بن و برگش اول ظاهر مىشود ولى همه اينها براى ميوه بوجود آمده بودند و مقدمه وجود او بودند] [( 974) پس آن سرى كه مفرش افلاك به آن عظمت بودند در آخر كار فقط براى پيدايش خواجه لولاك محمد (ص ع) بوده [اشاره بحديث قدسى كه مىفرمايد «لولاك لما خلقت الافلاك»]] [( 975) اين بحث و گفتگو كه اكنون ما مىكنيم و اين شير و شغال كه در افسانههاى مثنوى گنجاندهايم همگى نقل اعراض است تا از آن جوهر دانش بوجود آيد] [( 976) جمله اجزاء جهان عرض بودند تا اينكه سوره هل اتى جوهرى را كه از اين اعراض بوجود آمده بود بيان كرد كه انسان است] [( 977) عرضها از صورت بوجود مىآيند و صورتها از فكر ناشى شدهاند] [( 978) اين جهان يك فكرت از عقل كل است و عقل چون شاه و صورتها فرستادگان او هستند] [( 979) عالم اول (كه دنيا است) عالم امتحان است و عالم دوم (كه آخرت نام دارد) عالم جزاى كارها است] [( 980) پادشاها چاكر تو اگر جنايت كند و اين جنايت كه عرض است بصورت زنجير و زندان ظاهر مىگردد] [( 981) يا اگر بنده تو خدمت شايستهاى كرد اين خدمت كه عرض است بجوهر خلعت بدل مىگردد] [( 982) اين عرض و جوهر چون تخم است و مرغ كه بنوبت اين از او و او از اين زائيده مىشود] [( 983) شاه گفت فرض مىكنم مطلب همين است كه تو مىگويى ولى اين عرضهاى تو حتى يك جوهر هم آشكار نكرده و ظاهر ننموده است] [( 984) غلام گفت خرد آن را پنهان داشته تا نيك و بد از اين جهان پنهان بماند] [( 985) براى اينكه اگر شكلهاى فكر در خارج آشكارا ديده مىشد كافر و مؤمن همگى ذكر مىگفتند و جرئت خطا نداشتند] [( 987) و در اين عالم بت و بت پرست و بت تراش نبود و كسى جرئت تمسخر و زشت كارى نداشت] [( 988) بنا بر اين دنيا بواسطه آشكار شدن نتيجه اعمال بقيامت بدل مىشد و در قيامت چه كسى جرئت جرم و خطا دارد] [( 989) شاه گفت بلى خداوند پاداش بدى را پوشيده داشته ولى از عامه نه از خاصان خودش] [( 990) من اگر اميرى را بدام افكنم آن را از اميران پنهان مىدارم نه از وزير خود كه محرم راز من است] [( 991) خداى تعالى پاداش بسى از كارها را در صور عملها بمن نشان داده است كه عده آنها بصد هزار مىرسد] [( 992) تو يك نشانى بده كه من كاملا بدانم و بشناسم و بدان كه ابر نمىتواند از من ماه را پنهان دارد] [( 993) غلام گفت اكنون كه تو همه چيز را مىدانى از گفتن من مقصود چيست؟] [( 994) شاه گفت غرض و حكمت پيدايش جهان اين است كه آن چه در عالم دانش بوده در خارج بالعيان ديده شود] [( 995) رنج و درد و آسودگى و خوشى را در جهان قرار نداده مگر براى آن كه دانش خود را بعالم ظهور و بروز آورد] [( 996) خود را بنگر كه يك آن نمىتوانى بىكار بنشينى و هيچ آنى بر تو نمىگذرد مگر اينكه يك كار بد يا خوب از تو سر بزند] [( 997) اين تقاضاى كارى كه در تو هست مأموريت دارد كه باطن تو آشكار شود] [( 998) تن تو چون كلافى است كه جولا بچرخ خود بسته و رشته آن را گرفته بكشد اين چرخ و كلاف تن تو كى آرام تواند گرفت در صورتى كه رشته آن در دست ضمير و تخيل تو است و دائماً مشغول كشيدن است] [( 999) بىقرارى و كوشش دائمى تو نشانه همان كشش است و بىكارى براى تو چون جان كندن است] [( 1000) در اين جهان و در جهان ديگر براى هميشه هر سببى مادر و اثر آن بچه او است] [( 1001) و همان اثر هم پس از زائيده شدن بنوبه خود سبب آثار ديگرى مىگردد و اين سلسله براى هميشه دوام دارد] [( 1002) و اين سببها هم نسل به نسل بوده نژادهاى مختلف دارند ولى چشم روشن لازم است كه آنها را ديده و نيك و بدشان را تميز دهد] [( 1003) سخن شاه با او باين جا رسيده و خاتمه يافت آيا شاه نشانى از او ديد يا نه؟] [( 1004) دور نيست كه ديده باشد ولى ما اجازه گفتن آن را نداريم]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_22
باز پرسيدن شاه حال ز غلام ديگر
