🔅فهرست #موضوعی
#دفتر_دوم
#فهرست_دفتر_دوم
#ابتدای_دفتر دوم
#دیدن_هلال_ماه_در_زمان_خلیفه_دوم
#مارگیر_و_ماردزد
#عیسی_و_شخص_نادان
#اندرز_گفتن_عارف_به_خادم_معبد
#مشورت_خدا_در_خلقت
#فرار_باز_شاه_به_کلبه_پیرزن
#حلوا_خریدن_شیخ_خضرویه
#زاهدی_که_بسیار_میگریست
#خاراندن_پشت_شیر
#خر_برفت_و_خر_برفت
#زندانی_مفلس
#شخص_غریبی_که_خانه_می_جست
#مردی_که_مادرش_را_کشت
#پادشاهی_که_دو_غلام_تازه_خریده_را_امتحان_کرد
#حسد_بردن_حشم_بر_آن_بنده_خاص
#گرفتار_شدن_باز_ميان_جغدان_در_ويرانه
#کلوخ_انداختن_تشنه_بر_آب
#شخصی_که_در_راه_مردم_بوته_های_خار_کاشت
#ذوالنون_در_زندان
#خواجه_و_محبت_لقمان
#بلقیس_سلیمان_هدهد
#عارف_
#انکار_فیلسوف
#موسی_و_شبان
شخص خفتهای که در دهانش مار رفته بود
اعتماد کردن بر وفای خرس
نابینایی که گفت دو کوری دارم
گفت وگوی موسی با گوساله پرست
تملق کردن دیوانه از جالینوس حکیم
دوستی دو پرنده ناهم جنس
عیادت رفتن رسول
وحی خدا به موسی چرا به عیادت من نیامدی
باغبان، صوفی فقیه و سید
شیخی که گفت کعبه منم
ازدواج دلقک با فاحشه
خردمند دیوانه نما
حمله بردن سگ بر گدای کور
محتسب و مست
معاویه و شیطان
گریه کردن قاضی
حسرت خوردن مخلص بر فوت نماز جماعت
دزد گرفتن صاحب خانه دزد گرفتن صاحب خانه
مسجد ضرار
شخصی که شتر خود را گم کرد
نماز خواندن چهار هندو
قصد کردن غزان به کشتن مردی
پیرمرد و طبیب
جوحی و کودک پدر مرده
ترسیدن کودک از مرد قوی جثه
مرد تیراندازی که از سوارکار ترسید
اعرابی و فیلسوف
کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
طعنه زدن بیگانه ای به شیخ
کسی که گفت خدا مرا کیفر نمید
موش و شتر
درویشی که متهم به دزدی شد
شکایت صوفیان نزد مرشد از صوفی دیگر
درخت حیات بخش
دعوای چهار کس جهت خریدن انگور
حیران شدن حاجیان در کرامات زاهد
#پایان_دفتر دوم
👈فهرست کامل
اینجا
کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 حکایت #موسی_و_شبان 1
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_35
بخش ۳۵ - انکار کردن موسی علیه السلام بر مناجات شبان
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همیگفت ای گزیننده اله
تو کجایی تا شوم من چاکرت
چارقت دوزم کنم شانه سرت
جامهات شویم شپشهاات کُشم
شیر پیشت آورم ای محتشم
دستکت بوسم بمالم پایکت
وقت خواب آید بروبم جایکت
ای فدای تو همه بزهای من
ای بیادت هیهی و هیهای من
این نمط بیهوده میگفت آن شبان
گفت موسی با کی است این ای فلان
گفت با آنکس که ما را آفرید
این زمین و چرخ ازو آمد پدید
گفت موسی های بس مُدبِر شدی
خود مسلمان ناشده کافر شدی
این چه ژاژست این چه کفرست و فُشار
پنبهای اندر دهان خود فشار
گند کفر تو جهان را گنده کرد
کفر تو دیبای دین را ژنده کرد
چارق و پاتابه لایق مر تراست
آفتابی را چنینها کی رواست
گر نبندی زین سخن تو حلق را
آتشی آید بسوزد خلق را
آتشی گر نامدست این دود چیست
جان سیه گشته روان مردود چیست
گر همیدانی که یزدان داورست
ژاژ و گستاخی ترا چون باورست
دوستی بیخرد خود دشمنیست
حق تعالی زین چنین خدمت غنیست
با کی میگویی تو این با عم و خال
جسم و حاجت در صفات ذوالجلال
شیر او نوشد که در نشو و نماست
چارق او پوشد که او محتاج پاست
ور برای بندهشست این گفت تو
آنک حق گفت او منست و من خود او
آنک گفت انی مرضت لم تعد
من شدم رنجور او تنها نشد
آنک بی یسمع و بی یبصر شدهست
در حق آن بنده این هم بیهدهست
بی ادب گفتن سخن با خاص حق
دل بمیراند سیه دارد ورق
گر تو مردی را بخوانی فاطمه
گرچه یک جنساند مرد و زن همه
قصد خون تو کند تا ممکنست
گرچه خوشخو و حلیم و ساکنست
فاطمه مدحست در حق زنان
مرد را گویی بود زخم سنان
دست و پا در حق ما استایش است
در حق پاکی حق آلایش است
لم یلد لم یولد او را لایق است
والد و مولود را او خالق است
هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست
هرچه مولودست او زین سوی جوست
زانک از کون و فساد است و مهین
حادثست و محدثی خواهد یقین
گفت ای موسی دهانم دوختی
وز پشیمانی تو جانم سوختی
جامه را بدرید و آهی کرد تفت
سر نهاد اندر بیابانی و رفت
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1976
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 حکایت #موسی_و_شبان 2
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_36
بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسی از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فَصل کردن آمدی؟
تا توانی پا مَنِه اندر فَراق
اَبْغَضُ الْاَشْیاء عِندي الطَّلاق
هر کسی را سیرتی بنهادهام
هر کسی را اصطلاحی دادهام
در حقِ او مَدح و در حقِّ تو ذَم
در حقِ او شَهد و در حقِّ تو سَم
ما بَری از پاک و ناپاکی همه
از گِرانجانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بَلک تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاحِ هند مدح
سندیان را اصطلاحِ سِند مدح
من نگردم پاک از تسبیحِشان
پاک هم ایشان شوند و دُرفِشان
ما زبان را نَنْگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظرِ قلبیم اگر خاشِع بوَد
گرچه گفتِ لَفظ، ناخاضِع رُوَد
زانک دل جَوهر بوَد، گفتن عَرَض
پس طُفَیل آمد عَرَض، جَوهرْ غَرَض
چند ازین اَلفاظ و اِضْمار و مَجاز؟
سوزْ خواهمْ سوز، با آن سوزْ ساز
آتشی از عشق در جانْ بَر فُروز
سَر بِسَر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفَسْ سوزیدَنیست
بر دِهِ ویران خَراج و عُشْر نیست
گر خطا گوید، وُرا خاطی مگو
گر بوَد پُر خون شهید، او را مشو
خون، شهیدان را ز آب اَولیٰ تَرَست
این خطا، از صد صَواب اَولیٰ ترست
در درونِ کعبه رسمِ قبله نیست
چه غم اَر غَوّاص را پاچیله نیست؟
تو ز سَرمَستان قَلاوُزی مجو
جامهچاکان را چه فرمایی رَفو؟
ملتِ عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لَعْل را گر مُهر نبوَد باک نیست
عشق در دریای غم، غمناک نیست
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1976
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 حکایت #موسی_و_شبان 3
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_37
بخش ۳۷ - وحی آمدن موسی را علیه السّلام در عذر آن شبان
بعد از آن در سِرّ موسی حق نهفت
رازهایی گفت کان ناید به گفت
بر دل موسی سخنها ریختند
دیدن و گفتن به هم آمیختند
چند بیخود گشت و چند آمد به خوَد
چند پَرّید از ازل سوی ابد
بعد از این گر شرح گویم ابلهیست
زانک شرح این ورای آگهیست
ور بگویم عقلها را برکَند
ور نویسم بس قلمها بشکند
چون که موسی این عتاب از حق شنید
در بیابان در پی چوپان دوید
بر نشان پای آن سرگشته راند
گرد از پرّهٔ بیابان برفشاند
گام پای مردم شوریده خوَد
هم ز گام دیگران پیدا بوَد
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب
یک قدم چون پیل رفته بر وریب
گاه چون موجی بر افرازان عَلَم
گاه چون ماهی روانه بر شکم
گاه بر خاکی نبشته حال خْوَد
همچو رمالی که رملی بر زند
عاقبت دریافت او را و بدید
گفت مژده ده که دستوری رسید
هیچ آدابی و ترتیبی مجو
هرچه میخواهد دل تنگت بگو
کفر تو دین است و دینت نور جان
آمنی وز تو جهانی در امان
ای معاف یفعل الله ما یشا
بیمحابا رو زبان را برگشا
گفت ای موسی از آن بگذشتهام
من کنون در خون دل آغشتهام
من ز سدرهٔ منتهی بگذشتهام
صد هزاران ساله زان سو رفتهام
تازیانه بر زدی اسپم بگشت
گنبدی کرد و ز گردون بر گذشت
محرم ناسوت ما لاهوت باد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
حال من اکنون برون از گفتن است
اینچ میگویم نه احوال من است
نقش میبینی که در آیینهایست
نقش توست آن نقش آن آیینه نیست
دم که مرد نایی اندر نای کرد
درخور نایست نه درخورد مرد
هان و هان گر حمد گویی گر سپاس
همچو نافرجام آن چوپان شناس
حمد تو نسبت بدان گر بهترست
لیک آن نسبت به حق هم ابترست
چند گویی چون غطا برداشتند
کاین نبودهست آنک میپنداشتند
این قبول ذکر تو از رحمت است
چون نماز مستحاضه رخصت است
با نماز او بیالودهست خون
ذکر تو آلودهٔ تشبیه و چون
خون پلید است و به آبی میرود
لیک باطن را نجاستها بود
کان به غیر آب لطف کردگار
کم نگردد از درون مرد کار
در سجودت کاش روگردانیی
معنی سبحان ربی دانیی
کای سجودم چون وجودم ناسزا
مر بدی را تو نکویی ده جزا
این زمین از حلمِ حق دارد اثر
تا نجاست بُرد و گلها داد بَر
تا بپوشد او پلیدیهای ما
در عوض بر روید از وی غنچهها
پس چو کافر دید کاو در داد و جود
کمتر و بیمایهتر از خاک بود
از وجود او گل و میوه نَرُست
جز فساد جمله پاکیها نجُست
گفت واپس رفتهام من در ذهاب
حَسْرَتا، یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراب
کاش از خاکی سفر نگزیدمی
همچو خاکی دانهای میچیدمی
چون سفر کردم، مرا راه آزمود
زین سفرکردن رهآوردم چه بود؟
زان همه میلش سوی خاک است کو
در سفر سودی نبیند پیش رو
روی واپس کردنش آن حرص و آز
روی در ره کردنش صدق و نیاز
هر گیا را کش بود میلِ عُلا
در مَزید است و حیات و در نُما
چونک گردانید سر سوی زمین
در کمی و خشکی و نقص و غبین
میل روحت چون سوی بالا بود
در تَزایُد مرجعت آنجا بود
ور نگوساری سرت سوی زمین
آفِلی، حَق لا یُحِبُّ الْآفِلین
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1976
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
👈 حکایت #موسی_و_شبان 4
#مثنوی_معنوی_دفتر_دوم_38
بخش ۳۸ - پرسیدن موسی از حق سر غلبهٔ ظالمان را
گفت موسی ای کریم کارساز
ای که یکدم ذکر تو عمر دراز
نقش کژمژ دیدم اندر آب و گل
چون ملایک اعتراضی کرد دل
که چه مقصودست نقشی ساختن
واندرو تخم فساد انداختن
آتش ظلم و فساد افروختن
مسجد و سجدهکنان را سوختن
مایهٔ خونابه و زردآبه را
جوش دادن از برای لابه را
من یقین دانم که عین حکمتست
لیک مقصودم عیان و رؤیتست
آن یقین میگویدم خاموش کن
حرص رؤیت گویدم نه جوش کن
مر ملایک را نمودی سر خویش
کین چنین نوشی همی ارزد به نیش
عرضه کردی نور آدم را عیان
بر ملایک گشت مشکلها بیان
حشر تو گوید که سر مرگ چیست
میوهها گویند سر برگ چیست
سر خون و نطفهٔ حسن آدمیست
سابق هر بیشیی آخر کمیست
لوح را اول بشوید بی وقوف
آنگهی بر وی نویسد او حروف
خون کند دل را و اشک مستهان
بر نویسد بر وی اسرار آنگهان
وقت شستن لوح را باید شناخت
که مر آن را دفتری خواهند ساخت
چون اساس خانهای میافکنند
اولین بنیاد را بر میکنند
گل بر آرند اول از قعر زمین
تا به آخر بر کشی ماء معین
از حجامت کودکان گریند زار
که نمیدانند ایشان سر کار
مرد خود زر میدهد حجام را
مینوازد نیش خون آشام را
می دود حمال زی بار گران
میرباید بار را از دیگران
جنگ حمالان برای بار بین
این چنین است اجتهاد کاربین
چون گرانیها اساس راحتست
تلخها هم پیشوای نعمتست
حفت الجنه بمکروهاتنا
حفت النیران من شهواتنا
تخم مایهٔ آتشت شاخ ترست
سوختهٔ آتش قرین کوثرست
هر که در زندان قرین محنتیست
آن جزای لقمهای و شهوتیست
هر که در قصری قرین دولتیست
آن جزای کارزار و محنتیست
هر که را دیدی بزر و سیم فرد
دانک اندر کسب کردن صبر کرد
بی سبب بیند چو دیده شد گذار
تو که در حسی سبب را گوش دار
آنک بیرون از طبایع جان اوست
منصب خرق سببها آن اوست
بی سبب بیند نه از آب و گیا
چشم چشمهٔ معجزات انبیا
این سبب همچون طبیب است و علیل
این سبب همچون چراغست و فتیل
شب چراغت را فتیل نو بتاب
پاک دان زینها چراغ آفتاب
رو تو کهگل ساز بهر سقف خان
سقف گردون را ز کهگل پاک دان
آه که چون دلدار ما غمسوز شد
خلوت شب در گذشت و روز شد
جز به شب جلوه نباشد ماه را
جز به درد دل مجو دلخواه را
ترک عیسی کرده خر پرودهای
لاجرم چون خر برون پردهای
طالع عیسیست علم و معرفت
طالع خر نیست ای تو خر صفت
نالهٔ خر بشنوی رحم آیدت
پس ندانی خر خری فرمایدت
رحم بر عیسی کن و بر خر مکن
طبع را بر عقل خود سرور مکن
طبع را هِل تا بگرید زار زار
تو ازو بستان و وام جان گزار
سالها خر بنده بودی بس بود
زانک خربنده ز خر واپس بود
ز اخروهن مرادش نفس تست
کو به آخر باید و عقلت نخست
هممزاج خر شدست این عقل پست
فکرش این که چون علف آرم به دست
آن خر عیسی مزاج دل گرفت
در مقام عاقلان منزل گرفت
زانک غالب عقل بود و خر ضعیف
از سوار زفت گردد خر نحیف
وز ضعیفی عقل تو ای خربها
این خر پژمرده گشتست اژدها
گر ز عیسی گشتهای رنجوردل
هم ازو صحت رسد او را مهل
چونی ای عیسی عیسیدم ز رنج
که نبود اندر جهان بی مار گنج
چونی ای عیسی ز دیدار جهود
چونی ای یوسف ز مکار و حسود
تو شب و روز از پی این قوم غمر
چون شب و روزی مددبخشای عمر
چونی از صفراییان بیهنر
چه هنر زاید ز صفرا درد سر
تو همان کن که کند خورشید شرق
با نفاق و حیله و دزدی و زرق
تو عسل ما سرکه در دنیا و دین
دفع این صفرا بود سرکنگبین
سرکه افزودیم ما قوم زحیر
تو عسل بفزا کرم را وا مگیر
این سزید از ما چنان آمد ز ما
ریگ اندر چشم چه فزاید عمی
آن سزد از تو ایا کحل عزیز
که بیابد از تو هر ناچیز چیز
ز آتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اهد قومی بد خطاب
کان عودی در تو گر آتش زنند
این جهان از عطر و ریحان آگنند
تو نه آن عودی کز آتش کم شود
تو نه آن روحی که اسیر غم شود
عود سوزد کان عود از سوز دور
باد کی حمله برد بر اصل نور
ای ز تو مر آسمانها را صفا
ای جفای تو نکوتر از وفا
زانک از عاقل جفایی گر رود
از وفای جاهلان آن به بود
گفت پیغامبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که از جاهل رسد
👈 ادامه دارد ....
https://eitaa.com/masnavei/1976
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei