*🎀 🌱*
شبیه مسجد و منبر، کبوترخانه هم داری
کنارت عین عامی، عالم فرزانه هم داری
برای ایل دریادل، هزاران سفره اقیانوس
برای قمریِ گنجشکروزی، دانه هم داری
نه تنها شیر و آهو را نوازش میکند دستت
که سِرّی با خیال نازک پروانه هم داری
فقط آیینه نه، با سنگها هم مهربانی تو
میان زائران عاقلت، دیوانه هم داری
شبی در چایخانه مزه کردم معنی مِی را…
چه میدانستم اینجا ساغر و پیمانه هم داری
سپس از شادی مشهد به بغض قم رسیدم باز
تو آخر یک غم زیبا و معصومانه هم داری
در انبوه سکوتِ خیس جاری در شبستانت
ببخش آقا اگر که دختری پرچانه هم داری
شاعر:فاطمهعارفنژاد
#معصومانه #دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
❁ @masumaneh
*🎀 🌱*
ولی روح من متعلق به این بهشته
تولدت مبارک
آقای دردو دل های محرمانه💖
#معصومانه #دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
❁ @masumaneh
#بٰٖاٰٖرٰٖاٰٖنٖ
آقاجان اگر نشناختم،
ببخشید
سلام علیکم... 🥺
#دخترونه
#معصومانه
#امام_زمان_عجل_الله
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
☀️
╰┈➤@masumaneh
*🎀 🌱*
- آقایامامرضا ؛
انگار که عادت شماست . .
بازکردنآغوشبرایِقلبهایِبیپناه
کهبهشماپناهآوردن💛 . . !'
#معصومانه #دهه_کرامت
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
❁ @masumaneh
*🎀 🌱*
ببینم کی اولین اسکرین و برامون میفرسته😍🤩
پازل شماره سه
https://www.jigsawplanet.com/?rc=play&pid=18f1ca199633
پازل شماره چهار
https://www.jigsawplanet.com/?rc=play&pid=19f50cda0ff7
#چالش #مسابقه
#دهه_کرامت #معصومانه
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت هشت • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت نه
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
«محض رضای خدا آن زنگ را بزن!» اگر فیلمساز بودم، چنین نامی برای فیلم کوتاهم انتخاب میکردم. فیلمی دربارۀ دانشآموز بدبختی که در مکالمۀ ناراحتکنندهای با مربی پرورشی گیر افتاده است. آن هم درست زمانی که باید زنگ تفریح را بزنند، اما این اتفاق به دلیل نامعلومی رخ نمیدهد. تنها مشکلش اینجاست که این دانشآموز هیچ راه نجاتی ندارد و بینندگان فیلم باید تا یکمیلیونسال به تماشای شرایط غمانگیز او بنشینند.
- مگه روی لباس بازرس رنگ نریختی؟
- چرا. ولی...
- مگه اونروز از درخت توی حیاط نرفتی بالا و شاخهاش شکست؟
- چرا. آخه...
- مگه هفتۀ دیگه جلسه با مامانها نیست؟
- چرا. اما...
- دیگه چرا و ولی و آخه و اما نداره که! اگه نمیخوای آخرش یه صفر گنده برای نمرۀ انضباطت بگیری، راهش همینه.
داشت به شدت تلاش میکرد! نمیدانست که فایدهای ندارد و من عزمم را جزم کردهام که خودم را توی هچل روزنامهدیواری نیندازم. تازه، ترفندش را هم بلد بودم! معلمها معمولا دانشآموزانشان را با نمرۀ انضباط تهدید میکنند تا بچههای خوبی شوند. آخرش هم چیزی نمیشود. مگر نه؟
- داری فکر میکنی معلمها معمولا دانشآموزهاشون رو با نمرۀ انضباط تهدید میکنن تا بچههای خوبی بشن. آخرش هم چیزی نمیشه. مگه نه؟...
لابد از قیافهام متوجه شد که قدرتی ماورایی در ذهنخوانی دارد. شاید هم صورتم شبیه همان ایموجیای شده بود که فقط دوتا چشم دارد. شاید هم داشتم در افق محو میشدم و چیزی جز یک شبح تورتوری از من نمانده بود. خانم شالچی خندید. نمیفهمیدم دقیقا به چه چیزی.
- اینبار خیلی جدیه خانم شادیان! تو باید یه کار دربارۀ فلسطین بیاری. مثلا... یه کار دربارۀ عکاسهای جنگ، یا عکسهای جنگ. حالا خودت فکر کن.