[( 1005) چون غلام ديگر از گرمابه باز گشت شاه او را نزد خود طلبيد] [( 1006) گفت صحت و عافيت بر تو باد و نعمت هميشگى بر تو گوارا باد كه بس لطيف و ظريف و خوش سيما هستى] [( 1007) افسوس اگر آن عيبى كه غلام رفيقت مىگفت در تو نبود] [( 1008) هر كس روى زيباى تو را مىديد مسرور شده و ديدارت بملك جهان مىارزيد] [( 1009) غلام گفت اى پادشاه شمهاى آن چه او در حق من گفته بمن بگو تا بدانم چه گفته است] [( 1010) شاه فرمود رفيق تو اول شرح دو روئى تو را داده گفت تو در ظاهر دوا و در باطن درد هستى] [( 1011) غلام چون بد گوهرى رفيقش را از شاه شنيد درياى خشمش بجوش آمده] [( 1012) رنگ چهرهاش از اثر غضب سرخ شده كف بر لب آورده هجو گويى آغاز كرده] [( 1013) گفت او از اول كه با من بوده مثل سگى كه در قحطى باشد هميشه سرگين خور بود و چنين بود و چنان بود] [( 1014) غلام پى در پى هجو رفيق خود را همىگفت تا شاه دست بر لب او نهاده و گفت بس كن] [( 1015) كه فرق تو را با او فهميدم رفيق تو دهانش بد بو است و تو روح و جانت متعفن است] [( 1016) اى گنده جان عقب برو و دور شو تا او امير بوده و تو مطيع و فرمان بردار او باشى] [( 1017) در حديث آمده كه تسبيح و ذكر از روى ريا چون سبزهاى است كه در گلخن روئيده باشد] [( 1018) پس بدان كه صورت خوب با داشتن اخلاق بد يك پشيز ارزش ندارد] [( 1019) كسى كه صورتا دل پذير نباشد اگر خلقش خوب بود بايد در پاى او جان داد] [( 1021) تا چند با نقش سبو عشق بازى مىكنى از نقش سبو بگذر و آب طلب كن] [( 1020) و بدان كه صورت ظاهر فانى شدنى است و معنى است كه براى هميشه باقى خواهد ماند] [( 1022) اگر صورت صدف را ديده و از معنى آن غافلى از آن صدف چشم بپوش] [( 1023) اين صدفها كه قالب تن مردمان هستند اگر چه همگى از بركت درياى جان زنده هستند] [( 1024) ولى در هر صدفى گوهر نيست چشم بگشا و در درون هر صدفى بنگر] [( 1025) و ببين درون هر يك چيست پس از آن انتخاب كن زيرا كه گوهر قيمتى كمياب است و در درون هر صدفى پيدا نخواهد شد] [( 1026) اگر بصورت نگاه كنى البته كوه هزاران برابر لعل است] [( 1027) و همينطور در عالم صورت دست و پا و تنه و پشم تو صد برابر چشم تو است] [( 1028) ولى واضح است كه چشم گرامىتر از همه اعضاء بدن تو است] [( 1029) از اين انديشهاى كه در ضمير تو جلوهگر مىشود صد عالم در يك چشم بهم زدن سر نگون مىگردد] [( 1030) جسم سلطان اگر چه در ظاهر يكى است ولى صد هزاران لشكر وابسته او هستند] [( 1031) باز شكل و صورت همين شاه محكوم يك فكر پنهانى است كه در درون او خود نمايى مىكند و دست و پا و زبان او را بكار وادار مىكند] [( 1032) اين خلق بىپايان كه چون سيل بر روى زمين در حركتند از يك انديشه سرچشمه گرفتهاند] [( 1033) بلى آن انديشه در نظر مردم كوچك است ولى همان است كه چون سيل بنيان كن جهانى را ويران كرده و با خود مىبرند] [( 1034) هر پيشهاى در عالم چنان كه مىبينى بانديشه بر پا است] [( 1035) خانهها و قصرها و شهرها و كوهها و دشتها و نهرها] [( 1036) زمين و دريا و آفتاب و آسمان همگى از يك انديشه او زندهاند چنان كه زندگى ماهى از دريا است] [( 1037) پس چرا ز ابلهى جلو چشم كور تو تن چون سليمان بزرگ و با حشمت و انديشه چون مور كوچك و پست است] [( 1038) در جلو ديدهات كوه بزرگ جلوه كرده- انديشه در نظرت چون ميش و كوه چون گرگ است] [( 1039) جهان در نظر تو بسى بزرگ و با عظمت بوده و از ابر و رعد و برق هراسان شده و مىلرزى] [( 1040) آن وقت اى آن كه از خر كمترى از جهان انديشه و عالم فكرت بىخبر و چون سنگ ايمن و غافل هستى؟] [( 1041) براى اينكه تو نقشى بيش نبوده و از خرد نصيبى نداشته آدم نيستى بلكه كره خرى] [( 1042) تو از نادانى سايه را شخص مىبينى و بهمين جهت شخص در نظر تو سنگ و بازيچه مىنمايد] [( 1043) منتظر باش تا روزى اين فكر و خيال بىحجاب ظاهر شده پر و بال بگشايد] [( 1044) آن وقت خواهى ديد كه كوهها چون پشم زده نرم گشته و اين زمين نابود گرديده است [1]] [( 1045) در آن وقت نه آسمان خواهى ديد نه ستاره و نه هستى و جز خداى يگانه كسى و چيزى و عرض وجود نتواند كرد] [( 1046) اكنون افسانهاى بنظرم آمد كه راست باشد يا دروغ راستىها را روشن خواهد كرد]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei