eitaa logo
مثنوی معنوی
49 دنبال‌کننده
21 عکس
0 ویدیو
1 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود [( 843) پادشاهى دو نفر غلام بقيمت ارزانى خريد و با يكى از آنها مدتى سخن گفت و صحبت كرد] [( 844) و از سخنان او فهميد كه زيرك است و بعلاوه جوابهاى شيرين بپادشاه مى‏داد بلى از لب شكرين جز شربت شكر تراوش نمى‏كند] [( 845) و آدمى در زير زبان خود پنهان است [اشاره بحديث منتسب بحضرت امير كه مى‏فرمايد: «المرء مخبو تحت لسانه»] و زبان پرده‏اى است كه بر درگاه جان آويخته شده‏] [( 846) هر وقت بادى پرده را حركت دهد و كنار بزند آن چه درون خانه است نمايان شده‏] [( 847) و معلوم مى‏شود كه در آن خانه گوهر هست يا گندم گنج زر هست يا مار و كژدم‏] [( 848) يا گنجى هست كه مارى بر بالاى آن خفته زيرا گنج بى‏پاسبان نخواهد بود] [( 849) بالاخره آن غلام بدون هيچ فكر و تأملى طورى سخن مى‏گفت كه ديگران بعد از پانصد تأمل به اداى چنين سخنى قادر نبودند] [( 850) گفتى در باطن او دريايى است پر از گوهر گويايى‏] [( 851) تابش هر گوهر سخن كه از او مى‏تابيد حق را از باطل جدا مى‏كرد] [( 852) آرى نور كلمات قرآن براى ما حق را از باطل جدا مى‏كرد و جزء جزء بما مى‏نمود] [( 853) نور همان گوهر بمنزله نور چشم ما شده براى ما هم سؤال و هم جواب بود] [( 854) اگر چشم را كج كرده و ماه را دو تا ديدى اين ديد درب اشتباه بوده و چون سؤال است كه از كج بينى ناشى مى‏شود] [( 855) در نور ماه چشم را راست كن تا ماه را يكى بينى و اين جواب همان سؤال خواهد بود] [( 856) فكر خودت را هم كج نبين و خوب بنگر كه فكر تو از پرتو همان گوهر است‏] [( 857) هر جوابى كه از راه گوش وارد شود چشم مى‏گويد او را رها كن و از من بشنو كه جواب حقيقى نزد من است‏] [( 858) گوش بمنزله دلال و چشم اهل وصال چشم اهل حال و گوش از اصحاب قال است‏] [( 859) اگر با گوش بشنوى ممكن است صفات تو تغيير كند ولى با ديد چشم ذات تو تبديل خواهد شد] [( 860) اگر با شنيدن يقين كردى كه آتش گرم است باين يقين اكتفا نكن كارى بكن كه آتش تو را پخته كند] [( 861) پس از اين مرحله تا نسوزى به عين اليقين نخواهى رسيد اگر اين مرتبه را طالبى بايد در آتش بنشينى‏] [( 862) گوش هم اگر بتواند هر جوابى را بدل نفوذ دهد در حكم چشم است و گرنه جواب گفتگو و قال و قيل است كه در گوش پيچيده و صدا مى‏كند] [( 863) دنباله اين سخن دراز است بگو كه آن شاه با غلامان خود چه كرد] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 2 امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود قسمت اول براه كردن پادشاه يكى از آن دو غلام را و از ديگرى احوال پرسيدن و باز گفتن او آن چه در وى است [( 864) شاه چون آن غلامك را زيرك ديد بغلام ديگر اشاره نمود كه پيش بيا] [( 865) گفتم غلامك اين كف كف تصغير نيست بلكه كف رحمت و شفقت است اگر جد به نوه خود طفلكم خطاب كند تحقير نيست بلكه علامت مهر و محبت است‏] [( 866) غلام دوم كه دهان گشاد و دندانهاى سياه داشت نزد شاه آمد] [( 867) اگر چه شاه از ديدار او متنفر شد ولى بجستجوى احوال و اسرار او پرداخت‏] [( 868) گفت تو با اين دهان بزرگ و شكل- نامطبوع دور بنشين ولى زياد دور نرو] [( 869) معلوم مى‏شود نامه رسان و پيغام برنده بوده همنشين و هم صحبت و نديم نموده‏اى‏] [( 