«حالا خودت فکر کن» یعنی «من هم ایدهای ندارم. خوددانی!». آخر غزه مگر عکاس دارد که بخواهد از آن عکس بگیرد؟ مگر عکاسی برایش مانده است؟ مثلا که من کلی عکس از فلسطین جمع کردم، چه فایده که همه را روی مقوا بچسبانم و بیاورم؟ وقتی اینها را کاملا منطقی برایش توضیح دادم، به فکر فرو رفت. حس کردم که دیگر میداند حق با من است. وقتی چند پونز را به تابلو اعلانات فرو میکرد مشغول فکرکردن بود. وقتی عکسی از سیدحسن نصرالله را کنارش میگذاشت هم همینطور. بالاخره گفت: «خیلی کارا میشه کرد. بهش فکر کن دیگه. منتظرم.»
زنگ تفریح به صدا درآمد. متأسفانه «محض رضای خدا آن زنگ را بزن!» پایان خوشی نداشت.
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#دقیقا_چی_شد_که_زنگ_رو_نزدین؟
#جایزه_غمانگیزترین_فیلم_کوتاه
معصومانهInShot_20250507_221432922_07052025.mp3
زمان:
حجم:
2.12M
*🎀 🌱*
مدیون خانواده یِ موسی ابن جعفریم
شکـر خدا که نوکـر اولاد حیدرم
تهیهوتنظیم:
گروهرسانهمعصومانه
#پادکست #دهه_کرامت #معصومانه
#رواقدخترنوجوانحرممطهر
#میلاد_امام_رضا_علیهالسلام
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت نه • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت ده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
از مدرسه رفتم حرم. باید درمورد روزنامه و رنگ و بازرس با کسی حرف میزدم تا سبک شوم. پیداکردن خواهرهای دوقلوی عین هم، آنهم با روسریها و کولههای یکرنگ، و آنهمتر، در محل قرار همیشگیمان کار سختی نبود. صحن مسجد اعظم، روبهروی گنبد. همانجا که قاب طلاییاش چشمهایمان را روشن میکند.
مینا و مریم دوستان چندسالۀ من هستند. مینا کمی از مریم تپلتر است، برای همین زود و راحت از هم تشخیصشان میدهم. رفقای ما را باش، همین که من را دیدند، زدند زیر خنده. مینا گفت: «دیدم که اولین روز ادمینبودنت شاهکار کردی!» به نظر من اصلا هم خنده نداشت. مریم گفت: «نکنه چند روز دیگه عکسهای سهتاییمون رو به جای سهتفنگدار بذاری تو کانال!» و بیشتر خندیدند. هاهاها! آنقدر بامزه بود که یادم رفت بخندم. به تنها کسی که به غرغرهایم گوش میداد گفتم: «میبینید خانومجان؟ اینا منتظرن من اشتباه کنم، بهم بخندن. چرا سر خودشون نمیاد؟»
به فکرم رسید تنهایشان بگذارم و بروم رواق خودمان. مثلا بروم اتاق بازی رواق، یک بازی کارتی بردارم و برای خودم کیف کنم. بعد هم بروم چایخانه، چای یا نسکافهای چیزی بخورم تا همهچیز را بشورد و ببرد. برنامۀ جذابی بود، اما فکر کردم که حیف است اگر مینا و مریم دوستی مثل من را از دست بدهند. پس همانجا نشستیم و بساط کتابهای تست را پهن کردیم. مینا خوراکیهایش را درآورد. کیسهای پر از انجیر خشک و کشمش و اینجور چیزها. مویزی توی دهانش گذاشت و گفت: «چرا اخمهات توهمه؟»
انگار نه انگار که تا چند لحظۀ پیش داشتند به اشتباهم میخندیدند. تصمیم گرفتم ماجرا را برایشان تعریف کنم. از جریان عکسهای تفی باخبر بودند. هرچه جلوتر رفتم و از نقشۀ انتقامم گفتم، دوجفت چشمی که داشتند خیرهخیره نگاهم میکردند، گرد و گردتر شدند. وقتی به آخرش رسیدم، به هم نگاهی انداختند. انگار نمیدانستند باید بخندند یا گریه کنند. این دونفر در جریان بسیاری از دستهگلهای من هستند. و هردونفرشان بعد از کمی مشورت به این نتیجه رسیدند که این اتفاق در تمام تاریخ زندگی من بینظیر است و بینظیر خواهد بود.
خدایا! وقتی این خواهرها چنین فکری میکنند، تکلیف مامان که دیگر مشخص است. باید دنبال خانه بگردم. شاید از قم بروم. اصلا باید از ایران بروم. شاید هم از سیارۀ زمین! البته مطمئنم فضاییها هم به محض دیدن من میگویند: «این بچه به خاطر جریان رنگ و بازرس از زمین رفته. راستی، ادمین خوبی نیست. مراقب کانالهاتون باشید رفقا.»
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
#هیچ_هم_خنده_نداشت_۲
#کاش_حداقل_فضاییها_خبردار_نشن
#گزارش
سفیران کریمه، با حضور در مدرسه مهندس نجیمی متوسطه با دوم ۲۵۰ مخاطب
ضمن تبریک ایام دهه کرامت و معرفی حضرت معصومه سلام الله علیها به عنوان یک الگوی خوب برای دختران، آیین مقدس
پرچم گردانی برای دانش آموزان داشتند.
#معصومانه
#خادمیاری
#اداره_فرهنگی_خواهران_حرم_مطهر
هدایت شده از معصومانه
•° 🎭 °•
مرور یه اتفاق قشنگ
یه خاطره از سالهای دور...
با اجرای خادمیاران رواق معصومانه
🎭 نمایش
«دانشمندی با عروسک آبی»
🔹ویژه اجرا در مدارس، کانون مساجد و هیئات دخترانه
🔸جهت هماهنگی و اطلاعات بیشتر به آیدی زیر در پیامرسان ایتا پیام دهید.
🆔@Haram_masumeh
🔸کاری از رواق دختران نوجوان
حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها
#تئاتر #مدارس
#معصومانه #عروسک_آبی
❁ @masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیکترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت ده • - • - • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم»
#نزدیکترین_به_دوربین
#رمان | #معصومانه
📷 قسمت یازده
• - • - • - • - • - • - • - • - • - •
دست آخر که پیشنهاد خانم شالچی را برایشان تعریف کردم، مینا گفت: «خوبه که! میتونی جبران کنی.»
مریم هم گفت: «مجبوری یه کار عالی ببری.»
هرچه صبر کردم، هیچکدامشان نگفتند عیبی ندارد. یا نگفتند میشود بعدا یا همین الان به ماجرا خندید. حتی نگفتند اگر مامان بفهمد هیچ اتفاقی نمیافتد و من زنده میمانم. بلکه مثل دوتا دوست واقعی، به من برای روزنامهدیواریام ایده دادند. من هم مثل یک دوست غیر واقعی، حتی یک جمله از حرفهایشان را گوش ندادم. داشتم چشمی مسیر پرندهها را دنبال میکردم. با انگشتهایم یک مستطیل درست کردم تا آسمان و کبوترهای حرم را در آن قاب ببینم. به حضرت گفتم: «میبینی خانوم؟ انگار نه انگار تقصیر خودشونه.» سعی کردم نقش این دونفر را در بدبختی یکی دو روز گذشتهام پیدا کنم. هیچ شکی نیست که حداقل پنجاهوسه درصد از قضیه، تقصیر آنهاست. تازه این حداقلش است. تقصیرشان ممکن است چیزی در حدود هشتادوهفت درصد و نصفی باشد.
اگر آنها اسبابکشی نکرده بودند و نمیخواستند به جای عکاسی، آنطرف شهر تجربی بخوانند، من را هم در مدرسه تنها نمیگذاشتند. من مجبور نمیشدم دنبال دوست بگردم و یک روز در صف نماز جماعت مدرسه با ملیکا آشنا شوم. پس طبیعتا بعدش هم آنقدر با او صمیمی نمیشدم که به کلاسمان بیاید و انگشتهای تفیاش را هم با خودش بیاورد! در نتیجه هیچوقت مجبور نمیشدم روی دوست جدیدم رنگ بریزم و او هم هرگز یک بازرس آموزشوپرورش از آب در نمیآمد! اصلا هم به من ربطی ندارد که لباس فرمش مثل ماست. بازرسها باید طوری لباس بپوشند که از دویستفرسخی هم قابل رویت و شناسایی باشند. خصوصا از پشت سر!
حالا این دوتا اجازه نمیدادند غر بزنم و بگویم که نه روزنامهدیواری را دوست دارم و نه موضوعش را. وقتی تحلیلهایشان تمام شد، نفری یک انجیر برداشتیم و ساکت شدیم تا درس بخوانیم. حواسم جمع نمیشد. تازه با گذشت چندین ساعت از ماجرا، تپش قلب عجیبی سراغم آمد. اگر مامان و بابا بفهمند، چه اتفاقی میافتد؟ من آبروی خانم کاویانی و تمام مدرسه و دانشآموزانش را پیش بازرس بردهام. شاید شیطنتهای قبلیام فقط آبروی خودم را تهدید میکردند، ولی اینبار قضیه فرق میکند.
نسیم خنکی از روی حوض آمد و صورتم را قلقلک داد؛ اما نتوانست سرحالم بیاورد. حالوحوصلۀ درس نداشتم. بلند شدم و موبایل به دست در صحن چرخیدم تا شکار لحظهها کنم. فقط کاش به جای عکاسی، بلد بودم دختر بهتری باشم.
#مقصر_رو_پیدا_کردم
#دختر_خوبی_بودن_جزوه_نداره؟