[اهل حقيقت، در آتش شهوت نمى سوزند]
ز آتش شهوت نسوزد اهل دين باقيان را برده تا قعر زمين
[چند تمثيل در شعور داشتن جمادات]
موج دريا چون به امر حق بتاخت اهل موسى را ز قبطى واشناخت
خاك قارون را چو فرمان در رسيد با زر و تختش به قعر خود كشيد
آب و گل چون از دم عيسى چريد بال و پر بگشاد مرغى شد پريد
هست تسبيحت بخار آب و گل مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
كوه طور از نور موسى شد به رقص صوفى كامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر كوه صوفى شد عزيز جسم موسى از كلوخى بود نيز
#داستان_پادشاه_مومن_سوز 6
قصه هلاك كردن باد در عهد هود عليه السلام قوم عاد را
[هود پيغمبر در موقعى كه باد براى هلاك قوم عاد با كمال شدت مىوزيد مؤمنين را در يك جا جمع و گرد آنها خطى كشيد باد وقتى به آن جا مىرسيد از شدت خود كاسته بنسيم ملايم تبديل مىشد.] [و كسانى را كه خارج از آن خط بودند به هوا بلند كرده قطعه قطعه مىكرد.] [همچنين شيبان شبان گرد گوسفندان خود خطى مىكشيد.] [كه وقتى براى اداى فريضه ى جمعه مىرود گرگ به آنها حمله نكند.] [نه گرگ از آن خط پا به درون دايره مى گذاشت و نه گوسفندى از آن دايره خارج مىشد.] [باد طبيعى و باد حرص گرگ و باد حرص گوسفند در بند دايره مردان خدا هستند.]
[باد اجل هم با عارفان همين رفتار را دارد به آنها كه مى رسد چون نسيم لطيف بوستان نرم و روح پرور مىگردد.] [آتش ابراهيم را نگزيد چگونه بگزد كه او بر گزيده حق است.] [آتش شهوت اهل دين را نمىسوزاند ولى كفار را تا قعر زمين فرو مىبرد.] [موج دريا چون بامر حق برخاست قوم موسى را از قبطيان و فرعونيان تميز داد.] [خاك كه در نظر ما جماد و بىشعور است چون فرمان خدايى رسيد قارون را با گنج زر بقعر زمين كشيد.] [آب و گل چون از نفس عيسوى بهره برد بال و پر گشوده بصورت مرغى پرواز كرد.] [چون ستايش خداوند از دهان تو بيرون آيد خداوند او را بمرغ بهشتى تبديل مىكند. تسبيح تو بمنزله آب و گل است كه با نفخه صدق دل تبديل بمرغ بهشتى مىگردد.] [كوه طور از نور جمال موسى برقص در آمده صوفى كامل گرديده از نقص رهايى يافت.] [عجب مدار كه كوه صوفى كامل گردد زيرا جسم موسى هم جز آب و گل نبود.]
[شاه جهود اين همه عجايب را ديد ولى از ديدن آنها جز تمسخر و انكار از وى ظاهر نگرديد.]
👈 ادامه دارد ...
🆔 @masnavei
#کتاب #صوتی
«جزیره مثنوی ؛ #پادشاه_مومن_سوز»
https://taaghche.com/audiobook/191361
#کتاب_مثنوی_معنوی
🆔 @masnavei
👈 ادامه حکایت #پادشاه_مومن_سوز 6
#مثنوی_معنوی_دفتر_اول_41
بخش ۴۱ - طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش
این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد
بانگ آمد کار چون اینجا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید
بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
اصل ایشان بود آتش ز ابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق
آتشی بودند مؤمن سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس
آنک بودست امه الهاویه
هاویه آمد مرورا زاویه
مادر فرزند جویان ویست
اصلها مر فرعها را در پیست
آبها در حوض اگر زندانیست
باد نشفش میکند کارکانیست
میرهاند میبرد تا معدنش
اندک اندک تا نبینی بردنش
وین نفس جانهای ما را همچنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان
تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعدا منا الی حیث علم
ترتقی انفاسنا بالمنتقی
متحفا منا الی دار البقا
ثم تاتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال
ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها
هکذی تعرج و تنزل دائما
ذا فلا زلت علیه قائما
پارسی گوییم یعنی این کشش
زان طرف آید که آمد آن چشش
چشم هر قومی به سویی ماندهست
کان طرف یک روز ذوقی راندهست
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین
یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان
ز اعتبار آخر آن را جنس دان
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را
آنک مانندست باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چونک جنس خود نیابد شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد جوید آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب
تا زر اندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ ترا چه نفکند
از کلیله باز جو آن قصه را
واندر آن قصه طلب کن حصه را
https://eitaa.com/masnavei/46
🙏کانال مثنوی معنوی
🆔 @masnavei
طنز و انكار كردن پادشاه جهود و قبول نكردن نصيحت خاصان خويش
اين عجايب ديد آن شاه جهود جز كه طنز و جز كه انكارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران مركب استيزه را چندين مران
ناصحان را دست بست و بند كرد ظلم را پيوند در پيوند كرد
بانگ آمد كار چون اينجا رسيد پاى دار اى سگ كه قهر ما رسيد
بعد از آن آتش چهل گز بر فروخت حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
[هر كس به اصل خود مى پيوندد]
اصل ايشان بود آتش ابتدا سوى اصل خويش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فريق جزوها را سوى كل باشد طريق
[هر كس به اصل خود بازمى گردد]
آن كه بوده ست امه الهاويه هاويه آمد مر او را زاويه
مادر فرزند جويان وى است اصلها مر فرعها را در پى است
آب اندر حوض اگر زندانى است باد نشفش مى كند كار كانى است
مى رهاند مى برد تا معدنش اندك اندك تا نبينى بردنش
وين نفس جانهاى ما را همچنان اندك اندك دزدد از حبس جهان
تا إليه يصعد أطياب الكلم صاعدا منا إلى حيث علم
[نيايش بنده، به سوى بارگاه الهى صعود مى كند]
ترتقي أنفاسنا بالمنتقى متحفا منا إلى دار البقا
[پاداش نيايش، مضاعف است]
ثم تاتينا مكافات المقال ضعف ذاك رحمة من ذى الجلال
ثم يلجينا الى امثالها كى ينال العبد مما نالها
هكذا تعرج و تنزل دايما ذا فلا زلت عليه قائما