eitaa logo
معصومانه
7هزار دنبال‌کننده
9.2هزار عکس
2هزار ویدیو
41 فایل
دخترکه باشی شگفتی جهان رادرچشمان معصومانه ی تو جستجو میکنند. معصومانه؛ تنهاصفحه رسمی دختران آستان حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها آیدی ادمین معصومانه @masumaneh_admin آیدی یکشنبه های فاطمی @yekshanbehayefatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌ودو • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وسه • - • - • - • - • - • - • - • - • - • من نمی‌دانم چند هفته و چند روز و چند ساعت است که تمام این ماجرا را، از اولِ اولِ اولش، از مامان و بابا و عزیز و حتی حسین مخفی نگه داشته‌ام. خود خانم شالچی طفلک حتی نمی‌داند من دقیقا چرا آن بلا را سر بازرس نگون‌بخت مدرسه آوردم و چرا یک تیوپ رنگ زرد در دستم داشتم؛ آن‌هم وقتی که رشته‌ام ربطی به لوازم نقاشی ندارد. آنوقت تو حتی نتوانستی یک شبانه‌روز، یا حداقل یکی دوساعت طاقت بیاوری؟ باید بلافاصله به همه خبر می‌دادی که دیگر نمی‌خواهی دوست صمیمی‌ات را ببینی؟ البته من که دیگر دوست صمیمی تو نیستم، ولی اگر هم بودم چیزی از زشتی این کار کم نمی‌شد. همانجا، لولۀ جاروبرقی در دست، به عزیز زل زدم و در ذهنم خطاب به ملیکا چیزهایی گفتم. چرا همه دارند سعی می‌کنند زحماتم را به فنا بدهند؟ یکی خانم شالچی با لغوکردن نمایشگاه فلسطین و حالا هم که ملیکا با این رازداری‌اش! با این فکر، برق از سرم پرید! ملیکا می‌توانست در مرحلۀ بعدی، به مامان زنگ بزند و همه‌چیز را برایش تعریف کند. او شمارۀ مامان را دارد. مامان اگر بلیط هواپیما هم پیدا نکند، اگر نتواند با قطار یا اتوبوس یا هر وسیلۀ نقلِیۀ دیگری به قم برگردد، پیاده می‌آید تا من را شخصا از خانه بیرون کند. تازه فهمیدم که با دعوا با ملیکا، مرتکب چه اشتباهی شده‌ام. او هرلحظه می‌تواند با یک تماس یا پیامک کوچک به مامان، انتقام رنگ زردش را از من بگیرد. امیدوارم پیش خودش خیال کرده باشد که من همه‌چیز را به خانواده‌ام گفته‌ام، وگرنه کلاهم پس معرکه است. عزیز من را از فکر بیرون کشید: «چرا هیچی نمی‌گی دخترکم؟ می‌دونی مامانش چه خانوم خوبیه؟ الان درمورد من چی فکر می‌کنن؟» چیزی نگفتم. عزیز ادامه داد: «به مامانش گفتم «به خدا من به ملیکاجون گفتم نکنه. ولی دوست داشت کمک باشه. آخه دید من کمردردم و آلاجون هم که پاش ورم کرده... برای همین ازش کمک گرفتم تو کارهای خونه!» اما مامانش گفت ملیکاجون برای این نیست که ناراحته. دیگه هم توضیح نداد.» صدایی شبیه «ممممممممم» از دهانم درآمد. عزیز گفت: «پس قهرتون شده باهم! بگو ببینم چی شده. من درسته پیرم، ولی تیزم. زود متوجه می‌شم.» دیگر هیچ تلاشی برای عوض‌کردن بحث فایده نداشت. وقتی عزیز به یک چیزی گیر می‌دهد، مثلا به جاروبرقی، حواسش به هیچ عنوان پرت نمی‌شود. این را به تجربه می‌دانم چون بارها سعی کرده‌ام با چیزهایی مثل فیلم هندی، حواسش را از جاروکشیدنِ فرش تمیز اتاق پرت کنم اما موفق نشده‌ام. این‌بار هم دست به سینه ایستاده بود تا من به حرف بیایم. گفتم: «آره. باهم دعوا کردیم. ولی تقصیر ملیکا بود نه من؛ گفته باشم.» طبیعتا عزیز به این جواب کوتاه راضی نشد. می‌خواست از سیر تا پیاز ماجرا را بداند. و خب، مامان‌بزرگ‌ها زورشان خیلی زیاد است! • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ! !
هدایت شده از معصومانه
فراخوان جذب خادمیارِ تخصصی «در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها» 🔻کانون های تخصصی شامل: ✓کانون کالیگرافی و فضاسازی ✓کانون هوش مصنوعی و طراحی بازی ✓کانون نمایش ✓کانون خبرنگاری ✓کانون فن بیان وگویندگی و اجرا ✓کانون خوشنویسی با قلم ▪️جهت ثبت نام در کانون‌های تخصصی رواق معصومانه به لینک زیر مراجعه کنید. https://astanehmehr.amfm.ir/khademyar-takhasosi-1404/ •┈••✾•▫️▪️🔺▪️▫️•✾••┈• •┈••✾•@masumaneh•✾••┈•
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وسه • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وچهار • - • - • - • - • - • - • - • - • - • داشتم باقی ماجرا را برایتان می‌نوشتم که بابا زنگ زد. مامان و بابا دویست‌میلیون‌برابر همیشه به ما زنگ می‌زنند. نگرانند که در نبودشان روزگار ما چطور می‌گذرد. ولی برعکس آن‌ها، انگار ترس من هر روز دارد آب می‌رود. اخبار را مرتب دنبال می‌کنم، اما دیگر از تپش قلب‌های وحشتناک خبری نیست. فکر کنم بیشترش اثر هم‌نشینی با عزیز باشد. حالا خبر فوری: بابا به ما خبر داد که دوست مشهدی‌اش عازم مشهد است. چون ماشینش جا دارد، می‌تواند من و عزیز را هم با خودش ببرد. باید وسایلمان را جمع کنیم و منتظر خبرش باشیم. اول از همه، دوربینم را آماده کردم و در کیفش گذاشتم. فکر کنم آخرین‌بار، در دفتر خانم کاویانی ایستاده بودم که برایتان یک «اگر من یک فیلمساز بودم» تعریف کردم. بد نیست اگر الان هم بدانید که اگر به جای عکاس، فیلمساز بودم، شرایط آن لحظه را چطور به تصویر می‌کشیدم. در فیلمنامه اینطور نوشته می‌شد: دوربین نمایی باز از پذیرایی می‌گیرد که نوجوانِ عکاس، ابرقهرمان این داستان، یک لنگ پا با لولۀ جاروبرقی در دست، وسط آن ایستاده است. او نوۀ خانم مسنی است که در یک‌متری او به دیوار تکیه کرده و دوشاخۀ جاروبرقی را هنوز در دست دارد. هیچ‌کدام ول‌کن چیزهای توی دست‌شان نیستند. دوربین نمایی نزدیک‌تر از چهرۀ نوه می‌گیرد. کمی رنگ‌پریده شده است چون رازش در آستانۀ فاش‌شدن قرار دارد. او به راه حل‌های مختلف فکر می‌کند تا خود را نجات دهد. با عرض شرمندگی، حتی چند مورد خالی‌بندی را هم در نظر می‌گیرد. اما در انتها خود را آمادۀ بیان حقیقت می‌کند؛ چون چارهٔ دیگری ندارد. او از اولِ اولِ ماجرا را با تمام جزئیاتش توضیح می‌دهد. عکس‌های تفی، رنگ زرد، بازرس، روزنامه‌دیواری، فلسطین، خانم شالچی و ملیکا در مقابل چشمش ظاهر می‌شوند. مادربزرگ حرف‌های نوه‌اش را به هیچ وجه قطع نمی‌کند. همه را در سکوت گوش می‌دهد. آنوقت بالاخره واکنش نشان می‌دهد و با صدایی بلند، از ته دل، می‌خندد. بله. بالاخره برای یک‌بار هم که شده، دهانم را باز کردم و چیزی گفتم. و عزیز به جای هر واکنش منطقی دیگری، به راز بزرگ من خندید! خودم هم باورم نمی‌شود. آنقدر خندید که اشک از چشم‌هایش جاری شد. مجبور شد روی مبل بنشیند چون دیگر تعادل نداشت تا روی پاهایش بایستد. بریده‌بریده گفت: «وای... خیلی بامزه بود! کاش منم اونجا بودم و بازرس رو می‌دیدم! واقعا روش رنگ ریختی؟» گفتم: «اصلا هم خنده نداره عزیز. دقیقا به چی داری می‌خندی؟ می‌دونی اگه مامان بفهمه من چه دسته‌گلی به آب داده‌م چی می‌شه؟ احتمالا باید تا ابد همینجا زندگی کنم.» خندۀ عزیز تقریبا بند آمده بود که تلفن خانه زنگ خورد. شمارۀ مامان رویش افتاده بود. خیلی‌خیلی یواش گفتم: «می‌شه بین خودمون بمونه؟» اما دیر شده بود. عزیز تلفن را به سرعت جواب داده بود و همانطور که به اتاق می‌رفت احوال‌پرسی می‌کرد. شک نداشتم که فورا همه‌چیز را برای مامان تعریف می‌کند. حتی نرفتم که تلفن را بگیرم و با مامان حرف بزنم. دلم هم نمی‌خواست بدانم عزیز چطوری همه‌چیز برای او تعریف می‌کند. پس به اندازهٔ یک‌میلیون سال صبر کردم و در این مدت، آنقدر با دکمهٔ لباسم ور رفتم که کنده شد. وقتی عزیز آمد، پرسیدم: «به مامان گفتید؟» عزیز گفت: «چی رو دخترکم؟» گفتم: «دسته‌گل من رو.» انگار که لطیفه‌ای بامزه را به یاد آورده باشد خندید و گفت: «اصلا چرا مامانت باید بدونه؟» کمی مکث کردم تا مطمئن شوم درست شنیده‌ام. نوبت من بود که لبخند بزنم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
708.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختر جون! ذهن شلوغ داری؟ دلت می‌خواد یکی فقط گوش بده و بفهمت؟ یه مشاوره‌ی رایگان داریم، مخصوص خودِ تو بی‌قضاوت، رفیق‌طور!😉 اگه دوست داشتی، من اینجام پیام بده 🆔@masumaneh_admin ⌛️برای چهارشنبه ۴ تیر ماه: 📩 لطفا این اطلاعات رو تکمیل کنید و به آیدی زیر ارسال کنید. ✓نام و نام خانوادگی ✓مقطع تحصیلی ✓شماره تماس 🔰ظرفیت محدوده و الویت با اونیکه زودتر پیام بده. 🕌«مشاوره» فقط بصورت حضوری و در فضای رواق معصومانه حرم مطهر هست. ╰┈➤@masumaneh
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وچهار • - • - • - • -
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وپنج • - • - • - • - • - • - • - • - • - • یادتان که نرفته من توانایی خاصی در خواندن اَبرهای بالای سرتان دارم؟ دارم در کلۀ بعضی‌هایتان اندکی حوصله‌سررفتگی می‌بینم. از طرفی، اینکه بعدش فهمیدم چه مادربزرگ خوبی دارم و چقدر ماه است، به نوشتن چند مقاله احتیاج دارد. پس کمی خلاصه‌اش می‌کنم: در کمال ناباوری، عزیز گفت که لزومی نمی‌بیند این ماجرا را برای مامان تعریف کنیم. گفتم: «بالاخره که باید بهش بگم، نه؟ مگه اینطوری نیست که دخترا برای اینکه بچه‌های گلی باشن، باید اینجورچیزها رو به خانواده‌شون بگن؟» عزیز گفت: «به من گفتی دیگه دخترکم! ولی کاش زودتر می‌گفتی.» گفتم: «فکر کردم فقط طرف ملیکا رو می‌گیری عزیز.» به چشم‌هایش نگاه کردم: «صبر کن ببینم! الان که نمی‌خوای بگی همه‌اش تقصیر منه و من اونی‌ام که باید عذرخواهی کنه؟ اگه اینطوری باشه، من دیگه هیچوقت برات جاروبرقی نمی‌کشم!» عزیز گفت: «از من بپرسی، می‌گم تقصیر هردوتاتونه.» دهانم را برای اعتراض باز کردم که عزیز گفت: «مامانت الان کلی نگرانی‌های خودشو داره. شاید یه روز براش تعریف کردیم. مسئولیتشم با من! ولی اگه روی حرفم حرف بزنی همین الان بهش می‌گم.» اصلا عادلانه نیست که مادربزرگ‌ها بتوانند اینطوری سر نوه‌هایشان کلاه بگذارند و از رازهای نوه‌های طفلک و کوچکشان به عنوان اهرم فشار استفاده کنند. اما آن حرف، ارزش ساکت‌ماندنم را داشت. به سختی هرچه که می‌خواست از دهانم بیرون بیاید را در کله‌ام نگه داشتم و بحث را ادامه ندادم. و به این ترتیب، قرار شد ماجرا را همانجا، زیر فرش نصفه‌جاروشده، چال کنیم. قدم بعدی کمی دردناک بود. عزیز تصمیم گرفته است که قبل از عازم‌شدنمان، یک مجلس روضه و دعای توسل خانگی بگیرد و هر کسی را که می‌شناسد دعوت کند. این خیلی هم خوب است، اما مشکل از آنجا شروع شد که گفت: «باید براش خرید کنیم، قند و دستمال و چندتا چیز دیگه بخریم.» این هم خیلی خوب است؛ اما عزیز در ادامه افزود: «کارت پولتو بیار دخترکم. سر راه می‌ریم یه لوازم هنری فروشی‌ای جایی، برای ملیکا رنگ بگیریم. پولش رو خودت باید بدی.» هرچه به عزیز توضیح دادم که خودم هم خسارت دیده‌ام و اصلا من نمی‌دانم که رنگش کدام بود و مارکش چی بود و اصلا روغنی بود یا آکریلیک یا یک مدل دیگر، گوش نکرد. یک چیزهایی درمورد این گفت که در شرایط حساس کنونی کشور، باید حواسمان به دوستانمان باشد نه اینکه تا روز قیامت قهر کنیم. من را کشان‌کشان به فروشگاه لوازم هنری برد. به اندازۀ یک میلیون‌سال با فروشنده حرف زدم و او را دربارۀ رشته و کارهای ملیکا راهنمایی کردم که یک تیوپ رنگ، مشابه آنچه روی بازرس ریخته بودم را آورد. پیامک برداشت از حسابم به اندازۀ تمام عکس‌های تفی حال‌گیر بود. اما با عزیز معامله کرده بودم و چاره‌ای نداشتم. با خودم گفتم: «وقتی ملیکا ازم عذرخواهی کرد اینو بهش می‌دم.» همان لحظه عزیز گفت: «صبر نمی‌کنی که وقتی ازت عذرخواهی کرد اینو بهش بدی. باید بری دیدنش.» گفتم: «نه! من نمی‌رم!» گفت: «پس زنگ می‌زنی.» گفتم: «زنگ هم نمی‌زنم.» گفت: «پس پیامک می‌دی.» گفتم: «پیامک هم نمی‌دم.» گفت: «پس من پیامک می‌دم. به مامانت.» خلع سلاح شدم. مثل پلنگ موبایلم را برداشتم، شمارۀ ملیکا را آوردم و نوشتم: «سلام.» • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟
🌻 کتاب رمز موفقیت نوجوانان ادامه فصل چهارم: همه چیز با گام های کوچک شروع میشود:) ☁️⃟🌻▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – · ◃ 🄹🄾🄸🄽 ⇩ •●.‌.➺⎝‌ @masumaneh ⎞ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وپنج • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وشش • - • - • - • - • - • - • - • - • - • سلام! دارم از اخبار عقب می‌مانم. هم از اخبار ایران و جهان، و هم از اخبار زندگی خودم! حتی فرصت نکردم شما را در جریان تحولات قرار دهم، ولی از این تریبون استفاده می‌کنم تا بگویم: صدای من را از مشهد می‌شنوید! دوست بابا می‌خواست جمعه راه بیفتد. ما هم آنقدر مشغول برگزاری دعا بودیم که فراموش کردم به شما