eitaa logo
مثنوی معنوی
49 دنبال‌کننده
21 عکس
0 ویدیو
1 فایل
خوانش کتاب پر از حکمت مثنوی معنوی بصورت (موضوع بندی شده ) و نیز ( ترجمه ی نثر بیت به بیت)
مشاهده در ایتا
دانلود
حكايت 2 بخش ۱۳ - آموختن وزیر مکر پادشاه را او وزیری داشت گَبْر و عِشوِه دِه کو بَر آبْ از مَکر بَر بَستی گِرِه گفت: تَرسایان پناهِ جان کُنند دینِ خْوَد را از مَلِک پنهان کنند کم کُش ایشان را، که کشتنْ سود نیست دینْ ندارد بویْ، مُشک و عود نیست سِرّ پنهانست اندر صد غِلاف ظاهرش با تُست و باطن بَر خِلاف شاه گفتش: پس بگو تَدبیر چیست؟ چارهٔ آن مَکر و آن تَزْویر چیست؟ تا نمانَد در جهان نصرانیی نی هُوَیدا دین و نه پنهانیی گفت: ای شَه، گوش و دستم را ببُر بینی‌ام بشکاف و لب در حُکمِ مُر بعد از آن در زیرِ دار آور مرا تا بخواهد یک شفاعت‌گر مرا بر مُنادی‌گاه کُن این کارْ تو بر سرِ راهی که باشد چارسو آنگَهَم از خْوَد بِران تا شهرِ دور تا دَر اندازَم دَریشان شَرّ و شور 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
حكايت 3 بخش ۱۴ - تلبیس وزیر بانصاری پس بگویم من به سِر نصرانیم ای خدای رازدان می‌دانیم شاه واقف گشت از ایمان من وز تعصب کرد قصد جان من خواستم تا دین ز شه پنهان کنم آنک دین اوست ظاهر آن کنم شاه بویی برد از اسرار من متهم شد پیش شه گفتار من گفتْ گفتِ تو چو در نان سوزنست از دل من تا دل تو روزنست من از آن روزن بدیدم حال تو حال تو دیدم ننوشم قال تو گر نبودی جان عیسی چاره‌ام او جهودانه بکردی پاره‌ام بهر عیسی جان سپارم سر دهم صد هزاران منتش بر خود نهم جان دریغم نیست از عیسی ولیک واقفم بر علم دینش نیک‌نیک حیف می‌آمد مرا کان دین پاک درمیان جاهلان گردد هلاک شکر ایزد را و عیسی را که ما گشته‌ایم آن کیش حق را ره‌نما از جهود و از جهودی رسته‌ایم تا به زناری میان را بسته‌ایم دور دور عیسیست ای مردمان بشنوید اسرار کیش او بجان کرد با وی شاه آن کاری که گفت خلق حیران مانده زان مکر نهفت راند او را جانب نصرانیان کرد در دعوت شروع او بعد از آن 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
ادامه ی حکایت 5 🆔 @masnavei
حكايت 4 بخش ۱۵ - قبول کردن نصاری مکر وزیر را صد هزاران مرد ترسا سوی او اندک‌اندک جمع شد در کوی او او بیان می‌کرد با ایشان براز سر انگلیون و زنار و نماز او به ظاهر واعظ احکام بود لیک در باطن صفیر و دام بود بهر این بعضی صحابه از رسول ملتمس بودند مکر نفس غول کو چه آمیزد ز اغراض نهان در عبادتها و در اخلاص جان فضل طاعت را نجستندی ازو عیب ظاهر را بجستندی که کو مو به مو و ذره ذره مکر نفس می‌شناسیدند چون گل از کرفس موشکافان صحابه هم در آن وعظ ایشان خیره گشتندی بجان 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
حکایت 5 بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را دل بدو دادند ترسایان تمام خود چه باشد قوت تقلید عام در درون سینه مهرش کاشتند نایب عیسیش می‌پنداشتند او به سِر دجال یک چشم لعین ای خدا فریاد رس نعم المعین صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا ما چو مرغان حریص بی‌نوا دم بدم ما بستهٔ دام نویم هر یکی گر باز و سیمرغی شویم می‌رهانی هر دمی ما را و باز سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز ما درین انبار گندم می‌کنیم گندم جمع آمده گم می‌کنیم می‌نیندیشیم آخر ما بهوش کین خلل در گندمست از مکر موش موش تا انبار ما حفره زدست وز فنش انبار ما ویران شدست اول ای جان دفع شر موش کن وانگهان در جمع گندم جوش کن بشنو از اخبار آن صدر الصدور لا صلوة تم الا بالحضور گر نه موشی دزد در انبار ماست گندم اعمال چل ساله کجاست ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا جمع می‌ناید درین انبار ما بس ستارهٔ آتش از آهن جهید وان دل سوزیده پذرفت و کشید لیک در ظلمت یکی دزدی نهان می‌نهد انگشت بر استارگان می‌کُشد استارگان را یک به یک تا که نفروزد چراغی از فلک گر هزاران دام باشد در قدم چون تو با مایی نباشد هیچ غم چون عنایاتت بود با ما مقیم کی بود بیمی از آن دزد لئیم هر شبی از دام تن ارواح را می‌رهانی می‌کنی الواح را می‌رهند ارواح هر شب زین قفس فارغان نه حاکم و محکوم کس شب ز زندان بی‌خبر زندانیان شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان نه غم و اندیشهٔ سود و زیان نه خیال این فلان و آن فلان حال عارف این بود بی‌خواب هم گفت ایزد هم رقود زین مرم خفته از احوال دنیا روز و شب چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب آنک او پنجه نبیند در رقم فعل پندارد بجنبش از قلم شمه‌ای زین حال عارف وا نمود عقل را هم خواب حسی در ربود رفته در صحرای بی‌چون جانشان روحشان آسوده و ابدانشان وز صفیری باز دام اندر کشی جمله را در داد و در داور کشی چونک نور صبحدم سر بر زند کرکس زرین گردون پر زند فالق الاصباح اسرافیل‌وار جمله را در صورت آرد زان دیار روحهای منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند اسپ جانها را کند عاری ز زین سر النوم اخ الموتست این لیک بهر آنک روز آیند باز بر نهد بر پایشان بند دراز تا که روزش واکشد زان مرغزار وز چراگاه آردش در زیر بار کاش چون اصحاب کهف این روح را حفظ کردی یا چو کشتی نوح را تا ازین طوفان بیداری و هوش وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش ای بسی اصحاب کهف اندر جهان پهلوی تو پیش تو هست این زمان یار با او غار با او در سرود مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
6 بخش ۱۷ - قصهٔ دیدن خلیفه لیلی را گفت لیلی را خلیفه، کان توی کز تو مجنون شد پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی! گفت خامش، چون تو مجنون نیستی هر که بیدارست او در خواب‌تر هست بیداریش از خوابش بتر چون بحق بیدار نبود جان ما هست بیداری چو در بندان ما جان همه روز از لگدکوب خیال وز زیان و سود وز خوف زوال نی صفا می‌ماندش نی لطف و فر نی بسوی آسمان راه سفر خفته آن باشد که او از هر خیال دارد اومید و کند با او مقال دیو را چون حور بیند او به خواب پس ز شهوت ریزد او با دیو آب چونک تخم نسل را در شوره ریخت او به خویش آمد خیال از وی گریخت ضعف سر بیند از آن و تن پلید آه از آن نقش پدید ناپدید مرغ بر بالا و زیر آن سایه‌اش می‌دود بر خاک پران مرغ‌وش ابلهی صیاد آن سایه شود می‌دود چندانکه بی‌مایه شود بی‌خبر کان عکس آن مرغ هواست بی‌خبر که اصل آن سایه کجاست تیر اندازد