eitaa logo
مثنوی معنوی
49 دنبال‌کننده
21 عکس
0 ویدیو
1 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅فهرست دوم شخص خفته‌ای که در دهانش مار رفته بود اعتماد کردن بر وفای خرس نابینایی که گفت دو کوری دارم گفت وگوی موسی با گوساله پرست تملق کردن دیوانه از جالینوس حکیم دوستی دو پرنده ناهم جنس عیادت رفتن رسول وحی خدا به موسی چرا به عیادت من نیامدی باغبان، صوفی فقیه و سید شیخی که گفت کعبه منم ازدواج دلقک با فاحشه خردمند دیوانه نما حمله بردن سگ بر گدای کور محتسب و مست معاویه و شیطان گریه کردن قاضی حسرت خوردن مخلص بر فوت نماز جماعت دزد گرفتن صاحب خانه دزد گرفتن صاحب خانه مسجد ضرار شخصی که شتر خود را گم کرد نماز خواندن چهار هندو قصد کردن غزان به کشتن مردی پیرمرد و طبیب جوحی و کودک پدر مرده ترسیدن کودک از مرد قوی جثه مرد تیراندازی که از سوارکار ترسید اعرابی و فیلسوف کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا طعنه زدن بیگانه ای به شیخ کسی که گفت خدا مرا کیفر نمید موش و شتر درویشی که متهم به دزدی شد شکایت صوفیان نزد مرشد از صوفی دیگر درخت حیات بخش دعوای چهار کس جهت خریدن انگور حیران شدن حاجیان در کرامات زاهد دوم 👈فهرست کامل اینجا کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 1 بخش ۱۶ - تعریف کردن منادیان قاضی مفلس را گرد شهر بود شخصی مفلسی بی خان و مان مانده در زندان و بند بی امان لقمهٔ زندانیان خوردی گزاف بر دل خلق از طمع چون کوه قاف زهره نه کس را که لقمهٔ نان خورد زانک آن لقمه‌ربا گاوش برد هر که دور از دعوت رحمان بود او گداچشمست اگر سلطان بود مر مروت را نهاده زیر پا گشته زندان دوزخی زان نان‌ربا گر گریزی بر امید راحتی زان طرف هم پیشت آید آفتی هیچ کنجی بی دد و بی دام نیست جز بخلوتگاه حق آرام نیست کنج زندان جهان ناگزیر نیست بی پامزد و بی دق الحصیر والله ار سوراخ موشی در روی مبتلای گربه چنگالی شوی آدمی را فربهی هست از خیال گر خیالاتش بود صاحب‌جمال ور خیالاتش نماید ناخوشی می‌گدازد همچو موم از آتشی در میان مار و کزدم گر ترا با خیالات خوشان دارد خدا مار و کزدم مر ترا مونس بود کان خیالت کیمیای مس بود صبر شیرین از خیال خوش شدست کان خیالات فرج پیش آمدست آن فرج آید ز ایمان در ضمیر ضعف ایمان ناامیدی و زحیر صبر از ایمان بیابد سر کله حیث لا صبر فلا ایمان له گفت پیغامبر خداش ایمان نداد هر که را صبری نباشد در نهاد آن یکی در چشم تو باشد چو مار هم وی اندر چشم آن دیگر نگار زانک در چشمت خیال کفر اوست وان خیال مؤمنی در چشم دوست کاندرین یک شخص هر دو فعل هست گاه ماهی باشد او و گاه شست نیم او مؤمن بود نیمیش گبر نیم او حرص‌آوری نیمیش صبر گفت یزدانت فمنکم مؤمن باز منکم کافر گبر کهن همچو گاوی نیمهٔ چپش سیاه نیمهٔ دیگر سپید همچو ماه هر که این نیمه ببیند رد کند هر که آن نیمه ببیند کد کند یوسف اندر چشم اخوان چون ستور هم وی اندر چشم یعقوبی چو حور از خیال بد مرورا زشت دید چشم فرع و چشم اصلی ناپدید چشم ظاهر سایهٔ آن چشم دان هرچه آن بیند بگردد این بدان تو مکانی اصل تو در لامکان این دکان بر بند و بگشا آن دکان شش جهت مگریز زیرا در جهات ششدره‌ست و ششدره ماتست مات 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 2 بخش ۱۷ - شکایت کردن اهل زندان پیش وکیل قاضی از دست آن مفلس با وکیل قاضی ادراک‌مند اهل زندان در شکایت آمدند که سلام ما به قاضی بر، کنون بازگو آزار ما زین مرد دون کندرین زندان بماند او مستمر یاوه‌تاز و طبل‌خوارست و مضر چون مگس حاضر شود در هر طعام از وقاحت بی صلا و بی سلام پیش او هیچست لوت شصت کس کر کند خود را اگر گوییش بس مرد زندان را نیاید لقمه‌ای ور به صد حیلت گشاید طعمه‌ای در زمان پیش آید آن دوزخ گلو حجتش این که خدا گفتا کلوا زین چنین قحط سه‌ساله داد داد ظل مولانا ابد پاینده باد یا ز زندان تا رود این گاومیش یا وظیفه کن ز وقفی لقمه‌ایش ای ز تو خوش هم ذکور و هم اناث داد کن المستغاث المستغاث سوی قاضی شد وکیل با نمک گفت با قاضی شکایت یک به یک خواند او را قاضی از زندان به پیش پس تفحص کرد از اعیان خویش گشت ثابت پیش قاضی آن همه که نمودند از شکایت آن رمه گفت قاضی خیز ازین زندان برو سوی خانهٔ مردریگ خویش شو گفت خان و مان من احسان تست همچو کافر جنتم زندان تست گر ز زندانم برانی تو به رد خود بمیرم من ز تقصیری و کد همچو ابلیسی که می‌گفت ای سلام رب انظرنی الی یوم القیام کاندرین زندان دنیا من خوشم تا که دشمن‌زادگان را می‌کشم هر که او را قوت ایمانی بود وز برای زادِ ره نانی بود می‌ستانم گه به مکر و گه به ریو تا بر آرند از پشیمانی غریو گه به درویشی کنم تهدیدشان گه به زلف و خال بندم دیدشان قوت ایمانی درین زندان کمست وانک هست از قصد این سگ در خمست از نماز و صوم و صد بیچارگی قوت ذوق آید برد یکبارگی استعیذ الله من شیطانه قد هلکنا آه من طغیانه یک سگست و در هزاران می‌رود هر که در وی رفت او او می‌شود هر که سردت کرد می‌دان کو دروست دیو پنهان گشته اندر زیر پوست چون نیابد صورت آید در خیال تا کشاند آن خیالت در وبال گه خیال فرجه و گاهی دکان گه خیال علم و گاهی خان و مان هان بگو لا حولها اندر زمان از زبان تنها نه بلک از عین جان 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 3 بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس قسمت اول گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا گفت ایشان متهم باشند چون می‌گریزند از تو می‌گریند خون وز تو می‌خواهند هم تا وارهند زین غرض باطل گواهی می‌دهند جمله اهل محکمه گفتند ما هم بر ادبار و بر افلاسش گوا هر که را پرسید قاضی حال او گفت مولا دست ازین مفلس بشو گفت قاضی که‌ش بگردانید فاش گرد شهر این مفلس است و بس قلاش کو به‌کو او را منادی‌ها زنید طبل افلاسش عیان هر جا زنید هیچ کس نسیه بنفروشد بدو قرض ندهد هیچ کس او را تسو هر که دعوی آرَدَش اینجا به‌فن بیش زندانش نخواهم کرد من پیش من افلاس او ثابت شده‌ست نقد و کالا نیستش چیزی به‌دست آدمی در حبس دنیا ز‌آن بود تا بوَد که‌افلاس او ثابت شود مفلسیِ دیو را یزدان ما هم منادی کرد در قرآن ما کاو دغا و مفلس است و بد سخن هیچ با او شرکت و سودا مکن ور کنی او را بهانه آوری مفلس است او، صرفه از وی کی بری‌‌؟ حاضر آوردند چون فتنه فروخت اشتر کُردی که هیزم می‌فروخت کُرد بیچاره بسی فریاد کرد هم موکل را به دانگی شاد کرد اشترش بردند از هنگام چاشت تا شب و افغان او سودی نداشت بر شتر بنشست آن قحط گران صاحب اشتر پی اشتر دوان سو به سو و کو به کو می‌تاختند تا همه شهرش عیان بشناختند پیش هر حمام و هر بازار‌گه‌ کرده مردم جمله در شکلش نگه دَه منادی‌گر بلند آوازیان ترک و کرد و رومیان و تازیان مفلس است این و ندارد هیچ چیز قرض تا ندهد کس او را یک پشیز ظاهر و باطن ندارد حبه‌ای مفلسی قلبی دغایی دبه‌ای هان و هان با او حریفی کم کنید چونک گاو آرد گره محکم کنید ور به‌حکم آرید این پژمرده را من نخواهم کرد زندان مرده را خوش‌دَمست او و گلویش بس فراخ با شِعار نو دِثار شاخ شاخ گر بپوشد بهر مکر آن جامه را عاریه‌ست آن تا فریبد عامه را حرف حکمت بر زبان نا‌حکیم حله‌های عاریت دان ای سلیم گرچه دزدی حله‌ای پوشیده است دست تو چون گیرد آن ببریده‌دست چون شبانه از شتر آمد به زیر کُرد گفتش منزلم دورست و دیر بر نشستی اشترم را از پگاه جو رها کردم کم از اخراج کاه گفت تا اکنون چه می‌کردیم پس‌‌؟! هوش تو کو‌‌؟ نیست اندر خانه کس‌‌‌؟ طبل افلاسم به چرخ سابعه رفت و تو نشنیده‌ای بد واقعه گوش تو پر بوده‌است از طمْعِ خام پس طمَع کر می‌کند کور ای غلام تا کلوخ و سنگ بشنید این بیان مفلس‌ست و مفلس‌ست این قلتبان تا به شب گفتند و در صاحب شتر بر نزد کاو از طمع پر بود پر 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
👈 حکایت 3 بخش ۱۸ - تتمهٔ قصهٔ مفلس قسمت دوم هست بر سمع و بصر مُهر خدا در حجب بس صورت‌ست و بس صدا آنچ او خواهد رساند آن به چشم از جمال و از کمال و از کرشم و آنچ او خواهد رساند آن به گوش از سماع و از بشارت وز خروش کون پر چاره‌ست، هیچت چاره نی تا که نگشاید خدایت روزنی گرچه تو هستی کنون غافل از آن وقت حاجت حق کند آن را عیان گفت پیغامبر که یزدان مجید از پی هر درد درمان آفرید لیک زان درمان نبینی رنگ و بو بهر درد خویش بی فرمان او چشم را ای چاره‌جو در لامکان هین بنه چون چشم‌ کشته سوی جان این جهان از بی جهت پیدا شده‌ست که ز بی‌جایی جهان را جا شده‌ست باز گرد از هست سوی نیستی طالب ربی و ربانیستی جای دخل‌ست این عدم از وی مرم جای خرج‌ست این وجود بیش و کم کارگاه صنع حق چون نیستی‌ست جز معطل در جهانِ هست کیست‌‌‌؟ یاد ده ما را سخن‌های دقیق که ترا رحم آورد آن ای رفیق هم دعا از تو اجابت هم ز تو ایمنی از تو مهابت هم ز تو گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن مصلحی تو ای تو سلطان سخن کیمیا داری که تبدیلش کنی گرچه جوی خون بود نیلش کنی این چنین مینا‌گر‌ی‌ها کار تست این چنین اکسیر‌ها اسرار تست آب را و خاک را بر هم زدی ز آب و گل نقش تن آدم زدی نسبتش دادی و جفت و خال و عم با هزار اندیشه و شادی و غم باز بعضی را رهایی داده‌ای زین غم و شادی جدایی داده‌ای برده‌ای از خویش و پیوند و سرشت کرده‌ای در چشم او هر خوب زشت هر چه محسوس است او رد می‌کند وانچ ناپیدا‌ست مسند می‌کند عشق او پیدا و معشوقش نهان یار بیرون فتنهٔ او در جهان این رها کن عشق‌های صورتی نیست بر صورت نه بر روی ستی آنچ معشوق‌ست صورت نیست آن خواه عشق این جهان خواه آن جهان آنچ بر صورت تو عاشق گشته‌ای چون برون شد جان چرایش هشته‌ای‌‌؟ صورت‌ش بر جاست این سیری ز چیست‌؟ عاشقا وا جو که معشوق تو کیست‌‌؟ آنچ محسوس‌ست اگر معشوقه است عاشق‌ستی هر که او را حس هست چون وفا آن عشق افزون می‌کند کی وفا صورت دگرگون می‌کند‌‌؟ پرتو خورشید بر دیوار تافت تابش عاریتی دیوار یافت بر کلوخی دل چه بندی ای سلیم‌؟! وا طلب اصلی که تابد او مقیم ای که تو هم عاشقی بر عقل خویش خویش بر صورت‌پرستان دیده بیش پرتو عقل‌ست آن بر حس تو عاریت می‌دان ذهب بر مس تو چون زر‌اندود‌ست خوبی در بشر ورنه چون شد شاهد تَر پیره‌خر‌؟ چون فرشته بود همچون دیو شد کان ملاحت اندرو عاریه بد اندک اندک می‌ستانند آن جمال اندک اندک خشک می‌گردد نهال رو نعمره ننکسه بخوان دل طلب کن دل منه بر استخوان کآن جمال دل جمال باقی‌ است دولتش از آب حیوان ساقی است خود هم او آبست و هم ساقی و مست هر سه یک شد چون طلسم تو شکست آن یکی را تو ندانی از قیاس بندگی کن، ژاژ کم خا ناشناس معنی تو صورت‌ست و عاریت بر مناسب شادی و بر قافیت معنی آن باشد که بستاند ترا بی نیاز از نقش گرداند ترا معنی آن نبود که کور و کر کند مرد را بر نقش عاشق‌تر کند کور را قسمت خیال غم‌فزا‌ست بهرهٔ چشم این خیالاتِ فنا‌ست حرف قرآن را ضریران معدن‌ند خر نبینند و به پالان بر زنند چون تو بینایی پی خر رو که جَست چند پالان‌دوزی ای پالان‌پرست‌؟! خر چو هست آید یقین پالان ترا کم نگردد نان‌، چو باشد جان ترا پشت خر دکان و مال و مکسب است دُر قلبت مایهٔ صد قالب است خر برهنه بر نشین ای بوالفضول خر برهنه نی که راکب شد رسول النبی قد رکب معروریا والنبی قیل سافر ماشیا شد خر نفس تو‌، بر میخی‌ش بند چند بگریزد ز کار و بار چند‌‌؟ بار صبر و شکر او را بردنی‌ست خواه در صد سال و خواهی سی و بیست هیچ وازر وزر غیری بر نداشت هیچ کس ندرود تا چیزی نکاشت طمع خامست آن مخور خام ای پسر خام خوردن علت آرد در بشر کان فلانی یافت گنجی ناگهان من همان خواهم مه کار و مه دکان کار بخت‌ست آن و آن هم نادر‌ست کسب باید کرد تا تن قادر‌ست کسب کردن گنج را مانع کی است‌‌؟ پا مکش از کار آن خود در پی است تا نگردی تو گرفتارِ اگر که اگر این کردمی یا آن دگر کز اگر گفتن رسول با وفاق منع کرد و گفت آن هست از نفاق کان منافق در اگر گفتن بمرد وز اگر گفتن به جز حسرت نبرد 👈 ادامه دارد .... https://eitaa.com/masnavei/1975 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei