#دفتر_دوم
#فهرست_دفتر_دوم 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_21
بخش ۲۱ - امتحان پادشاه به آن دو غلام کی نو خریده بود
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_22
بخش ۲۲ - به راه کردن شاه یکی را از آن دو غلام و ازین دیگر پرسیدن
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_24
بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_25
بخش ۲۵ - کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_26
بخش ۲۶ - فرمودن والی آن مرد را که این خاربن را که نشانده ای بر سر راه بر کن
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_27
بخش ۲۷ - آمدن دوستان به بیمارستان جهت پرسش ذاالنون مصری رحمة الله علیه
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_28
بخش ۲۸ - فهم کردن مریدان کی ذاالنون دیوانه نشد قاصد کرده است
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_29
بخش ۲۹ - رجوع به حکایت ذاالنون
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_30
بخش ۳۰ - امتحان کردن خواجهٔ لقمان زیرکی لقمان را
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_31
بخش ۳۱ - ظاهر شدن فضل و زیرکی لقمان پیش امتحان کنندگان
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_32
بخش ۳۲ - تتمهٔ حسد آن حشم بر آن غلام خاص
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_33
بخش ۳۳ - عکس تعظیم پیغام سلیمان در دل بلقیس از صورت حقیر هدهد
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_34
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_35
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_36
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_37
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_38
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_39
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_40
👈 حکایت #پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
قسمت اول
گفت نه والله بالله العظیم
مالک الملک و به رحمان و رحیم
آن خدایی که فرستاد انبیا
نه بحاجت بل بفضل و کبریا
آن خداوندی که از خاک ذلیل
آفرید او شهسواران جلیل
پاکشان کرد از مزاج خاکیان
بگذرانید از تک افلاکیان
بر گرفت از نار و نور صاف ساخت
وانگه او بر جملهٔ انوار تاخت
آن سنابرقی که بر ارواح تافت
تا که آدم معرفت زان نور یافت
آن کز آدم رست و دست شیث چید
پس خلیفهش کرد آدم کان بدید
نوح از آن گوهر که برخوردار بود
در هوای بحر جان دربار بود
جان ابراهیم از آن انوار زفت
بی حذر در شعلههای نار رفت
چونک اسمعیل در جویش فتاد
پیش دشنهٔ آبدارش سر نهاد
جان داوود از شعاعش گرم شد
آهن اندر دستبافش نرم شد
چون سلیمان بد وصالش را رضیع
دیو گشتش بنده فرمان و مطیع
در قضا یعقوب چون بنهاد سر
چشم روشن کرد از بوی پسر
یوسف مهرو چو دید آن آفتاب
شد چنان بیدار در تعبیر خواب
چون عصا از دست موسی آب خورد
ملکت فرعون را یک لقمه کرد
نردبانش عیسی مریم چو یافت
بر فراز گنبد چارم شتافت
چون محمد یافت آن ملک و نعیم
قرص مه را کرد او در دم دو نیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد
با چنان شه صاحب و صدیق شد
چون عمر شیدای آن معشوق شد
حق و باطل را چو دل فاروق شد
چونک عثمان آن عیان را عین گشت
نور فایض بود و ذی النورین گشت
چون ز رویش مرتضی شد درفشان
گشت او شیر خدا در مرج جان
چون جنید از جند او دید آن مدد
خود مقاماتش فزون شد از عدد
بایزید اندر مزیدش راه دید
نام قطب العارفین از حق شنید
چونک کرخی کرخ او را شد حرس
شد خلیفهٔ عشق و ربانی نفس
پور ادهم مرکب آن سو راند شاد
گشت او سلطان سلطانان داد
وان شقیق از شق آن راه شگرف
گشت او خورشید رای و تیز طرف
صد هزاران پادشاهان نهان
سر فرازانند زان سوی جهان
نامشان از رشک حق پنهان بماند
هر گدایی نامشان را بر نخواند
حق آن نور و حق نورانیان
کاندر آن بحرند همچون ماهیان
بحر جان و جان بحر ار گویمش
نیست لایق نام نو میجویمش
حق آن آنی که این و آن ازوست
مغزها نسبت بدو باشند پوست
که صفات خواجهتاش و یار من
هست صد چندان که این گفتار من
آنچ میدانم ز وصف آن ندیم
باورت ناید چه گویم ای کریم
شاه گفت اکنون از آنِ خود بگو
چند گویی آنِ این و آنِ او
تو چه داری و چه حاصل کردهای
از تک دریا چه دُر آوردهای
روز مرگ این حس تو باطل شود
نور جان داری که یار دل شود
در لحد کین چشم را خاک آگند
هست آنچ گور را روشن کند
آن زمان که دست و پایت بر درد
پر و بالت هست تا جان بر پرد
آن زمان کین جان حیوانی نماند
جان باقی بایدت بر جا نشاند
شرط من جا بالحسن نه کردنست
این حسن را سوی حضرت بردنست
جوهری داری ز انسان یا خری
این عرضها که فنا شد چون بری
این عرضهای نماز و روزه را
چونک لایبقی زمانین انتفی
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1975
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 حکایت #پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
قسمت 2
نقل نتوان کرد مر اعراض را
لیک از جوهر برند امراض را
تا مبدل گشت جوهر زین عرض
چون ز پرهیزی که زایل شد مرض
گشت پرهیز عرض جوهر بجهد
شد دهان تلخ از پرهیز شهد
از زراعت خاکها شد سنبله
داروی مو کرد مو را سلسله
آن نکاح زن عرض بد شد فنا
جوهر فرزند حاصل شد ز ما
جفت کردن اسپ و اشتر را عرض
جوهر کره بزاییدن غرض
هست آن بستان نشاندن هم عرض
کشت جوهر گشت بستان نک غرض
هم عرض دان کیمیا بردن به کار
جوهری زان کیمیا گر شد بیار
صیقلی کردن عرض باشد شها
زین عرض جوهر همیزاید صفا
پس مگو که من عملها کردهام
دخل آن اعراض را بنما مرم
این صفت کردن عرض باشد خمش
سایهٔ بز را پی قربان مکش
گفت شاها بی قنوط عقل نیست
گر تو فرمایی عرض را نقل نیست
پادشاها جز که یاس بنده نیست
گر عرض کان رفت باز آینده نیست
گر نبودی مر عرض را نقل و حشر
فعل بودی باطل و اقوال فشر
این عرضها نقل شد لونی دگر
حشر هر فانی بود کونی دگر
نقل هر چیزی بود هم لایقش
لایق گله بود هم سایقش
وقت محشر هر عرض را صورتیست
صورت هر یک عرض را نوبتیست
بنگر اندر خود نه تو بودی عرض
جنبش جفتی و جفتی با غرض
بنگر اندر خانه و کاشانهها
در مهندس بود چون افسانهها
آن فلان خانه که ما دیدیم خوش
بود موزون صفه و سقف و درش
از مهندس آن عرض و اندیشهها
آلت آورد و ستون از بیشهها
چیست اصل و مایهٔ هر پیشهای
جز خیال و جز عرض و اندیشهای
جمله اجزای جهان را بی غرض
در نگر حاصل نشد جز از عرض
اول فکر آخر آمد در عمل
بُنیَت عالم چنان دان در ازل
میوهها در فکر دل اول بود
در عمل ظاهر به آخر میشود
چون عمل کردی شجر بنشاندی
اندر آخر حرف اول خواندی
گرچه شاخ و برگ و بیخش اولست
آن همه از بهر میوه مرسلست
پس سِری که مغز آن افلاک بود
اندر آخر خواجهٔ لولاک بود
نقل اعراضست این بحث و مقال
نقل اعراضست این شیر و شگال
جمله عالم خود عرض بودند تا
اندرین معنی بیامد هل اتی
این عرضها از چه زاید از صور
وین صور هم از چه زاید از فکر
این جهان یک فکرتست از عقل کل
عقل چون شاهست و صورتها رسل
عالم اول جهان امتحان
عالم ثانی جزای این و آن
چاکرت شاها جنایت میکند
آن عرض زنجیر و زندان میشود
بندهات چون خدمت شایسته کرد
آن عرض نی خلعتی شد در نبرد
این عرض با جوهر آن بیضست و طیر
این از آن و آن ازین زاید به سیر
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1975
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 حکایت #پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
قسمت 3
گفت شاهنشه چنین گیر المراد
این عرضهای تو یک جوهر نزاد
گفت مخفی داشتست آن را خرد
تا بود غیب این جهان نیک و بد
زانک گر پیدا شدی اشکال فکر
کافر و مؤمن نگفتی جز که ذکر
پس عیان بودی نه غیب ای شاه این
نقش دین و کفر بودی بر جبین
کی درین عالم بت و بتگر بدی
چون کسی را زهره تسخر بدی
پس قیامت بودی این دنیای ما
در قیامت کی کند جرم و خطا
گفت شه پوشید حق پاداش بد
لیک از عامه نه از خاصان خود
گر به دامی افکنم من یک امیر
از امیران خفیه دارم نه از وزیر
حق به من بنمود پس پاداش کار
وز صورهای عملها صد هزار
تو نشانی ده که من دانم تمام
ماه را بر من نمیپوشد غمام
گفت پس از گفت من مقصود چیست
چون تو میدانی که آنچ بود چیست
گفت شه حکمت در اظهار جهان
آنک دانسته برون آید عیان
آنچ میدانست تا پیدا نکرد
بر جهان ننهاد رنج طلق و درد
یک زمان بی کار نتوانی نشست
تا بدی یا نیکیی از تو نجست
این تقاضاهای کار از بهر آن
شد موکل تا شود سرت عیان
پس کلابهٔ تن کجا ساکن شود
چون سر رشتهٔ ضمیرش میکشد
تاسهٔ تو شد نشان آن کشش
بر تو بی کاری بود چون جانکنش
این جهان و آن جهان زاید ابد
هر سبب مادر اثر از وی ولد
چون اثر زایید آن هم شد سبب
تا بزاید او اثرهای عجب
این سببها نسل بر نسلست لیک
دیدهای باید منور نیک نیک
شاه با او در سخن اینجا رسید
یا بدید از وی نشانی یا ندید
گر بدید آن شاه جویا دور نیست
لیک ما را ذکر آن دستور نیست
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دائم
بس لطیفی و ظریف و خوبرو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همیگوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدیی
دیدنت ملک جهان ارزیدیی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دینتباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کاشکارا تو دوایی خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گهخوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی بدان
از تو جان گندهست و از یارت دهان
پس نشین ای گندهجان از دور تو
تا امیر او باشد و مامور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو
صورتش دیدی ز معنی غافلی
از صدف دُری گزین گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زندهاند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد وین چه دارد میگزین
زانک کمیابست آن در ثمین
گر به صورت میروی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهای
قایمست اندر جهان هر پیشهای
خانهها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمانست و اندیشه چو مور
مینماید پیش چشمت کُه بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
زانک نقشی وز خرد بیبهرهای
آدمی خو نیستی خرکرهای
سایه را تو شخص میبینی ز جهل
شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
بر گشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی نه اختر نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1975
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت اول
براه كردن پادشاه يكى از آن دو غلام را و از ديگرى احوال پرسيدن و باز گفتن او آن چه در وى است
[( 864) شاه چون آن غلامك را زيرك ديد بغلام ديگر اشاره نمود كه پيش بيا] [( 865) گفتم غلامك اين كف كف تصغير نيست بلكه كف رحمت و شفقت است اگر جد به نوه خود طفلكم خطاب كند تحقير نيست بلكه علامت مهر و محبت است] [( 866) غلام دوم كه دهان گشاد و دندانهاى سياه داشت نزد شاه آمد] [( 867) اگر چه شاه از ديدار او متنفر شد ولى بجستجوى احوال و اسرار او پرداخت] [( 868) گفت تو با اين دهان بزرگ و شكل- نامطبوع دور بنشين ولى زياد دور نرو] [( 869) معلوم مىشود نامه رسان و پيغام برنده بوده همنشين و هم صحبت و نديم نمودهاى] [( 870) اكنون تا دهان تو را معالجه كنم ما طبيب و تو مريض ما هستى] [( 871) براى اين نقص كوچك سزاوار نيست كه ما تو را از خود برانيم براى دفع يك كيكى (كك) نبايد گليمى را آتش زد] [( 872) اكنون بنشين و چند قصه براى من بگو تا اندازهاى عقلت را بسنجم] [( 873) آن غلام را كه زيرك و باهوش تشخيص داده بحمام فرستاده گفت برو شستشو كن] [( 874) و باين گفت تو خيلى زيرك هستى و از تو يكى بقدر صد غلام كار ساخته مىشود] [( 875) معلوم مىشود تو غير آن هستى كه غلام هم قطارت مىگفت و از حسد مىخواست كه ما را از تو سرد كند] [( 876) او مىگفت كه هم قطار من دستش كج و دزد و حيز و چنين و چنان است] [( 877) غلام بشاه جواب داد كه هم قطار من هميشه راستگو بوده و مثل او راستگويى من نديدهام] [( 878) مثل اينكه راستگويى جزء ذات او است او هر چه گفته باشد من نمىگويم تهمت زده] [( 879) من نخواهم گفت كه او دروغگو است بلكه وجود خودم را متهم ببدى مىكنم] [( 880) ممكن است او عيبهائى در وجود من ببيند كه من نتوانم ببينم] [( 881) اگر هر كسى مىتوانست عيب خود را ببيند قبلا خود را اصلاح مىكرد و غافل نمىنشست] [( 882) اين مردم از عيب خود غافل و بىخبرند كه اينگونه معايب يكديگر را همىگويند] [( 883) من روى خود را نمىبينم ولى من روى تو و تو روى مرا توانى ديد] [( 884) كسى كه روى خود را مىتواند ديد نور او از نور ساير مردم بيشتر است] [( 885) چنين كسى اگر بميرد نور او باقى خواهد بود زيرا كه ديد او ديد خدايى است] [( 886) آن كسى كه روى خود را در مقابل خود آشكار ببيند نور او نور حسى عادى نيست] [( 887) پادشاه بغلام گفت همچنان كه رفيقت عيبهاى تو را گفت تو نيز عيبهاى او را بگو] [( 888) تا بدانم كه تو خير خواه من بوده و آن چه لازم است و صلاح ملك من است مىگويى] [( 889) گفت اى پادشاه اگر چه او براى من همكار و هم قطار خوبى است ولى عيبهاى او را مىگويم] [( 890) عيبهاى او مهر و وفا انسانيت و صدق و صفا و زيركى و هم دمى است] [( 891) كمترين عيبش جوانمردى است بطورى كه در اين راه از جان خود هم مىگذرد] [( 892) خداى تعالى صد هزاران جان بخشيده است كسى كه آن را آشكار نبيند چه جوانمردى است] [( 893) اگر مىديد كى از جان مضايقه مىكرد و بخل مىورزيد و براى يك جان چگونه غمگين مىشد] [( 894) در لب جوى اگر كسى از آب مضايقه كرد و بخل ورزيد قطعاً آب را نديده است] [( 895) پيغمبر (ص) فرمود كسى كه يقين دارد روز قيامت عوض مىگيرد] [( 896) و در عوض يك بخشش ده مقابل باو مىدهند بطور يقين در هر ساعت يك گونه بخشش وجود از او بظهور مىرسد [اشاره به آيه شريفه آخر سوره انعام كه مىفرمايد مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها 6: 160 يعنى هر كس يك كار خوب بكند ده مقابل عوض مىگيرد]] [( 897) وجود و بخشش ناشى از ديدن عوض است پس كسى كه عوض ببيند نخواهد ترسيد و بخيل نخواهد بود] [( 898) زيرا بخل از نديدن عوض و ترس از تمام شدن آن چه مىبخشد بوجود مىآيد آرى غواص از آن شاد است كه در مقابل كار خود گوهر مىبيند] [( 899) پس در عالم كسى بخيل نيست چرا كه كسى چيزى را بدون عوض از دست نمىدهد] [( 900) و سخاوت كار چشم است نه كار دست ديد است كه كار مىكند و جز بينا كسى از خود نرسته] [( 901) عيب ديگر هم قطار من اين است كه خود بين نيست و در وجود خود همواره عيب جو است] [( 902) عيب جو و عيب گوى خود بوده با همه خوب و با خود بد است] [( 903) شاه گفت در مدح هم قطار خود زياده روى نكن] [( 904) كه من او را امتحان خواهم كرد و عاقبت شرمسارى نصيبت خواهد شد]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت 2
قسم خوردن غلام بر صدق خود و طهارت ظن خود
[( 905) غلام گفت نه و اللَّه قسم بخداى با عظمت كه مالك الملك و رحمن و رحيم است] [( 906) بخدايى كه بفضل و كبريايى خود انبيا را فرستاده است] [( 907) به آن خداوندى كه از خاك پست شهسواران بلند مرتبه آفريده] [( 908) و از آلايش خاكيان آنان را پاك كرده و از اوج افلاك گذرانيده است] [( 909) از آتش بر گرفته و نور صافى ساخت كه برتر از تمام انوار گرديد] [( 910) همان برقى كه بر ارواح تابيده [اشاره به جملهاى از آيه 43 در سوره نور است يَكادُ سَنا بَرْقِهِ يَذْهَبُ بِالْأَبْصارِ 24: 43 ] و آدم از آن معرفت حاصل نمود] [( 911) همان نورى كه از آدم نشو و نما يافته از شيث سر بر زد و آدم همين كه آن را ديد شيث را خليفه خود قرار داد] [( 912) نوح وقتى از آن گوهر نصيب يافت در هواى درياى جان در فشانى آغاز كرد] [( 913) جان ابراهيم بر اثر تابش آن نور عظيم بدون ترس و واهمه بدل شعلههاى آتش رفت] [( 914) اسماعيل كه در جريان اين جوى مقدس افتاد پيش دشنه آب دارش سر نهاده تسليم گرديد] [( 915) جان داود از اشعه آن چنان گرم شد كه آهن در دست او نرم و براى بافتن زره مهيا گرديد] [( 916) سليمان كه در مقابل او خود را كوچك ديد ديو مطيع فرمان او گرديد] [( 917) يعقوب كه سر بفرمان او نهاد چشمش از بوى يوسف روشن گشت] [( 918) يوسف ماهرو كه آن آفتاب را ديد ضميرش در تعبير خواب بيدار گرديد] [( 919) عصا كه از دست موسى نيرو يافت تمام ملك فرعون را يك لقمه كرده و فرو برد] [( 920) نردبان او بود كه عيسى بن مريم را به آسمان چهارم راهبرى كرد] [( 921) محمد (ص ع) كه آن اقتدار و نعمت را پيدا كرد قرص ماه را دو نيم نمود] [( 922) وقتى ابا بكر نشانه اين توفيق گرديد با چنين شاهى يار گرديده و صديق لقب يافت] [( 923) و چون عمر شيفته آن معشوق شد چون دل انسانى تميز دهنده حق و باطل گرديده فاروق لقب گرفت] [( 924) وقتى عثمان چشمه آن شهود گرديد نور از آن سرچشمه سرازير شده او را ذو النورين لقب بخشيد] [( 925) وقتى على مرتضى از او سخن گفته و در فشانى نمود در مرز جان و در حدود آن شير خدا گرديد] [( 926) و چون جنيد از چند و لشكر او كمك گرفت مقاماتش از عدد افزون تر گرديد] [( 927) وقتى با يزيد بوسيله او راه را تميز داد از طرف حق بنام قطب العارفين خوانده شد] [( 928) و چون معروف كرخى نگاهبان درگاه او گرديد خليفه عشق شده داراى نفس ربانى گرديد] [( 929) ابراهيم ادهم با اشتياق بطرف او مركب رانده سلطان سلاطين عدل و داد شد] [( 930) شقيق بلخى بر اثر گشوده شدن راه او داراى رأى روشن و مركب تند رو سلوك گرديد] [( 931) صد هزار اشخاص بزرگ و شاهانى كه از ديده مردم پنهانند در اكناف عالم از فيض او سر فرازند] [( 932) و از رشك و غيرت خداوند نام آنها پنهان مانده و بر زبان هر گدائى نمىگذرد] [( 933) بحق آن نور و بحق آن روحانيونى كه چون ماهى در درياى عظمت او شناورند] [( 934) اگر او را درياى جان گويم يا جان دريا بنامم اين اسامى شايسته او نيستند آرى اكنون نام ديگرى براى او مىجويم] [( 935) بحق آن مقام عالى كه اين و آن از او بوجود آمده و مغزها نسبت باو پوست بشمار مىروند] [( 936) بهمه آن چه گفتم قسم كه صفات هم قطار و رفيق من صد چندان بهتر از اين است كه من بيان كردم] [( 937) اى آقاى محترم اگر آن چه من از صفات حسنه او مىدانم بر زبان آرم باور نخواهى كرد] [( 938) شاه گفت تا كى از دارايى و صفات او سخن مىگويى از خودت حرف بزن كه چه دارى؟] [( 939) تو چه دارى و تا كنون چه تحصيل كرده و از قعر درياى زندگى چه گوهرى بدست آوردهاى] [( 940) پس از مرگ اين حس تو باطل شده از ميان خواهى رفت آيا نور جان دارى كه در آن عالم رفيق دل گردد؟] [( 941) وقتى كه خاك در لحد چشم را پر مىكند آيا چيزى دارى كه گور را روشن نمايد؟] [( 942) وقتى دست و پاى تو از كار مىافتند آيا پر و بالى دارى كه جان با او پرواز كند؟] [( 943) وقتى جان حيوانى از ميان رفت جان باقى لازم است كه جانشين آن گردد]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت 3
[( 944) اينكه فرمودهاند « مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها 6: 160 [سوره انعام آيه 161 يعنى هر كس كه خوبى بياورد ده مقابل عوض خواهد گرفت] مقصود كار خوب نيست بلكه مقصود اين است كه يك خوبى را بدرگاه خداوند ببرند] [( 945) يك گوهر فنا ناپذيرى از انسانيت دارى يا حيوان هستى؟ اين كارها كه عرض هستند فانى مىباشند اينها را چگونه نزد خداوند توان برد] [( 946) اين نماز و روزه تو كارند و از اعراض هستند و عرضها ممكن نيست در دو زمان باقى بمانند و موجود باشند بلكه آن به آن بوجود آمده و فانى مىشوند] [( 947) اعراض را نمىتوان از جايى بجايى انتقال داد چون باقى نيستند و هر آن فانى مىشوند ولى ممكن است از جوهر مرض را زايل نمود] [( 948) تا چون مرضى كه از پرهيز زايل شود جوهر از اين عرض مبدل گردد] [( 949) از پرهيز عرض جوهر شده دهان تلخ از اثر پرهيز شيرين مىگردد] [( 950) در نتيجه كار و كشت خاك بدل به سنبل شده و داروى مو موى سر را تقويت كرده و بدل بگيسوى مسلسل مىكند] [( 951) نكاح زن عرض بود و فانى گرديد و جوهر فرزند براى ما باقى گذاشت] [( 952) جفت كردن اسب و اشتر عرض است كه غرض از آن زائيدن كره است كه جوهر مىباشد] [( 953) همچنين كشتن درخت عرض و غرض از آن جوهر ميوه است] [( 954) كيميا بكار بردن عرض است كه مقصود از آن بدست آمدن جوهر طلا است] [( 955) صيقلى كردن چيزى عرض است كه جوهر بوسيله آن صفا يافته شفاف مىگردد] [( 956) بنا بر اين مگو كه من عملى زياد كردهام بلكه نتيجه عمل خود را بنما كه چه بوده و چه گوهرى از اعمال بدست آمده است] [( 957) اين وصف كردن عرض است ساكت باش و سايه بز را عوض بز قربانى نكن] [( 958) غلام گفت پادشاها اينكه فرمودى عرض قابل نقل نيست عقل را نااميد مىسازد] [( 959) اگر هر عرض كه رفت باز- گشتى براى آن نباشد بندگان بكلى مأيوس خواهند شد] [( 960) اگر عرض قابل نقل نبوده و حشرى براى آن نبود فعل و قول بكلى پوچ و باطل بود] [( 961) اين عرضها فانى نمىشوند بلكه منتقل شده برنگ ديگرى جلوه مىكنند و حشر هر فانى عبارت از كون ديگر و رنگ ديگر است] [( 962) نقل و حشر هر چيزى از جنس خود او است و هر گله شبانى مناسب خود دارد] [( 963) در روز محشر هر عرضى با صورت مخصوص همىآيد و هر عرض بنوبه خود بصورتى ظاهر مىگردد [اشاره به آيه شريفه در سوره نجم است وَ أَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى ثُمَّ يُجْزاهُ اَلْجَزاءَ اَلْأَوْفى 53: 40- 41 يعنى البته بزودى سعى و عمل خود را خواهد ديد و باو پاداش كافى خواهند داد]] [( 964) بخودت نگاه كن آيا تو عرض نبودهاى تو نبودهاى كه از جنبش دو نفر زوج و زوجه كه براى غرض نفسانى بعمل مىآيد بوجود آمدى؟] [( 965) بخانهها و قصرها و كاشانهها نگاه كن اينها كه اكنون وجود خارجى ثابت دارند قبلا در ضمير مهندس بصورت تخيل و تفكر و افسانه بودند [( 966) آن خانه زيبايى كه سقف بلند و ساختمان موزون دارد و بنظر ما خوش آيند است]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
👈 #حکایت_پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
امتحان كردن پادشاه آن دو غلام را كه نو خريده بود
قسمت 4
[( 967) همان عرض انديشه كه در مهندس بود اسباب و لوازم تهيه كرده از جنگل و بيشه درخت آورده و اين عمارت از آن بوجود آمده] [( 968) اصل و مايه هر پيشهاى آيا جز عرض و انديشه و خيال چيز ديگرى است؟] [( 969) بىغرضانه با جزاى جهان بنگر و ببين كه از عرض بوجود آمدهاند] [( 970) فكر هر چيز اول پيدا مىشود و همان فكر دست و پا را بكار وادار مىكند و بالاخره در مرحله عمل آخر همه همان فكر پيدا مىشود و بناى عالم در ازل بهمين نحو بوده است] [( 971) ميوهها در مرحله فكر اولين مقصود است و در مرحله عمل در آخر كار ظاهر مىشوند] [( 972) وقتى كار كردى و درخت نشاندى مطلوب اولى خود را در آخر پيدا مىكنى] [( 973) اگر چه شاخ و بن و برگش اول ظاهر مىشود ولى همه اينها براى ميوه بوجود آمده بودند و مقدمه وجود او بودند] [( 974) پس آن سرى كه مفرش افلاك به آن عظمت بودند در آخر كار فقط براى پيدايش خواجه لولاك محمد (ص ع) بوده [اشاره بحديث قدسى كه مىفرمايد «لولاك لما خلقت الافلاك»]] [( 975) اين بحث و گفتگو كه اكنون ما مىكنيم و اين شير و شغال كه در افسانههاى مثنوى گنجاندهايم همگى نقل اعراض است تا از آن جوهر دانش بوجود آيد] [( 976) جمله اجزاء جهان عرض بودند تا اينكه سوره هل اتى جوهرى را كه از اين اعراض بوجود آمده بود بيان كرد كه انسان است] [( 977) عرضها از صورت بوجود مىآيند و صورتها از فكر ناشى شدهاند] [( 978) اين جهان يك فكرت از عقل كل است و عقل چون شاه و صورتها فرستادگان او هستند] [( 979) عالم اول (كه دنيا است) عالم امتحان است و عالم دوم (كه آخرت نام دارد) عالم جزاى كارها است] [( 980) پادشاها چاكر تو اگر جنايت كند و اين جنايت كه عرض است بصورت زنجير و زندان ظاهر مىگردد] [( 981) يا اگر بنده تو خدمت شايستهاى كرد اين خدمت كه عرض است بجوهر خلعت بدل مىگردد] [( 982) اين عرض و جوهر چون تخم است و مرغ كه بنوبت اين از او و او از اين زائيده مىشود] [( 983) شاه گفت فرض مىكنم مطلب همين است كه تو مىگويى ولى اين عرضهاى تو حتى يك جوهر هم آشكار نكرده و ظاهر ننموده است] [( 984) غلام گفت خرد آن را پنهان داشته تا نيك و بد از اين جهان پنهان بماند] [( 985) براى اينكه اگر شكلهاى فكر در خارج آشكارا ديده مىشد كافر و مؤمن همگى ذكر مىگفتند و جرئت خطا نداشتند] [( 987) و در اين عالم بت و بت پرست و بت تراش نبود و كسى جرئت تمسخر و زشت كارى نداشت] [( 988) بنا بر اين دنيا بواسطه آشكار شدن نتيجه اعمال بقيامت بدل مىشد و در قيامت چه كسى جرئت جرم و خطا دارد] [( 989) شاه گفت بلى خداوند پاداش بدى را پوشيده داشته ولى از عامه نه از خاصان خودش] [( 990) من اگر اميرى را بدام افكنم آن را از اميران پنهان مىدارم نه از وزير خود كه محرم راز من است] [( 991) خداى تعالى پاداش بسى از كارها را در صور عملها بمن نشان داده است كه عده آنها بصد هزار مىرسد] [( 992) تو يك نشانى بده كه من كاملا بدانم و بشناسم و بدان كه ابر نمىتواند از من ماه را پنهان دارد] [( 993) غلام گفت اكنون كه تو همه چيز را مىدانى از گفتن من مقصود چيست؟] [( 994) شاه گفت غرض و حكمت پيدايش جهان اين است كه آن چه در عالم دانش بوده در خارج بالعيان ديده شود] [( 995) رنج و درد و آسودگى و خوشى را در جهان قرار نداده مگر براى آن كه دانش خود را بعالم ظهور و بروز آورد] [( 996) خود را بنگر كه يك آن نمىتوانى بىكار بنشينى و هيچ آنى بر تو نمىگذرد مگر اينكه يك كار بد يا خوب از تو سر بزند] [( 997) اين تقاضاى كارى كه در تو هست مأموريت دارد كه باطن تو آشكار شود] [( 998) تن تو چون كلافى است كه جولا بچرخ خود بسته و رشته آن را گرفته بكشد اين چرخ و كلاف تن تو كى آرام تواند گرفت در صورتى كه رشته آن در دست ضمير و تخيل تو است و دائماً مشغول كشيدن است] [( 999) بىقرارى و كوشش دائمى تو نشانه همان كشش است و بىكارى براى تو چون جان كندن است] [( 1000) در اين جهان و در جهان ديگر براى هميشه هر سببى مادر و اثر آن بچه او است] [( 1001) و همان اثر هم پس از زائيده شدن بنوبه خود سبب آثار ديگرى مىگردد و اين سلسله براى هميشه دوام دارد] [( 1002) و اين سببها هم نسل به نسل بوده نژادهاى مختلف دارند ولى چشم روشن لازم است كه آنها را ديده و نيك و بدشان را تميز دهد] [( 1003) سخن شاه با او باين جا رسيده و خاتمه يافت آيا شاه نشانى از او ديد يا نه؟] [( 1004) دور نيست كه ديده باشد ولى ما اجازه گفتن آن را نداريم]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
https://eitaa.com/masnavei/2315
#خلاصه : این متن، به بیان صفات و نعمتهای الهی و جایگاه انبیا و اولیا میپردازد. خداوند را به عنوان مالک و خالق جهان معرفی میکند و تأکید میکند که او از خاک انسانهای بزرگ و قهرمانان میآفریند. سپس به ویژگیهای انبیای الهی و معجزات آنها اشاره میکند، مانند نوح، ابراهیم، و محمد (ص)، و نقش آنان در هدایت انسانها را شرح میدهد.
سپس به بحثی درباره جوهر و عرض میپردازد و بیان میکند که اعمال انسانی تنها در قالبهای ظاهری خود باقی میمانند و جوهر اصلی آنها در شناخت و معرفت نهفته است. در نهایت، به کنکاش در باب اندیشه و تفکر میپردازد و بر اهمیت معرفت در بینش واقعی از هستی تأکید میکند، در حالی که هشدار میدهد که نباید فریب ظاهر را خورد، بلکه باید به عمق معانی توجه کرد.
اینجا
👈 حکایت #پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد ۴
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
بخش ۲۳ - قسم غلام در صدق و وفای یار خود از طهارت ظن خود
قسمت ۴
(ادامه ی بخش قبل )
باز پرسيدن شاه حال ز غلام ديگر
چون ز گرمابه بیامد آن غلام
سوی خویشش خواند آن شاه و همام
گفت صحا لک نعیم دائم
بس لطیفی و ظریف و خوبرو
ای دریغا گر نبودی در تو آن
که همیگوید برای تو فلان
شاد گشتی هر که رویت دیدیی
دیدنت ملک جهان ارزیدیی
گفت رمزی زان بگو ای پادشاه
کز برای من بگفت آن دینتباه
گفت اول وصف دوروییت کرد
کاشکارا تو دوایی خفیه درد
خبث یارش را چو از شه گوش کرد
در زمان دریای خشمش جوش کرد
کف برآورد آن غلام و سرخ گشت
تا که موج هجو او از حد گذشت
کو ز اول دم که با من یار بود
همچو سگ در قحط بس گهخوار بود
چون دمادم کرد هجوش چون جرس
دست بر لب زد شهنشاهش که بس
گفت دانستم ترا از وی بدان
از تو جان گندهست و از یارت دهان
پس نشین ای گندهجان از دور تو
تا امیر او باشد و مامور تو
در حدیث آمد که تسبیح از ریا
همچو سبزهٔ گولخن دان ای کیا
پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو
صورتش دیدی ز معنی غافلی
از صدف دُری گزین گر عاقلی
این صدفهای قوالب در جهان
گرچه جمله زندهاند از بحر جان
لیک اندر هر صدف نبود گهر
چشم بگشا در دل هر یک نگر
کان چه دارد وین چه دارد میگزین
زانک کمیابست آن در ثمین
گر به صورت میروی کوهی به شکل
در بزرگی هست صد چندان که لعل
هم به صورت دست و پا و پشم تو
هست صد چندان که نقش چشم تو
لیک پوشیده نباشد بر تو این
کز همه اعضا دو چشم آمد گزین
از یک اندیشه که آید در درون
صد جهان گردد به یک دم سرنگون
جسم سلطان گر به صورت یک بود
صد هزاران لشکرش در پی دود
باز شکل و صورت شاه صفی
هست محکوم یکی فکر خفی
خلق بیپایان ز یک اندیشه بین
گشته چون سیلی روانه بر زمین
هست آن اندیشه پیش خلق خرد
لیک چون سیلی جهان را خورد و برد
پس چو میبینی که از اندیشهای
قایمست اندر جهان هر پیشهای
خانهها و قصرها و شهرها
کوهها و دشتها و نهرها
هم زمین و بحر و هم مهر و فلک
زنده از وی همچو کز دریا سمک
پس چرا از ابلهی پیش تو کور
تن سلیمانست و اندیشه چو مور
مینماید پیش چشمت کُه بزرگ
هست اندیشه چو موش و کوه گرگ
عالم اندر چشم تو هول و عظیم
ز ابر و رعد و چرخ داری لرز و بیم
وز جهان فکرتی ای کم ز خر
ایمن و غافل چو سنگ بیخبر
زانک نقشی وز خرد بیبهرهای
آدمی خو نیستی خرکرهای
سایه را تو شخص میبینی ز جهل
شخص از آن شد نزد تو بازی و سهل
باش تا روزی که آن فکر و خیال
بر گشاید بیحجابی پر و بال
کوهها بینی شده چون پشم نرم
نیست گشته این زمین سرد و گرم
نه سما بینی نه اختر نه وجود
جز خدای واحد حی ودود
یک فسانه راست آمد یا دروغ
تا دهد مر راستیها را فروغ
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1975
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
*️⃣ پس بدان که صورت خوب و نکو
با خصال بد نیرزد یک تسو
ور بود صورت حقیر و ناپذیر
چون بود خلقش نکو در پاش میر
صورت ظاهر فنا گردد بدان
عالم معنی بماند جاودان
چند بازی عشق با نقش سبو
بگذر از نقش سبو رو آب جو
✳️ دفتر دوم مثنوی معنوی - #مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_23
*️⃣این ابیات مثنوی معنوی (مولانا) در نگاه اول بحثی عرفانی و اخلاقی را مطرح میکنند، اما اگر با نگاهی ولایی و از منظر سیره و شخصیت#امام_رضا علیه السلام خوانده شوند، میان آنها پیوندی عمیق پیدا میشود.
____________________________________
۱. «پس بدان که صورت خوب و نکو / با خصال بد نیرزد یک تسو»
مولانا میگوید زیبایی ظاهری اگر همراه با اخلاق فاسد باشد بیارزش است.
در زندگی حضرت امام رضا (ع) ، زیبایی معنوی و اخلاقی به صورت کامل تجلی داشت. مورخان گفتهاند حضرت سیمایی نورانی و جذاب داشتند اما چیزی که مردم را شیفته میکرد، لطافت اخلاق، حلم، کرم و رأفت ایشان بود؛ درست برعکس خلفای عباسی که شاید ظاهری ملوکانه داشتند ولی ستمگریشان ارزش آن ظاهر را نابود کرده بود.
____________________________________
۲. «ور بود صورت حقیر و ناپذیر / چون بود خلقش نکو در پاش میر»
مولانا تأکید میکند که اگر ظاهر ساده یا حتی ناپسند باشد، ولی اخلاق نیکو باشد، بر آن شخصیت باید تعظیم کرد.
امام رضا علیهالسلام زندگی زاهدانه و سادهای داشتند، لباس ساده میپوشیدند، با غلامان و خدمه یک سفره مینشستند، و هرگز شکوه ظاهری در خور دربار عباسی را نمیخواستند. مردم به این ظاهر ساده احترام نمیگذاشتند چون جامه ابریشم بود، بلکه چون خلق و کرامت حضرت جذبهای داشت که حتی دشمنان را وادار به فروتنی میکرد.
____________________________________
۳. «صورت ظاهر فنا گردد بدان / عالم معنی بماند جاودان»
ظاهر، فانی است؛ معنا همیشگی است.
حضرت امام رضا (ع) بارها در سخنانشان به باطن و حقیقت اعمال اشاره داشتند و یادآور میشدند که حقیقت ایمان به قلب و عمل صالح است، نه ظاهر شریعت بیروح. امروز بعد از قرنها، چهره و جسم مبارک حضرت در خاک است اما معنای وجودی ایشان، علم و معارف، همچنان زنده و الهامبخش در زیارت و کلامشان جریان دارد.
____________________________________
۴. «چند بازی عشق با نقش سبو / بگذر از نقش سبو رو آب جو»
مولانا میگوید: تا کی با تصویر کوزه سرگرم میشوی؟ اصل، آب است؛ از ظاهر (سبو) بگذر و حقیقت (آب) را بجوی.
زیارت حرم امام رضا علیهالسلام اگر تنها به دیدن گنبد طلایی و شکوه معماری محدود شود، در حد «نقش سبو» باقی میماند. اهل معنا، از این ظاهر عبور میکنند تا به «آب» برسند؛ یعنی به محبت حقیقی امام، معرفت نسبت به مقام ولایت، و پیروی عملی از سیره ایشان. حرم، آیینهای است برای دیدن آب ولایت، نه مقصد نهایی.
____________________________________
🔹 جمعبندی :
این اشعار دعوت به گذر از ظاهر و رسیدن به حقیقتاند؛ امام رضا علیهالسلام نمونه کامل انسانی بودند که ظاهر و باطنش یکی بود و راه رسیدن به حقیقت «آب» را نشان میدادند. زیارت و محبتشان نباید فقط در مظاهر مادی یا حتی در عواطف لحظهای بماند، بلکه باید به شناخت، ایمان و عمل صالح بینجامد.
#منتخب
🆔 @masnavei