به سوی سایه او ترکشش خالی شود از جست و جو ترکش عمرش تهی شد عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت سایهٔ یزدان چو باشد دایه‌اش وا رهاند از خیال و سایه‌اش سایهٔ یزدان بود بندهٔ خدا مرده او زین عالم و زندهٔ خدا دامن او گیر زوتر بی‌گمان تا رهی در دامن آخر زمان کیف مد الظل نقش اولیاست کو دلیل نور خورشید خداست اندرین وادی مرو بی این دلیل لا احب افلین گو چون خلیل رو ز سایه آفتابی را بیاب دامن شه شمس تبریزی بتاب ره ندانی جانب این سور و عرس از ضیاء الحق حسام الدین بپرس ور حسد گیرد ترا در ره گلو در حسد ابلیس را باشد غلو کو ز آدم ننگ دارد از حسد با سعادت جنگ دارد از حسد عقبه‌ای زین صعب‌تر در راه نیست ای خنک آنکش حسد همراه نیست این جسد خانهٔ حسد آمد بدان از حسد آلوده باشد خاندان گر جسد خانهٔ حسد باشد ولیک آن جسد را پاک کرد الله نیک طهرا بیتی بیان پاکیست گنج نورست ار طلسمش خاکیست چون کنی بر بی‌حسد مکر و حسد زان حسد دل را سیاهیها رسد خاک شو مردان حق را زیر پا خاک بر سر کن حسد را همچو ما 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
ادامه ی حکایت 7 بخش ۱۸ - بیان حسد وزیر آن وزیرک از حسد بودش نژاد تا به باطل گوش و بینی باد داد بر امید آنک از نیش حسد زهر او در جان مسکینان رسد هر کسی کو از حسد بینی کند خویش را بی‌گوش و بی بینی کند بینی آن باشد که او بویی برد بوی او را جانب کویی برد هر که بویش نیست بی بینی بود بوی آن بویست کان دینی بود چونک بویی برد و شکر آن نکرد کفر نعمت آمد و بینیش خورد شکر کن مر شاکران را بنده باش پیش ایشان مرده شو پاینده باش چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز خلق را تو بر میاور از نماز ناصح دین گشته آن کافر وزیر کرده او از مکر در گوزینه سیر 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
ادامه ی حکایت 8 🆔 @masnavei
ادامه ی حکایت 9 بخش ۲۰ - پیغام شاه پنهان با وزیر در میان شاه و او پیغام‌ها شاه را پنهان بدو آرام‌ها آخر الامر از برای آن مراد تا دهد چون خاک ایشان را به باد پیش او بنوشت شه کای مُقبلم وقت آمد‌، زود فارغ کن دلم گفت اینک اندر آن کارم شها کافکنم در دین عیسی فتنه‌ها https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
ادامه ی حکایت 10 🆔 @masnavei
ادامه ی حکایت 11 بخش ۲۲ - تخلیط وزیر در احکام انجیل ساخت طوماری به نام هر یکی نقش هر طومار‌، دیگر مسلکی حُکم‌های هر یکی نوعی دگر این خلاف‌ ِ آن ز پایان تا به‌سر «در یکی راه ریاضت را و جوع رکن توبه کرده و شرط رجوع» «در یکی گفته ریاضت سود نیست اندرین ره مَخلَصی جز جود نیست» «در یکی گفته که جوع و جود تو شرک باشد از تو با معبود تو جز توکل جز که تسلیم تمام در غم و راحت همه مکر‌ست و دام» «در یکی گفته که واجب خدمت است ور نه اندیشهٔ توکل‌، تهمت است» در یکی گفته که امر و نهی‌هاست بهر کردن نیست‌، شرح ِ عجز ماست تا که عجز خود بینیم اندر آن قدرت او را بدانیم آن زمان در یکی گفته که عجز خود مبین کفر‌ِ نعمت کردن است آن عجز‌، هین قدرت خود بین که این قدرت ازوست قدرت‌ِ تو نعمت‌ِ او دان که هوست در یکی گفته کزین دو بر گذر بُت بود هر چه بگنجد در نظر در