870) اكنون تا دهان تو را معالجه كنم ما طبيب و تو مريض ما هستى‏] [( 871) براى اين نقص كوچك سزاوار نيست كه ما تو را از خود برانيم براى دفع يك كيكى (كك) نبايد گليمى را آتش زد] [( 872) اكنون بنشين و چند قصه براى من بگو تا اندازه‏اى عقلت را بسنجم‏] [( 873) آن غلام را كه زيرك و باهوش تشخيص داده بحمام فرستاده گفت برو شستشو كن‏] [( 874) و باين گفت تو خيلى زيرك هستى و از تو يكى بقدر صد غلام كار ساخته مى‏شود] [( 875) معلوم مى‏شود تو غير آن هستى كه غلام هم قطارت مى‏گفت و از حسد مى‏خواست كه ما را از تو سرد كند] [( 876) او مى‏گفت كه هم قطار من دستش كج و دزد و حيز و چنين و چنان است‏] [( 877) غلام بشاه جواب داد كه هم قطار من هميشه راستگو بوده و مثل او راستگويى من نديده‏ام‏] [( 878) مثل اينكه راستگويى جزء ذات او است او هر چه گفته باشد من نمى‏گويم تهمت زده‏] [( 879) من نخواهم گفت كه او دروغ‏گو است بلكه وجود خودم را متهم ببدى مى‏كنم‏] [( 880) ممكن است او عيبهائى در وجود من ببيند كه من نتوانم ببينم‏] [( 881) اگر هر كسى مى‏توانست عيب خود را ببيند قبلا خود را اصلاح مى‏كرد و غافل نمى‏نشست‏] [( 882) اين مردم از عيب خود غافل و بى‏خبرند كه اينگونه معايب يكديگر را همى‏گويند] [( 883) من روى خود را نمى‏بينم ولى من روى تو و تو روى مرا توانى ديد] [( 884) كسى كه روى خود را مى‏تواند ديد نور او از نور ساير مردم بيشتر است‏] [( 885) چنين كسى اگر بميرد نور او باقى خواهد بود زيرا كه ديد او ديد خدايى است‏] [( 886) آن كسى كه روى خود را در مقابل خود آشكار ببيند نور او نور حسى عادى نيست‏] [( 887) پادشاه بغلام گفت همچنان كه رفيقت عيبهاى تو را گفت تو نيز عيبهاى او را بگو] [( 888) تا بدانم كه تو خير خواه من بوده و آن چه لازم است و صلاح ملك من است مى‏گويى‏] [( 889) گفت اى پادشاه اگر چه او براى من همكار و هم قطار خوبى است ولى عيبهاى او را مى‏گويم‏] [( 890) عيب‏هاى او مهر و وفا انسانيت و صدق و صفا و زيركى و هم دمى است‏] [( 891) كمترين عيبش جوانمردى است بطورى كه در اين راه از جان خود هم مى‏گذرد] [( 892) خداى تعالى صد هزاران جان بخشيده است كسى كه آن را آشكار نبيند چه جوانمردى است‏] [( 893) اگر مى‏ديد كى از جان مضايقه مى‏كرد و بخل مى‏ورزيد و براى يك جان چگونه غمگين مى‏شد] [( 894) در لب جوى اگر كسى از آب مضايقه كرد و بخل ورزيد قطعاً آب را نديده است‏] [( 895) پيغمبر (ص) فرمود كسى كه يقين دارد روز قيامت عوض مى‏گيرد] [( 896) و در عوض يك بخشش ده مقابل باو مى‏دهند بطور يقين در هر ساعت يك گونه بخشش وجود از او بظهور مى‏رسد [اشاره به آيه شريفه آخر سوره انعام كه مى‏فرمايد مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها 6: 160 يعنى هر كس يك كار خوب بكند ده مقابل عوض مى‏گيرد]] [( 897) وجود و بخشش ناشى از ديدن عوض است‏ پس كسى كه عوض ببيند نخواهد ترسيد و بخيل نخواهد بود] [( 898) زيرا بخل از نديدن عوض و ترس از تمام شدن آن چه مى‏بخشد بوجود مى‏آيد آرى غواص از آن شاد است كه در مقابل كار خود گوهر مى‏بيند] [( 899) پس در عالم كسى بخيل نيست چرا كه كسى چيزى را بدون عوض از دست نمى‏دهد] [( 900) و سخاوت كار چشم است نه كار دست ديد است كه كار مى‏كند و جز بينا كسى از خود نرسته‏] [( 901) عيب ديگر هم قطار