خبر بدهم. فعلا همین‌قدر بگویم که بعد از مدت‌ها، پیش مامان و بابا و حسین‌بودن خیلی می‌چسبد. حالا هم قبل از هر حرف دیگری، بیایید برگردیم عقب و قدم‌به‌قدم جلو بیاییم! به نظرم نوشتن کلمۀ «سلام» برای ملیکا، هم کافی بود، هم گویا و هم از سرش زیادی! ولی ظاهرا ملیکا اینطور فکر نمی‌کرد چون جوابم را نداد. عزیز چپ می‌رفت و راست می‌آمد و می‌پرسید که ملیکا جواب داده یا نه؛ و من هم هربار می‌گفتم که لابد دستش بند است، احتمالا شارژ ندارد و چه بسا که سرش شلوغ باشد. شاید هم داشت برای من طاقچه‌بالا می‌گذاشت تا جواب‌ندادن‌های من را تلافی کند. شاید هم موبایلش از پیشش افتاده بود توی جوب آب، یا مخلوط‌کن، یا هر چیز دیگری که می‌تواند یک تلفن همراه را نیست و نابود کند. با خیالی راحت از اینکه دیگر مسئولیتی ندارم، مشغول ماشین‌بازی با موبایلم شدم. عزیز داشت برای مجلس روضه‌اش، فنجان و قندان‌هایی را که از انبار آورده بود می‌شست. تازه داشتم رکورد قبلی‌ام در بازی را می‌شکستم که صدایی از آشپزخانه آمد. حتی فرصت نکردم بازی را ببندم یا ذخیره‌اش کنم. بدوبدو رفتم توی آشپزخانه: «چی شد عزیز؟» یکی از قندان‌ها افتاده و شکسته بود. عزیز داشت خرده‌شیشه‌های بزرگ‌تر را با دست جمع می‌کرد: «هیچی دخترکم. قضابلا بود شکست. برو جاروبرقی رو بیار. لعنت بهشون! حواس برای آدم نمی‌ذارن. یه گوشۀ ذهنم اینجاست، یه گوشه‌اش فلسطین. داشتم به طفلکیای مظلوم غزه فکر می‌کردم که نون ندارن بخورن. خدا ازشون نگذره. خدا کمکشون کنه!» از دستورش اطاعت کردم و جاروبرقی را آوردم. ولی اجازه نداد وارد آشپزخانه شوم و کمکش کنم. اینکه او دمپایی روفرشی داشت و من نداشتم هم بی‌تاثیر نبود. عزیز همانطور که شیشه‌ها را در سطل می‌ریخت گفت: «کاردستی تو هم که به جایی نرسید. انقدر براش زحمت کشیدی دخترکم.» گفتم: «خیلی حیف شد. شاید پاییز نمایشگاه رو برگزار کنن.» عزیز گفت: «آخه خیلی زحمت داشت. کاش می‌تونستی با تحقیقاتت یه کاری بکنی.» با عزیز موافق بودم. از کارهای ناتمام خوشم نمی‌آید و روزنامه‌دیواری مثل یک کار مهم ناتمام، دست از سرم برنمی‌داشت. خیلی به این فکر کردم که با آن‌همه خرت‌وپرتی که جمع کرده بودم چه کار می‌شود کرد. خب، آخر شب بود که یک ایدۀ درخشان کوچک به ذهنم رسید. داشتم در کمد دنبال چیزی می‌گشتم که چشمم به وسایل روزنامه‌دیواری افتاد. عکس‌های پرینت گرفته‌شده را برداشتم و همه را نگاه کردم. یک‌عالمه عکس از یک‌عالمه عکاس را پرینت گرفته بودم تا در اندازه‌های مختلف روی روزنامه بچسبانم. دلم نمی‌خواست آن‌ها را دور بریزم و نمی‌دانستم چه کارشان کنم. همانجا کنار کمد بودم که پیامی در گروه سه‌تفنگدارمان آمد. مینا و مریم برای ریسه‌هایشان گیره و کارت‌پستال جدید خریده بودند. همان موقع بود که حس کردم چیزی در کله‌ام جرقه زد. یک ایده. نگاهی به عکس‌های روی زمین انداختم. حتما می‌شد با آن‌ها یک کاری کرد. ولی به کمک نیاز داشتم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • !
50.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
{🍰} گل دخترم این هفته با ی کیک امدم ک اسمش کیک سه شیر هستش 😉بزن بریم مواد لازم: تخم مرغ ۳عدد شکر ۱۵٠گرم وانیل کمی ارد ۱۶٠ گرم بکینگ پودر ۲ق چ برای سس داخل کیک کره ۶٠گرم شیر نصف پیمانه زعفران به مقدار لازم باید به صورت گرمِ گرم اضافه بشه. سس سه شیر بعد از پخت کیک خامه صبحانه ۱پیمانه شیر به مقدار لازم زعفران دم کرده ۱ق س شیر عسلی نصف پیمانه داخل فر از قبل گرم شده میزاریم به مدت ۴٠دقیقه با دمای ۱۶٠ درجه. نوش جونت گلی بانو❤️ @masumaneh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وشش • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وهفت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • خیلی فکر کردم. خیلی زیاد فکر کردم. به چیزهایی که ممکن بود تقصیر من باشند یا نباشند. عکس‌های تفی را از توی پوشه درآوردم و کمی نگاهشان کردم. به فیلم هندی فکر کردم و به کسانی که فیلم‌دیدن با آن‌ها واقعا مزه می‌داد. خب، دیگر قرار نبود به این زودی‌ها دبیر عکاسی‌ام را ببینم. او هم قرار نبود دیگر بابت عکس‌های کثیفم چیزی به من بگوید. فکر هم نمی‌کردم که بنا باشد در طول عمرم دوباره آن خانم بازرس را ببینم. این وسط فقط یک تیوپ رنگ زرد از دست رفته بود. واقعا ستم است که به این نتیجه برسی که گاهی خودت هم مقصری و حتی کاری بدتر از خراب‌کردن عکس مردم انجام داده‌ای. بلند شدم و ‌عکس‌ها را پاره کردم. وقتی حسابی ریزریز شدند، انداختمشان دور. آماده بودم که ایدۀ درخشانم را عملی کنم. ایده‌ای که داشت هر لحظه بیشتر قلقلکم می‌داد. نمی‌خواهم اعتراف کنم که به این نتیجه رسیدم که دلم هم کمی برای ملیکا تنگ شده و دوست دارم حالا که شرایط جنگی است، کمی با او حرف بزنم. پس اعتراف نمی‌کنم. عزیز با یکی دونفر از دوستانش تماس گرفت تا یک سخنران برای مجلسش پیدا کند. تمام روز را هم مشغول بشور و بساب بود و واقعا به کمکم نیاز داشت. شاید برای همین وقتی اجازه خواستم که بیرون بروم، مخالفت کرد: «داری مادربزرگ پیرت رو با این‌همه کار تنها می‌ذاری؟» گفتم: «زود برمی‌گردم، میام کمک.» عزیز گفت: «حالا کجا می‌خوای بری؟» گفتم: «خونۀ ملیکا.» انگار که اسم رمز را آورده باشم، چهره‌اش باز شد و فورا قبول کرد. رفتم که لباس بپوشم و وقتی برگشتم، عزیز زودتر از من آماده شده و روی مبل نشسته بود. گفتم: «شما کجا عزیز؟» گفت: «باهات میام دیگه. تو که فکر نمی‌کنی من اجازه می‌دم نوه‌ام توی این شرایط تنهایی بره بیرون؟» گفتم: «آخه این همه کار مونده!» عزیز گفت: «بعدا انجامشون می‌دیم. تازه، مگه نمی‌خوای ملیکاجون رو برای دعا دعوت کنی؟ می‌تونیم ازش بخوایم زحمت جاروبرقی رو بکشه. خیــــــــــــــلی خوب جارو می‌کرد. جاهایی که تو هیچوقت جارو نمی‌کشی یا تنبلی‌ت میاد رو حسابی تمیز می‌کرد.» همان جمله عزیز به تنهایی کافی بود که منصرف شوم و دیگر نخواهم به بروم. عزیز تمام جاروبرقی‌هایی را که با اخلاص کشیده بودم زیر سؤال برده بود. اما حالا محال بود بگذارد نظرم را عوض کنم. این شد که راه افتادیم. عزیز تمام طول راه، از آدم‌هایی گفت که باید دعوت می‌شدند. - خانم املشی... خانم احمدی... خانم شمیران‌زادۀ اصل... اون دوستات، ماهور و مهتاب. گفتم: «مینا و مریم.» عزیز گفت: «همون. مینا و مریم. حتما دعوتشون کن.» و دوباره شروع به شمردن اسامی کرد. درست از دم در خانۀ خودش تا خانۀ ملیکا این‌ها، اسم این‌وآن را آورد. نمی‌دانستم چطوری می‌خواهد همه‌شان را جا بدهد. اگر واقعا تمامشان می‌آمدند، نصف جمعیت باید توی کوچه می‌نشستند. وقتی این را به عزیز گفتم جواب داد: «کافیه مبل‌ها رو جابه‌جا کنیم و ببریم توی اتاق‌بزرگه. بعد همه می‌تونن روی زمین پذیرایی بشینن.» خوشبختانه زود رسیدیم و امیدوار بودم این باعث شود که عزیز حداقل چندنفر را فراموش کند. عزیز سر کوچه ایستاد: «تنهایی بری بهتره.» رفتم جلوی در آشنای خانهٔ ملیکا. به عزیز نگاهی انداختم و زنگ طبقۀ اول را زدم. صدایی کلفت پرسید: «کیه؟» احتمالا پدرش بود. گفتم: «ببخشید، ملیکا خونه‌ست؟ من دوستشم.» پرسید: «شما؟» گفتم: «شادیان هستم.» گفت: «یه لحظه صبر کن دخترم، می‌گم بیاد.» و آیفون را گذاشت. • - • - • - • - • - • - • - • - • - • ؟ !
معصومانه
«بسم الله الرحمن الرحیم» #نزدیک‌ترین_به_دوربین #رمان | #معصومانه 📷 قسمت چهل‌وهفت • - • - • - • - •
«بسم الله الرحمن الرحیم» | 📷 قسمت چهل‌وهشت • - • - • - • - • - • - • - • - • - • هرچه صبر کردم خبری نشد. دیگر داشت زیر پایم علف سبز می‌شد که کسی از آیفون گفت: «ملیکا می‌گه خونه نیست!» صدا خیلی کم‌سن‌وسال به نظر می‌رسید و به شدت خش‌خش داشت. حتی نمی‌توانستم حدس بزنم که چه نسبتی با ملیکا دارد. گفتم: «ببخشید؟!» صدا گفت: «ملیکا می‌گه به شما بگیم خونه نیست. لطفا برید.» توانستم صدای ملیکا را در خش‌خش آیفون تشخیص بدهم که داد می‌زد: «کی گفت تو حرف بزنی؟ برو بشین سر جات ببینم.» و آیفون را با صدای بلندی سر جایش گذاشتند. مانده بودم که دوباره زنگ بزنم یا نه. می‌خواستم از عزیز سوال کنم، ولی او حتی نگاهم نمی‌کرد. رفته بود کنار میوه‌فروشی سر کوچه و محو بررسی سیب‌زمینی‌هایشان شده بود. می‌خواستم سوت بزنم که به طرفم برگردد، ولی توانایی سوت‌زدنم را به دلایل نامعلومی از دست داده بودم و هرکاری کردم، سوتم نیامد. دستم را دوباره طرف زنگ بردم که در باز شد. ملیکا گفت: «سلام.» گفتم: «سلام. امممم... یکی گفت خونه نیستی.» ملیکا گفت: «دخترخالۀ بی مزه‌م بود. البته، دلیلی هم نداشت خونه باشم، و اصلا دلیلی نداشت که بیام پایین.» معلوم بود این دختر اصلا خودش را آمادۀ عذرخواهی از من نکرده است. حیف من که خودم برای آشتی‌کردن پیش‌قدم شده بودم! گفتم: «خب، اومدم ببینمت.» گفت: «الان داری منو می‌بینی.» گفتم: «آره.» ای بابا! کاش یکی دوتا جمله تمرین می‌کردم. به نظر می‌رسید که به قدر کافی آنجا ایستاده‌ایم. دلم می‌خواست خداحافظی کنم و برگردم خانه. من همانی بودم که اولین و محکم‌ترین استراتژی‌اش در اکثر مواقع حساس، حرف‌نزدن است. اصلا نمی‌دانستم چه باید بگویم. ولی یک راه حل خوب به ذهنم رسید که می‌گفت: فقط حرف بزن. پس نفسی گرفتم و گفتم: «می‌خواستم ازت عذرخواهی کنم. چون یه چیزهایی هم تقصیر من بوده. تازه، رفتم برات یه رنگ زرد خوشگل خریدم. امیدوارم دوستش داشته باشی.» گفت: «جدی؟ تو برای من رنگ خریدی؟ مگه همه‌چی تقصیر من نبود؟» گفتم: «خب، یه کم بیشتر فکر کردم. ببین، درسته که تقصیر تو بود...» حرفم را به تندی قطع کرد: «گفتی تقصیر من بود؟» نگاهی به عزیز انداختم. داشت با موبایلش کاری انجام می‌داد. مثلا شاید داشت پیامکش به مامان را آماده می‌کرد! سریع گفتم: «نه! تقصیر منم بود. ولی خب، رفتم برات رنگ خریدم! به نشونۀ صلح. و اینکه... دیگه بابت عکس‌ها ناراحت نیستم.» دستم را بالا آوردم تا دماغم را بخارانم. گاهی خاراندن دماغ؛ آدم را متوجه چیزهای تازه و نکات مهمی می‌کند. برای مثال، تازه فهمیدم که دستم خالی است. به عزیز نگاه کردم. فقط کیسۀ سیب‌زمینی دستش بود. گفتم: «ای داد. رنگت رو خونه جا گذاشتم!» ملیکا چیزی نگفت. گفتم: «ببین عجب بهونه‌ای شد! اتفاقا می‌خواستم دعوتت کنم بیای. عزیز دعای توسل داره. گفتم شاید ما هم بتونیم یه کاری انجام بدیم. من یه ایده خیلی جالب دارم که مطمئنم خوشت میاد!» ملیکا چیزی نگفت. پرسیدم: «اصلا ببخشید! دیگه نمی‌دونم چی بگم. می‌شه بعدا چندتا جمله آماده کنم؟» ملیکا چشم‌هایش را رو به بالا چرخاند. گفتم: «می‌شه علی‌الحساب بیای صلح؟» آخر این چه جمله‌ای بود؟ انگار داشتم از او دعوت می‌کردم که با من تا سر کوچه بیاید! ملیکا گفت: «باشه. میام صلح!» و دوباره دوست شدیم. فکر کنم. • - • - • - • - • - • - • - • - • - •
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷⃟🕊 ❤️|🇮🇷 نمی‌گوییم خداحافظ؛ بلکه می‌گوییم " به امید دیدار " 💚✨️ ➖️تشییع شهدا🌹 🇮🇷⃟🕊🥀჻ᭂ࿐✰ @masumaneh
🇮🇷⃟🕊 ❤️|🇮🇷 قیام بی‌سابقه مردم در تهران! ➖️تشییع شهدا🌹 🇮🇷⃟🕊🥀჻ᭂ࿐✰ @masumaneh