یکی گفته مکُش این شمع را کاین نظر چون شمع آمد جمع را از نظر چون بگذری وز خیال کُشته‌باشی نیم‌شب شمع‌ِ وصال در یکی گفته ‌«بکُش‌، باکی مدار تا عوض بینی نظر را صد هزار که ز کشتن‌، شمع‌ ِ جان افزون‌شود لیلی‌ات از صبر تو مجنون شود ترک دنیا هر که کرد از زهد خویش بیش آید پیش او دنیا و بیش‌» در یکی گفته که آنچه‌ت داد حق بر تو شیرین کرد در ایجاد حق بر تو آسان کرد و خوش آن‌را بگیر خویشتن را در میفکن در زحیر در یکی گفته که بگذار آن‌ِ خوَد کان قبول طبع تو رد‌ست و بَد راه‌های مختلف آسان شده‌ست هر یکی را ملتی چون جان شده‌ست گر میسر کردن ِ حق ره بُدی هر جهود و گبر ازو آگه بدی در یکی گفته میسر آن بود که حیات ِ دل‌، غذای جان بود هر‌چه ذوق طبع باشد‌، چون گذشت بر نه‌آرَد همچو شوره ریع و کشت جز پشیمانی نباشد ریع او جز خسارت پیش نارد بیع او آن میسر نبود اندر عاقبت نام او باشد معسّر عاقبت تو معسّر از میسّر بازدان عاقبت بنگر جمال این و آن در یکی گفته که استادی طلب عاقبت‌بینی نیابی در حسب عاقبت دیدند هر گون ملتی لاجرم گشتند اسیر زلتی عاقبت‌دیدن نباشد دست‌باف ورنه کی بودی ز دین‌ها اختلاف‌؟ در یکی گفته که استا هم توی زانک استا را شناسا هم توی مرد باش و سخرهٔ مردان مشو رو سر خود گیر و سرگردان مشو در یکی گفته که این جمله یکی‌ست هر که او دو بیند احوَل مردکی‌ست در یکی گفته که صد یک چون بود‌؟ این کی اندیشد‌؟ مگر مجنون بود هر یکی قولی‌ست ضد هم‌دگر چون یکی باشد یکی زهر و شکر تا ز زهر و از شکر در نگذری کی تو از گلزار وحدت بو بری این نمط وین نوع ده طومار و دو بر نوشت آن دین عیسی را عدو https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei
ادامه ی حکایت 12 بخش ۲۳ - در بیان آنک این اختلافات در صورت روش است نی در حقیقت راه او ز یک رنگی عیسی بو نداشت وز مزاج خم عیسی خو نداشت جامهٔ صد رنگ از آن خم صفا ساده و یک‌رنگ گشتی چون صبا نیست یک‌رنگی کزو خیزد ملال بل مثال ماهی و آب زلال گرچه در خشکی هزاران رنگهاست ماهیان را با یبوست جنگهاست کیست ماهی چیست دریا در مثل تا بدان ماند ملک عز و جل صد هزاران بحر و ماهی در وجود سجده آرد پیش آن اکرام و جود چند باران عطا باران شده تا بدان آن بحر در افشان شده چند خورشید کرم افروخته تا که ابر و بحر جود آموخته پرتو دانش زده بر خاک و طین تا که شد دانه پذیرنده زمین خاک امین و هر چه در وی کاشتی بی‌خیانت جنس آن برداشتی این امانت زان امانت یافتست کآفتاب عدل بر وی تافتست تا نشان حق نیارد نوبهار خاک سرها را نکرده آشکار آن جوادی که جمادی را بداد این خبرها وین امانت وین سداد مر جمادی را کند فضلش خبیر عاقلان را کرده قهر او ضریر جان و دل را طاقت آن جوش نیست با که گویم در جهان یک گوش نیست هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت کیمیاسازست چه بود کیمیا معجزه بخش است چه بود سیمیا این ثنا گفتن ز من ترک ثناست کین دلیل هستی و هستی خطاست پیش هست او بباید نیست بود چیست هستی پیش او کور و کبود گر نبودی کور زو بگداختی گرمی خورشید را بشناختی ور نبودی او کبود از تعزیت کی فسردی همچو یخ این ناحیت https://eitaa.com/masnavei/46 🙏کانال مثنوی معنوی 🆔 @masnavei