من اين است كه خود بين نيست و در وجود خود همواره عيب جو است‏] [( 902) عيب جو و عيب گوى خود بوده با همه خوب و با خود بد است‏] [( 903) شاه گفت در مدح هم قطار خود زياده روى نكن‏] [( 904) كه من او را امتحان خواهم كرد و عاقبت شرمسارى نصيبت خواهد شد] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 2 امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود قسمت 2 قسم خوردن غلام بر صدق خود و طهارت ظن خود [( 905) غلام گفت نه و اللَّه قسم بخداى با عظمت كه مالك الملك و رحمن و رحيم است‏] [( 906) بخدايى كه بفضل و كبريايى خود انبيا را فرستاده است‏] [( 907) به آن خداوندى كه از خاك پست شهسواران بلند مرتبه آفريده‏] [( 908) و از آلايش خاكيان آنان را پاك كرده و از اوج افلاك گذرانيده است‏] [( 909) از آتش بر گرفته و نور صافى ساخت كه برتر از تمام انوار گرديد] [( 910) همان برقى كه بر ارواح تابيده [اشاره به جمله‏اى از آيه 43 در سوره نور است يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ 24: 43 ] و آدم از آن معرفت حاصل نمود] [( 911) همان نورى كه از آدم نشو و نما يافته از شيث سر بر زد و آدم همين كه آن را ديد شيث را خليفه خود قرار داد] [( 912) نوح وقتى از آن گوهر نصيب يافت در هواى درياى جان در فشانى آغاز كرد] [( 913) جان ابراهيم بر اثر تابش آن نور عظيم بدون ترس و واهمه بدل شعله‏هاى آتش رفت‏] [( 914) اسماعيل كه در جريان اين جوى مقدس افتاد پيش دشنه آب دارش سر نهاده تسليم گرديد] [( 915) جان داود از اشعه آن چنان گرم شد كه آهن در دست او نرم و براى بافتن زره مهيا گرديد] [( 916) سليمان كه در مقابل او خود را كوچك ديد ديو مطيع فرمان او گرديد] [( 917) يعقوب كه سر بفرمان او نهاد چشمش از بوى يوسف روشن گشت‏] [( 918) يوسف ماهرو كه آن آفتاب را ديد ضميرش در تعبير خواب بيدار گرديد] [( 919) عصا كه از دست موسى نيرو يافت تمام ملك فرعون را يك لقمه كرده و فرو برد] [( 920) نردبان او بود كه عيسى بن مريم را به آسمان چهارم راهبرى كرد] [( 921) محمد (ص ع) كه آن اقتدار و نعمت را پيدا كرد قرص ماه را دو نيم نمود] [( 922) وقتى ابا بكر نشانه اين توفيق گرديد با چنين شاهى يار گرديده و صديق لقب يافت‏] [( 923) و چون عمر شيفته آن معشوق شد چون دل انسانى تميز دهنده حق و باطل گرديده فاروق لقب گرفت‏] [( 924) وقتى عثمان چشمه آن شهود گرديد نور از آن سرچشمه سرازير شده او را ذو النورين لقب بخشيد] [( 925) وقتى على مرتضى از او سخن گفته و در فشانى نمود در مرز جان و در حدود آن شير خدا گرديد] [( 926) و چون جنيد از چند و لشكر او كمك گرفت مقاماتش از عدد افزون تر گرديد] [( 927) وقتى با يزيد بوسيله او راه را تميز داد از طرف حق بنام قطب العارفين خوانده شد] [( 928) و چون معروف كرخى نگاهبان درگاه او گرديد خليفه عشق شده داراى نفس ربانى گرديد] [( 929) ابراهيم ادهم با اشتياق بطرف او مركب رانده سلطان سلاطين عدل و داد شد] [( 930) شقيق بلخى بر اثر گشوده شدن راه او داراى رأى روشن و مركب تند رو سلوك گرديد] [( 931) صد هزار اشخاص بزرگ و شاهانى كه از ديده مردم پنهانند در اكناف عالم از فيض او سر فرازند] [( 932) و از رشك و غيرت خداوند نام آنها پنهان مانده و بر زبان هر گدائى نمى‏گذرد] [( 933) بحق آن نور و بحق آن روحانيونى