eitaa logo
مثنوی معنوی
49 دنبال‌کننده
21 عکس
0 ویدیو
1 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
👈 حکایت 2 بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت 2 صورت هر آدمی چون کاسه ایست چشم از معنی او حساسه ایست از لقای هر کسی چیزی خوری وز قران هر قرین چیزی بری چون ستاره با ستاره شد قرین لایق هر دو اثر زاید یقین چون قران مرد و زن زاید بشر وز قران سنگ و آهن شد شرر وز قران خاک با بارانها میوه‌ها و سبزه و ریحانها وز قران سبزه‌ها با آدمی دلخوشی و بی‌غمی و خرمی وز قران خرمی با جان ما می‌بزاید خوبی و احسان ما قابل خوردن شود اجسام ما چون بر آید از تفرج کام ما سرخ رویی از قران خون بود خون ز خورشید خوش گلگون بود بهترین رنگها سرخی بود وان ز خورشیدست و از وی می‌رسد هر زمینی کان قرین شد با زحل شوره گشت و کشت را نبود محل قوت اندر فعل آید ز اتفاق چون قران دیو با اهل نفاق این معانی راست از چرخ نهم بی همه طاق و طرم طاق و طرم خلق را طاق و طرم عاریتست امر را طاق و طرم ماهیتست از پی طاق و طرم خواری کشند بر امید عز در خواری خوشند بر امید عز ده ‌روزهٔ خدوک گردن خود کرده‌اند از غم چو دوک چون نمی‌آیند اینجا که منم کاندرین عز آفتاب روشنم مشرق خورشید برج قیرگون آفتاب ما ز مشرقها برون مشرق او نسبت ذرات او نه بر آمد نه فرو شد ذات او ما که واپس ماند ذرات وییم در دو عالم آفتاب بی فییم باز گِرد شمس می‌گردم عجب هم ز فر شمس باشد این سبب شمس باشد بر سببها مطلع هم ازو حبل سببها منقطع صد هزاران بار ببریدم امید از کی از شمس این شما باور کنید؟ تو مرا باور مکن کز آفتاب صبر دارم من و یا ماهی ز آب ور شوم نومید نومیدی من عین صنع آفتابست ای حسن عین صنع از نفس صانع چون برد هیچ هست از غیر هستی چون چرد جمله هستیها ازین روضه چرند گر براق و تازیان ور خود خرند وانک گردشها از آن دریا ندید هر دم آرد رو به محرابی جدید او ز بحر عذب آب شور خورد تا که آب شور او را کور کرد بحر می‌گوید به دست راست خور ز آب من ای کور تا یابی بصر هست دست راست اینجا ظن راست کو بداند نیک و بد را کز کجاست نیزه‌گردانیست ای نیزه که تو راست می‌گردی گهی گاهی دوتو ما ز عشق شمس دین بی ناخنیم ورنه ما آن کور را بینا کنیم 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 3 بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت 3 هان ضیاء الحق حسام الدین تو زود داروش کن کوری چشم حسود توتیای کبریای تیزفعل داروی ظلمت‌کش استیزفعل آنک گر بر چشم اعمی بر زند ظلمت صد ساله را زو بر کند جمله کوران را دواکن جز حسود کز حسودی بر تو می‌آرد جحود مر حسودت را اگر چه آن منم جان مده تا همچنین جان می‌کنم آنک او باشد حسود آفتاب وانک می‌رنجد ز بود آفتاب اینت درد بی‌دوا کوراست آه اینت افتاده ابد در قعر چاه نفی خورشید ازل بایست او کی برآید این مراد او بگو 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 1 حسد بردن حشم بر آن بنده خاص [( 1047) پادشاهى يكى از بندگانش را از ميان تمام تابعين و خدمه خود بر گزيده بود] [( 1048) قيمت جامه‏اش باندازه وظيفه چهل امير بود و صد وزير ده يك قدر او را در پيشگاه پادشاه نداشتند] [( 1049) از ميمنت طالع و بلندى بخت و اقبال او اياز و شاه محمود وقت بود] [( 1050) گفتى روح او با روح شاه پيش از خلقت تن مربوط بوده‏اند] [( 1051) كار با آن جوهريست كه پيش از اين تن بوده و از اينها كه بعداً حادث شده است بايد بگذرى‏] [( 1052) چشم عارف همواره راستگو و واقع بين بوده و احول نيست چرا كه او همواره نظرش بكشته‏هاى اولى است و از روى آن نتيجه و ميوه را مى‏داند] [( 1053) چشم او متوجه او است كه در هر مزرعه چه كاشته‏اند و تخمى كه پاشيده شده گندم است يا جو] [( 1054) شب بهر آن چه آبستن است همان را خواهد زائيد حيله‏ها و مكرها در آن اثرى نخواهد داشت‏] [( 1055) آن كه حيله خداوندى را بالاتر از حيله خود بيند چگونه بحيله‏هاى خود دل خوش مى‏گردد] [( 1056) او در درون يك دام دام ديگرى بر پا مى‏كند ولى بجان تو كه نه از آن دام مى‏جهد و نه اين دام باعث خلاصيش مى‏گردد] [( 1057) اگر صد گياه برويد و خشك شود بالاخره آن چه خدا كاشته همان مى‏رويد و ثمر مى‏دهد] [( 1058) روى كشت اولى كشت نو مى‏كارند اين كشت دومى فانى است و همان كشت ازلى است كه پا بر جا و درست است‏] [( 1059) تخم اولى كامل است و پسنديده و تخم ثانوى فاسد و پوسيده است‏] [( 1060) تو اين تدبير و حيله خود را در پيش دوست بر زمين افكن اگر چه تدبير تو هم از تدبير او است‏] [( 1061) كار با همان است كه از اول حق او را بر افراشته آن چه را اول او كاشته است عاقبت همان خواهد روئيد] [( 1062) اى دوستار تو اسير دوست هستى هر چه مى‏كارى براى او بكار] [( 1063) و گرد نفس اماره دزد و كارهاى او مگرد كه آن چه كار حق نيست هيچ است‏] [( 1064) پيش از آن كه قيامت بر پا شده روز دين آشكار گردد در موقعى كه هنوز شب است نزد مالك روز جزا دزد رسوا خواهد شد] [( 1065) مظلمه تدابيرى كه بكار برده و فنونى كه بكار بسته و دزدانه كار كرده است روز داورى بگردن او خواهد ماند] [( 1066) صد هزاران عقل با هم متفق مى‏شوند دامى جز دام او بگسترند] [( 1067) على رغم كارشان دامى كه براى آنها گسترده شده سخت تر مى‏بينند آرى چگونه ممكن است خسى با باد مقاومت كند] [( 1068) ممكن است اعتراض كرده سؤال كنى كه پس فايده هستى چه بوده؟ آيا در اين سؤال كه مى‏كنى فايده‏اى هست؟] [( 1069) اگر اين سؤال فايده‏اى ندارد براى چه آن را بشنويم‏] [( 1070) اگر اين سؤال تو فوائدى دارد پس جهان فايده دارد زيرا سؤال تو جزئى از اين جهان است‏] [( 1071) اگر جهان را از يك جهت بى‏فايده تصور كنيم از جهاتى فوائدى دارد] [( 1072) آن چيزى كه براى تو فايده دارد اگر براى من فايده ندارد تو از آن چشم مپوش چون براى تو مفيد است‏] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 2 [( 1073) جمال يوسف براى عالمى مفيد بود اگر چه براى برادرانش زائد و بى‏مصرف بود] [( 1074) لحن داودى براى اشخاص با ذوق محبوب و دل كش بود ولى براى محرومين از اين حس چون صداى شكستن چوب بى‏مزه و خشك بود] [( 1075) آب نيل بر آب حيوان برترى داشت ولى براى قبطيان منكر خون شده بود] [( 1076) شهادت براى مؤمن حيات ابدى و براى منافق مرگ و پستى است‏] [( 1077) در عالم كدام نعمت است كه يك جمعى از استفاده آن محروم نيستند] [( 1078) هر جان قوت و خوراكى دارد گاو و خر از شكر چه استفاده‏اى مى‏برند؟] [( 1079) ولى اگر يك خوراك و قوتى براى كسى عارضى باشد نصيحت كردن باو بمنزله تربيت و رهبرى است‏] [( 1080) مثل كسى كه بعلت و مرضى گل مى‏خورد و خوردن آن را دوست داشته گمان مى‏برد كه قوت او است‏] [( 1081) چنين كسى قوت اصلى خود را فراموش كرده و بقوت مرض روى آورده است‏] [( 1082) عوض نوش زهر خورده و اين قوت كه ممد مرض است او را چون چوب خشك كرده است‏] [( 1083) قوت اصلى بشر نور خداوندى است و قوت حيوانى براى او سزاوار نيست‏] [( 1084) ولى بعلت مرض گمان كرده است كه بايد روز و شب از مواد زمينى و آب و گل تغذيه كند] [( 1085) روى اين بيماران زرد و پايشان سست و دلشان سبك است اينها كجا و غذاى وَ اَلسَّماءِ ذاتِ اَلْحُبُكِ 51: 7 [اين آيه در سوره و الذاريات است يعنى قسم به آسمان كه خداوند استحكام است يا بصورت دوست داشتنى يا خداوند راه‏ها است]] [( 1086) آن غذا غذاى خاصان درگاه بوده و خوردن آن با گلو و آلت تغذيه نيست‏] [( 1087) غذاى آفتاب نور عرش و غذاى ديو و حسود از دود فرش و بخار زمين است‏] [( 1088) خداوند در حق شهيدان فرموده كه روزى و غذا به آنها مى‏دهند [اشاره به آيه واقعه در سوره آل عمران كه مى‏فرمايد وَ لا تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ 3: 169 يعنى گمان نكنند كسانى كه در راه خدا كشته شدند مرده‏اند بلكه آنها زنده بوده در نزد خداى خود روزى مى‏خورند ] اين غذا نه دهان لازم داشت و نه سفره و طبق‏] [( 1089) دل از هر يارى غذاى مخصوصى مى‏خورد و از هر دانش صفايى مى‏برد] [( 1090) صورت هر آدمى مثل يك كاسه است و چشم از معنى و درون اين كاسه فى المثل چون ملاغه‏اى نصيب مى‏برد] [( 1091) از ملاقات هر كس چيزى خواهى خورد و با هر كس كه قرين شدى نصيبى خواهى برد] [( 1092) اگر ستاره‏اى با ستاره ديگر قرين گرديد ناچار بر حسب سعد يا نحس بودن هر يك اثرى بوجود مى‏آيد] [( 1093) از تماس زن و مرد بشر بوجود مى‏آيد و از مقارنه سنگ و آهن شرر حادث مى‏گردد] [( 1094) و از تركيب خاك و باران ميوه و سبزه و ريحان مى‏رويد] [( 1095) و از قران سبزه‏ها و آدمى دل خوشى و بى‏غمى و شادمانى حاصل مى‏شود] [( 1096) و چون خرمى و شادمانى با جان ما قرين گرديد خوبى و احسان از آن تراوش مى‏كند] [( 1097) وقتى ما از تفرج و تفريح در سبزه‏زارها كام گرفتيم جسم ما خوراكى مى‏طلبد] [( 1098) سرخ‏ روئى از داشتن خون و خون از اثر تابش اشعه زيبا و سرخ فام خورشيد است‏] [( 1099) بهترين رنگها رنگ سرخ است كه از آفتاب مى‏رسد] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 3 [( 1100) هر زمينى كه با ستاره زحل قرين گرديد شوره زار شده قابل كشت و زرع نخواهد بود [منجمين زهره و مشترى را سعد و مريخ و زحل را نحس مى‏شمارند و از جمع شدن آنها در يك درجه از آسمان احكامى از سعد و نحس استخراج مى‏كنند]] [( 1101) هر كارى با اتفاق تقويت مى‏شود چنانچه ديو با اهل نفاق قرين شده كار نفاق بالا مى‏گيرد] [( 1102) اين معانى از چرخ نهم سرچشمه گرفته و بدون دبدبه و شوكت صورى داراى دبدبه و شوكت است‏] [( 1103) دبدبه و شوكت خلق عاريه است ولى دبدبه و شوكت امر خداوندى قرين ذات او است‏] [( 1104) مردم براى بدست آوردن شوكت و جلال خوارى مى‏كشند و باميد عزت با ذلت سر خوشند] [( 1105) و باميد عزت و شوكت ده روزه دنيا بر اثر ناملايمات طبيعت پريشان شده و از غم زمانه گردنشان چون دوك پيره زنان باريك شده است‏] [( 1106) آرى آنها همواره مغموم و پريشانند چون باين جا كه من هستم و در اين ديار عزت كه چون آفتاب روشن هستم نمى‏آيند] [( 1107) مشرق آفتاب اين جهان برج تاريك و قير گون جهان است ولى آفتاب ما از مشرقها بيرون است‏] [( 1108) مشرق او فقط نسبتى است كه ذرات متعلق باو با او داشته و با نور او روشن شده‏اند ولى ذات او نه از مشرقى بر مى‏آيد و نه بمغربى فرو مى‏رود] [( 1109) ما كه واپس مانده ذرات اوييم در هر دو جهان آفتاب بى‏سايه هستيم‏] [( 1110) عجب است باز من بى‏اختيار گرد شمس مى‏گردم؟؟ اين سبب هم كه مرا با شمس متصل مى‏كند از فرو جمال شمس است‏] [( 1111) آرى شمس بر تمام سببها آگاه و رشته آنها در دست او است و در عين حال رشته اسباب از او بريده شده و هيچ سببى باو رهبرى نتواند كرد؟؟] [( 1112) من صد هزار مرتبه مأيوس شده و اميدم قطع گرديد از چه كسى مأيوس شدم؟ از شمس اين سخن را از من بپذيريد و باور كنيد] [( 1113) تو باور مكن كه من ممكن است از آفتاب خود دارى كنم و بتوانم از او صابر باشم همان طور كه نمى‏توان باور كرد كه ماهى از آب خود دارى كرده و در جدايى او صبر داشته باشد] [( 1114) اگر نوميد شوم نوميدى من همان عين صنع و كار آفتاب است‏] [( 1115) آن كه عين صنع بوده و فقط كار محض است چگونه از نفس صانع و خود كار كن خواهد بريد؟ نفس موجود چگونه ممكن است از غير وجود ارتزاق كند؟] [( 1116) تمام هستى‏ها از اين باغ مى‏چرند چه براق و اسب تازى بوده يا خر و حيوان بار بر باشند] [( 1117) آن كه حالات گوناگون و حركات خود را از دريا نديده و از خود بداند هر دم بمحراب جديدى روى آورده بطرفى متوجه مى‏شود] [( 1118) او از درياى شيرين و گوارا آب شور و بد مزه مى‏خورد تا آب شور او را كور مى‏كند] [( 1119) دريا مى‏گويد اى كور آبهاى مرا با دست راست بخور تا بينا شوى‏] [( 1120) دست راست كه گفتم در اينجا مقصود گمان و عقيده راست و استوار است كه بداند نيك و بد از كجا و از چه منبعى باو مى‏رسد] [( 1121) اى نيزه تو را نيزه گردانى هست كه گاهى راست مى‏گردى و گهى خم مى‏شوى‏] [( 1122) ما از عشق شمس الدين ناخن گره گشايى نداريم و گرنه آن كور را بينا توانيم كرد] [( 1123) هان اى ضياء الحق حسام الدين زود باش بكورى چشم حسود چشم او را درمان كن‏] [( 1124) زود باش آن توتياى كبرياى سريع الاثر را بكار بر آن داروى ظلمت كش را كه با تاريكى مبارزه مى‏كند بكار بر] [( 1125) همان دارويى كه اگر بچشم كور بريزند تاريكى صد ساله را به يك دم از ميان مى‏برد] [( 1126) تو اى حسام الدين همه كوران را شفا بده جز آن حسودى كه از حسد تو را انكار مى‏كند] [( 1127) حسود خود را اگر من هم باشم جان نده بگذار همان طور در حال كورى جان بكند] [( 1228) آن كه بر آفتاب حسد مى‏برد از وجود آفتاب كور مى‏گردد] [( 1129) آه اين است درد بى‏درمان و همين كس است كه براى هميشه در قعر چاه ظلمت و كورى جاى گرفته است‏] [( 1130) آرزويش نفى خورشيد ازلى است و اين مقصود كه او دارد چگونه جامه عمل خواهد پوشيد 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 حکایت 4 بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص 1 باز آن باشد که باز آید به شاه بازِ کور است آنک شد گم‌کرده راه راه را گم کرد و در ویران فتاد باز در ویران برِ جغدان فتاد او همه نور است از نور رضا لیک کورش کرد سرهنگ قضا خاک در چشمش زد و از راه برد در میان جغد و ویرانش سپرد بر سری جغدانش بر سر می‌زنند پرّ و بال نازنینش می‌کَنند ولوله افتاد در جغدان که ها باز آمد تا بگیرد جای ما چون سگان کوی پر خشم و مهیب اندر افتادند در دلق غریب باز گوید من چه در خوردم به جغد صد چنین ویران فدا کردم به جغد من نخواهم بود اینجا می‌روم سوی شاهنشاه راجع می‌شوم خویشتن مکشید ای جغدان که من نه مقیمم می‌روم سوی وطن این خراب آباد در چشم شماست ورنه ما را ساعد شه ناز جاست جغد گفتا باز حیلت می‌کند تا ز خان و مان شما را بر کند خانه‌های ما بگیرد او به مکر برکند ما را به سالوسی ز وکر می‌نماید سیری این حیلت‌پرست والله از جمله حریصان بدترست او خورد از حرص طین را همچو دبس دنبه مسپارید ای یاران به خرس لاف از شه می‌زند وز دست شه تا برد او ما سلیمان را ز ره خود چه جنس شاه باشد مرغکی مشنوش گر عقل داری اندکی جنس شاهست او و یا جنس وزیر هیچ باشد لایق گوزینه سیر آنچ می‌گوید ز مکر و فعل و فن هست سلطان با حشم جویای من اینت مالیخولیای ناپذیر اینت لاف خام و دام گول‌گیر 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 4 بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص 2 هر که این باور کند از ابلهیست مرغک لاغر چه درخورد شهیست کمترین جغد ار زند بر مغز او مر ورا یاری‌گری از شاه کو گفت باز ار یک پر من بشکند بیخ جغدستان شهنشه بر کند جغد چه بود خود اگر بازی مرا دل برنجاند کند با من جفا شه کند توده به هر شیب و فراز صد هزاران خرمن از سرهای باز پاسبان من عنایات ویست هر کجا که من روم شه در پیست در دل سلطان خیال من مقیم بی خیال من دل سلطان سقیم چون بپراند مرا شه در روش می‌پرم بر اوج دل چون پرتوش همچو ماه و آفتابی می‌پرم پرده‌های آسمانها می‌درم روشنی عقلها از فکرتم انفطار آسمان از فطرتم بازم و حیران شود در من هما جغد کی بود تا بداند سر ما شه برای من ز زندان یاد کرد صد هزاران بسته را آزاد کرد یک دمم با جغدها دمساز کرد از دم من جغدها را باز کرد 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 4 بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص 3 ای خنک جغدی که در پرواز من فهم کرد از نیکبختی راز من در من آویزید تا نازان شوید گرچه جغدانید شهبازان شوید آنک باشد با چنان شاهی حبیب هر کجا افتد چرا باشد غریب هر که باشد شاه دردش را دوا گر چو نی نالد نباشد بی نوا مالک ملک نیم من طبل‌خوار طبل بازم می‌زند شه از کنار طبل باز من ندای ارجعی حق گواه من به رغم مدعی من نیم جنس شهنشه دور ازو لیک دارم در تجلی نور ازو نیست جنسیت ز روی شکل و ذات آب جنس خاک آمد در نبات باد جنس آتش آمد در قوام طبع را جنس آمدست آخر مدام جنس ما چون نیست جنس شاه ما مای ما شد بهر مای او فنا چون فنا شد مای ما او ماند فرد پیش پای اسپ او گردم چو گرد خاک شد جان و نشانیهای او هست بر خاکش نشان پای او خاک پایش شو برای این نشان تا شوی تاج سر گردن‌کشان تا که نفریبد شما را شکل من نُقلِ من نوشید پیش از نَقلِ من 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 4 بخش ۲۴ - حسد کردن حشم بر غلام خاص 4 ای بسا کس را که صورت راه زد قصد صورت کرد و بر الله زد آخر این جان با بدن پیوسته است هیچ این جان با بدن مانند هست تاب نور چشم با پیهست جفت نور دل در قطرهٔ خونی نهفت شادی اندر گرده و غم در جگر عقل چون شمعی درون مغز سر این تعلقها نه بی کیفست و چون عقلها در دانش چونی زبون جان کل با جان جزو آسیب کرد جان ازو دُرّی ستد در جیب کرد همچو مریم، جان از آن آسیب جیب حامله شد از مسیح دلفریب آن مسیحی نه که بر خشک و ترست آن مسیحی کز مساحت برترست پس ز جان جان چو حامل گشت جان از چنین جانی شود حامل جهان پس جهان زاید جهانی دیگری این حشر را وا نماید محشری تا قیامت گر بگویم بشمرم من ز شرح این قیامت قاصرم این سخنها خود به معنی یا ربیست حرفها دام دم شیرین‌لبیست چون کند تقصیر پس چون تن زند چونک لبیکش به یارب می‌رسد هست لبیکی که نتوانی شنید لیک سر تا پای بتوانی چشید 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 4 1 ] [( 1131) باز آن است كه پس از پرواز باز بدست شاه باز آيد آن كه راه را گم كند باز كور است كه شاه را نديده است‏] [( 1132) بازى راه را گم كرده در ويرانه‏اى بمسكن جغدان افتاد] [( 1133) او سراپا از نور رضاى الهى روشن است ولى قضا چشمش را بسته و كورش كرد] [( 1134) و خاك در چشمش نموده از راه منحرفش ساخته به ويرانه‏اش برد] [( 1135) جغدها در لانه خود با منقار بسرش زده پر و بال قشنگش را مى‏كنند] [( 1136) در ميان جغدان و لوله افتاد كه باز آمده و مى‏خواهد مسكن ما را تصرف كند] [( 1137) مثل سگهاى محله با خشم و غضب كه جبه مرد غريب را پاره كنند به پر و بال او حمله بردند] [( 1138) باز گفت آخر مسكن جغد كه در خور من نيست من صد چنين ويرانه بجغدان واگذار مى‏كنم‏] [( 1139) من اينجا نخواهم ماند و نزد شاهنشاه خواهم رفت‏] [( 1140) خودكشى نكنيد من اينجا ماندنى نبوده بوطن خود مى‏روم‏] [( 1141) اين خرابه در نظر شما آباد است ولى جاى ما بازوى شاه است‏] [( 1142) جغدى گفت كه باز حيله مى‏كند كه شما را از خانمان خود آواره نمايد] [( 1143) او مى‏خواهد با تزوير خانه‏هاى ما را گرفته از لانه و مسكن آواره‏مان سازد] [( 1144) اين حيله گر در ظاهر خود را سير و بى‏نياز جلوه مى‏دهد و گرنه بخدا از هر حريصى بدتر است‏] [( 1145) او از حرص خاك را چون شيره انگور همى‏خورد مبادا دنبه را بدست خرس بسپاريد] [( 1146) او با لاف و گزاف از شاه و دست شاه دم مى‏زند تا ما ساده لوحان را فريب دهد] [( 1147) مرغ حقيرى را با شاه چه تناسبى است؟ اين سخنان را اگر عقل داريد نپذيريد] [( 1148) او جنس شاه است با جنس وزير آخر مگر ممكن است سير لايق آن باشد كه با حلواى بادام قرين شود] [( 1149) اينكه بمكر و حيله مى‏گويد كه شاه با حشم خود در جستجوى من است‏] [( 1150) اين يك سخن ماليخوليايى باور نكردنى و لاف خامى است كه آن را دام جغدها قرار داده است‏] [( 1151) هر كس سخن او را باور كند ابله است چه مرغ لاغرى چگونه در خور شاه تواند بود] [( 1152) اگر جغد حقيرى بمغز او بزند كجا شاه از او طرفدارى و يارى خواهد كرد] [( 1153) باز گفت بدانيد كه اگر يك پر از پرهاى من بشكند شاهنشاه بن جغدستان را خواهد كند] [( 1154) جغد كه قابل نيست اگر يك بازى با من جفا كرده دلم را برنجاند] [( 1155) شاه در هر نشيب و فرازى صد هزاران خرمن از سرهاى بازان توده خواهد نمود] [( 1156) عنايت شاه پاسبان من بوده و بهر جا كه بروم او در پى من است‏] [( 1157) خيال من در دل سلطان مقيم بوده و بدون خيال من دل او رنجور است‏] [( 1158) شاه چون مرا پرواز دهد چون پرتو شاه بر اوج دل پرواز كرده‏] [( 1159) چون ماه و آفتاب پر گرفته پرده آسمانها را مى‏درم‏] [( 1160) روشنى آفتاب از فكرت من و گشودن آسمانها از آفرينش من است‏] [( 1161) من بازم و هماى بلند پرواز در كار من حيران است جغد كى است كه از اسرار من با خبر شود؟] [( 1162) شاه براى خاطر من صد هزار زندانى را از بند آزاد نمود] [( 1163) يك دم مرا با جغدها دمساز كرده و از دم من جغدها را بباز تبديل نمود] [( 1164) خوشا به آن جغدى كه در موقع پروازم از خوشبختى بر از من پى ببرد] [( 1165) خود را بمن بياويزيد تا باز شويد و با اينكه جغد هستيد بدل به شهباز شويد] [( 1166) كسى كه محبوب چنين شاهى باشد بهر جا كه بيفتد غريب نيست‏] [( 1167) كسى كه دواى دردش شاه باشد اگر چون نى ناله كند بى‏نوا نيست‏] [( 1168) من مالك الملكم نه مفت خوار شاه از دور براى بر گشتن من طبل باز مى‏زند] [( 1169) [طبل باز طبلى است كه در شكار در موقع دور شدن باز مى‏زنند تا باز شنيده و باز گردد ] طبل باز من نداى اِرْجِعِي 89: 28 است [اشاره به آيه شريفه در سوره فجر كه مى‏فرمايد يا أَيَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ اِرْجِعِي إِلى‏ رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً 89: 27- 28 يعنى اى نفس اطمينان يافته با حالتى كه تو راضى بوده و از تو راضى هستند بسوى خداى خود بر گرد. ] و برغم مدعى خداوند در باره من گواهى داده است‏] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
👈 4 2 [( 1170) من وقتى از شاه دور هستم جنس او نيستم ولى در موقع تجلى نور او است كه از من ظاهر مى‏شود] [( 1171) جنسيت از روى شكل و ماده و ذات نيست چنان كه در عالم نباتى آب و خاك جنس يكديگرند] [( 1172) و همچنين در موقع سوختن و جوشش هوا با آتش هم جنس مى‏گردد و در طبيعت دائماً جنس به جنس تبديل مى‏شود] [( 1173) ولى چون ما با پادشاه خود هم جنس نيستيم انيت مادر انيت او فانى گرديد] [( 1174) وقتى ما فانى شديم و تنها او باقى ماند در پيش پاى اسب او چون گرد مى‏گرديم‏] [( 1175) خاك تبديل بجان شده و نشانيهاى جان بر خاكش نشان پاى او است كه بر اين خاك قدم نهاده است‏] [( 1176) براى همين نشان خاك پاى او باش تا تاج سر گردن كشان عالم باشى‏] [( 1177) براى اينكه شكل من شما را فريب ندهد پيش از آن كه سخنان مرا بپذيريد شيرينى مرا بچشيد] [( 1178) صورت بسى از مردمان را گمراه كرده و بخيال صورت ظاهر بر عليه او قيام كرده ولى در واقع با خدا ستيزه كرده است‏] [( 1179) ببينيد جان ببدن پيوسته ولى آيا اين دو هيچ بهم شباهت دارند؟] [( 1180) تابش نور چشم با پيه قرين بوده و نور دل در قطره خونى نهفته است‏] [( 1181) شادى در پشت سر و غم در جگر و عقل چون شمع فروزانى در مغز سر است‏] [( 1182) اين تعلقها به چه كيفيت و چگونه است؟ عقل از فهم آن عاجز است‏] [( 1183) جان كلى با جان جزوى تماس پيدا كرده و پرتو افكنده و جان جزوى درى از اين تماس گرفته و بچاك گريبان خود نهاد] [( 1184) چون جان حضرت مريم كه از پرتو آن تماس كه در گريبان خود ديد بمسيح دل فريب حامله گرديد] [( 1185) نه آن مسيحى كه در دريا و خشكى است بلكه آن مسيحى كه بالاتر از مكان و زمان است‏] [( 1186) پس وقتى جان از جان جان حامله شد از جنين جانى جهان حامله مى‏گردد] [( 1187) آن وقت است كه جهان جهان ديگرى مى‏زايد و اين توده و جمعيت را محشرى نمايش مى‏دهد] [( 1188) من اگر تا قيامت شرح اين قيامت را بشمارم باز از شرح آن قاصرم‏] [( 1189) اين سخنان كه مى‏گويم بمنزله يا رب گفتن و خواندن خداوند است و اين حرفها براى آنست كه شيرين لبى را بسخن وادار نمايد] [( 1190) چرا سخن نگويد و چرا از سخن گفتن تن بر زند كه هر دم در جواب يا رب او لبيك مى‏رسد] [( 1191) اين لبيكى است كه شنيدن نتوانى ولى سر تا پايت آن را مى‏چشد] 👈 ادامه دارد ... 🆔 @masnavei
https://eitaa.com/masnavei/2370 این متن شعری از مولانا است که به تمایلات انسانی، فهم عارفانه و رابطه میان انسان و خدا می‌پردازد. مولانا با استفاده از تمثیل‌هایی چون داستان پادشاه و بنده‌ای از کرم، به توصیف مقام عارفان و بالاخص ایاز، بنده نیکوکار و مورد علاقه پادشاه می‌پردازد. وی به این نکته اشاره می‌کند که آدمی باید به کشت‌های اولیه خود، یعنی اعمال نیک و بنیادین، توجه کند و از ترفندها و مکرهای دنیا دوری کند. متن همچنین به نکته‌ای اشاره دارد که در عالم، هر موجودی به طریقی از نعمات الهی برخوردار است و عدم وجود فایده در چیزی به این معنا نیست که در جنبه‌های دیگر آن نفعی وجود ندارد. مولانا با مثال‌های مختلف به تشریح این باور می‌پردازد که حقیقت و معنای زندگی، نور الهی است و نیرو، غیر از عشق الهی نیست. او به تبیین وضعیت انسان در دنیا و مشکلات آن، و نیاز به ارتباط با خدا و نور حقیقت می‌پردازد. مولانا بر این موضوع تأکید دارد که انسان‌ها در جستجوی حقیقت و نور الهی هستند و برای رسیدن به آن باید از تنگناهای دنیوی فراتر روند و خود را به خدا نزدیک کنند. این متن به نوعی دعوت به بیداری و توجه به معنویت و حقیقت در زندگی است. مکتوب اینجا