كه چون ماهى در درياى عظمت او شناورند] [( 934) اگر او را درياى جان گويم يا جان دريا بنامم اين اسامى شايسته او نيستند آرى اكنون نام ديگرى براى او مى‏جويم‏] [( 935) بحق آن مقام عالى كه اين و آن از او بوجود آمده و مغزها نسبت باو پوست بشمار مى‏روند] [( 936) بهمه آن چه گفتم قسم كه صفات هم قطار و رفيق من صد چندان بهتر از اين است كه من بيان كردم‏] [( 937) اى آقاى محترم اگر آن چه من از صفات حسنه او مى‏دانم بر زبان آرم باور نخواهى كرد] [( 938) شاه گفت تا كى از دارايى و صفات او سخن مى‏گويى از خودت حرف بزن كه چه دارى؟] [( 939) تو چه دارى و تا كنون چه تحصيل كرده و از قعر درياى زندگى چه گوهرى بدست آورده‏اى‏] [( 940) پس از مرگ اين حس تو باطل شده از ميان خواهى رفت آيا نور جان دارى كه در آن عالم رفيق دل گردد؟] [( 941) وقتى كه خاك در لحد چشم را پر مى‏كند آيا چيزى دارى كه گور را روشن نمايد؟] [( 942) وقتى دست و پاى تو از كار مى‏افتند آيا پر و بالى دارى كه جان با او پرواز كند؟] [( 943) وقتى جان حيوانى از ميان رفت جان باقى لازم است كه جانشين آن گردد] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 2 امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود قسمت 3 [( 944) اينكه فرموده‏اند « مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها 6: 160 [سوره انعام آيه 161 يعنى هر كس كه خوبى بياورد ده مقابل عوض خواهد گرفت] مقصود كار خوب نيست بلكه مقصود اين است كه يك خوبى را بدرگاه خداوند ببرند] [( 945) يك گوهر فنا ناپذيرى از انسانيت دارى يا حيوان هستى؟ اين كارها كه عرض هستند فانى مى‏باشند اينها را چگونه نزد خداوند توان برد] [( 946) اين نماز و روزه تو كارند و از اعراض هستند و عرض‏ها ممكن نيست در دو زمان باقى بمانند و موجود باشند بلكه آن به آن بوجود آمده و فانى مى‏شوند] [( 947) اعراض را نمى‏توان از جايى بجايى انتقال داد چون باقى نيستند و هر آن فانى مى‏شوند ولى ممكن است از جوهر مرض را زايل نمود] [( 948) تا چون مرضى كه از پرهيز زايل شود جوهر از اين عرض مبدل گردد] [( 949) از پرهيز عرض جوهر شده دهان تلخ از اثر پرهيز شيرين مى‏گردد] [( 950) در نتيجه كار و كشت خاك بدل به سنبل شده و داروى مو موى سر را تقويت‏ كرده و بدل بگيسوى مسلسل مى‏كند] [( 951) نكاح زن عرض بود و فانى گرديد و جوهر فرزند براى ما باقى گذاشت‏] [( 952) جفت كردن اسب و اشتر عرض است كه غرض از آن زائيدن كره است كه جوهر مى‏باشد] [( 953) همچنين كشتن درخت عرض و غرض از آن جوهر ميوه است‏] [( 954) كيميا بكار بردن عرض است كه مقصود از آن بدست آمدن جوهر طلا است‏] [( 955) صيقلى كردن چيزى عرض است كه جوهر بوسيله آن صفا يافته شفاف مى‏گردد] [( 956) بنا بر اين مگو كه من عملى زياد كرده‏ام بلكه نتيجه عمل خود را بنما كه چه بوده و چه گوهرى از اعمال بدست آمده است‏] [( 957) اين وصف كردن عرض است ساكت باش و سايه بز را عوض بز قربانى نكن‏] [( 958) غلام گفت پادشاها اينكه فرمودى عرض قابل نقل نيست عقل را نااميد مى‏سازد] [( 959) اگر هر عرض كه رفت باز- گشتى براى آن نباشد بندگان بكلى مأيوس خواهند شد] [( 960) اگر عرض قابل نقل نبوده و حشرى براى آن نبود فعل و قول بكلى پوچ و باطل بود] [( 961) اين عرضها فانى نمى‏شوند بلكه منتقل شده برنگ ديگرى جلوه مى‏كنند و حشر هر فانى عبارت از كون ديگر و رنگ ديگر است‏] [( 962) نقل و حشر هر چيزى از جنس خود او است و هر گله شبانى مناسب خود دارد] [( 963) در روز محشر هر عرضى با صورت مخصوص همى‏آيد و هر عرض بنوبه خود بصورتى ظاهر مى‏گردد [اشاره به آيه شريفه در سوره نجم است وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى‏ ثُمَّ يُجْزاهُ اَلْجَزاءَ اَلْأَوْفى‏ 53: 40- 41 يعنى البته بزودى سعى و عمل خود را خواهد ديد و باو پاداش كافى خواهند داد]] [( 964) بخودت نگاه كن آيا تو عرض نبوده‏اى تو نبوده‏اى كه از جنبش دو نفر زوج و زوجه كه براى غرض نفسانى بعمل مى‏آيد بوجود آمدى؟] [( 965) بخانه‏ها و قصرها و كاشانه‏ها نگاه كن اين‏ها كه اكنون وجود خارجى ثابت دارند قبلا در ضمير مهندس بصورت تخيل و تفكر و افسانه بودند [( 966) آن خانه زيبايى كه سقف بلند و ساختمان موزون دارد و بنظر ما خوش آيند است‏] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 2 امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود قسمت 4 [( 967) همان عرض انديشه كه در مهندس بود اسباب و لوازم تهيه كرده از جنگل و بيشه درخت آورده و اين عمارت از آن بوجود آمده‏] [( 968) اصل و مايه هر پيشه‏اى آيا جز عرض و انديشه و خيال چيز ديگرى است؟] [( 969) بى‏غرضانه با جزاى جهان بنگر و ببين كه از عرض بوجود آمده‏اند] [( 970) فكر هر چيز اول پيدا مى‏شود و همان فكر دست و پا را بكار وادار مى‏كند و بالاخره در مرحله عمل آخر همه همان فكر پيدا مى‏شود و بناى عالم در ازل بهمين نحو بوده است‏] [( 971) ميوه‏ها در مرحله فكر اولين مقصود است و در مرحله عمل در آخر كار ظاهر مى‏شوند] [( 972) وقتى كار كردى و درخت نشاندى مطلوب اولى خود را در آخر پيدا مى‏كنى‏] [( 973) اگر چه شاخ و بن و برگش اول ظاهر مى‏شود ولى همه اينها براى ميوه بوجود آمده بودند و مقدمه وجود او بودند] [( 974) پس آن سرى كه مفرش افلاك به آن عظمت بودند در آخر كار فقط براى پيدايش خواجه لولاك محمد (ص ع) بوده [اشاره بحديث قدسى كه مى‏فرمايد «لولاك لما خلقت الافلاك»]] [( 975) اين بحث و گفتگو كه اكنون ما مى‏كنيم و اين شير و شغال كه در افسانه‏هاى مثنوى گنجانده‏ايم همگى نقل اعراض است تا از آن جوهر دانش بوجود آيد] [( 976) جمله اجزاء جهان عرض بودند تا اينكه سوره هل اتى جوهرى را كه از اين اعراض بوجود آمده بود بيان كرد كه انسان است‏] [( 977) عرضها از صورت بوجود مى‏آيند و صورتها از فكر ناشى شده‏اند] [( 978) اين جهان يك فكرت از عقل كل است و عقل چون شاه و صورتها فرستادگان او هستند] [( 979) عالم اول (كه دنيا است) عالم امتحان است و عالم دوم (كه آخرت نام دارد) عالم جزاى كارها است‏] [( 980) پادشاها چاكر تو اگر جنايت كند و اين جنايت كه عرض است بصورت زنجير و زندان ظاهر مى‏گردد] [( 981) يا اگر بنده تو خدمت شايسته‏اى كرد اين خدمت كه عرض است بجوهر خلعت بدل مى‏گردد] [( 982) اين عرض و جوهر چون تخم است و مرغ كه بنوبت اين از او و او از اين زائيده مى‏شود] [( 983) شاه گفت فرض مى‏كنم مطلب همين است كه تو مى‏گويى ولى اين عرضهاى تو حتى يك جوهر هم آشكار نكرده و ظاهر ننموده است‏] [( 984) غلام گفت خرد آن را پنهان داشته تا نيك و بد از اين جهان پنهان بماند] [( 985) براى اينكه اگر شكلهاى فكر در خارج آشكارا ديده مى‏شد كافر و مؤمن همگى ذكر مى‏گفتند و جرئت خطا نداشتند] [( 987) و در اين عالم بت و بت پرست و بت تراش نبود و كسى جرئت تمسخر و زشت كارى نداشت‏] [( 988) بنا بر اين دنيا بواسطه آشكار شدن نتيجه اعمال بقيامت بدل مى‏شد و در قيامت چه كسى جرئت جرم و خطا دارد] [( 989) شاه گفت بلى خداوند پاداش بدى را پوشيده داشته ولى از عامه نه از خاصان خودش‏] [( 990) من اگر اميرى را بدام افكنم آن را از اميران پنهان مى‏دارم نه از وزير خود كه محرم راز من است‏] [( 991) خداى تعالى پاداش بسى از كارها را در صور عملها بمن نشان داده است كه عده آنها بصد هزار مى‏رسد] [( 992) تو يك نشانى بده كه من كاملا بدانم و بشناسم و بدان كه ابر نمى‏تواند از من ماه را پنهان دارد] [( 993) غلام گفت اكنون كه تو همه چيز را مى‏دانى از گفتن من مقصود چيست؟] [( 994) شاه گفت غرض و حكمت پيدايش جهان اين است كه آن چه در عالم دانش بوده در خارج بالعيان ديده شود] [( 995) رنج و درد و آسودگى و خوشى را در جهان قرار نداده مگر براى آن كه دانش خود را بعالم ظهور و بروز آورد] [( 996) خود را بنگر كه يك آن نمى‏توانى بى‏كار بنشينى و هيچ آنى بر تو نمى‏گذرد مگر اينكه يك كار بد يا خوب از تو سر بزند] [( 997) اين تقاضاى كارى كه در تو هست مأموريت دارد كه باطن تو آشكار شود] [( 998) تن تو چون كلافى است كه جولا بچرخ خود بسته و رشته آن را گرفته بكشد اين چرخ و كلاف تن تو كى آرام تواند گرفت در صورتى كه رشته آن در دست ضمير و تخيل تو است و دائماً مشغول كشيدن است‏] [( 999) بى‏قرارى و كوشش دائمى تو نشانه همان كشش است و بى‏كارى براى تو چون جان كندن است‏] [( 1000) در اين جهان و در جهان ديگر براى هميشه هر سببى مادر و اثر آن بچه او است‏] [( 1001) و همان اثر هم پس از زائيده شدن بنوبه خود سبب آثار ديگرى مى‏گردد و اين سلسله براى هميشه دوام دارد] [( 1002) و اين سبب‏ها هم نسل به نسل بوده نژادهاى مختلف دارند ولى چشم روشن لازم است كه آنها را ديده و نيك و بدشان را تميز دهد] [( 1003) سخن شاه با او باين جا رسيده و خاتمه يافت آيا شاه نشانى از او ديد يا نه؟] [( 1004) دور نيست كه ديده باشد ولى ما اجازه گفتن آن را نداريم‏] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 3 باز پرسيدن شاه حال ز غلام ديگر [( 1005) چون غلام ديگر از گرمابه باز گشت شاه او را نزد خود طلبيد] [( 1006) گفت صحت و عافيت بر تو باد و نعمت هميشگى بر تو گوارا باد كه بس لطيف و ظريف و خوش سيما هستى‏] [( 1007) افسوس اگر آن عيبى كه غلام رفيقت مى‏گفت در تو نبود] [( 1008) هر كس روى زيباى تو را مى‏ديد مسرور شده و ديدارت بملك جهان مى‏ارزيد] [( 1009) غلام گفت اى پادشاه شمه‏اى آن چه او در حق من گفته بمن بگو تا بدانم چه گفته است‏] [( 1010) شاه فرمود رفيق تو اول شرح دو روئى تو را داده گفت تو در ظاهر دوا و در باطن درد هستى‏] [( 1011) غلام چون بد گوهرى رفيقش را از شاه شنيد درياى خشمش بجوش آمده‏] [( 1012) رنگ چهره‏اش از اثر غضب سرخ شده كف بر لب آورده هجو گويى آغاز كرده‏] [( 1013) گفت او از اول كه با من بوده مثل سگى كه در قحطى باشد هميشه سرگين خور بود و چنين بود و چنان بود] [( 1014) غلام پى در پى هجو رفيق خود را همى‏گفت تا شاه دست بر لب او نهاده و گفت بس كن‏] [( 1015) كه فرق تو را با او فهميدم رفيق تو دهانش بد بو است و تو روح و جانت متعفن است‏] [( 1016) اى گنده جان عقب برو و دور شو تا او امير بوده و تو مطيع و فرمان بردار او باشى‏] [( 1017) در حديث آمده كه تسبيح و ذكر از روى ريا چون سبزه‏اى است كه در گلخن روئيده باشد] [( 1018) پس بدان كه صورت خوب با داشتن اخلاق بد يك پشيز ارزش ندارد] [( 1019) كسى كه صورتا دل پذير نباشد اگر خلقش خوب بود بايد در پاى او جان داد] [( 1021) تا چند با نقش سبو عشق بازى مى‏كنى از نقش سبو بگذر و آب طلب كن‏] [( 1020) و بدان كه صورت ظاهر فانى شدنى است و معنى است كه براى هميشه باقى خواهد ماند] [( 1022) اگر صورت صدف را ديده و از معنى آن غافلى از آن صدف چشم بپوش‏] [( 1023) اين صدفها كه قالب تن مردمان هستند اگر چه همگى از بركت درياى جان زنده هستند] [( 1024) ولى در هر صدفى گوهر نيست چشم بگشا و در درون هر صدفى بنگر] [( 1025) و ببين درون هر يك چيست پس از آن انتخاب كن زيرا كه گوهر قيمتى كمياب است و در درون هر صدفى پيدا نخواهد شد] [( 1026) اگر بصورت نگاه كنى البته كوه هزاران برابر لعل است‏] [( 1027) و همينطور در عالم صورت دست و پا و تنه و پشم تو صد برابر چشم تو است‏] [( 1028) ولى واضح است كه چشم گرامى‏تر از همه اعضاء بدن تو است‏] [( 1029) از اين انديشه‏اى كه در ضمير تو جلوه‏گر مى‏شود صد عالم در يك چشم بهم زدن سر نگون مى‏گردد] [( 1030) جسم سلطان اگر چه در ظاهر يكى است ولى صد هزاران لشكر وابسته او هستند] [( 1031) باز شكل و صورت همين شاه محكوم يك فكر پنهانى است كه در درون او خود نمايى مى‏كند و دست و پا و زبان او را بكار وادار مى‏كند] [( 1032) اين خلق بى‏پايان كه چون سيل بر روى زمين در حركتند از يك انديشه سرچشمه گرفته‏اند] [( 1033) بلى آن انديشه در نظر مردم كوچك است ولى همان است كه چون سيل بنيان كن جهانى را ويران كرده و با خود مى‏برند] [( 1034) هر پيشه‏اى در عالم چنان كه مى‏بينى بانديشه بر پا است‏] [( 1035) خانه‏ها و قصرها و شهرها و كوهها و دشتها و نهرها] [( 1036) زمين و دريا و آفتاب و آسمان همگى از يك انديشه او زنده‏اند چنان كه زندگى ماهى از دريا است‏] [( 1037) پس چرا ز ابلهى جلو چشم كور تو تن چون سليمان بزرگ و با حشمت و انديشه چون مور كوچك و پست است‏] [( 1038) در جلو ديده‏ات كوه بزرگ جلوه كرده- انديشه در نظرت چون ميش و كوه چون گرگ است‏] [( 1039) جهان در نظر تو بسى بزرگ و با عظمت بوده و از ابر و رعد و برق هراسان شده و مى‏لرزى‏] [( 1040) آن وقت اى آن كه از خر كمترى از جهان انديشه و عالم فكرت بى‏خبر و چون سنگ ايمن و غافل هستى؟] [( 1041) براى اينكه تو نقشى بيش نبوده و از خرد نصيبى نداشته آدم نيستى بلكه كره خرى‏] [( 1042) تو از نادانى سايه را شخص مى‏بينى و بهمين جهت شخص در نظر تو سنگ و بازيچه مى‏نمايد] [( 1043) منتظر باش تا روزى اين فكر و خيال بى‏حجاب ظاهر شده پر و بال بگشايد] [( 1044) آن وقت خواهى ديد كه كوه‏ها چون پشم زده نرم گشته و اين زمين نابود گرديده است [1]] [( 1045) در آن وقت نه آسمان خواهى ديد نه ستاره و نه هستى و جز خداى يگانه كسى و چيزى و عرض وجود نتواند كرد] [( 1046) اكنون افسانه‏اى بنظرم آمد كه راست باشد يا دروغ راستى‏ها را روشن خواهد كرد] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei